جن ها چه نسبتی با ما انسان ها دارند؟ دانسته های ما تا چه حد درباره آنها درست است؟ وکلی سوال وشبهه دیگر که شاید جواب هایش را در این پرونده پیدا کنید.
موضوع «جن» وجن گیری همیشه مورد توجه بوده وخیلی از مردم گول آدم هایی را خورده اند که مدعی اند با این دنیای ناشناخته و پر رمز و راز آشنایی دارند وسراز کار اجنه در می آورند. ما آدم ها هم که کشته ومرده سرک کشیدن در دنیاهایی هستیم که ارتباطی با عالم غیب ونادیده دارند تا بلکه بتوانیم گیرها وگره هایی را که در این دنیا برایمان باز نمی شود. با موجودات نامرئی آن دنیاهای ندیدنی باز کنیم. اصلاً خیلی ها با همین ایده، دفتر ودستک راه انداخته اند ومردم را دنبال خودشان راه انداخته اند تا به اصطلاح با تسخیر دراین عوالم، جن ها را در اختیار بگیرند ومشکلات آدم ها را حل کنند. همه اینها باعث شده که بیشتر مواقع از عالم واقع و عقایدی که در دین آمده ودرست هستند. پرت شویم توی دنیایی به نام خرافات. دنیای وهم آلودی که حق وباطلش معلوم نیست وخیلی ها از این موضوع سوء استفاده می کنند تا چیزهایی را به خورد فکر وعقاید ما بدهند که چیزی گیرشان بیاید. مساله «جن» هم از همین دسته است. موضوع کمتر شناخته شده ای که خیلی ها وسوسه می شوند تا از آن سر در بیاورند. پرونده پیش روی شما با استفاده از همه سروصداهای جنی این روزها (!) سعی می کند با استناد به منابع معتبری همچون قرآن واحادیث وکارشناسان مذهبی به تعدادی از این سوالات وشبهه ها پاسخ بدهد ونظرات مختلف و متفاوت را کنار هم قرار دهد. تلاش همشهری جوان کامل نیست؛ اما ورودی است به این مبحث که در آینده محققان وکارشناسان بیشتری به کمک بیایند تا ابهامات و شبهه های بیشتری برطرف شوند. ما مثل همیشه منتظر این کمک هاییم!
اسرار زیر زمین جنی
گزارشی که می خوانید، توصیف های دو تا ازخبرنگارهای مجله است که به خانه یکی از معروف ترین جن گیرهای شمال شهر تهران رفته اند.
«درخانه شان دو تا جن هست. پدروپسرند. از وقتی فهمیدم اینجا جن داره دیگه پامو تا خونشون نمی ذارم. ولی هیچ کس نمی دونه، اگه از شون بپرسی، انکار می کنن.» همین حرف ها وادعاها خوراک یک گزارش بود برای رسیدن به اینکه «جن گیر، جن گیر که می گویند کیست؟» شما با یک داستان واقعی طرفید؛ یک داستان که دو شاهد زنده والبته فضول دارد.
یک ساختمان دو طبقه چهار واحدی ویلایی؛ آپارتمانی در یکی از کوچه های نه چندان خلوت شمال شرق تهران؛ همه آنچه از خانه جن گیر می دانیم همین است. صاحبخانه از پشت آیفون تصویری در را می زند. حیاط تا پله های ورودی 10قدم فاصله دارد. نمای سنگی خانه هیچ چیزی را به ذهن منتقل نمی کند، حداقل نه آن چیزی که در مورد خانه ها ی متروکه ومخوف توی ذهن آدم است! درگوشه ای از حیاط باغچه گل های نسترن ودرکنارش لانه بزرگ وخالی یک سگ. همه جا ساکت تر ازآن است که تصور می کردیم، اینجا واقعاً خانه یک جن گیر است؟ درکه بسته می شود، صدای پارس ممتد سگ سیاهی به بزرگی یک گوساله از پشت بام وحشت را می اندازد به جانمان. ثانیه ای بعد، صدایی که بیشتر به ناله مرده ها شبیه است پای رفتنمان را سست می کند! زنی دزدکی از پایین پله ها سرک می کشد وبا تکان سر، ما را به زیر زمین می خواند؛ «بیاید پایین، بیاید پایین.» با ترسی که الان دیگر تمام وجودمان را گرفته، وارد زیر زمین می شویم ودو در را پشت سر می گذاریم. هشدار می دهد که در را پشت سر ببندیم. اتاقی تقریباً مرتب با هالوژن هایی که به طور خوف آوری اتاق را با رنگ قرمز نور پردازی کرده اند. یک میز وچهار صندلی ها وکاناپه، در کنار و پرده ای حائل میان صندلی ها و کاناپه، دو آینه قدی و دو صندلی جلوی آنها که بیشتر به آرایشگاه می ماند ولی بدون هیچ وسایل دیگری، آشپزخانه ای در ضلع شمالی اتاق وخالی از هرگونه وسیله وخانم میانسالی با چشمانی ریز که گود رفته، چهره ای مات و رنگ پریده، با نگاهی تیز وممتد، بعداز چند ثانیه دو - سه مشتری با سرهایی به زیر ازاتاق خارج می شوند وما می مانیم وخوف بی نهایت اتاق! تا به حال همه آنچه در داستان ها از خانه های جن گیر خوانده ایم مطابقت پیدا کرده !
کسی اینجا هست؟
موبایل روشن است ودرحال ضبط صدا یک فنجان قهوه در فنجانی چینی و سینی ای از جنس پلاستیک فشرده گذاشته اند جلویمان؛ «بخور دیگه!» فال قهوه می گیرد. هنوز حکمت حضور آینه های قدی را نمی دانیم. بالای سر، یک دوربین چشمی به سقف متصل است. انگار دو چشم از بالا شاهد این ماجراست. 12 هزار تومان را روی میز می گذاریم. بسم الله می گوید وکار شروع می کند؛«هم درس می خوانی، هم کار می کنی.» «یک ترم از درست مانده.» « دو جا کار می کنی. می خواهی با یکی تسویه کنی چون هم صرفه مالی برایت ندارد، هم وقتت را می گیره» شنیدن همه اینها کافی است تا از ترس سر جایمان خشک شویم. با واقعیت مو نمی زند! خودش از باقیمانده قهوه شکلی درست می کند و شروع می کند به تفسیر. باید سریع یادداشت شود. پشت سر هم صحبت می کند. گویی کسی در کنار گوشش همه چیز را از بر می خواند و او فقط طوطی وار تکرار می کند؛ «مسافری دارید که از مکه آمده، اسم برادرت (.....) است، خواهرت 23 سال دارد وخبر خوشی از او خواهی شنید». خانم جن گیر هر از چند گاهی ریکاوری می شود.حرف های قبلی را از یاد می برد. چند بار تلفنش زنگ می زند و از پشت تلفن پیشگویی می کند بدون اینکه فالی بگیرد! سکوت های گاه وبیگاه ونگاه های مشکوک زن، ترس را بیشتر می کند خوف اینکه نکند بفهمد خبرنگاریم، کمی نگران کننده است. «شما اینجا فال می گیری فقط؟»
«نه شغل اصلی من آرایشگری است. » وبی توجه ادامه می دهد: « تو دو جا کار می کنی. با کسی دعوا کرده ای»، «نه»، «همین که من می گویم درست است!». اندک مخالفتی با حرف هایش عصبانی اش می کند.
به من الهام می شود!
سکوت طولانی شده. صدای زنگ آیفون تکان وحشتناکی به ما می دهد. مشتری بعدی است. «بیا پایین، بیا پایین!» طنین صدای فالگیر میانسال دوباره توی زیرزمین می پیچد. یک سوال غیر منتظره: «تو چه کاره ای؟» آب دهانم را قورت می دهم، «نویسنده . کارم نوشتن است.» دستپاچه می شود. «چه کار خوبی!» مدتی در فکر فرو می رود: «زندگی خوبی خواهی داشت، درکارت به جای خوبی می رسی.» در اوج استیصال وبا ناامیدی رگبار سوال را می بندیم به او تا جواب بگیریم به خیالش هنوز مشتری هستیم.
اینها را از کجا یاد گرفته اید؟
درخواب به من الهام می شود.
یعنی چه جوری؟
یک شب درخواب اینها را دیدم واز فردایش شروع شد.
با واسطه؟ به کمک شخص دیگری؟
نه فقط در خواب.
چند وقت است این توانایی را داری؟
17- 18 سالی می شود.
یعنی چه که به شما الهام می شود.
نه! یکی از بندگان خدا.
چرا باید بی واسطه به تو الهام بشود؟
نمی دانم. باید از خدا بپرسی.
حتماً کسی اینها را به تو می گوید؟
خود خدا می گوید.
خب خدا چطور با تو حرف می زند؟ گفتی که برگزیده خدا نیستی. نکند با جنی، چیزی حرف می زنی؟
...(رنگ چهره اش عوض می شود) جن؟ اصلاً مگر جن وجود دارد؟
وجود ندارد؟
چرا هستند. ولی با من کاری ندارند. من مشتری دارم. اصلاً شما آمده اید فال بگیرد یا آمار من را ؟!
خب می خواهیم بدانیم چقدر باید به حرف های شما استناد کنیم.
اصلاً باور نکنید. ولی هر چه می گویم راست است. سال هاست اینجا کار می کنم.
استیصال درصورتش مشخص می شود. دستپاچگی و سکوت های پی در پی درمقابل رگبار سوال ها؛ «اگر هم جنی باشد، نه با شما کار دارد و نه با من».
دست های خالی
هنوز نفسمان در سینه حبس است. موقع خروج با نگاه های مدام پشت سر، مراقبیم که مورد هجومی ناگهانی قرار نگیریم! در که پشت سر بسته می شود، انگار از دست اهریمنی خلاص شده باشیم، نفس حبس شده، یکباره رها می شود. یک ساعت زجر آور و پر از وحشت، تمام شده. جلسه شور و مشورتی پشت درتشکیل می شود. همه اتفاقات از ذهن می گذرد. چطور نفهمید ما خبرنگاریم؟ چطور شد که نفهمید حرف هایش ضبط می شود. از ترس در دل چند بار تکرار کردیم؛ «بسم الله» شاید بلا دور شود. پشت در بسه، ما مانده ایم وابهاماتی که انگار بیشتر شبیه دغدغه شده تا یک سوال! این یک داستان واقعی است. بدون کم وکاست وهیچ شباهتی به سه گانه های «جن گیر»!
منبع:همشهری جوان 31