Clint Edwards – The Washington Post
چند روز پیش داشتم فیلم The Goonies [کمدی ماجرایی نوجوانآنهای درباره داستان چند بچه که برای جلوگیری از مصادره خانهشان توسط یک پروژه ساختمانی به دنبال گنج دزدان دریایی میافتند.] را با پسر 8 سالهام میدیدم. یک نسخه قدیمی VHS که همسرم از یک حراج خانگی خریدهبود و ما خوشبختانه هنوز دستگاه پخش ویدئو داشتیم، همانی که وقتی من 8 سالم بود از مادرم گرفته بودم.
تریستان، [پسرم] در حالی که چشمهای آبیاش برق میزد با تمام وجود در فیلم غرق شده بود و با علاقه آن را دنبال میکرد.
این فیلم را شاید یک میلیون بار دیدهبودم؛ اما این بار بعد از حدود 10سال دوباره داشتم فیلم را میدیدم و برای خودم عجیب بود که چطور این همه از فیلم در خاطرم مانده. تریستان که کاملا درگیر فیلم بود و با صحنههای خندهدار فیلم هم میخندید، درست قبل از صحنهای که پسرها نقشه گنج دزدان دریایی را دنبال کردند تا وارد ساختمان متروکهای شوند که در آن با دزدها روبرو میشدند، از من پرسید: «پس پدرمادرهاشون کجان؟»
چند لحظه بدون واکنشی پیش خودم به سوال فکر کردم. میخواست بداند چرا به یک گروه از بچههای کمسنوسال اجازه داده شده بود که بدون مراقبت والدین این سفر طولانی را بروند. وقتی من بچه بودم این اتفاق در فیلم آن قدر به نظر من طبیعی آمده بود که اصلا توجه خاصی با آن نکرده بودم؛ اما تریستان، پسری که در سال 2016 بزرگ میشد، نمیدانست که گزینهای به نام گشتن در محله با رفقا هم وجود دارد.
شانهای تکان دادم و گفتم: «اون موقعها اینطوری بود.» گفت: «چه ترسناک!»
واکنشش من را به یاد مقالهای انداخت که مایکل چبون در New York Review of Books چند سال پیش نوشته بود: «طبیعت دوران کودکی». در آن مقاله او پرسیده بود، «محدودکردن و محرومکردن بچهها از طبیعت چه تأثیری روی توسعه تخیلات بچهها دارد؟»
وقتی ما به محله جدیدمان در حاشیه اورِگون اساسکشی کردیم، محیط به نظرم امن آمد. شبیه محلهای بود که من همیشه میخواستم در آن زندگی کنم که بچهها بتوانند در آن آزادانه با دوچرخه این طرف و آن طرف بروند. من در مناطق روستایی یوتا بزرگ شدم و مجبور بودم مسیری طولانی بروم تا به اولین همسایهٔ بچهدارمان برسم؛ اما وقتی به نه سالگی رسیدم، اجازه داشتم این کار را تنها انجام بدهم. در واقع، یاد گرفتن دوچرخهسواری نوعی مراسم آیینی بزرگشدن بود. انگار پدر و مادرم داشتند به من میگفتند: «تو حالا میتوانی به تنهایی سفر کنی، پس برو. قبل از اینکه چراغهای خیابان روشن شوند خانه باش.»
اما در مورد تریستان اینطور نیست. به او اجازه نمیدهیم تنها گشتوگذار کند. مِل [همسرم] و من همه چیز را برای او تنظیم میکنیم. ما یک سیستم داریم: او اجازه میخواهد با یک دوست بازی کند؛ ما به پدر و مادرش زنگ میزنیم و یک قرار برای بازی تنظیم میکنیم. وقتی بچه بودم چیزی به اسم «قرارِ بازی» وجود نداشت. ماجرا بیشتر اینطور بود که «برو در کوچه و خیابان بچرخ تا یکی را پیدا کنی و با او بازی کنی» و وقتی کسی را پیدا میکردم، با هم میرفتیم، گاهی تا رودخانه، گاهی تا خانه یک دوست دیگر. ما سیاحانی بودیم در جستجوی ماجرا، درست مثل فیلم. ما به دردسر میافتادیم. بیشتر چیزهای ساده مثل افتادن از روی دوچرخه یا گیر کردن بالای درخت و خودمان راهی برای بیرون آمدن از آن دردسر پیدا میکردیم. خیلی چیزها درباره استقلال را اینطور یاد گرفتم.
وقتی به این محله آمدیم، فرض کردم که الان هم حدودا همانطور باشد که بچهها مدام بیایند و در خانهمان را بزنند. وقتی تازه اساسکشی کرده بودیم، چندباری اینطور شد. اما بیشتر از همسایه دیوار به دیوارمان، پدرومادرهای آنها میتوانستند بچهها را در محوطه خانهمان ببینند و خودمان هم همینطور. این میان پسری به نام برندون هم بود که از خیابان بغلی و از خانوادهای با 9 بچه میآمد. ده سالش بود و مثل همه بچههای دوران کودکی من در خیابآنها پرسه میزد؛ اما بیشتر به تنهایی این کار را انجام میداد و همسایههای ما نگران او بودند. آنها فکر میکردند پدرومادر بیتوجهی دارد و بیشترشان او را که بدون قرار قبلی پشت در سبز میشد آزاردهنده و دردساز حساب میکردند.
کمکم هر دوی این خانوادهها از این محله اساسکشی کردند و بعد از آن دیگر چیزی باقی نمانده بود. حالا اینجا مثل شهر ارواح شده. نه اینکه کودکی در محله ما نیست: هست. زیاد هم هست؛ اما ناچارم فرض کنم همه آنها برای «قرارهای بازی» برنامهریزی کردهاند، چون دیگر دور محله دوچرخهسواری نمیکنند.
و این همان چیزی است که تریستان گفت: ترسناک.
من میترسم اجازه دهم بچههایم دور محله گردش کنند؛ چون ممکن است صدمه ببینند یا دزدیده شوند یا هر اتفاق دیگری و میترسم که کسی مرا به این دلیل که اجازه میدهم بچههایم، مثل وقتی من بچه بودم، بدون همراه در محله بچرخند، به سهلانگاری و بیتوجهی به بچههایم متهم کند. واضح است که همسایههایم هم همینطور فکر میکنند. انگار همه ما در یک قرارداد اجتماعی نانوشته توافق کردهایم که به ما میگوید، در راه حفظ امنیت بچههایمان، آنها را از گشتن در خیابانها منع کنیم و من درست نمیدانم این یعنی چه.
شاید این فقط محله من باشد. شاید این فقط مشکل طبقه متوسط باشد. بعد از اینکه پدرم از پیش ما رفت، مادرم برای جمع و جور کردن خانه به مشکل خورد و من بچهای شدم که خودش میرفت و میآمد. ناگهان ساعت برگشتن من به چراغهای خیابان مربوط نبود و خیلی دیرتر شده بود. من باید قبل از اینکه مادرم از شغل دومش به خانه بیاید خانه میبودم. شاید این دلیل واقعی آزادی گردش من بود. نمیدانم.
اما چیزی که میدانم این است که من با گشتن در کوچه و خیابان یاد گرفتم چطور دوستیهای خودم را بسازم. یاد گرفتم چطور به دردسر بیفتم و از آن بیرون بیایم. یاد گرفتم چطور سنگ را روی آب بپرانم. یاد گرفتم چطور بیفتم و بدون کمک یک بزرگتر دوباره بلند شوم. یاد گرفتم چطور به تنهایی، گاهی فیالبداهه، تصمیم بگیرم و درست مثل آن فیلم، گنجهای زیادی پیدا کردم. هیچکدامشان مثل کشتی پر از طلای دزدان دریایی ارزش محسوس ظاهری نداشتند. گنجهای من دوستیهایم بودند و مهارتهای زندگی که واقعا فقط با بچگیکردن بدون نظارت میتوان آنها را یاد گرفت.
به اینها فکر میکردم و به پسرم نگاه میکردم که داشت فیلمی تماشا میکرد، درباره گروهی بچه که به دنبال گنج گمشده کشتی دزدان دریایی در اورِگون میگشتند و با خودم میگفتم چه گنجهای مخفی که او نمییابد.