مولانا جلال الدین محمد بلخی
نام کامل او «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» است و در ششم ربیع الاول سال 604 هجری در شهر بلخ خراسان دیده به جهان گشود. پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد و سلطانالعلما، از بزرگان صوفیه و مردی عارف بود و نسبت خرقه او به احمد غزالی میرسید، اما اهل بحث و جدال نبود و دانش و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی میدانست. سخنوری و علاقه مردم بلخ به وی تا حدی بود که حتی سلطان محمد خوارزمشاه را نیز علیه او برانگیخت. سلطان العلما در سال 610 و مصادف با حمله چنگیزخان به بلخ از آن شهر کوچ کرد و به قصد حج، به بغداد و سپس مکه و پس از انجام مناسک حج به شام رفت. در این سفر، فرزندش نیز او را همراهی میکرد و گفته میشود که در مسیر این سفر با فریدالدین عطار نیشابوری نیز ملاقات داشت و عطار، مولانا را ستوده و کتاب اسرارنامه را به او هدیه داد. پس از مدتی اقامت در شام، به دعوت علاءالدین کیقبادی به قونیه رفت و تا زمان مرگ خود، حدود سال 628 هجری قمری در همان شهر ماند و سپس در همان شهر نیز به خاک سپرده شد.
پس از فوت بهاءالدین ولد، شاگردان وی از جمله سید برهانالدین محقق ترمذی که از مریدان پاکدل او بود، به مولانا روی آورده و آنچه را از پدرش آموخته بودند به وی آموختند تا خلف صدق پدر باشد و راه او را در هدایت و ارشاد مردم پیش گیرد. مولانا به دستور سید برهان الدین به ریاضت پرداخت و به تشویق او برای تکمیل معلوماتش رنج سفر به حلب را بر خود هموار نمود تا در این شهر علم فقه را از کمال الدین فرا گیرد. پس از مدتی عازم دشمق شد تا از خلال دیدار با محی الدین عربی، از عرفان و اندیشه های او نیز بهره مند گردد. پس از بازگشت به قونیه و بعد از مرگ محقق، به مدت 5 سال به تدریس علوم دینی پرداخت که ماحصل آن تربیت 400 شاگرد بود.
دیدار شمس و مولانا؛ تولدی دوباره
در حدود سال 642 هجری قمری، جلال الدین محمد 37 ساله بود که روزی در بازگشت از درس مدرسه پنبه فروشان، عابری ناشناس در مسیرش قرار گرفت و راه او را برای همیشه تغییر داد. شمس در لباس تاجری ناشناس از او پرسید: «صراف عالم معنی، محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟» مولانا از سر خشم و غرور پاسخ گفت: «محمد(ص) سر حلقه انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟» درویش تاجرنما بانگ برداشت: «پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت و این یک سبحانی ما اعظم شأنی به زبان راند؟» و پاسخ شنید: «بایزید تنگ حوصله بود و لذا به یک جرعه لسان گشود ؛ محمد(ص) دریانوش بود و جام عقل و سکون خود را از دست نداد.» مولانا این را گفت و به مرد ناشناس نگریست؛ پس از این گفتار، بیگانگی آنان به آشنایی تبدیل شد و خورشید وجود مولانا از پس این دیدار تابیدن گرفت. این ملاقات، یکی از نادرترین و با ارزش ترین اوقات این دو عالم و عارف بزرگ جویای حق بوده که منجر به خلوت نشینی این دو قطب بزرگ عالم تصوف و عرفان با هم شده است. جلال الدین که یک مفتی و مدرس علوم دینی و یک پیشوا ، فقیه و اهل مدرسه و منبر بود، به یکباره از همه به یک باره فارغ شد .چنان شیفته شمس شد که درس و بحث و وعظ را رها کرده و راه شعر و شاعری و سماع عرفانی در پیش گرفت:
زاهد بودم، ترانه گویم کردی سر حلقه بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم بازیچه کودکان کویم کردی
تغییر رویه مولانا و دست کشیدن از کرسی تدریس و سجاده پیش نمازی و دادن دست ارادت به شمس تبریزی، عده ای از مدرسان علوم شرعی و برخی از مریدان مولانا را خوش نیامد و نسبت به شمس حسد و دشمنی میورزیدند. شمس اما که خواهان چنین آشوب و بلوایی نبود و از جان خود نیز در هراس بود، بی خبر از قونیه رهسپار دمشق شد.
پس از این واقعه، مولانا نامه های بسیار به او نوشت تا به قونیه بازگردد، حتی فرزند خود سلطان ولد را با عده ای از مریدان به دمشق فرستاد تا سر انجام شمس تسلیم اصرار مولانا شده و به قونیه بازگشت. اما این بار نیز همان حسد ها و دشمنی ها شمس را مجبور به ترک قونیه کرد؛ سفری بی بازگشت که سالها مولانا را در آتش هجر سوزاند و بن مایه سرایش غزل های سوزان شد.
مولانا دو سال به دنبال او بود و خود دو بار به جستجوی شمس به دمشق رفت، اما آن گاه که از یافتن شمس در جهان بیرون نا امید شد، لاجرم به جستجوی او در خویش پرداخت و همین احساس به او آرامش می داد.
شمس همچون قدمای صوفیه، تربیت سالکان مستعد را وسیلهای برای تزکیه و تکمیل خود میدانست. لذا او خود را در این جهان از آن عوامالناس نمیدانست، بلکه آمده بود که انگشت بر رگ بندگان خاص خدا بگذارد و آن را بیدار و فعال کند. بنابراین رابطه شمس و مولانا بر خلاف پندار عامه رابطهای یک جانبه نبود، بلکه هر دو بر یکدیگر اثر گذاشتند و اثر گرفتند. آنچه شمس به مولوی آموخت ورای تمام آنچه بود که مولوی تا آن زمان دریافته و عمل کرده بود. او بار دیگر مولوی را به عالم روحانی که مولوی در کودکی و در خانه پدر تجربه کرده بود بازگرداند و به او تسلیم محض در برابر خدا و دوری از وابستگی های دنیوی را یادآور شد. چرا که معتقد بود این تعلقات در رسیدن به معبود و سیر الی الله مانع و حجاب است و تا این حجاب از بین نرود فناء فی الله مقدور نیست. در حقیقت بزرگت رین، گرانبها ترین و شاید بتوان گفت تنها هدیه ای که شمس به مولانا در آن قمار عاشقانه بخشید،”عشق” بود؛ همان چیزی که تنها معیار شمس برای ارزیابی مردمان بود.
شمس نیز با دیدن مولانا آن کسی را که می خواست یافته بود و حالا می توانست هر آن چه در دل داشت و دیگران از فهمش عاجز بودند با او در میان بگذارد. او که ظاهراً مردی درشت خو، دیرجوش و کم حوصله بود، حرف های زیادی برای گفتن داشت اما گوش و دلهای زیادی برای شنیدن و پذیرفتن آنها نمی یافت. به قول خودش: «من گنگ خواب دیده و خلقی تمام کر، من عاجز از گفتن و خلق از شنیدنش». و درباره وجود مبهم و سر در گم خود در مقالات شمس میگوید: «…چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، لا غیر … یکی را هم او خواندی هم غیر او … یکی نه او خواندی نه غیر او. آن خط سوم منم که سخن گویم. نه من دانم، نه غیر من.»
پس از غیبت شمس، مولانا با صلاح الدین زرکوب دمخور گردید که باز هم الفت او با این عارف ساده دل، سبب حسادت عدهای گردید. پس از مرگ صلاح الدین، حسام الدین چلبی را به عنوان یار صمیمی خود برگزید که نتیجه همنشینی مولوی با او و حاصل لحظه های همنشینی شان، «مثنوی معنوی» است.
بالاخره روح ناآرام جلاالدین محمد مولوی در غروب خورشید روز یکشنبه پنجم جمادی الاخر سال 672 هـجری قمری بر اثر بیماری ناگهانی که طبیبان از درمان آن عاجز ماندند، به دیار باقی شتافت و مقبره او در قونیه را تا ابد به میعادگاه عاشقان او تبدیل کرد تا هر ساله در این روز، از گرداگرد جهان در این نقطه در کنار هم جمع شده و برای بزرگداشت او، سماع عاشقانش را به نظاره بنشینند.
آثار مکتوب و زبان مولانا
من نمیگویم که آن عالیجناب هست پیغمبر ولی دارد کتاب
مثنوی معنوی مولوی هست قرآنی به لفظ پهلوی
شیخ بهایی در توصیف «مثنوی معنوی» اینگونه میگوید. در مقدمه عربی «مثنوی معنوی» نیز که توسط خود مولانا نوشته شده است، از این کتاب به تاکید به عنوان «اصول دین» یاد میکند که به حق، حاصل پربارترین دوران عمر اوست. چرا که پس از 50 سالگی و در اوج پختگی به سرایش آن پرداخته است؛ مجموعه ای عظیم و بیست و شش هزار بیتی که سرآغاز دفتر اول آن، مشهور به «نی نامه»، در نزد ایرانیان اهل شعر و ادب و حتی مردم عامه نیز شناخته شده و روح نیایش و توجه به حق، در تار و پود آن نهفته است. در حقیقت، مثنوی فقط عرفان نظری نیست، بلکه کتابی است جامع از عرفان نظری و عملی که میتواند قرن ها برافروزاننده چراغ راه هدایت برای بشر باشد.
«غزلیات» یا «دیوان شمس تبریزی»، شامل غزلیات پرشور مولاناست به همراه قصائد و رباعیات وی که به سبب زبان روان و عاشقانه های بی نظیرش، محبوبیتی بسیار در بین اهالی زبان پارسی دارد. این مجموعه متشکل از سی و پنج هزار بیت به زبان فارسی، هزار بیت به زبان عربی و کمتر از دویست بیت به زبان های ترکی و یونانی است.
سرایش اشعار مولانا معاصر اوج شکوفایی سبک عراقی بوده است، اما زبان مولانا متمایل به سبک خراسانی است چرا که زبان مادری او خراسانی بوده و همان را که در خانه میشنیده، در اشعار خود به کار برده و مطالعات او نیز عمدتا در آثار فضلای خراسانی (سنایی، عطار و پدرش) بوده است. زبان او، زبان فصیح و بلیغ قبل از مغول، اما ساده و محاوره ای است و از لغات و تعبیرات ادبی کمتر استفاده می کند. غزلیات او از نظر موسیقایی، غنای فوق العاده و قافیه ای بسیار قوی دارد، به ویژه که قافیه درونی نیز یکی از مختصات سبکی اوست.
از مولای بلخ، 3 اثر منثور نیز برجای مانده است که بیشتر شرح مجالس درس و بحث اوست که توسط فرزند یا شاگردانش گردآوری و تالیف شده است:
«فیه مافیه» مجموعه سخنان خاص مولاناست که توسط شاگردان وی جمعآوری شده و به زبان عارفانه با اشارات آشکار و نهان، با ارائه دلایل گوناگون، با استفاده از آیات و روایات و احادیث و سخن بزرگان، طالبان راه عشق را هدایت میکند.
«مجالس سبعه» شامل گزارش کامل و در واقع مشروح هفت مجلس وعظ مولاناست که به خواهش شاگردان خاصاش برای عموم ایراد شده و به دلیل سادگی در زبان، از آن به عنوان کلید فهم مثنوی یاد میشود. «مکاتیب» یا «مکتوبات» مولانا، مجموعه 145 نامه ای است که برای امیران، مأموران، بازرگانان، نویسندگان، اشراف، اولاد، محبان، عاشقان و دیگران نوشته شده است و مضمون بیشترشان انواع سفارشها و توصیههای گوناگون دینی و معنوی است در راه تعالی مخاطبانش.
مولانا؛ دیروز تا امروز، شرق تا غرب
شخصیت برجسته و اندیشه های والای مولانا در زمان حیات او، نه تنها ایرانیان و مسلمانان، بلکه در میان یهودیان و مسیحیان نیز محبوب بود. او با روحانیون یونانی مقیم آناتولی مرکزی نیز در ارتباط بوده و حتی از زبان رایج آن زمان یعنی ترکی قرون وسطایی نیز در اشعار خود استفاده کرده است. اما بد نیست بدانید این تاثیر تنها محدود به زمان حیات این عارف و اندیشمند نیست. مولانا طی قرون متمادی مورد توجه مستشرقین غربی قرار داشته است و اشعار و اندیشه های او نه تنها به زبان های گوناگون ترجمه شده، بلکه به گواه اندیمشندان غربی، پایه و اساس شکل گیری بسیاری از اندیشه های عرفانی و اخلاقی در بین این جوامع نیز بوده است.
مولانای بزرگ نخستین بار در کشورهای آلمانی زبان مورد توجه قرار گرفت و مجموعه هفتاد قطعه شعر از مثنوی معنوی و دیوان غزلیات او به این زبان ترجمه و ارائه شد. پس از آن، کم کم بحث تفاوت میان صوفیگری حافظ و سعدی و نیز عرفان مولانا مطرح شد و مولوی بر بال معنویت و اندیشه روحانی اش، از بعد مکان و زمان فراتر رفته و مرزها را درنوردید، چنان که تاثیر او بر اندیشه مردان بلند آوازه ای همچون «هگل»، بدیهی است.
به همین سبب است که مولانای مقدس نه در قالب عارفی مسلمان، بلکه در هیئت عارف و حکیمی غیر وابسته به هیچ شیوه ای خاص، توانسته به فراسوی زبان و فرهنگ گام بر دارد.
تاسیس انجمن های مولاناشناسی و مطالعه در اندیشه رومی در امریکا و اروپا و نیز برگزاری سمینارها و بزرگداشت های گوناگون برای او، گواهی بر تاثیر عمیق وی بر غرب و اندیشه و اخلاق آنهاست. شگفت اینست که برخی از این انجمن های دوستداران مولانا مثل گروه «عشاق مولانا» از آمریکایی های غیرمسلمان اند که هر چند هفته یکبار برای قرائت اشعار مولانا و سماع درویشی با موسیقی ترکی در محل انجمن حاضر می شوند و انگار در جایی به عبادت آمده باشند، با خضوع خاص در محفل شرکت کرده و به تقدیس اندیشه و معنویاتی میپردازند که از او آموخته اند.