فاجعه در راه است؛ این را صدای مهیب همراه با لرزش ساختمان میگوید. تمامی فاجعهها با پیشآگهی میآیند. برخی آن را میبییند و برخی نه. خانه قرار بوده محلی امن برای ساکنان باشد، که دیگر نیست. همه آشفته و ترسیده و نگران هستند. فقط پسری جوان که گویا نمیتواند واقعیت را درک کند، توان فرار از موقعیتی که میتواند مهیب باشد، ندارد. لرزش ساختمان به دلیل گودبرداری ساختمان کناری است که میخواهد برجی شود در میان برجهای دیگر که مجال نفسکشیدن را بیشتر بگیرد. همه فرار میکنند.
اصغر فرهادی در فیلم «فروشنده» بار دیگر به سراغ اتفاقی میرود که از لحاظ روانشناختی برای شخصیتهای داستان یک فاجعه است. شاید تنها در همین بزنگاه است که توانایی و ناتوانیهای انسان به آزمون گذاشته میشود. وگرنه در شرایط عادی که همه توانا هستند. کارگردان، چهار شخصیت کلیدی دارد که میخواهد توانشان را در برابر فاجعه ببیند؛ رعنا و عماد، پیرمرد متجاوز، بابک
رعنا و عماد
روز بعد از فرار، به همراه زوج جوان به خانه برمیگردیم تا ببینیم چه بر سر آن آمده است. اتاق خواب عماد و رعنا بیشتر از همه جا آسیب دیده است و بر دیوار بالای تختخوابشان شکافی عمیق افتاده است؛ نمادی از اینکه فاجعه در پیشرو قرار است موضوعی جنسی باشد و بین زن و شوهر جوان صمیمی فاصله بیندازد. دیگر جای ماندن در اینجا نیست و نباید به این نقطه ناایمن بازگشت، مگر به وقت ضرورت.
رعنا و عماد همزمان برای نمایش «مرگ فروشنده»، نوشته «آرتور میلر» نیز آماده میشوند. این همزمانی اتفاقی نیست و قرار است ما بتوانیم از آن چیزهایی را استنباط کنیم. «ویلی لومان» و «لیندا» زن و شوهر میانسالی هستند که رابطه و زندگی و احوالشان تحتتأثیر شرایط بیرونی خوب نیست. همان وضعیتی که عماد و رعنا نیز تجربه میکنند. صدای قدمهای فاجعه به گوش میرسد، اما هنوز وارد نشده است.
فاجعه در شبی که رعنا از عماد جدا افتاده، رخ میدهد؛ با قدمهایی آرام که دیدنی نیست به خصوصیترین مکان خانه، که حمام است، وارد میشود و زن جوان که غبار و خستگی و تنش کار روزانه را از وجودش میشوید، غافلگیر میکند. استرس به مهاجم و قربانی هجوم میآورد. مغز هر دو، فرمان جنگ یا گریز را میدهد. قربانی توانایی جنگیدن ندارد، پس باید بگریزد؛ گریزی با خودزنی. مهاجم نیز که چنین میبیند، فرار میکند. هر دو آسیب نسبی میبینند؛ سر قربانی و پای مهاجم. اما آنچه در این میان آسیب جدی میبیند، سلامت روان زن جوان است؛ وضعیتی که عماد را یارای فهمیدن آن نیست. وقتی رعنا نمیتواند در خانه تنها بماند و نمیتواند شکایت کند و نمیتواند حالش را خوب کند، عماد دلیلش را نمیفهمد.
اختلال استرس حاد (Acute Stress Disorder) وضعیتی است که معمولاً برای آنها که قربانی یک رخداد منفی، خطرناک و آسیبزننده غافلگیرانه هستند، طبیعی است. شخص در این وضعیت روانشناختی دچار فراموشی در بهیادآوردن جزییات واقعه میشود، احساس و خلق و هیجانش بهشدت بیثبات میشود، بٌهت وضعیت غالب است، از هرچه که او را به یاد فاجعه بیندازد بیزار است، میترسد و نگران است، خواب آرام برای مدتی از فرد رخت برمیبندد، تمرکز ندارد، گوش به زنگ است، از هر صدایی که منتظرش نباشد یکه میخورد و بیقراری حال طبیعیاش میشود. این اختلال اگر حدوداً در طول یک ماه درمان یا دورهاش به درستی طی نشود و از آن بدتر، اتفاقی بیفتد که وضعیت او را بیشتر به هم بریزد، به احتمال بسیار زیاد فرد را وارد اختلال سختتری به نام اختلال استرس پس از سانحه (Post Tramumatic Stress Disorder) خواهد کرد. ما در این فیلم بیش از یک ماه بعد از فاجعه را نمیبینیم اما آنچه شاهدش هستیم، زن جوان مبتلا به استرس حاد است که به دیگران میگوید «یکی به من بگه باید چی کار کنم».
استرس مثل موریانهای است که روان را میخورد، نوع حادش، اما، مثل پلنگی است که ناگهان هجوم آورده و امان نمیدهد. تبیین زیگموند فروید برای چنین وضعیتی، هشدار بیش از اندازه «ایگو»، بخش عاقل شخصیت، است. بر این اساس، رعنا مضطرب است چون فهمش از جهان پیرامون تهدیدآمیز است و حریم خصوصیاش را دستخورده میبیند. بیش از هر چیز نگران است که به این حریم بیشتر از این تجاوز نشود؛ همین میشود که نگران فهمیدن ماجرا توسط «دیگران» است. به عماد میگوید کدامیک از همسایهها او را در حمام دیده است، چه کسی به همکارانشان ماجرای آن شب را گفته و چگونه به پلیس بگوید که چه اتفاقی افتاده است. در هر یک از این فهمیدنها خطر تجاوز به حریم خصوصی هست. همین فکرها است که مستأصلش میکند.
او نیز٬ مانند زنان دیگری که در وضعیت او قرار میگیرند٬ به همین دلیل است که از شکایت سر باز میزند.
«کارن هورنای»، روانکاو مشهور آلمانی، استرس حاد را نتیجه احساس تنهایی و درماندگی در دنیای خصومتآمیز میداند. زنی که حریم خصوصیاش در خانه نقض شده و حتی شوهرش نیز او را نفهمد و فقط به دنبال انتقام شخصی از مردی باشد که آبروی مردانهاش را برده، همسایههای صرفاً ناظر بهدنبال آن هستند که متجاوز به دست قانون سپرده شود، همکاران به دلیل از دستدادن او در نمایش ناراحت هستند و حتی خانواده پدری نیز نگرانش خواهند شد اگر او را با آن وضعیت ببینند، تنها نیست؟ تنهایی در برابر یک فاجعه، درماندگی میآورد. دنیا نیز در این تنهایی خصومتآمیزتر میشود. جهان برای او تا قبل از آن شب، جور دیگری بود. باور داشت که تنها نیست. همسر، دوستان و همکاران مهربانی داشت که به وقت لزوم به یاریاش میشتافتند. بهراحتی در را باز میکرد بدون آنکه بپرسد پشت در چه کسی است. چون مطمئن بود که آشنا است. اما اکنون همهچیز جور دیگری شده است. اینجاست که بهتر میتوان تبیین «کارل راجرز»، روانشناس انسانگرا، را از علت تنشهای بشری، از جمله استرس، فهمید. او معتقد بود ما اضطراب اساسی را وقتی تجربه میکنیم که بهعلت ناهماهنگی بین تجربیات فعلی و قبلی، نسبت به خودپندارهمان احساس تهدید میکنیم.
عماد، اما، مثل تمامی مردهای دیگر در این وضعیت وقتی حال ناجور همسرش را میبیند، فکر میکند شاید برایش در آن شب کذایی اتفاقی رخ داده باشد که او پنهانش میکند. همین فکر است که او را به هم میریزد. دیگر معلم مهربانی برای دانشآموزانش نیست. در زمان نمایش فیلم «گاو» داریوش مهرجویی برای دانشآموزانش، از ذوقی که در زمان خواندن نمایشنامه «گاو» غلامحسین ساعدی در او مشاهده کرده بودیم، خبری نیست. هفته پیش که نمایشنامه را میخواندند، انسانی فهیم، همدل، آرام و شاد بود. به همین دلیل بود که رابطهاش با بچههایی که همه جهان را به شوخی میگیرند، خوب بود. اما یک هفته بعد و بعد از وقوع فاجعه، در زمان نمایش فیلم به تدریج وارد فرایندی شده که دیگر از فهم، همدلی، آرامش و شادی خبری نیست. مگر فرق انسان با گاو جز این چهار مؤلفه است؟ به همین دلیل است که دیگر رابطهاش با بچههایی که همه جهان را به شوخی میگیرند، خوب نیست. خشم جای آرامش را گرفته است. حریم خصوصی دیگران، دیگر برایش مهم نیست، چون دیگران وارد حریم خصوصیاش شدهاند. به همین دلیل، موبایل دانشآموزش را، بهرغم آنکه میگوید عکسهای خصوصی در آن دارد، چک میکند. بابک را در نمایش «هرزه» صدا میزند و خانواده پیرمرد متجاوز را به خانه ناامن میآورد تا آبروی او را ببرد. اگر آن شب کذایی به حریمش تجاوز نشده بود، او نیز اینگونه بیرحمانه به حریمهای دیگران تجاوز نمیکرد.
پیرمرد متجاوز
تصویر متجاوز فیلم برای هیچ فردی قابل انتظار نیست، چون با تصور کلیشهای ما از مردی که به دنبال روابط جنسی فرازناشویی است متفاوت است. چه شده که او به دنبال این نوع رابطه است؟ وقتی در بدو ورود به ساختمان میفهمد که ساختمان امن نیست، به عماد میگوید «بر سرشان خراب نشود». اما خبر ندارد که دقایقی بعد خطر ریزش آواری از جنس دیگر، اضطرابی اساسی را به سراغش میآورد. وقتی ماجرا را میفهمد حال مستأصلی دارد. استرس حمله میکند. توان ندارد که همه ماجرا را جمعوجور کند تا عماد نفهمد. وقتی میفهمد که عماد چه نقشهای برایش کشیده، استرس جایش را به اضطراب میدهد. بیآبرویی در جلوی خانوادهای که یک عمر مرد آبرومندی برایشان بوده است، بزرگترین خطری است که تهدیدش میکند. اضطراب عماد که تا قبل از دیدن پیرمرد، به سبب شکی که از چند و چون آن شب کذایی داشت، او را بهستوه آورده بود، بعد از دیدن وضعیت رقتانگیز پیرمرد به خشم تبدیل میشود. درماندگی پیرمرد نیز از وضعیتش در لحظهای جای خود را به خشم میدهد و با عماد درگیر میشود. خشم رعنا از متجاوز نیز بعد از دیدن پیرمرد به ترحم تبدیل میشود. اینجا تجلیگاه تبدیل هیجانات خطرناک به هیجانات کمتر آسیبزا برای خویشتن است. «هاینز هارتمن»، روانکاو اتریشی- امریکایی و از مهمترین اندیشمندان مکتب ایگو، در نظریهاش به همین تبدیل اشاره میکند. او میگوید: «اضطراب اولین و مهمترین عاطفهای است که «خود» تجربه میکند. به نظر میرسد اضطراب در نتیجه تهدید مکانیزمهای دفاعی از سوی تکانههای نهاد یا در حکم علامتی از تهدید یا فقدانی محیطی بروز میکند.
یکی از ابزارهایی که برای غلبه بر اضطراب در اختیار «خود» قرار دارد، این است که آن را به عاطفهای دیگر تبدیل کند که کمتر تهدیدآمیز است. برای مثال، اگر فردی در موقعیت درماندگی قرار گیرد، ممکن است اضطراب او به خشم تبدیل شود، که احساس تسلط «خود» را افزایش میدهد.»
پیرمرد ناکامترین فرد است در تبدیل هیجانش از اضطراب به خشم، چون در سنی قرار گرفته که به قول «اریک اریکسون»، روانکاو آلمانی، در مرحله هشتم رشد روانی-اجتماعی قرار دارد. در این مرحله، فرد یا به یکپارچگی روانی میرسد و آنچه تاکنون در زندگیاش گذشته را راضیکننده میبیند، یا فروپاشی، ناکامی و استیصال نتیجهگیری فرد میشود. پیرمرد وسوسهشده به نظر نمیرسد که به گذشته خود افتخار کند. شاید آنچه در بیرون به نمایش گذاشته قابل احترام باشد، اما در درون رضایتی از خود ندارد. به همین دلیل است که با یک روسپی دوست است. همین نارضایتی اوست که نمیگذارد اضطراب به صورتی پایدار به خشم تبدیل شود. قلب بیمارش شاید در برابر خشم تحمل داشته باشد اما تاب اضطراب را ندارد. سیلی خشم عماد کار را برایش تمام میکند.
بابک
بابک، صاحب خانهای که زوج جوان به آنجا اسبابکشی میکنند، در ظاهر دوست آنهاست. ولی به نظر میرسد نقش «هوارد واگنر» او در نمایش «مرگ فروشنده» که سرمایهدار متکبری است، به خود واقعیاش نزدیکتر باشد. مردی که عماد میتواند در نمایش «هرزه» صدایش کند. خانهای که صاحبش هرزه باشد و مستأجر قبلیاش روسپی، قطعاً نمیتواند محل امنی برای زوج جوان باشد. «واگنر» شرایط «لومان» را درک نمیکند؛ همان وضعیتی که در دنیای واقعی نیز بین بابک و عماد وجود دارد. البته تا قبل از آنکه عماد بفهمد بابک با زن روسپی بوده، رابطهشان ربطی به دنیای نمایشنامه «مرگ فروشنده» نداشت. اما به محض اینکه فهمید، دنیای نمایش و واقعیت به هم ریخت. عماد شرایط پیشآمده را محصول عملکرد بابک میدانست، همانطور که ویلی لومان، شرایطش را محصول عملکرد واگنر میدانست.