نیویورکتایمز؛ یکی از عجیبترین اتفاقات در مبارزات انتخاباتی بسیار عجیبوغریبِ دونالد ترامپ حضور مردی انگلیسی و ظاهراً از خود راضی در یک گردهمایی در 24 آگوست در شهر جکسونِ ایالت میسیسیپی بود. این مرد انگلیسی نایجل فراژ نام داشت که ترامپ را اینگونه معرفی کرد: «مرد مسئول برکسیت». بیشتر افراد حاضر در گردهمایی احتمالاً اطلاعی نداشتند که فراژ، رهبر «حزب استقلال پادشاهی متحد»1، واقعاً چه کسی است.
باوجوداین، او آنجا ایستاده بود، در حالی که میخندید و دربارۀ «روز استقلال ما» و «مردم واقعی»، «مردم آبرومند»، «مردم عادی» فریاد میکشید، مردمی که با بانکها، رسانههای لیبرال و تشکیلات سیاسی مبارزه میکنند. ترامپ لبخندی ساختگی زد، کف زد و چنین وعده داد، «برکسیت و بیشتر و بیشتر و بیشتر!».
در اینجا، خود برکسیت، تصمیم به خروج انگلیس از اتحادیۀ اروپا، با وجود مخالفت تقریباً تمامعیارِ نخبگان فکری و سیاسی، نظام تجاری، و بانکداری انگلیس، مسئلۀ اصلی نبود. ترامپ در سخنرانی گوشخراش خود، دربارۀ پیروزی بزرگ فراژ فریاد میزد، «با وجود توهینهای وحشتناک، با وجود تمامی موانع». مبهم بود که او دقیقاً چه توهینهایی را مد نظر دارد، اما پیام روشن بود. پیروزی خود او همانند پیروزی مدافعان برکسیت خواهد بود، تنها با این تفاوت که پیروزی او شدیدتر خواهد بود. ترامپ حتی خودش را آقای برکسیت نامید.
بسیاری از دوستان و متخصصانی که من در انگلیس با آنها صحبت کردهام، با مقایسۀ ترامپیسم و برکسیت مخالف بودند. در لندن، نوئل مالکوم، مورخ محافظهکار برجسته به من گفت که ناامید شده است وقتی دیده که من این دو را با هم مقایسه کردهام. او گفت برکسیت در مجموع بر سر حکمرانی است.
از دیدگاه او، اگر مردم انگلیس مجبور باشند از قوانینی پیروی کنند که بیگانگانی تصویبش کردهاند که مردم انگلیس به آنها رأی ندادهاند، دموکراسی انگلیس بیپایه خواهد شد. (مالکوم به اتحادیۀ اروپا اشاره داشت). او عقیده داشت، رأی به برکسیت ارتباط چندانی با جهانیسازی یا مهاجرت یا افراد طبقۀ کارگر ندارد که احساس میکنند حق آنها توسط نخبگان ضایع شده است. مسئله ابتدائاً بر سر اصول دموکراتیک است.
به نظر میرسید مالکوم تصور میکند که رأیدهندگان به برکسیت، از جمله کارگران صنعتی در شهرهای «کمربند زنگار»2 انگلیس، تحت تأثیر همان اصول روشنفکرانهای هستند که او را به مدافع راسخ برکسیت تبدیل کرده است. من در این باره تردید داشتم. بیزاری از شهروندان لهستان، رومانی و دیگر شهروندان اتحادیۀ اروپا که به انگلیس میآیند تا بهازای پول کمتر، سختتر کار کنند، نقش مهمی در این قضیه داشته است. همانطور که اشتیاق برای شکستدادنِ نخبگان منفور در این قضیه نقش داشته است، نخبگانی که مسئولِ رکود اقتصادی در شهرهای صنعتی ورشکسته شمرده میشوند. و نفرت صِرف از بیگانگان را نیز هرگز نباید در انگلستان دستکم گرفت.
در آمریکا نیز با من مخالفت کردند که برکسیت نشانۀ پیروزی ترامپ است. بارها و بارها دوستان لیبرالم به من اطمینان دادند که ترامپ هرگز رئیسجمهور نخواهد شد. رأیدهندگان آمریکایی بسیار فهمیدهتر از آن هستند که گول عوامفریبی نفرتانگیز او را بخورند. به من میگفتند ترامپ محصول رگهای منحصراً آمریکایی از پوپولیسم است که به صورتِ دورهای اوج میگیرد، همانند بومیگرایی ضدمهاجرت در دهۀ 1920 یا ظهور «هوی پی. لانگ»3 در دهۀ 1930 در ایالت لوئیزیانا، اما هرگز تا آنجا پیش نمیرود که به کاخ سفید راه پیدا کند. این نوع پوپولیسم سنتی آمریکایی که تیغش را سمت ثروتمندان، بانکداران، مهاجرین یا بخشهای تجاری بزرگ میگیرد را نمیشود با دشمنی انگلیسیها با اتحادیۀ اروپا به طور قابلقبولی مقایسه کرد، زیرا هیچگونه اتحادیۀ سیاسی فراملّی وجود ندارد که آمریکا عضو آن باشد.
باوجوداین، ترامپ و فراژ سریعاً دریافتند که چه وجه مشترکی دارند. ترامپ که برای بازگشایی مجدد یک تفریحگاه گلف در اسکاتلند، روز پس از رأیگیری برکسیت به آنجا رفته بود، تشابهات را به زبان آورد. ترامپ به مردم اسکاتلند که با اکثریت قاطع علیه برکسیت رأی داده بودند، گفت که برکسیت «رویدادی بزرگ» است: انگلیسیها «کشور خود را پس گرفته بودند». اصطلاحاتی نظیر «استقلال»، «کنترل» و «بزرگی»، احساسات جمعیت را در مبارزات انتخاباتی ترامپ و فراژ شعلهور ساخته بود. شاید تصور کنید آنها معانی متفاوتی را از این کلمات مد نظر داشتهاند. فراژ و متحدین او، که بسیاری از آنها ملّیگرایان انگلیسی بودند، خواستار باز پسگیری استقلال ملّی خودشان از اتحادیۀ اروپا بودند. اما ترامپ میخواهد کشور خود را از چه کسی یا چه چیزی باز پس بگیرد؟ ترامپ به صندوق بینالمللی پول و سازمان تجارت جهانی بهعنوان عناصری نامطلوب اشاره کرده است که به زیان کارگر آمریکایی بهدست نخبگان بینالمللی گردانده میشوند. اما من نمیتوانم تصور کنم که این نهادها اغلب پیروان او را از خشم آکنده کرده باشد.
در واقع، اغلب نهادهای بینالمللی، از جمله صندوق بینالمللی پول و ناتو، به سرپرستی آمریکا بنیان نهاده شدهاند، تا منافع آمریکا و متحدین آن را پیش ببرند. اتحادِ اروپا، و اتحادیۀ اروپای حاصل از آن نیز، نهتنها مورد تأیید رؤسای جمهور آمریکا قبل از ترامپ بوده است بلکه آنها با هیاهو اروپاییان را به این کار ترغیب میکردهاند. اما فریادهای اول آمریکای ترامپ مخالف این سازمانهاست. و به همین دلیل این فریادها امروزه چیزی بیش از یک سیاستگذاری است. آدمهایی نظیر نایجل فراژ نیز، در نگاهی گستردهتر، چنین هستند.
بنابراین فراژ و ترامپ دربارۀ چیز واحدی سخن میگفتند. اما وجوه اشتراک آنها بیش از نفرت از نهادهای بینالمللی یا فراملّی است. هنگامی که فراژ، در سخنرانی خود در شهر جکسون، بانکها، رسانههای لیبرال و تشکیلات سیاسی را به باد انتقاد گرفت، دربارۀ نهادهای بیگانه صحبت نمیکرد بلکه گویی دربارۀ بیگانگان در میان خودمان صحبت میکرد، نخبگان خود ما که، بهطور تلویحی، «واقعی»، «معمولی» یا «آبرومند» نیستند. و تنها فراژ چنین نیست.
نخستوزیر انگلستان، ترزا می، که قبل از رفراندوم مدافع برکسیت نبود، اعضای گروههای نخبه با ذهنیتهای جهانوطن را «شهروندان ناکجا» مینامد. هنگامی که سه قاضی دیوان عالی حکم کردند که پارلمان، و نه تنها کابینۀ نخستوزیر، باید تصمیم بگیرند که چه زمانی سازوکار قانونی برای اجرای برکسیت را آغاز نمایند، در یک روزنامۀ عامهپسند انگلیس بهعنوان «دشمنان مردم» مورد سرزنش قرار گرفتند.
ترامپ آگاهانه از همین خصومت علیه شهروندانی که «مردم واقعی» نیستند بهره گرفت. او دربارۀ مسلمانان، مهاجران، پناهجویان و مکزیکیها حرفهای توهینآمیز میزد. اما عمیقترین خصومتش معطوف به خائنین نخبهگرا در داخل آمریکا بود که ظاهراً به اقلیتها محبت میورزند و از «مردم واقعی» نفرت دارند. آخرین آگهی تبلیغاتی کارزارِ انتخاباتی ترامپ به کسانی حمله میکند که ژوزف استالین بهنحوی کاملاً موذیانه «جهانوطنهای بیریشه» مینامیدشان.
ارجاعات فتنهانگیز به یک «ساختار قدرت جهانی» که دارد ثروت مردم شریف کارگر را میدزدد، با عکسهای جورج سوروس، جانت یلن4 و لوید بلانکفین5 به تصویر کشیده شده بود. شاید همۀ طرفداران ترامپ نمیدانستند که هر سه نفر اینها یهودی هستند. اما آنهایی که میدانستند، بهخوبی از معنی این کار آگاه بودند.
هنگامی که ترامپ و فراژ در میسیسیپی، کنار یکدیگر روی سن ایستاده بودند، طوری سخن میگفتند که گویی میهنپرستانی هستند که میخواهند کشورهای بزرگ خود را از چنگ منافع خارجی بازپس بگیرند. بیتردید آنها انگلیس و آمریکا را ملتهایی استثنایی در نظر میگیرند. اما موفقیت آنها نومیدکننده است زیرا دقیقاً مخالف با ایدۀ خاصی از استثناگرایی انگلیسی-آمریکایی است.
نه خودانگارۀ سنتیِ برخی وطنپرستان افراطی انگلیسی و آمریکایی که دوست دارند آمریکا را «شهری بر روی تپه»6 تصور کنند یا انگلیس را بهعنوان جزیرهای سلطنتی در نظر بگیرند که بهنحوی شکوهمند از قارۀ پست جدا شده است، بلکه نوع دیگری از استثنای انگلیسی-آمریکایی: آن که محصول جنگ جهانی دوم است. شکست آلمان و ژاپن منجر به شکلگیری اتحاد بزرگی در غرب و آسیا به رهبری آمریکا شد. صلح آمریکایی، در کنار اروپای متحد، امنیت جهان دموکراتیک را حفظ خواهد کرد. اگر ترامپ و فراژ راه خود را بروند، بیشترِ این رؤیا تباه خواهد شد.
در سالهایی که بیشترِ اروپا تحت اشغال دیکتاتوریهای فاشیستی یا نازی بود، متحدین انگلیسی-آمریکایی آخرین امید برای آزادی، دموکراسی و فراملیگرایی بودند. من در جهانی بزرگ شدهام که این متحدین شکل دادهاند. کشور زادگاه من، هلند، بهدست نیروهای انگلیسی و آمریکایی (با کمک برخی لهستانیهای بسیار شجاع)، شش سال قبل از تولد من، در 1945 آزاد شد. کسانی از ما که خاطرات مستقیمی از این ماجرا نداشتند، فیلمهایی نظیر «طولانیترین روز»7 را دربارۀ پیادهشدن نیروهای متحدین در ساحل نرماندی دیده بودند. جان وین، رابرت میچام و کنت مور با سگش قهرمانان رهاییبخش ما بودند.
البته، اینها غرورهایی کودکانه بود. یک دلیلش آن است که در این روایت، ارتش سرخ شوروی نادیده انگاشته شده بود. ارتش سرخ بود که پدر مرا آزاد کرد که در برلینِ تحت اشغال آلمان، بههمراه جوانانی دیگر به کار در یک کارخانه مجبور شده بود، زیرا از امضای سوگند وفاداری به نازیها خودداری کرده بود.
اما ملل پیروز آنگلوساکسون، بهویژه آمریکا، تا حدود زیادی جهانِ پس از جنگ را شکل داده بودند، جهانی که ما در آن زندگی میکردیم. مفاد «منشور آتلانتیک»8 که چرچیل و روزولت در 1941 آن را منتشر کردند، عمیقاً در سراسر اروپای جنگزده طنین انداخت: موانع تجارت کاهش خواهد یافت، مردم آزاد خواهند بود، رفاه اجتماعی پیشرفت خواهد کرد و همکاری جهانی از پی آن خواهد آمد. چرچیل این منشور را «نه یک قانون، بلکه یک غایت» نامید.
صلح آمریکایی، که در آن انگلیس نقش یک همکار کوچک اما خاص را بازی میکرد (و شاید این خاصبودن با شدت بیشتری در لندن احساس میشد تا در واشنگتن) مبتنی بر اجماعی لیبرال بود. نهفقط ناتو، که برای محافظت از دموکراسیهای غربی عمدتاً در برابر تهدیدات شوروی بنیان نهاده شده بود، بلکه همچنین آرمانِ اتحاد اروپا که از خاکسترهای 1945 زاده شد. بسیاری از اروپاییها، هم لیبرال و هم محافظهکار، معتقد بودند که فقط اروپایی متحد میتواند مانع از این شود که آنها دوباره قارۀ خود را ویران کنند. حتی وینستون چرچیل، که قلبش بیشتر برای کشورهای مشترکالمنافع و امپراتوری میتپید، حامی این ایده بود.
جنگ سرد نقشِ استثناییِ متحدین پیروز را حتی حیاتیتر ساخت. غرب، که آمریکا از آزادیهایش محافظت میکرد، نیازمند ضدروایتی معقول در برابر ایدئولوژی شوروی بود. این ضدروایت شامل وعدۀ برابری اقتصادی و اجتماعی بیشتر هم میشد. البته، نه آمریکا، با تاریخچۀ طولانی تبعیض نژادی و دورههای گهگاهیِ جنون سیاسی، نظیر «مککارتیسم»، نه انگلستان، با نظام طبقاتی سرسخت آن، هرگز کاملاً به آرمانهای درخشانی که به جهانِ پس از جنگ عرضه نمودند پایبند نبودند. باوجوداین، تصویر آزادی استثنایی انگلیسی-آمریکایی، نهفقط در کشورهایی از اعتبار برخوردار بود که در طول جنگ اشغال شده بودند، بلکه در ملل مغلوب نیز معتبر بود، یعنی آلمان (حداقل در نیمۀ غربیاش) و ژاپن.
اعتبار آمریکا بسیار تحکیم یافت نهتنها به دستِ سربازانی که به آزادسازی اروپا کمک کردند بلکه همچنین به دستِ مردان و زنانی که در داخل آمریکا مبارزه کردند تا جامعهشان از برابریِ بیشتری برخودار شود و دموکراسی آنها فراگیرتر شود. اشخاصی نظیر مارتین لوتر کینگ یا «رانندگان آزادی»9 یا کسی مثلِ رئیسجمهور اوباما، با مبارزه علیه بیعدالتیها در کشور خودشان، امید به استثناگرایی آمریکایی را زنده نگه داشتند. همانطور که فرهنگ جوانان در دهۀ 1960 چنین نقشی را بر عهده داشت.
هنگامی که واتسلاو هاول، نمایشنامهنویس دگراندیش جمهوری چک و بعدتر رئیسجمهور این کشور، از فرانک زاپا10، لو رید11 و رولینگ استونز12 بهعنوان قهرمانان سیاسی خود ستایش کرد، کارش ناشی از سبکسری نبود. تحت سرکوب کمونیستی، موسیقی پاپ آمریکا و انگلیس نمایندۀ آزادی بود.
اروپاییانی که اندکی پس از جنگ جهانی دوم زاده شده بودند، اغلب اذعان میکردند که از آمریکا، یا حداقل از جنگها و سیاستهایش نفرت دارند، اما شیوههای ابراز خصومتشان تقریباً بهطور کامل از خود آمریکا وام گرفته شده بود. باب دیلن برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات در سال 2016 شد، خاصتاً بدان دلیل که هیئت منصفۀ سوئدی که از نسل انفجار جمعیت بودند، با سخنان اعتراضی او بزرگ شدهاند.
آرمان آزادیهای استثنایی آنگلوساکسون بهوضوح به زمانی بسیار دورتر از دورۀ مابعدِ شکست هیتلر باز میگردد، چه برسد به دوران باب دیلن و گروه استونز. توصیف ستایشبرانگیز آلکسی دوتوکویل از دموکراسی آمریکایی در دهۀ 1830 بهخوبی شناخته شده است. اما نوشتههای او دربارۀ انگلستان در همین دوره بسیار کمتر شناخته شدهاند.
توکویل که اندکی پس از انقلاب کبیر فرانسه زاده شد، با این پرسش دست به گریبان بود که چرا انگلستان، با اشرافسالاری قدرتمند آن، دچار چنین تحولی نشد؟ چرا مردم انگلستان شورش نکردند؟ پاسخ او این بود که نظام اجتماعی در انگلستان دقیقاً بهاندازۀ کافی باز بود تا به فرد اجازه دهد که امیدوار باشد که با کار سخت، ابتکار و شانس، میتواند در جامعه به پیشرفت دست یابد. نسخۀ انگلیسی رؤیای آمریکایی: شاید گتسبی بزرگ رمان بزرگ آمریکا باشد، اما گتسبی میتوانست در انگلستان هم وجود داشته باشد.
در عمل، احتمالاً آن همه داستان از افرادی که در قرن نوزدهم در انگلستان، از گدایی به پادشاهی رسیدهاند واقعیت ندارد. اما این واقعیت که بنجامین دیزرائیلی، از نسلِ یهودیان سفاردی13، میتواند نخستوزیر شود و علاوهبرآن، لقبِ کنت دریافت کند، مبنایی برای بسیاری از نسلها در اروپا به دست داد تا به انگلستان بهعنوان کشوری استثنایی باور داشته باشند. یهودیان از روسیه یا لیتوانی، یا از آلمان، همانند نیاکان خود من، بهعنوان مهاجر به انگلستان هجوم میآوردند به این امید که آنها نیز بتوانند به نجیبزادگانی انگلیسی تبدیل شوند.
انگلستاندوستی، همانند رؤیای آمریکایی، شاید مبتنی بر افسانهها باشد، اما افسانهها میتوانند نیرومند و بادوام باشند. این عقیده که استعداد و کوشش کافی میتواند بر موانع غلبه نماید، اهمیت خاصی در انگلستان و آمریکا داشته است. سرمایهداری انگلیسی-آمریکایی ممکن است از جوانب مختلفی خشن باشد، اما از آنجا که بازارهای آزاد پذیرای استعداد جدید و نیروی کار ارزان هستند، این سرمایهداری نوعی از جوامع پراگماتیک و نسبتاً باز را گسترش داده، که مهاجرین در آن میتوانند رشد کنند، همان نوعی از جامعه که حاکمان جوامع بستهتر، کمونیستی و استبدادی معمولاً از آن نفرت دارند.
ویلهلم دوم چنین شخصیتی بود، امپراطور آلمان تا 1918، یعنی زمانی که کشورش در جنگ جهانی اول شکست خورد، جنگی که او نهایت تلاش خود را برای راهاندازی آن انجام داده بود. او که خودش نیمهانگلیسی بود، انگلستان را ملت مغازهداران مینامید و آن را با تعبیر «انگلستان جهودی» توصیف میکرد، کشوری که نخبگان بیگانۀ شوم آن را به فساد کشیدهاند، جایی که پول بیشتر از فضایلی چون خون و خاک ارزش دارد.
در دهههای بعدی، این نوع سخنپردازی یهودستیزانه اغلب آمریکا را هدفِ حملهاش قرار میداد. نازیها اطمینان داشتند که سرمایهداران یهودی حاکم بر آمریکا هستند، نهتنها در هالیوود بلکه در واشنگتن، و طبیعتاً در نیویورک. این عقیده هنوز هم غالباً رواج دارد، هر چند رواج آن در اروپا کمتر از خاورمیانه و بخشهایی از آسیا است. اما سخن از «شهروندان ناکجا»، نخبگان جهانوطن شوم و بانکداران دسیسهچین دقیقاً در همین سنت جای میگیرد. طنز وحشتناک پوپولیسم انگلیسی-آمریکاییِ معاصر استفادۀ رایج از اصطلاحاتی است که بهطور سنتی دشمنان کشورهای انگلیسیزبان از آن استفاده میکردند.
بااینحال، حتی کسانی که سخنان نفرتانگیز امپراطور ویلهلم را نمیپذیرند، اذعان دارند که اقتصاد لیبرال، آنچنان که از میانۀ قرن نوزدهم در انگلستان و آمریکا اجرا میشود، رویهای تاریکتر نیز دارد. این اقتصاد مجالِ چندانی به بازتوزیع ثروت یا محافظت از آسیبپذیرترین شهروندان نمیدهد.
استثناهایی از این قاعده وجود داشته است: نیودیلِ روزولت، برای مثال، یا دولت حزب کارگر پس از جنگ در انگلستان به رهبری کلمنت آتلی، که یک نظام مراقبت از سلامت ملّیِ رایگان ایجاد کرد، مسکنهای عمومی بهتری ساخت، نظام آموزشی را بهبود بخشید و دیگر موهبتهای دولت رفاه را تضمین نمود. مردان طبقۀ کارگر در انگلیس که جان خود را در دوران جنگ برای کشور خود به خطر انداخته بودند، انتظار چیزی کمتر از این نداشتند.
باوجوداین، در کل، انگلستان و آمریکا، در مقایسه با بسیاری از کشورهای غربی، معمولاً برای آزادی اقتصادی فردی در مقایسه با آرمان مساواتطلبی اهمیتِ بیشتری قائل بودهاند. و هیچ چیز مثلِ کسبوکار آزاد و افسارگسیخته دگرگونی اجتماعی سریع و بنیادی به بار نمیآورد.
انقلاب ریگان-تاچر در دهۀ 1980، برداشتن نظارت دولت بر خدمات مالی، بستن کارخانهها و معادن زغالسنگ و کاهش مزایای نیودیل و دولت رفاه انگلیس، از سوی بسیاری از محافظهکاران، هم در آمریکا و هم در انگلستان، همچون یک پیروزی برای استثناگرایی انگلیسی-آمریکایی در نظر گرفته میشد: اقدامی بزرگ در جهتِ آزادی. اروپاییان بیرون از انگلستان با تردیدِ بیشتری به ماجرا مینگریستند. آنها تمایل داشتند به تاچریسم و ریگانومیکس14 همچون شکلهایی بیرحمانه از لیبرالیسم اقتصادی بنگرند، که برخی را شدیداً ثروتمند میکند اما بسیاری را به دام فقر میاندازد. باوجوداین، بسیاری از دولتها، برای رقابت، شروع به تقلید از همین نظام اقتصادی کردند.
اتفاقی نبود که این ماجرا در پایان جنگ سرد رخ داد. فروپاشی کمونیسم شوروی، بهدرستی، بهعنوان رهایی نهایی اروپا مورد ستایش قرار گرفت. کشورهایی که پس از جنگ جهانی دوم در سمت اشتباه پردۀ آهنین جا مانده بودند، سرانجام به آزادی دست یافته بودند. رئیسجمهور بوشِ پدر از «نظم نوین جهانی» سخن گفت، که رهبری آن را تنها ابرقدرت بر جای مانده در دست داشت. انقلاب ریگان-تاچر پیروز میدان به نظر میرسید.
اما پایان کمونیسم در غرب، پیامدهای نامطلوب دیگری هم داشت. کارهای وحشتناک امپراتوری شوروی دیگر اشکال چپگرایی را لکهدار کرده بود، از جمله آرمانهای سوسیال دموکراتیک را که در واقع ضدکمونیستی بودند. هنگامی که «پایان تاریخ» اعلام شد و توقع میرفت که مدل لیبرال دموکراتیک انگلیسی-آمریکایی برای همیشه بیرقیب باشد، بسیاری به این باور رسیدند که تمام اشکال ایدئالیسم اشتراکی مستقیماً به گولاگ15 منتهی میشود. تاچر در جایی اعلام کرده بود که چیزی به نام جامعه وجود ندارد، تنها افراد و خانوادهها وجود دارند. مردم باید وادار شوند تا از خودشان مراقبت کنند.
لیبرالیسم اقتصادی رادیکال در مقایسه با دولت سوسیال-دموکراتیک، کوشش بیشتری برای نابودی اجتماعات سنتی انجام داده است. سرسختترین دشمنان تاچر معدنچیان و کارگران صنعتی بودند. سراسر سخنپردازی نئولیبرالها دربارۀ «چکیدن» رفاه از بالا به پایین بود. اما این اتفاق هرگز کاملاً تحقق نیافت. کارگران و فرزندان آنها، که اکنون در شهرهای فقیر کمربند زنگار رنج میکشیدند، در بحران بانکی 2008 ضربۀ دیگری خوردند.
نهادهای مهم پس از جنگ، نظیر صندوق بینالمللی پول، که آمریکا در 1945 برای ساختن جهانی پایدارتر بنیان نهاده بود، دیگر درست کار نمیکردند. صندوق بینالمللی پول حتی نتوانست ظهور این بحران را پیشبینی کند. شمار زیادی از مردم، که هرگز نتوانستند از این بحران خود را نجات دهند، تصمیم به شورش گرفتند و به برکسیت رأی دادند، و به ترامپ.
نه برکسیت و نه ترامپ محتملاً نمیتوانند منفعت زیادی به این رأیدهندگان برسانند. اما حداقل برای مدتی، میتوانند این رؤیا را در سر بپرورانند که کشور خود را به گذشتهای خیالی، پاکتر و سالمتر بازگرداندهاند. این واکنش فقط در آمریکا و انگلیس فراگیر نیست. همین پدیده در دیگر کشورها نیز در حال وقوع است، از جمله در کشورهایی با سنتهای طولانی لیبرال دموکراتیک، نظیر هلند. بیست سال پیش، آمستردام بهعنوان پایتختِ هر چیز عنانگسیخته و پیشرو نگریسته میشد، جایی که در آن افسران پلیس آشکارا حشیش میکشیدند (افسانهای دیگر، اما در خور توجه).
هلندیها خودشان را قهرمان جهانی رواداری دینی و نژادی میدانستند. از بین همۀ کشورهای اروپایی، هلند مستحکمترین جایگاه را در میان کشورهای حوزۀ انگلیسی داشت. اکنون مطابق با آخرین نظرسنجیها، محبوبترین حزب سیاسی، عملاً همچون عملیاتی تکنفره به دستِ خیرت ویلدرس رهبری میشود، یک آتشافروز ضدمسلمانان، ضدمهاجر و ضد اتحادیۀ اروپا که پیروزی ترامپ را بهمنزلۀ ظهور یک «بهار میهنپرستانه» ستایش کرده است.
در فرانسه، مارین لوپن، که همانند ویلدرس به ترامپ دلبستگی دارد، شاید رئیسجمهور بعدی باشد. لهستان و مجارستان از پیش تحت حاکمیت دیکتاتورهایی پوپولیست در آمدهاند که همان نوع لیبرالیسمی را رد میکنند که دگراندیشان اروپای شرقی زمانی بهسختی برای دستیابی به آن مبارزه میکردند. نوربرت هوفر، مردی از جناح راست افراطی، ممکن است رئیسجمهور بعدی اتریش شود.
آیا این بدان معناست که انگلیس و آمریکا دیگر استثنا نیستند؟ شاید. اما من فکر میکنم که همچنان بهدرستی میتوان گفت که خودِ ایدۀ استثناگرایی انگلیسی-آمریکایی پوپولیسم را در این کشورها نیرومندتر ساخته است. این تصور خودستایانه که فاتحان غربی در جنگ جهانی دوم استثنایی هستند، شجاعتر و آزادتر از هر کشور دیگری هستند، اینکه آمریکا بزرگترین ملت در تاریخ بشر است، اینکه بریتانیای کبیر، کشوری که بهتنهایی در برابر هیتلر ایستاد، برتر از هر کشور اروپایی است چه برسد به کشورهای غیراروپایی، نهتنها به جنگهایی نسنجیده منجر شده است بلکه همچنین کمک کرده است تا نابرابریهای موجود در ساختار سرمایهداری انگلیسی-آمریکایی پنهان نگه داشته شود.
مفهوم برتری طبیعی، مفهوم خوشبختی محض بهسبب زادهشدن بهعنوان یک آمریکایی یا انگلیسی، نوعی حس سزاواری را به مردمی القا میکرد که از لحاظ آموزش و رفاه در مراتب پایینتر جامعه قرار داشتند.
این سازوکار تا آخرین دهههای قرن گذشته کاملاً بهخوبی کار میکرد. نهتنها درآمد طبقۀ متوسطِ پایین یا کارگر در انگلیس در مقایسه با ثروتمندانی که پیوسته ثروتمندتر میشدند، رو به کاهش نهاد، بلکه بهتدریج حتی برای کوتهفکرترین انگلیسیها نیز روشن شد که کشورشان عملکردی بسیار بدتر از آلمانیها، کشورهای حوزۀ اسکاندیناوی یا هلند دارد، حتی بدتر از فرانسویها، قدیمیترین رقبای انگلیس. یک راه برای بیرونریختن خشم خودشان آن بود که در ورزشگاههای فوتبال جنگ راه بیاندازند، با ریشخندکردن هواداران آلمانی با درآوردن ادای بمبافکنهای انگلیسی و سر دادن شعارهایی دربارۀ پیروزی در جنگ.
هولیگانهای معروف فوتبالْ اقلیتی شرمآور باقی ماندند، اما راههای دیگری برای ابراز همان احساسات وجود داشت. اتحادیۀ اروپا، که بیشتر مردم انگلیس هرگز علاقۀ زیادی به آن نداشتند، در واقع بسیاری از بخشهای انگلیس را ثروتمندتر ساخت. مشکلات شهرهای صنعتی قدیمی و شهرهای معدنکاری نتیجۀ سیاستهای اتحادیۀ اروپا نبود. اما برای «شکاکان یورو» آسان بود که با سرزنش بیگانگانی که ظاهراً در بروکسل زمام امور را در دست دارند، توجه عمومی را از مشکلات داخلی منحرف کنند.
یوروهراسها دوست داشتند ادعا کنند که «این دلیل حضور ما در جنگ نبود». شبح نهتنها هیتلر بلکه گاهی ناپلئون نیز فرا خوانده میشد. آتشافروزان در صحبت از بهترین لحظۀ تاریخ انگلستان در مبارزۀ تبلیغاتی حزب استقلال پادشاهی متحد برای خروج از اروپا بازگشتی سخنورانه داشتند. برخی سیاستمداران حامی برکسیت حتی به ستایش از بزرگی امپراتوری بریتانیا پرداختند.
«پسگرفتن حاکمیت» با خروج از اتحادیۀ اروپا، قرار نیست بیشتر مردم انگلیس را ثروتمندتر کند. عکس این امر احتمالاً بیشتر صادق خواهد بود. اما این کار طعم ناخوشایندِ شکستِ نسبی را اندکی تحملپذیرتر میکند. خروج از اتحادیه آرزویمان را دوباره پر و بال میدهد تا احساس کنیم استثنایی هستیم، استحقاق داریم، در یک کلمه، تا دوباره عظمت را تجربه کنیم.
چیزی مشابه همین در آمریکا رخ داده است. نهفقط حتی به محرومترین آمریکاییها گفته شده بود که در کشورِ خودِ خدا زندگی میکنند، بلکه سفیدپوستان آمریکایی، هر چقدر هم فقیر و کمبهره از آموزش، از این احساس آرامشبخش برخوردار بودند که همواره گروهی مادون آنها وجود دارد، گروهی که فاقد استحقاق یا ادعای آنها برای عظمت هستند، طبقهای از مردم با پوستی تیرهتر. با ظهور رئیسجمهوری سیاهپوست و دانشآموختۀ هاروارد، پایبندی به این پندار بهطور روزافزون دشوار شد.
ترامپ و رهبران برکسیت استعدادی عالی برای بهرهبرداری از این احساسات عامهپسند داشتند. به یک تعبیر، ترامپ یک گتسبیِ شکست خورده است. او غرور زخمخوردۀ بخشهای بزرگی از جامعه را به بازی گرفت و شور و شوق مردمی را شعلهور ساخت که از تغییراتی میترسیدند که به آنها این حس را القا میکرد که به حال خود رها شدهاند. این روند در آمریکا رگههای قدیمی بومیگرایی را فعال ساخت.
در بریتانیا، ملّیگرایی انگلیسی نیروی اصلی در پس برکسیت است. اما در هر دو مورد، «پسگرفتن کشورمان» بهمعنای کنارهگیری از جهانی است که رهبران انگلیسی-آمریکایی پس از 1945 پایهریزی کردند. ملّیگرایان انگلیسی نسخۀ مدرنی از انزوای شکوهمند16 را برگزیدهاند (بهطرزی تناقضآمیز، این اصطلاح برای توصیف سیاست خارجی بریتانیا در دولت بنجامین دیزرائیلی ابداع شد). ترامپ میخواهد شعار «اول آمریکا» را محقق کند.
برکسیتِ بریتانیا و آمریکای ترامپ در این آرزوی خود با هم پیوند دارند که میخواهند بنیادهای صلح آمریکایی و اتحاد اروپا را نابود کنند. بهنحوی نابهنجار، این شاید نشانهای از احیای نوعی «رابطۀ خاص» بین بریتانیا و آمریکا باشد، رخدادی که در آن تاریخ خود را دقیقاً نه بهمثابۀ کمدی بلکه بهمثابۀ تراژدی-کمدی تکرار میکند. ترامپ به ترزا می گفته است که میخواهد با او همان رابطهای را داشته باشد که رونالد ریگان با مارگارت تاچر داشته است. اما نخستین سیاستمدار انگلیسی که در برج ترامپ حضور یافت تا به رئیسجمهور منتخب تبریک بگوید، نخستوزیر یا حتی وزیر امور خارجه، بوریس جانسون، نبود، نایجل فراژ بود.
ترامپ و فراژ، که مثلِ بچهمدرسهایها جلوی آسانسور زراندود ترامپ با خوشحالی میخندیدند، به پیروزیهای خود میبالیدند و همان واژهای را تکرار میکردند که زمانی کشورهایشان را استثنایی میساخت: «آزادی». در فضای خصوصی خانۀ ترامپ، فراژ پیشنهاد میکند که رئیسجمهور جدید باید مجسمۀ نیمتنۀ وینستون چرچیل را به «دفتر بیضی» بازگرداند. ترامپ میگوید ایدۀ درخشانی است.
یک ماه پیش از انتخاب ترامپ به ریاستجمهوری و سه ماه پس از رأیگیری برکسیت، من با سر مایکل هوارد مورخ نظامی بزرگ، در منزلش در منطقهای روستایی در انگلیس دیدار کردم. هوارد در جوانی بهعنوان افسر در ارتش بریتانیا با آلمانها مبارزه کرده بود. او در 1943 وارد خاک ایتالیا شد و در نبرد سرنوشتساز سالرنو شرکت کرد، که بهخاطر آن به او مدال صلیب نظامی اهدا شد. جان وین و کنت مور خیالبافیهایی بیش نبودند. سر مایکل خودِ واقعیت بود، با 95 سال سن.
پس از صرف نهار در کافهای محلی، درست در فاصلۀ چند مایل از جایی که پدربزرگ و مادربزرگ من قبلاً زندگی میکردند، ما دربارۀ برکسیت، جنگ، سیاست آمریکا، اروپا و خانوادههای خودمان صحبت کردیم. صحنه نمیتوانست از این انگلیسیتر باشد، هنگامی که خورشید پاییزیِ رنگپریده در حال غروب بر روی تپههای مواج برکشایر بود. همانند نیاکان من، نیاکان مادری سر مایکل یهودیانی آلمانی بودند که به انگلیس مهاجرت کرده بودند، و در آنجا موفقیت بسیار زیادی به دست آورده بودند.
همانند خانوادۀ من، خانوادۀ مهاجر او کاملاً انگلیسی شده بودند. هوارد علاوه بر اینکه استاد کرسی رگیزِ تاریخ در دانشگاه آکسفورد بود، در دانشگاه ییل نیز تدریس میکرد. او شناخت خوبی از آمریکا دارد و هیچ توهمی دربارۀ «رابطۀ خاص» ندارد، که به باور او از سوی چرچیل ابداع شده است و همواره دربارۀ آن بسیار اغراق کردهاند.
در حالی که در اتاق پذیرایی او نشسته بودیم، و کتابها گرداگرد ما روی هم چیده شده بود -بسیاری از آنها دربارۀ جنگ جهانی دوم بودند- من از او خواستم تا نظرش دربارۀ برکسیت را بگوید. با لحنی سرشار از افسردگی که بیشتر بردبارانه بود تا خشمگین پاسخم را داد. گفت برکسیت «دارد به فروپاشی جهان غرب شتاب میبخشد».
پس از تأمل دربارۀ آن جهان، که چنان محتاطانه پس از جنگی ساخته شده بود که او در آن مبارزه کرده بود، گفت: «شاید آن دوران فقط حبابی در یک اقیانوس بود». من از او دربارۀ رابطۀ خاص انگلیسی-آمریکایی پرسش کردم. گفت، «آه، ’رابطۀ خاص‘. افسانهای ضروری بود، اندکی شبیه به مسیحیت. اما اکنون ما به کجا میرویم؟»
واقعاً به کجا؟ شاید آلمان آخرین امید غرب باشد، کشوری که مایکل هوارد با آن جنگ کرده است و من در کودکی از آن نفرت داشتم. پیام آنگلا مرکل به ترامپ یک روز پس از پیروزی او، بیان کامل ارزشهای غربیای بود که هنوز ارزش دفاع دارند. او گفت از همکاری تنگاتنگ با آمریکا استقبال خواهد کرد، اما تنها بر مبنای «دموکراسی، آزادی و احترام به قانون و شأن انسان، مستقل از خاستگاه، رنگ پوست، دین، جنسیت، جهتگیری جنسی یا دیدگاههای سیاسی». مرکل همچون وارث حقیقی منشور آتلانتیک سخن میگفت.
آلمان نیز زمانی تصور میکرد که ملتی استثنایی است. فکری که به فاجعهای جهانی منتهی شد. آلمانیها درس عبرت خود را آموختند. آنها دیگر نمیخواستند بههیچ وجه استثنایی باشند، بههمین دلیل بسیار مشتاق بودند تا بخشی از اروپای متحد شوند. آخرین چیزی که آلمانیها میخواستند رهبری دیگر کشورها بود، بهویژه در معنای نظامی آن. همسایگان آلمان نیز خواستار همین بودند. صلح آمریکایی در مقایسه با احیای استثناگرایی آلمانی بیاندازه ارجح به نظر میرسید.
من فکر میکنم هنوز هم باید چنان باشد. اما هنگامی که یکبار دیگر به عکس دونالد و فراژ نگاه میکنم که دندانهای خود را از شادمانی نشان میدهند و انگشت شست خود را بالا گرفتهاند، و طلای در آسانسور از پشت سرشان برق میزند، از خودم میپرسم آیا آلمان مجبور نخواهد شد درسی را که اندکی بیش از حد بهخوبی آموخته است، زیر سؤال ببرد؟
نویسنده: یان بروما
مترجم: علی برزگر
پینوشتها:
* این مطلب در تاریخ 29 نوامبر 2016 با عنوان «The End of the Anglo-American Order» در وبسایت نیویورک تایمز منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ 12 شهریور 1396 آن را با عنوان «پایان نظم انگلیسی-آمریکایی» ترجمه و منتشر کرده است.
** یان بروما (Ian Buruma) استاد بارد کالج در نیویورک و سردبیر نیویورک ریویو آو بوکز است. جدیدترین کتاب او، سرزمین موعود آنها (Their Promised Land)، در ماه ژانویه منتشر خواهد شد.
[1] United Kingdom Independence Party
[2] rust belt: مناطقی با وضعیت اقتصادی نامناسب [مترجم].
[3] Huey P. Long: سیاستمدار آمریکایی و فرماندار لوئیزیانا که بهدلیل سیاستهای پوپولیستی خود در تقبیح ثروتمندان و بانکها شهرت داشت [مترجم].
[4] Janet Yellen: اقتصاددان و رییس بانک مرکزی آمریکا. [مترجم]
[5] Lloyd Blankfein : مدیر عامل مؤسسۀ بانکی گلدمن ساکس. [مترجم]
[6] اشاره به تمثیلی در موعظۀ سر کوه عیسی مسیح که بهمعنای شهر ایدهآل به کار میرود. [مترجم]
[7] The Longest Day
[8] Atlantic Charter
[9] Freedom Riders: گروهی از فعالان حقوق مدنی که سوار بر اتوبوسهای بینایالتی راهی ایالتهای جنوبی آمریکا شدند تا به اجرا نشدن حکم غیرقانونی بودن جدایی نژادی در اتوبوسها در این ایالتها اعتراض کنند. این رخداد در سال 1961 و سالهای بعدی رخ داد. [مترجم]
[10] Frank Zappa: آهنگساز، فعال مدنی و کارگردان آمریکایی. [مترجم]
[11] Lou Reed :موسیقیدان، خواننده و ترانهنویس راک و عکاس آمریکایی. [مترجم]
[12] Rolling Stones : گروه راک انگلیسی که در 1962 تشکیل شد. [مترجم]
[13] Sephardic : از نسل یهودیان شبهجزیرۀ ایبری در جنوب غرب اروپا. [مترجم]
[14] Reaganomics: اصطلاحی برای اشاره به سیاستهای اقتصادی ریگان رئیسجمهور آمریکا. [مترجم]
[15] gulag :ادارۀ کل اردوگاههای کار و اصلاح نام نهادی بود که مسئول ادارۀ اردوگاههای کار اجباری در شوروی بود. [مترجم]
[16] Splendid Isolation