روزنامه آسمان آبی - مینا رجبی: وقتی آکادمی نوبل اعلام کرد جایزه نوبل ادبیات را به سوتلانا آلکسیویچ، نویسنده 69 ساله بلاروسی میدهد، بسیاری از ساکنان کشورهای اروپای شرقی خوشحالی کردند. روسیه این انتخاب را به آلکسیویچ تبریک گفت، اما از بلاروس هیچ صدایی درنیامد. در ایران هم مترجمان ادبی که غالبا گوش به زنگ هستند نام برنده نوبل ادبیات از طرف آکادمی نوبل اعلام شود هیجانی نشان ندادهاند. برخی از آنها که عموما مترجمان نوبلی هستند به رسانهها گفتند سراغ این یکی نمیروند؛ و واقعا هم نرفتند، اما این دلیل نشد که سایر مترجمان هم راه آنها را پیش بگیرند و به کتابهای آلکسیویچ پشت کنند. شما حالا میتوانید بسیاری از کتابهای آلکسیویچ را در بازار کتاب ایران پیدا کنید.
بلاروس به روسیه سفید نیز معروف است و آلکسیویچ از آنجا آمده است از کشوری که در آن بهکلی نادیده گرفته میشود. او مدتی قبل از دریافت نوبل ادبیات، پس از سالیان دراز زندگی در تبعید در اروپای مرکزی، بار دیگر ساکن مینسک شد. قبل از آنکه جایزه نوبل ادبیات را ببرد، جایزه صلح ناشران آلمان را دریافت کرده و هنگام دریافت جایزهاش گفته بود 70 درصد مردم کشورش هنوز دلتنگ استالین هستند و او را میخواهند. آلکسیویچ همانجا هنگاهی که در آلمان در حال گرفتن جایزه صلح ناشران آلمان بود، این را هم اضافه کرد که در روسیه تحت حکومت ولادیمیر پوتین، مردم از سرمایهداری وحشی رنج میکشند. وقتی صحبت به کشور خودش رسید از مردمی صحبت کرد که از رژیم الکساندر لوکاشنکو حمایت میکنند، چون از هر نوع تحولی میترسند.
او در مسکو نیز نویسنده چندان محبوبی نیست. در روسیه از او انتقاد میشود و پوتین هم دل خوشی از او ندارد. آلکسیویچ در گفتوگویی با شبکه «یورونیوز» درباره اینکه چرا روسها دل خوشی از او، حرفها و کتابهایش ندارند، گفته بود: «دلایل زیادی وجود دارد؛ اول اینکه من اهل بلاروس هستم که کشور کوچکی است و مردم روسیه آن را جدی نمیگیرند. زبان بلاروسی را زبان مستقلی نمیدانند و میگویند این دیگر چه زبانی است؟ روسی تباهشده است.
به نظرم میرسد جامعه روسیه هنوز پذیرای بقیه دنیا نیست. شکستهای پس از پرسترویکا باعث شده مردم روسیه، دنیای بیرون از روسیه را رد کنند. این کشور دوباره به جامعهای بسته تبدیل شده و لیبرال، کلمهای کثیف است.
خیلی از مردم روسیه وقتی پوتین از روسیه بزرگ صحبت میکند یا وقتی از دشمنانی صحبت میکند که روسیه را احاطه کردهاند حرفهای او را میپذیرند چون شبیه به چیزهایی است که پیش از این در دوره اتحاد جماهیر شوروی تبلیغ میشده. به محض اینکه این حرفها زده شد چند ماه بیشتر طول نکشید که اوکراینیها و روسها که پیشتر با هم برادر بودند به جان هم افتادند. مادر من اوکراینی است و پدرم اهل بلاروس است و آدم مثل من زیاد است.»
آلکسیویچ قبل از دریافت نوبل ادبیات گفته بود میخواهد کتابهای خود را در منطقهای از روسیه سفید پخش کند و در اختیار مردم بگذارد؛ بهویژه در مناطقی که لوکاشنکو قصد دارد در آنها نیروگاه اتمی بسازد. او در مهمترین کتابش، یعنی «صداهایی از چرنوبیل» نظر انسانهای آسیبدیده در فاجعه اتمی چرنوبیل را بازتاب داد و همین امر او را به شهرت رساند. آلکسیویچ جایی گفته بود: «سالهاست هر چیزی را که درباره چرنوبیل وجود داشته میدانیم: اینکه این رویداد متعلق به گذشته است و هیچکس دلش نمیخواهد راجع به آن چیزی بشنود، اما در واقع نهتنها این فاجعه فراموش نشده بلکه پدیده چرنوبیل هرگز بهدرستی فهمیده نشده است.»
فاجعه اتمی چرنوبیل در واقع یک حادثه هستهای فاجعهبار بود که روز 6 اردیبهشت 1365 در نیروگاه چرنوبیل در اوکراین رخ داد. انفجار و آتشسوزی در رآکتور شماره چهار نیروگاه چرنوبیل باعث پخش مواد رادیواکتیو در بخش بزرگی از غرب شوروی و اروپا شد. از هر 100 نفر از مردم این منطقه 82 نفر به بیماری سرطان مبتلا شدند. نشریات بلاروس بعدها نوشتند که از هر 100 هزار نفر بیش از 6 هزار نفر به انواع بیماریها مبتلا هستند.
وقتی فاجعه چرنوبیل رخ داد آلکسیویچ تصمیم گرفت درباره این فاجعه بشری بنویسد. در مقدمه کتابی که اسمش شد «صداهایی از چرنوبیل» نوشت «فکر کردم چرا درباره چرنوبیل سکوت اختیار کردهاند؟ مگر نویسندگان ما از جنگ، اردوگاههای کار اجباری (کولیما-گولاگ) کم نوشتهاند؟ پس علت این سکوت چیست؟ حقیقت این است که اگر چرنوبیل برای ما پیروزی میآفرید بیش از اینها دربارهاش نوشته میشد و نیز اگر ما معنا و اصلیتش را درک میکردیم...
ما هنوز نمیدانیم به این دهشت چه معنایی ببخشیم و این از توان ما خارج است زیرا نمیتوان آن را نه با مقیاس تجارب انسانی ما سنجید، نه با مقیاس عصر بشری.» («صداهایی از چرنوبیل»، ترجمه نازلی اصغرزاده، انتشارات مروارید، صفحه 8) و او تصمیم گرفت صدای مردمی باشد که آسیب دیدند و آسیب و درد و رنجشان را به نسلهای بعد هم انتقال دادند. کتابهای آلکسیویچ اصولا همگی حاوی اسناد شاهدان یا صداهای آدمهای زنده است. او در گفتوگویی با روزنامه آلمانی «دیولت» گفته بود برای هر کدام از کتابهایش معمولا سه یا چهار سال صرف کرده است، اما برای نوشتن و تدوین «صدهایی از چرنوبیل» بیش از 10 سال وقت صرف کرد.
«نخستین ماههایی که در چرنوبیل گذراندم، روزنامهنگاران و نویسندگان زیادی از گوشه وکنار دنیا به چرنوبیل آمده بودند و همهشان سوالهای فراوانی میکردند. همانجا پی بردم دنیا با پدیدهای ناشناخته و رازآمیز روبهرو شده است. من تصمیم گرفتم این فاجعه را با کلمات عادی و قابل فهم برای مردم توضیح بدهم.» (همان)
آلکسیویچ برای نوشتن این کتاب با بیش از 5٠٠ نفر از مردم محلی و کسانی که شاهد آن اتفاق بودند گفتوگو کرد. از بین آنها ١٠٧ مصاحبه را در نسخه نهایی آورد که تقریبا میشود از هر پنج مصاحبه، یکی. او در مصاحبه با هر کس از چهار نوار کاست استفاده کرد و همین چهار نوار کاست به ١٠٠ تا ١5٠ صفحه مکتوب تبدیل شد. از بین این صفحهها روایت هر کس را تقریبا در 10 صفحه آورد. آلکسیویچ در تحقیقاتش متوجه شد که سیاست کشورهای استقلالیافته از اتحاد جماهیر شوروی، سکوت در قبال فاجعه چرنوبیل است. او روشنفکران را متهم کرد به اینکه پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سکوت اختیار کردهاند.
او پس از گذراندن دوران تبعید به کشورش بازگشت و در یک منطقه روستایی در روسیه سفید زندگی میکند. او به «اشپیگل» گفته بود «خِرد نزد روستاییان روسیه سفید چندان جایگاهی ندارد و آنها بیشتر سعی میکنند با یک نوع زرنگی شوخطبعانه سخن بگویند.
خود لوکاشنکو نمونه بارز آن است که هیچکس مثل او نمیتواند کشورهای غربی را فریب دهد.» آنچه تجربه او از زندگی با مردم بلاروس بود هولناک به نظر میرسد. آلکسیویچ گفته است: «روسیه سفید ملت نیست و اسطورههای ملی ندارد بلکه پدیده روسیه سفید از زمان لوکاشنکو بهوجود آمده است.» سال 2010 تظاهراتی علیه لوکاشنکو در بلاروس ترتیب داده میشود که بلافاصله سرکوب شد.
زنی در همسایگی آلکسیویچ به او میگوید: «دوره شماها به سر رسیده و بهزودی همهتان را به زندان خواهند انداخت. بس کنید و اینقدر مردم روسیه سفید را به لجن نکشید.» با این حال آلکسیویچ از 30 سال پیش که فاجعه چرنوبیل رخ داد تاکنون دست از انتقاد برنداشته و خود را منتقد سیاستهای حکومتهایی میداند که رنج بشری تولید میکنند. او در مصاحبهای گفته بود: «داریم درباره اشتباههای دستگاه کمونیسم و مردمی که فریب آنها را خوردهاند حرف میزنیم.
به این مردم نگفتند وقتی نیروگاه اتمی منفجر میشود چه باید بکنند. به آنها نگفته بودند که انفجار نیروگاه اتمی مثل انفجار کپسول گاز نیست. مردم اصلا نمیدانستند در این نوع موقعیتها چه کار کنند. چرنوبیل متعلق به جایی بود که اطرافش مردمانی ضدروس زندگی میکردند. چرنوبیل ولی متعلق به روسیه بود. وقتی آنجا منفجر شد مردم میگفتند روسها ما را به رادیواکتیویته آلوده کردند.»
کتاب «صداهایی از چرنوبیل» درباره چرایی و چگونگی فاجعه چرنوبیل نیست. این کتاب درباره جهان بعد از چرنوبیل است؛ درباره این است که چگونه مردم با این فاجعه بشری روبهرو شدند و با آن زندگی کردند. درباره آسیبها و صدماتی هم نیست که چرنوبیل به طبیعت و ژنتیک انسانی وارد کرد، بلکه درباره این است که چگونه تجربه فاجعه چرنوبیل روی زندگی ما و روح و روانمان تأثیر گذاشت.
شاید بشود گفت مهمترین تجربه و درسی که چرنوبیل برای بشر امروزی داشت این بود که ترسها و احساسات تازهای را درون ما شکل داد. با اینحال چرنوبیل توانست برخی از ترسهای قدیمی را از بین ببرد. گورباچف درباره حادثه چرنوبیل گفته بود انفجار چرنوبیل آخرین ضربه به تابوت اتحاد شوروی بود. آلکسیویچ درباره تأثیری که چرنوبیل بر زندگی مردم شوروی گذاشت میگوید: «ترس از دولت کمونیستی از بین رفت. مردم با این انتخاب مواجه شدند که آیا فرار کنند و خانوادهشان را به مکانی امن ببرند یا به حزب وفادار بمانند و در چرنوبیل بمانند. مردم فرار را انتخاب کردند، چون ترس از رادیواکتیو بیشتر از ترس آنها از رؤسای حزب بود.»
آلکسیویچ تنها در کتاب «صداهایی از چرنوبیل» نبود که پا روی دُم شوروی گذاشت. او کتاب مستند دیگری هم با عنوان «جنگ چهره زنانه ندارد» نوشت که روایت پرفرازونشیبی است از روزگار و خاطرات زنانی که در ارتش جماهیر شوروی در جنگ جهانی دوم جنگیدند و درباره کابوسها، تنهاییها و وحشتهایشان با آلکسیویچ گفتوگو کردهاند.
بین آنها همه جور زنی هست: پرستار، معلم، تکتیرانداز، خلبان، بیسیمچی و... آلکسیویچ صدای مردمی است که از سیاستهای دولتها رنج بردهاند. او در کتاب دیگری با عنوان «آخرین شاهدان» باز هم سراغ جنگ رفته است. حرفش در این کتاب این است که «روزبهروز از شمار کسانی که میتوانند جنگ جهانی دوم را تعریف کنند کم میشود. این کتاب خاطرات آخرین آنان است... آنها همه کودک بودند.»