نسیم خلیلی؛ «مروان از مغازه مرد چاقی که کارش قاچاق آدم از بصره به کویت بود، بیرون آمد، خود را در خیابان سقفداری دید که بوی خرما و سبدهای بزرگ حصیری همه جایش را گرفته بود [...] هیچ ایدهای درباره طرح تازهای برای زندگی نداشت [...] آنجا داخل مغازه، آخرین رشتههای امید که سالها همه چیز را درونش به هم پیوسته بود، قطع شد. آخرین حرفهای مرد چاق سرنوشتساز و نهایی بود. به نظرش مثل تیری بود که در جمجهاش خالی کرده باشند.
- پانزده دینار ... نمیشنوی؟»
بخشی از زیست انسانهای رهاشده در سرزمینهای محکوم به جنگ و اختناق و رنج، به گفتوگو با انسانهایی میگذرد که کار و پیشهشان، گذراندن آدمها از مرزهای رنج بهسوی سرنوشتهایی دیگر است؛ در جستوجوی جغرافیایی امنتر و آرامتر. روایت مروان و سه مرد همقطارش نیز همین روایت در تاریخ معاصر فلسطینیها به شمار میآید.
آدمهایی گریخته از شرایط پیچیده فلسطین، به شیوههای گوناگون -قانونی و البته بیشتر غیرقانونی- به سوی عراق و کویت میروند تا شاید به یک زندگی بهتر برسند، یا دستکم موقعیت کار بیابند و برای خانواده پول بفرستند تا امید داشته باشند که با آن پول به زادگاه خود میتوانند بازگردند، یک دو ریشه زیتون بخرند و اتاقکی برای زندگی بسازند... .
غسان کنفانی که در ١٩٣٦ میلادی در منطقه عکا زاده شده و پس از سال سخت ١٩٤٨ میلادی زیر فشار نیروهای صهیونیستی از سرزمین مادری به سوی جنوب لبنان کوچیده است، در کتاب «مردانی در آفتاب» روایتهایی از گونهای همراهی و یاریگری برآمده از این شرایط سخت ترک وطن از یکسو و دستیابی به پول برای گذران زندگی با گذراندن انسانها از مرز از سوی دیگر، آورده است که هم رنج و بیرحمی انسانها را در شرایط سخت مهاجرت بازمیتاباند، هم در زیر پوست خود، گونهای همدلی گروهی میان آدمهایی را نهفته دارد که در سرنوشت مشترک شوم در تاریخ با هم سهیماند.
محور این یاریگری مردی است که در این روایت داستانی، ابوالخیزران نام دارد؛ مردی که میخواهد آدمهایی درمانده همچون مروان را که نوجوانی مردد و کمپول است، با هزینهای کمتر از مرز بگذراند. گفتوگوهای او و مردانی که سودی از مهاجرت غیرقانونی دارند، محتواهایی همدلانه در خود دارند که آدمهای همسرنوشت در موقعیتهای خطیر و رنجآور زندگی مینمایانند «روراست بگویم [...] من باید به کویت بروم[.] به خودم گفتم بد نیست حالا که میروم چند نفر را هم با خودم ببرم و پولی درآورم [...] چقدر میتوانی بدهی؟»
تفاوت ابوالخیزران در این روایت با قاچاقبر آغاز قصه در همین واپسین جمله است «چقدر میتوانی بدهی؟» او خود نرخی معین نمیکند و بدینترتیب میخواهد کاری کند آنها که برای رفتن و کندهشدن از زندگی بحرانزدهشان در سرزمینی جنگزده پشتوانهای ندارند، باز هم راهی برای گریز داشته باشند. اهمیت همزیستی این آدمها و پیوندخوردنشان با مردی همچون ابوالخیزران که کابوس شکنجههای گذشتهاش را میبیند، از آنرو است که رنجها و دلواپسیهای این آدمها، پیامد نبرد ١٩٤٨میلادی میان عربها و اسراییل است؛ جنگی که بازتابهای آن را در زندگی اجتماعی و رنجهای انسانهای سراسیمه این قصه به روشنی میتوان بازیافت؛ آدمهایی که رهایی از سرزمینشان را در هر شرایطی، از ماندن در آن بهتر میدانند.
«ابوالخیزران راننده ورزیدهای بود. قبل از سال١٩٤٨ در فلسطین پنجسال برای ارتش بریتانیا کار کرده بود و وقتی ارتش را رها کرد و به مجاهدان پیوست، همه میگفتند بهترین راننده خودروهای بزرگ است، برای همین مجاهدان در طیره برای انتقال زرهی قدیمی که در یک عملیات از یهودیها به غنیمت گرفته بودند، از او کمک خواستند [...] یک بار [نیز] توانست یک تانکر حمل آب را بیش از ٦ساعت در یک نمکزار گلآلود براند، بیآنکه مثل همه دیگر خودروهای آن کاروان در گل گیر کند.» ابوالخیزران در این روایت نیز با تانکری شبیه همان به یاری سه مرد فلسطینی میآید که میخواهند با زمان و پول کمتر خود را به بهشت ذهنیشان در کویت برسانند.
«- پس میخواهی ما را درون تانکر آب ماشین بیندازی؟ - دقیقا. با خودم گفتم حالا که این جایی و ماشینت بازرسی نمیشود چرا از فرصت استفاده نمیکنی و دو قرش پاک و پاکیزه درنمیآوری؟ مروان به ابوقیس و بعد به اسعد نگاه انداخت آنها هم نگاهی پرسشگر رد و بدل کردند:
- [...] در چنین گرمایی چه کسی میتواند در یک مخزن در بسته بماند؟ - [...] میدانید چه میکنیم؟ پنجاه متر مانده به مرز توی مخزن میروید، پنج دقیقه در مرز کار داریم، پنجاه متر که از مرز گذشتیم میآیید بالا [...] در مطلاع، نقطه مرزی کویت هم پنج دقیقه دیگر همین عملیات را اجرا میکنیم، بعد تمام! دیگر رسیدهاید به کویت!»
رنج ابوقیس، مروان و اسعد در سرزمین مادریشان، فلسطین، چنان بود که فرورفتن در مخزن سوزان تانکر ابوالخیزران را تاب آوردند؛ ابوالخیزرانی که در نقش یک یاریگر در صحرای بصره نمایان شده بود. نویسنده این روایت اما از این یاریرسان کارکشته در راندن خودروهای زرهی، شخصیتی پیچیده نقش میبندد؛ پیچیدگیهایی که بهنظر میرسد در وجود همه انسانهایی نهفته است که در تاریخ پرآشوب این جهان، در بحران و رنج میزیستهاند.
این پیچیدگیها اما موجب میشود در روند رخدادها و دشواریهای پیشرو، از نقش یک یاریگر که میداند هممیهنانش تنها با ترک وطن به زندگی میتوانند ادامه دهند، ناخواسته به یک جنایتکار تبدیل شود. ابوقیس، مروان و اسعد به دلیل درنگ پیشبینینشده ماموران پاسگاه مرزی در امضای برگههای ابوالخیزران، در تانکر گداخته جان میدهند و هرگز به کویت نمیرسند؛ قصه یاریگری ابوالخیزران اینگونه پایان مییابد: «اولین جنازه سرد و خشک بود، آن را روی شانه انداخت، اول سر را بیرون داد بعد از پاهایش گرفت و بالا انداخت و شنید که با سروصدای زیاد روی مخزن فروغلتید و درنهایت با صدای خفهای روی شن افتاد.
بازکردن دستهای جنازه بعدی از دستگیره آهنی کار سختی بود، بعد آن را از پا کنار دهنه کشید و از بالای شانه به بالا پرت کرد [...] صاف رفت و صدای بر زمین خوردنش آمد [...] اما سومی از بقیه راحتتر بود [...] جنازهها را -یکییکی- از پا گرفت و به کنار خیابان کشید، جایی که ماشینهای شهرداری معمولا آنجا میایستند تا زبالهها را خالی کنند تا اولین رانندهای که اول صبح میآید آنها را ببیند. [...] جلو که رفت یاد چیزی افتاد. ماشین را خاموش کرد و پیاده به جایی برگشت که جنازهها را گذاشته بود. پولها را از جیبهاشان درآورد، ساعت مروان را از دستش بیرون آورد و همچنان که روی کنار کفشش راه میرفت به سمت ماشین برگشت». این حکایت تلخ یاریرسانی به انسانهای جنگزده و رنجوری در تاریخ به شمار میآید که یاریشان گاه راهنمایی به سوی مرگ است.