ماهان شبکه ایرانیان

نگاهی کوتاه به زندگی نامه مرحوم شیخ رجبعلی خیاط (ره)(۴۵)

شیخ رجبعلی نکوگویان (ره) که سال ها بعد به دلیل اشتغال به دوزندگی به خیاط شهرت یافت، در سال ۱۲۶۲ ه.ش در تهران دیده به جهان گشود

نگاهی کوتاه به زندگی نامه مرحوم شیخ رجبعلی خیاط (ره)(45)
شیخ رجبعلی نکوگویان (ره) که سال ها بعد به دلیل اشتغال به دوزندگی به خیاط شهرت یافت، در سال 1262 ه.ش در تهران دیده به جهان گشود. پدرش مشهدی باقر پیشه ور بود و سایه پرمهرش دوازده سال همراه رجبعلی بود. با مرگ پدر، رجبعلی دوازده ساله که از برادر و خواهر تنی بی بهره بود در غربتی سنگین و جانکاه گرفتار شد.
سال های کودکی و نوجوانی را به فراگیری خواندن و نوشتن پرداخت و پس از آن برای گذراندن زندگی به کار خیاطی روی آورد. نوجوانی بیش نبود که به شوق شنیدن مواعظ و پندهای انسان ساز اخلاقی، در حرم حضرت عبدالعظیم (ع) و مساجد شهر، پای منبرخطیبان می نشست و خمیره درون خویش را با نوشیدن آیات قرآن و روایات معصومان (ع) شکل می بخشید. تنهایی، تفکر و خودسازی از او شخصیتی ساخت که توانست در پرتلاطم ترین سال های آغاز جوانی، فهرمانانه ترین حرکت زندگی خود را که در تمام سالیان عمر پربرکتش نقش داشت آشکار سازد. او که از تأثیر سخن واعظان و بیش از همه سخنان میرزا محمد تقی بافقی و مرحوم آیت الله میرزا مهدی اصفهانی (ره) نفس آدمی را کینه توزترین دشمن انسان می دانست، پیوسته می کوشید که با لگام زدن بر نفس خویش، دشمن توانای وجود خود را از سرکشی و طغیانگری باز دارد. چنین بود که وقتی گوشه ای از دنیا در چهره زیبارویی پرفریب و افسون و سرشار از نیرنگ به او روی آورد، چشم از آن فروبست و رخ برتافت. همین پایداری جوان خیاط در برابر خودنمایی های افسون گرانه دنیا بود که روزنه های پردرخشش جهان معنی را بر روی او گشود و از همین زمان بود که لطف و محبت جاودان الهی بر وجود او پرتو افکند.
از آن پس هرگاه شیطان نفس به سراغش می آمد و با هر جلوه ای به او رخ می نمود، سراسر وجودش را خشم و غضب فرا می گرفت. از خانه بیرون می رفت، در هوای کوچه و خیابان قدمی چند می زد و آن گاه که خود را بر نفس خویش چیره می یافت، ساکت و آرام و خندان باز می گشت و به کار می پرداخت. دنیا چنان در چشمانش پست و خوار شده بود که همواره از آن به «دکان پیرزنه» تعبیر می کرد و دیگران را از فروغلتیدن در دام آن باز می داشت و به کف نفس و عبادت و بندگی خالصانه درگاه الهی فرا می خواند.
جوان خیاط با این ایده و اندیشه، نخستین گام ها را برای ورود به عرصه پرهیاهوی زندگی استوار برداشت و با نفس کشی و قناعت کوشید تا بهره های افزون تری از عالم معنی را نصیب خود سازد. روی کرد وی به امور معنوی فرصت تفریح و گردش را از وی گرفته بود، اما اگر دوستانش او را برای رفتن به «امامزاده ابراهیم»، «امامزاده ابوالحسن» یا «بی بی شهربانو» دعوت می کردند، با آنان همراه می شد و در آن جا جز ادای نماز و خواندن به کارهای نیک و بازداشتن از امور ناشایست فرو نمی گذاشت. یکی از دوستان او می گوید: جمعی بودیم که همراه رجبعلی خیاط به قصد ریاضت و ذکر حق و دعا روانه کوه بی بی شهربانو شدیم. نان و خیاری گرفتیم و از کنار بساط خیارفروش، قدری نمک برداشتیم و بالا رفتیم، آنجا که رسیدیم، خیاط گفت: برخیزید برویم پایین که ما را برگرداندند، می گویند: «اول پول نمک را بدهید بعد بیایید مناجات کنید»
بار دیگر همراه گروهی از دوستان با ماشین به طرف امام زاده ابوالحسن روانه می شود، مردم می گویند: «پل خراب است و راه بسته و نمی توانید از رودخانه بگذرید. می گوید: برویم، خدا که هست.» می روند و معلوم می شود پیش از رسیدن ایشان جماعتی آمده اند و پل را درست کرده اند. رفتار و سخنانی چنین، دوستان را بیش از پیش به سوی جوان خیاط می کشاند و آنان را به گوشه هایی دیگر از روحیات و اخلاق وی آشنا می کند. این گونه است که جوان مکتب نرفته، خط ننوشته، استاد ندیده، مسأله آموز صد مدرس می شود و با این که لباس روحانی ندارد بلکه لباده و عبایی می پوشد و عرق چین بر سر می گذارد، برازنده عنوان «شیخ» می شود و از آن پس او را «شیخ رجبعلی» می خوانند.
پیشه دوزندگی نیز در پیوند او با روحانیان و تحصیل کرده های حوزه تأثیر می گذارد و آشنایی وی را با شخصیت های علمی بیشتر می کند. در همین پیوندهاست که عالمان نیز با روحیات برجسته اخلاقی و ادب و نزاکت و متانت شیخ، و از همه مهم تر با روشن نگری و باریک بینی او آشنا می شوند و به او ارادت پیدا می کنند.
یکی از مجتهدان، با معرفی یکی از دوستانش نزد رجبعلی خیاط می رود تا قبایی بدوزد، مدت ها بعد به دوستش می گوید: «با ما چه کردی و ما را کجا فرستادی؟ رفتم قبا بدوزم از کارم پرسید. گفتم: طلبه هستم. گفت: درس می خوانی یا درس می دهی؟ گفتم درس خارج می دهم. سری تکان داد و فرمود: خوب است، اما درس عاشقی بده و این سخن مرا دگرگون کرد.»
بشوی اوراق اگر هم درس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
یکی از شیفتگان شیخ، مرحوم آیت الله میرزا محمود، امام جمعه زنجان بود؛ وی شاگرد میرزای نائینی و انسانی عالم و آگاه بود که گاه به دیدار شیخ می آمد. شیخ خود گفته است:
یکبار که ایشان همراه عده ای از محترمین تهران به منزل آمدند، به اقتضای سرشت آدمی، حالتی دست داد و فکر کردم دیگر شخصیت های برجسته هم می آیند و همین وضع ادامه خواهد داشت. شب متوجه شدم که حالم دگرگون شده است، مشغول راز و نیاز و تضرع به درگاه خداوند متعال شدم تا این که به حال عادی برگشتم و صفای باطن پدیدار شد، در این اندیشه بودم که اگر این حالت ادامه می یافت تکلیف من چه بود؟ ناگهان فهمیدم که به من می گویند: «در این صورت همچو «بلعم باعورا» می شدی، نتیجه زحمات تو این می شد که با شخصیت ها محشور بودی و دنیا از آن تو بود اما از آخرت محروم می شدی.» اطرافیان شیخ هنگامی که می دیدند بعضی از طلبه های قم برای آشپزی در مجالس اطعام منزل شیخ به تهران می آیند و در جشن های اعیاد مذهبی به خدمت در خانه او کمر می بندند، ارج و منزلت شیخ را در نزد روحاینان در می یافتند.
در یکی از همین مجالس است که جمعیت فراوانی برای صرف ناهار به منزل می آیند، به اندازه ای که دو طبقه منزل پر از مهمان می شود، با آن که هشت من برنج پخته اند، اهل منزل بیم آن دارند که غذا برای همه حاضران کفایت نکند، شیخ که از این نگرانی آگاه می شود، خطاب به روحانی آشپز که از قم آمده است می گوید: آسید ابوالحسین! اینها چه می گویند؟ در دیگ را باز کن تا ببینم. مقداری برنج بر می دارد و می گوید: ان شاء الله که کم نمی آید. از قضا در آن مجلس نه تنها غذا کم نیامد بلکه افزون بر همه مهمانان، جماعتی که با ظرف های خود پشت در منزل گرد آمده بودند، هیچ کدام دست خالی برنگشتند.
زندگی شیخ سراسر آکنده از معنویات و کرامات است و خاطرات فراوان شاگردان و معاصران شیخ از گفتارهای آموزنده و کردارهای سازنده او هر یک حاکی از ایمان و معرفت و خداشناسی و خودسازی اوست. اگر خواسته باشیم سرچشمه همه این فضیلت ها را در یک نکته بجوییم، ناگزیریم که سراغ آن را در ایمان و خداباوری شیخ بگیریم. از همان زمان که شیخ چشم بر فریبکاری های دنیا بست و روی از آن برگردانید، نیتی جز تقرب به خداوند و کسب رضای الهی نداشت. هرگاه شیخ از آن نقطه عطف زندگانی خود یاد می کرد می فرمود: «من که استاد نداشتم، ولی گفتم: خدایا! این را برای رضای خودت ترک می کنم و از آن چشم می پوشم، تو هم مرا برای خودت درست کن.» و با ذکر همین نکته دیگران را به پرهیز از خودخواهی فرا می خواند و می فرمود: «شما برای خدا قیام کنید، خدا راهنمایی تان می کند، اگر مواظب دلتان باشید و غیر خدا را در آن راه ندهید، چیزی را می بینید که دیگران نمی بینند و چیزی را می شنوید که دیگران نمی شنوند. اگر برای خدا کار کنید، چشم باطن شما باز می شود، کارتان باید برای خدا باشد نه برای این که چیزی بشوید، من کان لله کان الله له؛ هرکسی وجود خود را سراسر از آن خدا بداند و برای خدا کار کند خدا هم برای اوست.»
فقیه عالیقدر حضرت آیت الله سید محمد هادی میلانی (ره) به این داستان اشاره نموده و فرموده است: به شیخ عنایتی شده و آن به خاطر کف نفسی بود که در ایام جوانی به عمل آورده است.
جناب شیخ خود شرح این ماجرا را در دیداری که با آن بزرگوار داشته بازگو نموده است:
در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت. با خود گفتم: رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن.»
آنگاه دلیرانه همچون یوسف (ع) در برابر گناه، مقاومت می کند و از آلوده شدن دامن به گناه اجتناب می ورزد و به سرعت از دام خطر می گریزد. این کف نفس و پرهیز از گناه، موجب بصیرت و بینایی اومی گردد. دیده برزخی او روشن می شود و آن چه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود؛ به طوری که چون از خانه بیرون می آید بعضی افراد را به صورت واقعی خود می بیند و برخی اسرار برای او کشف می شود.(46)
ترجیح بند دیوان زندگی شیخ «کار برای خدا» بود و از این رو در میان ویژگی های فراوان او، یکی نیز این بود که به تعبیر خودش چیزهایی را می دید که دیگران نمی دیدند و به اصطلاح «برزخ افراد» و واقعیت ها را می فهمید و مشاهده می کرد و می توانست زنجیره پیوسته میان رخدادها را با نگاه تیزبین خود بنگرد و در حد امکان بیان کند.این زاویه از زندگی شیخ، بخش مهمی از خاطرات دوستانش را تشکیل می دهد زیرا بیشتر کسانی که با او در ارتباط بودند، چند نمونه از این کرامات شیخ را دیده اند و برای دیگران بازگفته اند. شیخ خود تعریف کرده است که: روزی برای انجام کاری روانه بازار شدم، اندیشه ارتکاب گناهی در مغزم گذشت ولی بلافاصله منصرف شدم و استغفار کردم، در ادامه راه شترهایی که از بیرون شهر هیزم می آوردند قطار وار از کنارم گذشتند، ناگاه یکی از شتران لگدی به سوی من انداخت که اگر خود را کنار نکشیده بودم آسیب می دیدم، به مسجد رفتم این پرسش در ذهن من بود که این رویداد از چه امری سرچشمه می گیرد؟ در عالم معنی به من گفتند: «به خاطر آن فکر و خطور ذهنی بود. گفتم: من که به گناه دست نیازیدم. پاسخ آمد: لگد آن شتر هم که به تو نخورد.»
هدف شیخ از گفتن این گونه مسائل، تنها جنبه های تربیتی و آموزش آن بود وگرنه شخصیت برجسته او از خودستایی و به رخ کشیدن توانایی های خویش به دور است.
حتی اگر با نگاه تیزبین خود امر ناشایستی را در وجود کسی احساس می کرد آن را به روی خود نمی آورد بلکه با رویی گشاده با او روبرو می شد اما اگر خود آن شخص از شیخ درخواست پند و تذکر می کرد، شیخ نیز به منظور تنبیه و نصیحت وی برخی از آنچه را می دید باز می گفت. او در بیان این گونه مسائل، راهی کاملاً جدای از مدعیان دکاندار داشت و بهترین راه سیر و سلوک را در چهار چیز می دانست:
1- گدایی در خانه خدا 2- توسل به ائمه هدی (ع) 3- احسان به مردم 4- تخلق به اخلاق خدایی.
شیخ دین حق را همین چیزی می دانست که بالای منبرها گفته می شود ولی دو چیز دیگر را نیز به آن می افزود: «محبت خدا و اخلاص» و می گفت: این دو امر را نیز باید به مردم آموزش داد.
به همین منظور جلساتی هفتگی را در منزل خود ترتیب داد و جماعتی از ارادتمندان به شاگردی او نشستند، در ایام ماه مبارک رمضان و ماه های محرم و صفر نیز هر شب جلساتی در منزل دوستان به صورت دوره ای داشت. وی در این نشست ها علاوه بر نصایح کلی به ویژه در زمینه عشق به خدا و اخلاص، پندها و موعظه های مخصوصی هم برای افراد داشت.
در جلسات هفتگی منزل شیخ از طبقات گوناگون جامعه شرکت می کردند و سخنان شیخ به گونه ای بود که برای همگان سودمند می افتادمثلاً وقتی می فرمود: کار را برای خدا انجام دهید و در همه کارها توجه تان به خدای تبارک و تعالی باشد، چون کفاش و خیاط هم پای سخن او نشسته بودند، ادامه می داد: «وقتی کفش را می دوزید نخست، سوزن را برای خدا فرو کنید، آن گاه آن را خوب و محکم بدوزید که به این زودی پاره نشود.»
خیلی از افراد سرشناس و معروف هم که دارای سمت های اداری و دولتی بودند به این جلسات می آمدند و در حد خود از سخنان شیخ بهره مند می شدند. چون اطلاعات شهربانی به حضور این افراد در جلسات شیخ حساس شده بود و می خواست بداند در این مجالس چه می گذرد، سرگرد حسن ایل بیگی و یک نفر دیگر را مأمور کرده بود که به صورت ناشناس در یکی از جلسات شیخ حاضر شوند و گزارش آن را برای ساواک بفرستند.
در همان جلسه، شیخ در لابلای سخنان خود می فرماید: «به خدا توجه کنید و غیر از خدا را در دل خود راه ندهید، چون دل آیینه است و اگر یک لکه کوچک پیدا کند زود نشان می دهد، حالا بعضی ها مثل قاصد و خبرچین می مانند و با نام مستعار می آیند مثلاً اسمش حسن است و به نام فلان می آید.» همین جملات به اندازه ای در دل حسن ایل بیگی تأثیر می گذارد که از ساواک استعفا می دهد و درجه دار ارتش باقی می ماند.
یکی از کسانی که در جلسات شیخ حاضر می شد، رئیس بانک ملی بود. یکی از دوستان وی تنها یک پسر داشت که به آمریکا رفته و سه ماه از او بی خبر بود و به همین دلیل خیلی بی تابی می کرد. رئیس بانک وی را نزد شیخ می آورد و شیخ پس از توجهی می فرماید:
«جای ناراحتی نیست، پسر شما همراه سه نفر دیگر که یکی از آنها سیاه پوست است در اتاقی هستند.» آن مرد موضوع را یادداشت می کند و برای پسرش می فرستد و از او می پرسد: آن سه نفر چه کسانی بودند؟ پسر بلافاصله نامه می نویسد و می گوید: آن سه نفر هیچ یک ایرانی نبودند، چه کسی به شما خبر داده است که ما با هم بوده ایم؟ پدر از نگرانی در می آید و سرانجام پسر به ایران بر می گردد و دگرگون می شود.
فردی نقل می کند که من سعی داشتم به محضر شیخ راه پیدا کنم و در جلسات خصوصی اش حاضر شوم ولی او اجازه نمی داد تا این که یک روز در مسجد جامع، شیخ را دیدم و پس از سلام از علت راه نیافتن خود جویا شدم، فرمود: «اول پدرت را از خودت راضی کن بعد با شما صحبت می کنم.» شبانه به منزل پدر رفتم، به دست و پای او افتادم و با بوسه و عجز و التماس رضایت پدر را، تا آن اندازه جلب کردم که گفت: «خیالت راحت باشد.» شب بعد به منزل شیخ رفتم، فرمود: «بارک الله خوب آمدی! حال پهلوی من بنشین.»
این گونه بود که مجالس درس شیخ و مصاحبت با او، انسان را به خودسازی و خداشناسی و انجام تکالیف شرعی وا می داشت. در همین نشست ها بود که راه های درست سیر و سلوک بیان می شد و آداب و رفتار و اخلاق و منش اسلامی از زبان انسانی وارسته و نیک نفس به گوش حقیقت جویان می رسید.
شیخ رجبعلی، علاوه بر این جلسات منظم هفتگی به مناسبت های مختلف به ویژه اعیاد مذهبی در منزل کوچک خود، محفلی بر پا می کرد و از حاضران در مجلس پذیرایی می نمود. وی برای اطعام مؤمنان و گسترده بودن سفره احسان در منزل، اهمیتی خاص قائل بود و همواره سفارش می کرد که بکوشید تا در خانه تان سفره اطعام داشته باشید و معتقد بود که اگر پول آن را بدهند تا نیازمندان برای خود غذا تهیه کنند آن خاصیت را ندارد.
مجالس اطعام شیخ به ویژه در روزهای مبعث پیامبر (ص) و تولد حضرت علی (ع) برگزار می شد. نیمه شعبان هم که می شد همه می دانستند که پلو مرغ می دهد، بنابراین عارف و عامی می آمدند و روی زیلوهای رنگ و رو رفته خانه می نشستند و از سفره احسان شیخ بهره مند می شدند. سر سفره همیشه دو زانو رو به قبله می نشست و غذا را با لذت می خورد. مهمان را خیلی احترام می کرد و از پذیرایی وی فرو نمی گذاشت.
تاکید شیخ بر اطعام مؤمنان پافشاری او بر گسترده بودن سفره احسان در منزل و رعایت ادب مهمانداری و پذیرایی در حالی بود که همواره در مضیقه مالی به سر می برد و درآمد وی از خیاطی قبا و عبا و لباده، اگر بیش از هزینه عادی و فقیرانه زندگی او بود، در جایی محفوظ می ماند و درهنگام مناسب خرج مستمندان و نیازمندان می شد. روزی شیخ در پاسخ یکی از بستگان که گفته بود: در این منزل افراد رده بالا و رؤسا می آیند فرمود: «هرکس می خواهد مرا ببیند، بیاید در همین اتاق و روی خرده کهنه ها بنشیند.»
همین منش های فردی و سلوک برجسته برگرفته از دستورهای قرآن و روایات بود که مردم را شیفته شیخ کرده بود. روی خندان، چهره صمیمی، اخلاق خوب، رعایت حرمت مؤمنان، احترام فوق العاده به سادات، توجه فراوان به بینوایان، اهمیت دادن به مستحبات و ده ها ویژگی پسندیده ی دیگر، از شیخ رجبعلی خیاط شخصیتی ساخته بود که همواره مورد احترام همگان باشد. یاران شیخ بر این باورند که چون همه حالات آن از صفا و صداقت و سادگی نشأت می گرفت و حرف ها را تکرار آموخته های خودش نمی دانست، ناگزیر در دیگران هم اثری عمیق می گذاشت به گونه ای که هرچه می گفت، می پذیرفتند و به کار می بستند و البته نتیجه مثبت آن را هم می دیدند.
یکبار که تنی چند از کشاورزان خطه شمال، از خشکسالی زیان دیده و برای از بین رفتن برنج های کشت شده خود نزد شیخ می آیند، پاسخ می شوند که: «بروید گاوی بکشید و اطعام کنید» هنگامی که پس از کشتن گاو، هزار نفر را اطعام می کنند، هنوز سفره را جمع نکرده اند، چنان بارانی می بارد که خاطره ی آن تا سال ها در ذهن مردم می ماند و به همین مناسبت چند بار شیخ را به ساری دعوت می کنند و او را گرامی می دارند.
میان سیر و سلوک مورد تأیید و تأکید شیخ و آنچه مدعیان این وادی از آن سخن می گویند، صحرا صحرا فاصله است، شیخ حتی معتقد بود که بسیاری از سرشناسان این زمینه بر اثر ریاضت نفس به این مقام رسیده اند نه بر اثر ایمان و اعتقاد کامل، بنابراین هنوز بسیاری از درهای معرفت بر روی آنان بسته است و از درک مسائل فراوانی عاجز و ناتوانند.
شیخ مکتب نرفته، با همان صفای باطن و صمیمیت دوست داشتنی، خود به چنان باور و ایمانی رسید که تا دم مرگ لحظه ای از دعا ومناجات به درگاه الهی غافل نبود.
سرانجام، پس از هفتاد و نه سال بندگی و عبادت خداوند در این دنیای گذرا، در روز دهم شهریور 1340 ه.ش، مرغ وجود شیخ از قفس پر می کشد و شیخ به جوار حق می پیوندد.
گزارش وفات شیخ در بیان یکی از همنشینان او از این قرار است:
خواب دیدم که دارنده در مغازه سمت غربی مسجد قزوین را می بندند. پرسیدم چرا؟ گفتند: آشیخ رجبعلی خیاط از دنیا رفته است. نگران و پر دلهره از خواب برخاستم.
ساعت سه نیمه شب بود، خواب خود را رؤیای صادقه یافتم، پس از اذان صبح نماز خواندم و بی درنگ روانه منزل یکی از دوستان شدم، با شگفتی از دلیل این حضور بی موقع سؤال کرد. جریان رؤیای خود را تعریف کردم. ساعت پنج بود که به طرف منزل شیخ راه افتادیم. شیخ در را گشود، داخل شدیم و در اتاق همراه شیخ نشستیم و قدری صحبت کردیم، شیخ به پهلو خوابید و گفت: چیزی بگویید، شعری بخوانید! یکی خواند:
خوشتر از ایام عشق ایام نیست
صبح روز عاشقان را شام نیست
هنوز یک ساعت نگذشته بود که حال شیخ را دگرگون یافتم و از شیخ خواستم که برایش دکتر بیاورم، فرمود: «مختارید.» دکتر را آوردم و شیخ را معاینه کرد و رفتم نسخه را بگیرم، هنگامی که برگشتم، دیدم شیخ را به اتاقی دیگر برده اند، رو به قبله نشسته و شمد سفیدی روی پا انداخته است و با انگشتانش یکسره با شمد بازی می کند، یک مرتبه حالی پیدا شد و گویا در گوش او چیزی گفتند که گفت: «ان شاء الله.» سپس فرمود: «امروز چند شنبه است؟ دعای امروز را بیاورید تا بخوانیم.»هر سه نفرخواندیم، سپس فرمود: «دستهای تان را به سوی آسمان بلند کنید و بگویید: العفو، یا عظیم العفو، العفو، یا کریم العفو.» سپس من دنبال یکی دیگر از دوستان رفتم که معلوم شد قبل از رسیدن من، به سوی منزل شیخ رفته است. وقتی برگشتم، مغرب بود و شیخ قالب تهی کرده بود، گویا همین که دوست دیگرمان می رسد، شیخ آغوش می گشاید و او را بغل می کند و در دامان او جان به خدا می سپارد. پیکر پاک او را با تجلیل از منزل تشییع می شود و در صحن مزار ابن بابویه دفن می گردد. با درگذشت شیخ رجبعلی خیاط (ره) پرونده آن مرد با صفا بسته نمی شود، بلکه به ادامه راه او توسط دانش آموختگان مکتب اخلاص و عشق به خدا، هر روز بر حسنات او افزوده می گردد و درجاتش فزونی می یابد. رحمه الله علیه، رحمه الله الواسعه.

پی نوشت ها :
 

45- برگرفته از کتاب «تندیس اخلاق».
46- ظاهراً این واقعه در سن 23 سالگی شیخ اتفاق افتاده است.
 

منبع:لک علی آبادی،محمد،دلشدگان،انتشارات هنارس،1388
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان