ماهان شبکه ایرانیان

خاطرات ماندگار(۱)

گفتگو با علی حسین کوه نشین، محافظ شهید اشرفی اصفهانی درآمد   علی حسین کوه نشین، یکی ازچند محافظ چهارمین شهید محراب بوده است که به گفته خودش:"شاید نصف عمر وجوانی ام را با حاج آقا اشرفی اصفهانی وخانواده اش گذرانده ام"

خاطرات ماندگار(1)
گفتگو با علی حسین کوه نشین، محافظ شهید اشرفی اصفهانی

درآمد
 

علی حسین کوه نشین، یکی ازچند محافظ چهارمین شهید محراب بوده است که به گفته خودش:"شاید نصف عمر وجوانی ام را با حاج آقا اشرفی اصفهانی وخانواده اش گذرانده ام". همین مدت طولانی، باعث شده است تا آقای کوه نشین،جزئیات زیادی را از زندگی شهید بداند؛به ویژه خاطره ملاقات های ایشان با حضرت امام خمینی(ره) پیر وجلودارنهضت که شنیدن وخواندن آن ها برای همه جذاب و پرازنکته های جالب است.

شما ازچه زمانی با شهید اشرفی اصفهانی آشنا شدید؟
 

بنده،قبل ازانقلاب،با حاج آقا اشرفی رابطه نزدیک داشتم.من،عضو شهربانی سابق بودم وقبل ازانقلاب با حاج آقارفت وآمد داشتیم. بعداز پیروزی شکوه مند انقلاب اسلامی، از تهران به کرمانشاه منتقل شدم وبلافاصله محافظ شهید محراب شدم وتا یک هفته قبل از شهادت،محافظ ایشان بودم، حاج آقا، چون روحانی وبزرگ شهر ما بود، کم تر کسی درکرمانشاه بود که با ایشان رابطه نداشته باشد.همه،ایشان را می شناختند.درست است که اصالتاً اصفهانی بود،ولی سی سال در کرمانشاه سکونت داشت.همه، درنماز جماعت ایشان شرکت می کردند.چون حاج آقا امام جماعت مسجد آیت الله بروجردی بودند،ما هم درنمازجماعت های شان شرکت می کردیم.ازآن جا با ایشان آشنایی و رفت وآمد پیدا کردیم.

چگونه شد که شما را برای محافظت از ایشان انتخاب کردند؟
 

آن موقع،ازطریق شهربانی، گزینشی به عمل آمد وما را انتخاب کردند.

به جز شما چه کسانی به عنوان محافظ شهید اشرفی همراه شما بودند؟
 

تا حدود یک سال کسی نبود وبنده محافظ شخصی اش بودم ویک نفر ازبچه های سپاه به اسم آقای سعید صادقی هم راننده بود.آن موقع، یک پیکان داشتیم وحاج آقا با آن وسیله در مراسم شرکت می کردند وبه نماز جمعه می رفتند. بارها وبارها، من خودم ایشان را با تاکسی به این طرف و آن طرف برده بودم. با تاکسی،درتشییع جنازه ها ونماز جمعه ها شرکت می کرد. بیش تر وقت ها با تاکسی می رفتیم واین وضعیت تا یک سال ادامه داشت.بعد از یک سال، چند نفر ازبچه های سپاه به عنوان محافظ معرفی شدند که من هم در کنار آن ها بودم.

چطور می شد که مجبور بودید از تاکسی استفاده کنید؟
 

چون آقای صادقی نمی آمد،مثلاً برای ناهار می رفت به منزل ویک دفعه به ما زنگ می زدند که تشییع جنازه است،حاج آقا دیگر معطل نمی کرد ومی گفت تا آقای صادقی بیاید، دیر می شود،با هم برویم.ما هم کنار خیابان می ایستادیم و با تاکسی می رفتیم.

شما خطرات این کار را به حاج آقا یاد آور نمی شدید؟
 

من خیلی به ایشان می گفتم که این خطرناک است وبرای من مسؤولیت دارد، می گفت نه، هیچ خطری ندارد، باید با هم برویم.

بالا دستی های شما ایرادی نمی گرفتند؟
 

اصلاً بالادستی ها نمی دانستند. من بارها به آن ها می گفتم، حتی با رئیس شهربانی وقت صحبت می کردم، می گفتم حاج آقا چنین برنامه ای دارد،من چه کار کنم؟ می گفت حاج آقاست دیگرباید چه کارکنیم؟ منتها شما مواظب باشید.

برخورد ایشان با شما یا دیگرمحافظان شان چگونه بود؟
 

برخوردش با ما مثل یک پدربود.بعد از یک سال که بچه های سپاه آمدند وبه عنوان محافظ ایشان معرفی شدند،وقتی ما به جایی یا مراسمی می رفتیم،ایشان از ماشین پیاده می شد، تکان نمی خورد تا ما ماشین را پارک وقفل می کردیم،ما باید جلوتر از ایشان می رفتیم .اصلاً به این صورت نبود که ایشان یک شخصیت مهم است وما محافظش ،رابطه ما پدر وفرزندی بود.

خاطرات مانگار(1)

برخورد ایشان درکوچه وخیابان با مردم چگونه بود؟
 

قبل ازاین که برای اقامه نماز جماعت عازم مسجد بشویم،ایشان اول به روحانیت محل سرکشی می کرد،یعنی این پیرمرد که هشتاد وچند سال سن داشت،قبل ازنمازجمعه می گفت که این هفته به مثلاً منزل آقای نجومی یا حاج آقا آخوند برویم،به آن ها سرکشی می کردیم وبعد ازآن جا با مردم راه می افتادیم.

علت این امرچه بود؟
 

وحدت وهمدلی.منزل حاج آقا طوری بود که نوکر وکلفتی درآن نداشت ،همه مردم نیز به ملاقات ایشان می آمدند.زنگ در منزل را که می زدند،خودش در را باز می کرد وخودش از مردم پذیرایی می کرد. از شهید محراب ساختمانی باقی مانده که یک آشپزخانه شش متری ویک اتاق دوازده متری ویک هال دوازده متری با یک کتاب خانه.
وقتی کسی آن جا به ملاقاتش می آمد، خانمش در کتاب خانه نشسته بود وخودش در اتاق به تلفنش بیست متر سیم اضافه کرده بود وهر کسی که خانمش را تلفنی می خواست،تلفن را می برد وبه همسرش می داد؛حتی دو تا گوشی درخانه اش نبود. یک تلویزیون دوازده اینچ سیاه وسفید درخانه اش بود، یک یخچال درخانه داشت که پوسیده بود وقابل استفاده نبود، الان هم همان یخچال موجود است خود حاج آقامحمد،فرزند شهید محراب یخچالی گرفتند تا بیاورند ودر منزل بگذارند، درست روز جمعه بود وما از نماز جمعه برگشته بودیم ، حاج آقا یخچال را که دید گفت این چیست؟ گفتم این یخچال را حاج آقا محمد خریده، چون یخچال قدیمی پوسیده است. گفت من خودم هم دیگر پوسیده ام، بگو یخچال را برگردانند!خدا را گواه می گیرم که آن یخچال به منزل منتقل نشد ودوباره آن را پس دادند.

علت آن چه بود؟
 

حاج آقا می خواست به ما ومردمی که دوروبراو بودیم وزندگی می کردیم درس ساده زیستی بدهد. دنیا اصلاً برایش ارزشی نداشت. بارها وبارها به او می گفتند که بگذار این تلویزیون سیاه وسفید شما عوض شود، می گفت امکان ندارد.یادم است یک روز بنی صدر-رئیس جمهور آن زمان- آمد به منزل ایشان. سقف منزل کاهگلی بود وما جلوی کاهگل را پلاستیک چسبانده بودیم تا پایین نریزد. بنی صدرآمد آن جا نشست وبه محض این که شروع به حرف زدن کرد، بخشی از کاهگل ها ریخت پایین وروی سر بنی صدر هم ریخت که آن نگاهی به سقف کرد وپوزخندی زد وهیچ چیز هم نگفت.

بنی صدر برای چه به آن جا آمده بود؟
آن موقع رئیس جمهوربود وبه دیدن حاج آقا آمده بود.به قول خودش آمده بود تا برود به منطقه، ولی فکر می کنم جرأت نمی کرد تا ماهیدشت هم برود. اوایل ریاست جمهوری اش بود وهنوز آن مسائل آشکار نشده بود.
 

سقف که ریخت، حاج آقا چه گفت؟
 

حاج آقا اصلاً نگاهش هم نکرد. برخوردش با بنی صدر طوری بود که انگار قبولش نداشت،چون قیافه اش طوری بود که هیچ کس قبولش نداشت، من خودم که محافظ حاج آقا بودم،هیچ اعتقادی به بنی صدر نداشتم.من زمانی که شهید رجایی رئیس جمهور بود، او را دیده بودم، وقتی آدم نگاهش می کرد،انگاردنیا را به او می دادند، چون سراپای این آدم نور وایمان بود، ولی وقتی آدم به بنی صدرنگاه می کرد، از او بدش می آمد.

تکبر داشت؟
 

تکبرش که بی اندازه بود.

دیگر چه شخصیت هایی به منزل ایشان رفت وآمد داشتند؟
 

شهید مدنی،شهید دستغیب، شهید صدوقی، شهید صیاد شیرازی، شهید بروجردی، شهید حداد عادل،آقای غرضی، آقای خاتمی، حاج آقا قرائتی،آقای محسن رضایی، شهید همت،شهید شیرودی وشهید کشوری به منزل ایشان می آمدند.

دگر چه رفتارهایی دربیت ایشان دیده بودید؟
 

درمنزل حاج آقا به جز من که محافظ بودم، دونفرازبچه های شهربانی-به عنوان نگهبان منزل- حضور داشتند ودر کوچه می ایستادند.یک شب،ساعت یک ونیم نیمه شب، به من زنگ زدند، که بیا منزل برف زیادی در کرمانشاه آمده بود،من،بلافاصله به آن جا رفتم وگفتم حاج آقا امری دارید؟ گفت یا بچه های محافظ منزل را بگو بیایند داخل، یا اسلحه های شان را بگیر وبگو بروند. گفتم حاج آقا چرا؟گفت با این برف من چطور خوابم می برد،وقتی که دو نفر نیروی انتظامی درکوچه باشند ومن راحت بگیرم بخوابم. گفتم حاج آقا، من که نمی توانم این کار را بکنم،شما اجازه بدهید با رئیس شهربانی صحبت کنم.سرهنگ مدلل، آن موقع رئیس شهربانی کرمانشاه بود،همان نیمه شب زنگ زدم ومساله را گفتم. رئیس شهربانی، بلافاصله به آن جا آمد وخود حاج آقا به ایشان فرمودند که آقای سرهنگ مدلل، از فردا شما یا این مأموران را بر می داری ، یا باید برای شان یک اتاقک درست کنی، من با این شرایط قبول ندارم مأموری این جا باشد.

حاج آقا موافق این بود که محافظی داشته باشد؟
موافق که نبود،ولی محافظانش تحمیلی بودند.می گفت هیچ چیزی نمی خواهم وخودم رفت وآمد می کنم مثل قبل،مگر من قبل ازانقلاب محافظ داشتم،مگرکسی دنبال من بود؟ منافقین،شرایطی به وجود آوردند که ایشان مجبور شد این محافظان را قبول کند، والا اگرمنافقین نبودند که اصلاً محافظان را قبول نمی کرد.
فردای آن روز،رئیس شهربانی، دستور ساخت یک دکه را درآن جا داد که باران وبرفی آمد،آن دومامور درآن دکه باشند.سرساعت 9 شب که می شد حاج آقا خودش چای ومیوه برای این مأموران می آورد.هر وقت هم که به مسافرت می رفتیم،حاج آقایی بود به اسم راعی- که پسرش هم الان متخصص قلب است ودارد در کرمانشاه خدمت می کند-پنج هزار تومان به ایشان می داد ومی گفت من چهار، پنج روز این جا نیستم وبه مسافرت می روم،به جبهه می روم، به اصفهان می روم، شما این پول را میوه وچای بخر وسرساعت 9 شب به این مأموران بده.درصورتی که ما داشته ایم کسانی را که حتی یک لیوان آب هم به آدم نمی دادند.
 

از دیگرخاطرات تان بگویید.
 

کوچه پشت مدرسه آیت الله بروجردی ، یک کوچه سراشیبی است،یعنی اگر برف در آن جا بیاید،حتی یک جوان هم نمی تواند از آن بالا برود یا پایین بیاید، خیلی سخت است، مگر این که دستت را به دیوار بگیری وازآن کوچه پایین بیایی. حاج آقا، هیچ وقت نماز جماعتش ترک نمی شد.عصر، باید به مسجد آیت الله بروجردی برای نماز جماعت می رفت، ظهر، خودش امام جماعت آن جابود، ظهر وعصر را حتماً به نمازجماعت می رفت.وقتی برف زیادی می آمد،من اصرارمی کردم که شما حاج آقا محمد یا حاج آقا حسین را بفرست، شما پیرمرد هستی واین جا خیلی سخت است که بخواهیم پایین برویم.می گفت نه، من باید حتماً درنماز جماعت شرکت کنم. من جورابی روی کفش هایش می کشیدم،روی زمین می نشست،دست هایش را می گرفتم وبه حالت سر خوردن از کوچه پایین می رفتیم به مسجد تا ایشان نماز جماعت بخواند.هیچ وقت نماز جماعتش ترک نمی شد.اکثرمردم کرمانشاه این ها را می دانند، چون درمحله ودر کوچه اورا دیده اند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 44
ادامه دارد...
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان