ماهان شبکه ایرانیان

پیشنهادِ "کیت ریوُرت" برای بازاندیشی در اقتصاد

اقتصاد دوناتی

اقتصادی که از قرن پیش به ارث برده‌ایم ابزار لازم برای درک چالش‌های قرن بیست‌ویکم را در اختیار ما نمی‌گذارد.

پیشنهادِ
 
فایو بوکز ؛ گفت‌وگوی کسپر هندرسون با کیت ریورت،  سیاست‌مداران همیشه به‌دنبال نشان‌دادن نمودار‌هایی هستند که نشان از حرکت روبه‌جلو و بالا داشته باشد. چرا؟ چون ذهن ما استعارۀ حرکت به جلو و بالا را نمایانگر پیشرفت می‌داند.
 
کیت ریورت با درک تأثیر استعاره‌ها، تصاویر و مفاهیم ساده روی ذهنیت ما، از تصویر یک دونات برای مشخص‌کردن نیاز‌های اقتصاد امروز استفاده می‌کند. او در گفت‌وگوی پیش رو از پنج کتابی می‌گوید که بیش از همه برای بازاندیشی در علم اقتصاد اهمیت دارند.

کسپر هندرسون: چرا نیازمند بازاندیشی در علم اقتصاد هستیم؟ مگر نه اینکه اوضاع به‌خوبی پیش می‌رود؟ برای مثال در نامۀ سالیانۀ بیل و ملیندا گیتس خواندم که اگر نرخ مرگ‌ومیر در همان حد سال 1990 باقی می‌ماند، در این 25 سال، 120 میلیون کودک زیر 5 سال جان خود را از دست می‌دادند، اما این 120 میلیون کودک در این مدت جان سالم به در بردند و این تنها یکی از علائمی است که نشان می‌دهد که دنیا به لطف رشد اقتصادی رو به بهبود است.

کیت ریورت: در صد سال گذشته این‌طور فرض شده که بهروزی انسان تنها به همین نوع علائم و شاخص‌ها بستگی دارد: به مرگ‌ومیر کودکان و به آموزش و پرورش. اهداف توسعه‌ای هزاره، که در سال 2000 تعیین شد، تا حد زیادی روی برآورده‌کردن حقوق و نیاز‌های اولیه متمرکز شده است، حقوق و نیاز‌هایی مانند بهداشت، آموزش، غذا، آب پاکیزه و تأسیسات بهداشتی، اشتغال و چیز‌های دیگری از این دست.
 
اما امروزه با تغییری پارادایمی در برداشتمان از طبیعت بهروزی انسان مواجه هستیم. من این پارادایم جدید را مانند یک دونات در نظر گرفته‌ام (از آن دونات‌هایی که وسطش سوراخ است) تا نشان دهم که اساساً دو وجه از بهروزی انسان وجود دارد. یک وجه برآورده‌کردن نیاز‌های همه است تا هر کس شانس این را داشته باشد که زندگی همراه با شرافت، فرصت و در کنار جامعه را تجربه کند.
 
این درواقع اشاره به نیاز‌هایی مانند غذا، مراقبت‌های بهداشتی، مسکن، حق اظهارنظر سیاسی، و برابری جنسیتی است. اما علاوه‌براین ما به انسجام و ثبات نظام‌های خارق‌العاده و جان‌بخش سیاره‌مان نیز وابسته‌ایم: یک اقلیم باثبات، خاک‌های حاصلخیر، اقیانوس‌های سالم، آب شیرین فراوان، تنوع زیستی بسیار، لایۀ ازن محافظ. بهروزی ما در نهایت با این موارد در هم تنیده، و همان‌طور که همگان می‌دانیم همۀ این موارد شرایط نامساعد بی‌سابقه‌ای را تجربه می‌کنند. پس همه‌چیز به‌خوبی پیش نمی‌رود و به همین دلیل هم هست که نیازمند بازاندیشی در علم اقتصاد هستیم.

اجازه بدهید به ریشۀ اقتصاد بازگردم که همانا «هنر مدیریت خانوار» است. زمانی که کسنوفون، فیلسوف یونان باستان، برای اولین بار کتابی به نام اقتصاددان 1 نوشت، درحقیقت از مدیریت یک ملک شخصی می‌گفت. آیا باید به زن خانه برای مدیریت حساب‌های خانوار اعتماد کرد؟ برده‌ها را چطور باید مدیریت کرد؟
 
کسنوفون در اواخر عمرش دربارۀ مدیریت یک دولت‌شهر می‌اندیشید (شهر زادگاهش یعنی آتن)، اینکه چطور باید از صادرات و واردات مالیات گرفت، اینکه آیا باید اجازه داد دیگران وارد شهر شده و کار کنند. دو هزار سال پس از آن بود که آدام اسمیت توجه ما را به یک سطح بالاتر یعنی دولت‌های ملی جلب کرد و پرسید که چرا ملتی شکوفا می‌شود درحالی‌که ملتی دیگر به نظر در جا می‌زند؟
 
به نظر من امروز زمان آن فرا رسیده که نسل ما نگاهش را یک سطح دیگر بالا ببرد و ورای خانواده، شهر، یا کشور به سیاره‌مان بیندیشد: زمان آن فرا رسیده که به اقتصاد خانوار سیاره‌ای بپردازیم؛ و باید این سؤال را از خودمان بپرسیم: چطور باید موطنِ سیاره‌ای فوق‌العاده‌مانِ را مدیریت کنیم که منافع و نیاز‌های همۀ ساکنانش برآورده شود؟
 
به این ترتیب به زعم من، دوران ما دوران اقتصاد سیاره‌ای است. پاسخ هر چه باشد، یک چیز روشن است. اقتصادی که از قرن پیش به ارث برده‌ایم (تا حد زیادی اندیشۀ قرن بیستمی که در نظریات قرن نوزدهمی ریشه داشته)، به‌هیچ‌وجه ابزار لازم برای درک چالش‌های قرن بیست‌ویکم را در اختیار ما نمی‌گذارد.
 
شاهد این شرایط نامساعد هم دیدگاه امروزی‌مان نسبت به بهروزی، وابستگی متقابل به این سیارۀ جاندار، و روش‌هایی است که با استفاده از آن‌ها در حال تخریب این کرۀ خاکی هستیم.

هندرسون: امید دارید که با کتابتان، اقتصاد دوناتی 2، به چه چیز دست یابید؟
ریورت: سعی کردم کتابی را بنویسم که آرزو داشتم روز اولی که برای تحصیل اقتصاد به دانشگاه رفتم، آن را می‌خواندم.
 
من در دهۀ 1980 بزرگ شدم و شاهد سوراخ‌شدن لایۀ ازن، قحطی در اتیوپی، و [به‌گل‌نشستن]کشتی اکسون والدز بودم که مواد نفتی را در آب‌های آلاسکا ریخت، زمانی که مدرسه را به پایان رساندم می‌دانستم که می‌خواهم برای سازمانی مانند آکسفام یا گرینپیس کار کنم، و بر این باور بودم که بهترین کاری که می‌توانم انجام دهم این است که خود را به زبان مادری سیاست عمومی مجهز کنم: علم اقتصاد.
 
من گمان می‌کردم که اگر اقتصاد را بیاموزم، قادر خواهم بود به این مسائل پرداخته و به مقابله با فقر، بی‌عدالتی اجتماعی، و فروسایی محیط زیست کمک کنم. من تحصیلات فوق‌العاده‌ای را در کنار اساتیدی کم‌نظیر در دانشگاه پشت سر گذاشتم، اما دریافتم که اقتصاد متعارف این مسائل را کنار می‌گذارد.
 
برای مثال در اقتصاد متعارف برای سخن گفتن از محیط زیست از عبارت «آثار بیرونی محیط زیستی» استفاده می‌شود. خب اگر قرار باشد که دربارۀ جهان زنده با عنوان آثار بیرونی سخن بگوییم از پیش معلوم است چقدر برای آن اهمیت قائل شده‌ایم.

بسیاری از مسائلی که برایم مهم بود را باید در حاشیه‌های دروس ارائه‌شده پی می‌گرفتم؛ این‌طور بود که درنهایت از اقتصاد دانشگاهی فاصله گرفتم. اما بعد از سه سال کار در روستا‌های زنگبار، چهار سال کار با سازمان ملل، و سپس یک دهه با آکسفام (به عبارت دیگر پس از اینکه با چالش‌های اقتصاد واقعی درگیر شدم)، متوجه شدم که به دلایلِ ریشه‌ایِ این مسائل نخواهیم رسید مگر اینکه نظریۀ اقتصادری را ازنو بنویسیم تا متناسب زمانۀ خودمان شود.
 
بسیاری از افراد گمان می‌کنند که علم اقتصاد اساساً به معادلات می‌پردازد، اما پشت هر معادله مدلی نهفته است، و پشت هر مدل نموداری بسیار ساده وجود دارد که آن‌قدر آرام راه خود را در پس ذهن ما باز می‌کند که اصلاً متوجه حضورش نمی‌شویم، ولی از همان ابتدا شیوۀ تفکر ما را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. من به‌دنبال تغییر این شرایط بودم.

هندرسون: انتخاب اول شما استعاره‌هایی که کنارشان زندگی می‌کنیم 3، اثر جرج لیکاف و مارک جانسون، است. این کتاب چطور به چالش‌های مدنظر شما می‌پردازد؟
ریورت: این کتاب را اولین بار، سرسری، در اواخر دهۀ 1990 خواندم. من بخشی از تیمی بودم که نوشتن گزارش توسعۀ انسانی در سازمان ملل را بر عهده داشت، و ما در حال صحبت دربارۀ «بیرون‌آوردن افراد از فقر» بودیم. یکی از همکاران فیلسوفم، کریستیمن بری، بیان کرد که این موضوع تا حدی شبیه به انتقال هوایی با استفاده از هلیکوپتر است.
 
چه چیز پشت ایدۀ «بیرون‌آوردنِ» افراد از فقر است؟ و اصلاً فقر چیست، آیا می‌توان آن را شبیه یک سوراخ دانست که افراد را از آن خارج می‌کنیم؟ این بود که شروع کردیم به صحبت‌کردن دربارۀ استعاره‌هایی که در توسعه از آن‌ها بهره می‌بریم، و با این کتاب روبه‌رو شدم و از درک ریشه‌های قدرت زبانی استعاره‌ها و اینکه تقریباً هر چیز که می‌گوییم نشانی از سوراخ‌های استعاره‌ها در خود دارد.
 
همین چیزی که الآن گفتم استعاره بود، انگار که زبان تخته‌ای چوبی است و استعاره‌ها سوراخ‌هایی هستند که کرم چوب‌ها بر جا می‌گذارند. هر آنچه می‌گوییم آن‌قدر آکنده از استعاره‌هاست که حتی متوجهش هم نمی‌شویم چرا که این استعاره‌ها درون تار و پود زبان انگلیسی جا گرفته است.

خلاصه که به‌شدت از آگاه‌شدن از آن همه استعاره‌ای که در صحبت‌کردنم وجود داشت و تاثیرش روی تفکراتم دربارۀ شدنی‌ها و ناشدنی‌ها شگفت‌زده شدم.
 
مثلاً اگر قرار است افراد از فقر «بیرون آورده شوند»، پس فقر چیزی است که آن‌ها خود به‌تن‌هایی نمی‌توانند از آن بیرون بیایند؟ آیا باید دیگری آن‌ها را بیرون بیاورد؟ و آن استعارۀ انتقال هوایی پیشاپیش در ما این ایده را زنده می‌کند که قربانیانی ناشناخته وجود دارند که توسط کسی نجات داده می‌شوند که قهرمانانه می‌آید و آن‌ها را از فقر بیرون می‌آورد. این استعاره از پیش تصور ما از کار‌های شدنی را چارچوب‌بندی و محدود می‌کند.

به این ترتیب مدت‌ها پیش این کتاب را خواندم و خیلی در چارچوب اقتصاد به آن فکر نکردم تا اینکه سال‌ها بعد و زمانی که می‌خواستم به ریشه‌های علم اقتصاد بپردازم دوباره به آن بازگشتم. وقتی از انتشار کتاب جدیدتر لیکاف، به فیل فکر نکن 4، با خبر شدم قدرت استدلال او را به خاطر آوردم و به این کتاب بازگشتم.
 
به‌شدت تحت‌تأثیر دو چیز در این کتاب قرار گرفتم. اولی نقش چیزی است که نویسندگان آن را استعاره‌های مربوط به جهت‌ها می‌نامند. یکی از بنیادی‌ترین استعاره‌ها در این رابطه که در زبان انگلیسی به کار می‌رود این است که جلو و بالا نشانۀ خوبی است.
 
به این ترتیب است که می‌گوییم: «دوباره همه چی روبه‌جلوست» 5 یا «به نظر می‌آد داریم به عقب برمی‌گردیم» 6، «چرا سرت پایینه و تو خودتی؟» 7، «حس می‌کنم اون بالا رو ابرهام» 8. این جهت‌گیری بسیار ابتدایی در جهان را از بدن‌هایمان وام گرفته‌ایم. به زمانی فکر کنید که کودک شروع می‌کند به چهاردست‌وپارفتن: اول به‌شکل عجیبی عقب عقب می‌رود، سپس رو به جلو حرکت می‌کند، و درنهایت خود را بالا می‌کشد و می‌ایستد، و اینجاست که همۀ ما برایش دست می‌زنیم. این احساس جلورفتن و عقب‌رفتن به‌مثابۀ پیشرفت وجود دارد، و ما آن را در سراسر زندگی به کار می‌بندیم.

هندرسون: خب این موضوع ایرادی دارد؟
ریورت: نه، جلو و بالا در حقیقت بخشی از زندگی و رشد هستند. اما برداشت بیش‌ازاندازه لفظ‌محور و ساده‌انگارانه از آن‌ها عمیقاً در شیوۀ تفسیر ما از جهان وارد شده است. تعجبی ندارد که این موضوع به‌سرعت در زبان علم اقتصاد نیز به کار رفته است.
 
نمودار تولید ناخالص داخلی (جی. دی. پی) یک کشور را در نظر بگیرید، هدف سیاست‌گذاران این است که این شاخص همیشه روبه‌بالا حرکت کند. هر انحرافی از این مسیر روبه‌بالا بد شمرده می‌شود. به استعاره‌هایی دقت کنید که افراد برای سخن‌گفتن دربارۀ اقتصاد از آن‌ها استفاده می‌کنند.
 
مثلاً «دمیدن جوانه‌های بهبود اقتصاد» 9 که اقتصاد را یک گیاه در نظر می‌گیرد. البته که همۀ ما دوست داریم گیاهان و باغ‌هایمان رشد کنند، همان‌طور که دوست داریم فرزندمان رشد کنند.
 
واقعیتش الآن بچه‌های من هشت سالشان است و با سرعت زیادی در حال رشد هستند، اما حقیقتاً امیدوارم که بالاخره روزی رشدشان متوقف شود، چرا که در غیر این صورت دیگر نمی‌توانند در کنار من پشت میز صبحانه بنشینند.

ما همه می‌دانیم که رشدْ خیرِ مطلق نیست، چرا که مثلاً اگر من به شما بگویم که به دکتر رفته‌ام و او به من گفته که غده‌ای درون بدنم رشد کرده، شما خواهید دانست که اوضاع بر وفق مراد نیست.
 
زمانی که چیزی به‌شکلی غیرقابل کنترل درون یک موجود زندۀ سالم رشد کند، همان سیستمی که به آن بستگی دارد را از بین خواهد برد، چیزی که در بدن‌هایمان نام سرطان را روی آن گذاشته‌ایم. باید نگاه دوباره‌ای به نحوۀ رشد طبیعت بیندازیم: گیاهان تلاش نمی‌کنند که تا ابد رشد کنند، آن‌ها تا رسیدن به بلوغ رشد می‌کنند، و به این ترتیب دهه‌ها و حتی سده‌ها می‌توانند شکوفا شوند.
 
به این ترتیب بسیار مسحور این شده بودم که می‌توانم از بینش‌های این کتاب دربارۀ استعاره‌های مربوط به جهت‌ها برای درک این موضوع استفاده کنم که چرا ایدۀ رشد تا این حد در آرمان‌های اجتماعی و اقتصادی ما ریشه دوانده است. همین طور به این وسیله می‌توانستم بازگردم و استعاره‌های پنهان در کتاب‌های اقتصاد را بررسی کنم، و ببینم آن‌ها چطور نگاه ما به شدنی‌های اقتصادی را چارچوب‌بندی و مرزبندی کرده‌اند؛ و حالا اگر بخواهم بخشی از تغییر اندیشۀ اقتصادی باشم، چطور می‌توانم این کار را با به‌چالش‌کشیدن و تغییر این استعاره‌ها انجام دهم؟ ما نمی‌توانیم استعاره‌ها را از زبانمان محو کنیم.
 
ما به این استعاره‌ها نیاز داریم و از طریق آن‌هاست که با هم ارتباط برقرار می‌کنیم: ما یک چیز را از روی تجربه به چیز دیگر تشبیه می‌کنیم. بااین‌حال باید استعاره‌های تاریخ گذشته را با استعاره‌هایی که مناسب زمانۀ ماست جایگزین کنیم.

هندرسون: یکی از نکات کلیدی موردنظر جرج لیکاف این است که نمی‌توان با استفاده از چارچوب‌ها و استعاره‌های یک گروه آن‌ها را در منازعه و مبارزه شکست داد [و باید استعاره‌های خود را ارائه داد]. آن‌طور که من متوجه می‌شوم تو هم در اقتصاد دوناتی سعی داری بگویی «ببینید، این چارچوبی است که باید از آن استفاده کرد».
ریورت: دقیقاً. آن‌طور که لیکاف می‌گوید، محافظه‌کاران در ایالات متحده بیشتر کسب‌وکار می‌خوانند و معمولاً بیشتر نسبت به بازاریابی و قدرت برقراری ارتباط آگاه هستند، و خوب می‌دانند که باید از آن در ارتباطات سیاسی نیز بهره ببرند. از این رو آن‌ها معمولاً به‌شکل قابل توجهی از چارچوب‌ها، شعار‌ها و زبان تهییجگر استفاده می‌کنند.
 
این در حالی است که چپ‌گرایان و ترقی‌خواهان بیشتر این‌طور گمان می‌کنند که «اگر این حقایق و آمار‌ها را نشانتان بدهم، حرفم را تأیید می‌کنید»، و به‌شکل مؤثر از قدرت چارچوب‌بندی بهره نمی‌برند.
 
پس حرف او این است که ترقی‌خواهان باید منازعات را به زبان خود دوباره چارچوب‌بندی کنند، چرا که اگر تنها تلاش کنی چارچوب حریفت را نفی کنی درحقیقت در زمین او بازی کرده‌ای. مثال برجسته‌ای که او در این زمینه ارائه می‌کند حمایت محافظه‌کاران ایالات متحده از «معافیت مالیاتی است».
 
واقعاً چه کسی می‌تواند با معافیت مالیاتی مخالفت کند. وقتی از معافیت می‌گوییم پس مالیات به‌مثابۀ باری است که هر کس آن را از روی دوش افراد بردارد حکم قهرمان را دارد. آن‌ها تنها با استفاده از یک واژه، یعنی «معافیت»، یک چارچوب قدرتمند ایجاد کردند.
 
برای مقابله با این شرایط به‌جای اینکه بگویید «من مخالف معافیت مالیاتی هستم» مثلاً باید بگویید «من به‌دنبال عدالت مالیاتی هستم» که به‌کلی چارچوب دیگری است و شرایط منازعه را به‌کلی تغییر می‌دهد. پس هیچ‌وقت نباید با استفاده از عبارات حریف وارد منازعه شد؛ همیشه باید چارچوبی رقیب ساخت. به نظر من یک جنبۀ این موضوع این است که گاهی اوقات بهترین شکل اعتراض ارائۀ چیزی جدید است.

لیکاف استاد مشخص‌کردن زیر و بم چارچوب‌بندی زبانی است. اثر او برای من بسیار الهام‌بخش بود و آنچه می‌خواستم با کتاب اقتصاد دوناتی انجام دهم تمرکز روی همتای آن بود که نامش را چارچوب‌بندی بصری می‌گذارم.
 
تصاویر نیز مانند واژه‌ها درک ما را چارچوب‌بندی می‌کنند. من با نوشتن این کتاب به دنبال آن بودم که نه‌تن‌ها استعاره‌های زبانی اقتصاد که استعاره‌های بصری آن را نیز مشخص کنم. این استعاره‌های بصری در ساده‌ترین نمودار‌های نظریۀ اقتصادی نیز وجود دارد، نمودار‌هایی که بسیاری از اساتید گمان می‌کنند تنها تصاویری کنار صفحه هستند که با معادلات همراه می‌شوند. اما حقیقت این است که هر کس که دربارۀ شناخت بصری بداند به شما خواهد گفت که حدود نیمی از رشته‌های عصبی درون مغز ما در فرآیند دیدن درگیر هستند و آنچه در قشر بصری مغز ما پردازش می‌شود معمولاً دهه‌ها همانجا می‌ماند، و به همین دلیل هم هست وقتی در خیابان از کنار یک هم‌کلاسی دورۀ ابتدایی رد می‌شوید او را می‌شناسید.
 
چارچوب‌های ذهنی قدرتمند هستند، زیرا تقریباً بدون هیچ زحمتی به ذهنمان سرازیر می‌شوند: نیازی نیست آن‌ها را به کلام در بیاوری که بعد بخواهد باعث توضیح خواستن شود.
 
به نظر من این قدرت پنهان چارچوب‌بندی بصری است. علاوه‌براین، قدرت این چارچوب معمولاً نه در آنچه روی صفحه نقش بسته، که در چیزی است که نشان داده نمی‌شود. باز هم، چون به کلام در نمی‌آید، کمتر متوجه می‌شویم چه چیز کم دارد.

روزی که متوجه قدرت چارچوب‌بندی بصری برای بازنویسی علم اقتصاد شدم (دقیقاً پنجم آگوست 2015 بود)، در کافه‌ای در جادۀ کولی در آکسفورد نشسته بودم و ایده‌هایی که به ذهنم می‌آمد را بی‌هوا نقاشی می‌کردم که ناگهان دریافتم که می‌توانم داستان اقتصاد قدیم را در هفت تصویر کلیدی خلاصه کنم که آن چارچوب‌های قدرتمند را در خود گنجانده بود، و می‌توانم آن‌ها را با هفت تصویر جدید جایگزین کنم تا چارچوبی دیگر را مشخص کنم.
 
این چارچوب‌های بصری را مانند گرافیتی‌هایی روی ذهن می‌دانم که مدت‌ها پس از پاک‌شدن واژه‌ها و معادلات همچنان باقی می‌مانند، و مانند اکثر گرافیتی‌ها سخت می‌توان آن‌ها را پاک کرد، پس بهترین کار این است که روی آن‌ها تصویر دیگری بکشیم.
 
من در کتابم به دنبال روشن‌کردن این چارچوب‌های قدیمی بوده‌ام، به دنبال نشان‌دادن اینکه چطور این چارچوب‌ها اندیشۀ ما را محدود کرده‌اند، مشخص‌کردن اینکه آن‌ها چطور تفکر و سیاست امروز را به‌طور مستقیم تحت‌تأثیر قرار داده‌اند و سپس جایگزین‌کردن آن‌ها با چارچوب‌های بصری جدیدی که برای دوران ما بسیار بجاتر و مناسب‌تر است.

هندرسون: انتخاب دوم شما کتاب تفکر در سیستم‌ها 10 نوشتۀ دونلا میدوز (2008) است. این کتاب چطور به شما در بازاندیشی اقتصاد کمک کرد؟
ریورت: این کتابی بود که بیش از هر چیز دیگر باعث شد متوجه شوم که من در یک پارادایمِ بسیار اختصاصی آموزش دیده‌ام، زیر برای اولین‌بار، با نقطۀ شروع کاملاً متفاوتی برای تفکر روبه‌رو شدم. اولین واکنشم ناراحتی شدید بود: چرا من به عنوان یک اقتصاددان این‌طور تفکر را نیاموخته بودم؟ علم اقتصاد درحقیقت زیرمجموعه‌ای از تفکر سیستمی است، زیرمجموعه‌ای که فرض‌هایی بسیار محدود را مشخص می‌کند تا نظریۀ بازار تحت آن فرض‌ها بتواند صادق باشد.
 
به این ترتیب، یافتن رویکردی چنین متفاوت برای تفکر و تحلیل چالش‌ها برای من مانند کشفی بزرگ بود. جوهرۀ تفکر سیستمی این است که اکثر الگو‌های جالبی را که در این دنیا می‌بینیم (از پویایی روابط خانوادگی تا رونق و رکود بازار‌های سهام، از قیام یک درصدی‌ها تا ویرانی اکوسیستم‌ها) را می‌توان به‌خوبی درک کرد، به این شرط که آن‌ها را به‌شکل حلقه‌های بازخوردی مشاهده کنیم.
 
همه چیز با هم در ارتباط است و بعضی چیز‌ها اثرات بازخوردی تشدیدکنندۀ بسیار قدرتمندی دارد: مثلاً هر قدر بیشتر مرغ داشته باشید بیشتر تخم مرغ خواهید داشت، و هر قدر بیشتر تخم مرغ داشته باشید بیشتر مرغ خواهید داشت. برخی دیگر از روابط اثرات بازخوردی تعدیل‌کننده دارند: برای مثال وقتی گرمم می‌شود بدنم عرق می‌کند تا مرا خنک کند. اکثر روابط و الگو‌های جالبی که در این جهان وجود دارد را می‌توان بهتر از هر چیز با استفاده از روابط میان این حلقه‌ها تبیین کرد.

صریح بگویم که این کتاب آسان‌خوان نیست چرا که میدو در فصل‌های ابتدایی مفاهیم را به‌شکل فنی تبیین می‌کند. اما سراسر کتاب به این روال پیش نمی‌رود و پر است از مثال‌های ممتاز از تجربیات میدو در زندگی. پیش آمده که این کتاب را با شور و شوق به دیگران پیشنهاد کرده‌ام و آن‌ها بعد از خواندنش از دشواری این کتاب نالیده‌اند. با همۀ این ملاحظات، من این کتاب را بسیار دوست داشتم، چون درنهایت با خواندنش تنها یک‌سری فروض خاص را نمی‌آموختم که می‌بایست به‌عنوان اصول عقاید علم اقتصاد می‌پذیرفتم. در مقابل شیوۀ نگرش و تفسیر الگو‌ها در جهان را می‌آموختم.
 
منی که در آکسفورد زندگی می‌کنم می‌توانم بعدازظهر‌های زمستانی را به آتمو بروم و به تماشای دسته‌های سار‌ها در آسمان بنشینم که در حرکت جمعی‌شان الگو‌هایی خارق‌العاده را می‌آفرینند. هر پرنده از قانونی نسبتاً ساده پیروی می‌کند، چیزی مثل اینکه «همیشه یک اینچ با پرنده‌های کناری‌ات فاصله داشته باش و زمانی که چرخیدند بچرخ».
 
اما نتیجۀ پدیدآمده از رعایت یک قانون توسط همۀ این پرنده‌ها، الگویی غیرقابل پیش‌بینی است که انسان را متحیر می‌کند. می‌توان گفت که این وضعیت بی‌شباهت به شیوۀ رفتار بازار‌های سهام نیست. زمانی که تفکر سیستمی را دخیل کنیم عملکرد بسیار بهتری در درک الگو‌های این‌چنینی خواهیم داشت.

هندرسون: میدو می‌نویسد که «در این فضای تسلط بر پارادایم‌هاست که افراد اعتیاد‌ها را کنار می‌گذارند، در لذتی مدام زندگی می‌کنند، امپراتوری‌ها را به زیر می‌کشند، زندانی می‌شوند، آتش زده می‌شوند، به صلیب کشیده می‌شوند، یا مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرند، و آثاری را بر جای می‌گذارند که هزاران سال پابرجا می‌ماند».
 
در قسمت‌های پایانی کتاب با اظهارنظر‌هایی شبیه این‌ها روبه‌رو می‌شویم: «مدل‌های ذهنی‌تان را در معرض نگاه دیگران قرار دهید»، «برای انتشار اطلاعات ارزش قائل شوید و به آن احترام بگذارید»، «با توجه از زبان استفاده کنید و با مفاهیم سیستم‌ها آن را غنی کنید»، «فروتن بمانید، شاگرد باقی بمانید، پیچیدگی‌ها را ستایش کنید، قواعد را زیر پا بگذارید». این‌ها شبیه حکمت‌های پندآموز است، یا شاید برچسب‌هایی که گیک‌های جوان پشت ماشینشان می‌چسبانند.
ریورت: درست از قسمت و نقل قول مورد علاقۀ من در کتاب نام بردی. نیمۀ ابتدایی کتاب ممکن است دشوار به نظر بیاید: خواننده در حال فراگیری طرز فکری جدید است و بنابراین نیازمند دریافت مفاهیم کلیدی برای تثبیت این طرز فکر است. اما هر چه در کتاب جلوتر می‌روید، بیشتر و بیشتر سرگرم‌کننده می‌شود.

در پایان کتاب دو فصل وجود دارد که من علاقۀ ویژه‌ای به آن‌ها دارم. یکی «نقاط نفوذ: جا‌هایی که می‌توان در یک سیستم مداخله کرد». اگر باور داریم که سیستم‌ها به تغییر نیاز دارند، چطور می‌توان تغییراتی مؤثر در آن‌ها به وجود آورد؟ در فهرستی که میدو تدارک می‌بیند پرداختن به قیمت جایگاه بسیار نازلی دارد، درحالی‌که این اولین جایی است که علم اقتصاد مداخله در آن را پیشنهاد می‌دهد.
 
البته که گاهی اوقات قیمت‌ها جای مناسبی برای مداخله هستند، اما در علم اقتصاد ما گزینه‌هایمان را تقریباً منحصراً به متغیر‌های مالی محدود می‌کنیم، و این معمولاً کفایت نمی‌کند. درحقیقت در این فهرست که بالاتر می‌روید نزدیک به صدر این فهرست به چالش‌کشیدن پارادایم را داریم؛ و زمانی که داشتم نوشتن اقتصاد دوناتی را آغاز می‌کردم، و نگاه دوباره‌ای به این کتاب انداختم، این احساس خوشایند را داشتم که «خب این دقیقاً همان کاری است که من به دنبالش هستم».

فصل بعدی یعنی «زندگی در جهان سیستم‌ها» حاوی نصایحی دربارۀ شیوۀ تبدیل‌شدن به یک متفکر سیستم‌های تاثیرگذار است. باید متواضع بود و قبل از هر گونه اقدام و تغییر، باید ضرب‌آهنگ یک سیستم را شناخت. درواقع باید متوجه شیوۀ کارکرد آن سیستم شویم و بدانیم که قبل از اینکه ما وارد شویم و به دنبال تغییر باشیم چه چیز‌هایی در جریان است.
 
این واقعاً پیشنهاد فوق‌العاده‌ای است برای هر کسی که فکر می‌کند می‌خواهد در یک سیستم اقتصادی یا هر سیستم پیچیدۀ دیگری مداخله کند که به نظر خوب عمل نمی‌کند. نقل‌قول مشخصی دربارۀ تغییر پارادایم‌ها وجود دارد که در کتابی که دارم آن را علامت گذاشته‌ام.
 
براساس این نقل‌قول «شاید شما بگویید در یک سیستم تغییر پارادایم از هر چیز دیگر دشوارتر است، پس باید آن را در انتهای فهرست قرار دهیم، نه دومین مورد از صدر فهرست. اما هیچ چیز فیزیکی یا هزینه‌بر یا حتی کم‌سرعتی در روند تغییر پارادایم وجود ندارد.
 
این تغییر در یک نفر می‌تواند در یک میلی‌ثانیه اتفاق بیفتد. یک جرقه درون ذهن کافی است، اینکه چشم فرد ناگهان به روی موضوعی گشوده شود یا شیوۀ نگرش جدیدی را پیش بگیرد».

این همان چیزی است که من را دربارۀ قدرت چارچوب‌بندی بصری سر ذوق می‌آورد. اگر بتوانی تصویری به آن‌ها نشان دهی که آن‌ها را مجبور کند بگویند «من تابه‌حال چنین چیزی ندیده‌ام»، شاید این قدرت را هم در خود بیابند که سؤالات جدیدی را بپرسند که برآمده از آن تصویر است.
 
قدرت این کار را زمانی دریافتم که در سال 2012 نمودار دوناتی را کشیدم و با کمک آکسفام منتشرش کردم. از واکنش‌هایی که به این تصویر انجام گرفت به معنای واقعی کلمه انگشت به دهان شدم. بسیاری افراد با خود گفتند «من همیشه این دیدگاه را نسبت به توسعه داشته‌ام و حالا نمودارش را هم دارم، احساس می‌کنم می‌توانم سؤالات جدید بپرسم، این سیستم را به چالش بکشم، و این شروع طرز فکری جدید نسبت به علم اقتصاد است».
 
قدرتی که یک عکس برای شروع تغییر یک پارادایم دارد خارق‌العاده است. این همان نقطۀ نفوذی بود که من تصمیم گرفتم رویش کار کنم.
 
این کار بلندمدت است و به معنای تغییر سریع سیاست نیست. این کار بر ایجاد ایده‌های جدیدی مبتنی است که برای نسلی از دانش‌آموزان و دانشجویان در دسترس باشد که امروز در مدارس و دانشگاه‌ها درس می‌خوانند و به آن‌ها کمک کند تا دورنمای وسیع‌تری را در ذهن خود شکل دهند. من واقعاً از این ناراحتم که این نسل از دانشجویان امروزی که قرار است سیاست‌گذاران 2050 باشند، همچنان اقتصاد را با کتاب‌های مرجع 1950 می‌آموزند که ریشه در نظریه‌های 1850 دارد.
 
خودشان هم می‌دانند. به همین دلیل هم هست که بسیاری از آن‌ها اعتراض می‌کنند و می‌گویند که دانشگاه‌های سراسر جهان نیازمند برنامۀ درسی جدیدی هستند. من بسیار علاقه‌مندم که تصاویری مانند دونات را به روند آموزشی آن‌ها اضافه کنم، تصاویری که گویای شرایط قرن بیست‌ویکم است.

هندرسون: انتخاب بعدی شما، از گهواره تا گهواره 11 نوشتۀ مایکل برانگارت و ویلیام مک‌دانو (2002)، در نگاه اول بیشتر شبیه کتابی است دربارۀ طراحی سیستم‌های صنعتی.
ریورت: این کتاب را با اشتیاق و بدون وقفه از اول تا آخر خواندم، چون کمک کرد تصوری جدید کسب کنم از اینکه چطور می‌توان صنعت را به شیوه‌ای طراحی کرد که به‌جای اینکه مقابل چرخه‌های جهان زنده قرار بگیرد در کنارش بایستد؛ و برای من درک اینکه اقتصاد مسئله‌ای مرتبط با طراحی است بخش عظیمی از این نگرش بود.
 
اقتصاددانان قرن نوزدهم به شدت به دنبال این بودند که اقتصاد را به علمی خوشنام مانند فیزیک تبدیل کنند و به این ترتیب براساس فیزیک نیوتنی آن را مدل‌سازی کردند، و ازآنجاکه نیوتن قوانین حرکت فیزیکی را کشف کرده بود، آن‌ها نیز مسیر پژوهشی‌ای به طول یک قرن را برای یافتن قوانین مشابه حرکت اقتصادی پیش گرفتند.
 
اما این قوانین کاذب از آب درآمد. بهتر است که اقتصاد را موضوع طراحی در نظر بگیریم. اگر به فضای تفکر سیستم‌ها نقل مکان کنیم و روی نگرش‌های دانلا میدو دربارۀ شیوۀ مداخله در سیستم‌ها تأمل کنیم، درواقع تدارک سیستمی پویا را می‌بینیم که می‌توانیم به سوی اهدافمان باز طراحی‌اش کنیم.
 
این کتاب از گهواره تا گهواره نیز کلاً دربارۀ طراحی است. آن‌طور که برانگارت و مک‌دانو می‌گویند، طراحی اولین علامت قصد انسان است. این کتاب مرا به این تفکر واداشت که اقتصاد به مراتب کمتر باید شبیه فیزیک و به دنبال قوانین باشد، و باید با مشخص‌کردن نهاد‌های مورد نیازمان بیشتر شبیه معماری و طراحی باشد، از طراحی کسب‌وکار گرفته تا شیوه‌ای که مالکیت به تملک یک نفر در می‌آید یا به اشتراک گذاشته می‌شود. هر کدام از این ترتیبات نهادی شکلی از طراحی است، و هر کدام از آن‌ها الگو‌های متفاوتی را در اقتصاد در پی خواهند داشت.

این کتاب به کاوش شیوۀ طراحی سیستم‌های صنعتی می‌پردازد، آن هم براساس چند فرض مشخص مثل اینکه: زباله مساوی است با غذا. هیچ چیز در طبیعت حکم زباله را ندارد؛ همه چیز به‌مثابۀ غذایی برای فرآیند بعدی است. به این ترتیب چطور می‌توانیم فرآیند‌هایی صنعتی ایجاد کنیم که از گهواره به گهواره به گهواره برسد، و تا بی‌نهایت از مواد موجود در زمین استفاده کنیم؟ معمولاً می‌شنوید که افراد از ایجاد جهانی «ادامه‌پذیرتر» صحبت می‌کنند و تضمین می‌دهند که کسب‌وکار ما «برای تداوم‌پذیری» بهتر خواهد بود.
 
این‌طور به نظر می‌رسد که ما مدام به دنبال کمتربدبودن هستیم، درحالی‌که انگار بهترین گزینۀ ممکن اصلاً بدنبودن است. اما نویسندگان این کتاب سقف شیشه‌ایِ این تصور را می‌شکنند و می‌گویند «چرا وقتی می‌توان خوب بود، به دنبال کمتربدبودن باشیم؟» برای مثال چرا باید به دنبال کشاورزی‌ای برویم که تا جای ممکن کربن کمتری از خاک متصاعد کند، درحالی‌که می‌توانیم مدلی از کشاورزی را به کار بگیریم که اصلاً کربنی در پی نداشته باشد؟ چطور فرآیند‌های صنعتی می‌توانند به‌جای اینکه تنها به دنبال تخریب‌نکردن دنیای جاندار باشند به بازتولید آن کمک کنند؟ من عاشق این نگرش بلندپروازانه‌ام.

اینجا هم با تغییر پارادایم روبه‌رو هستیم؛ و همۀ این‌ها درنهایت به مسئلۀ طراحی ختم می‌شود. درواقع این کتاب به من کمک کرد که این ذهنیت را کنار بگذرام که اقتصاد مانند فیزیک است و در آن باید به دنبال قوانین باشیم، و در مقابل این نگاه قرن بیست‌ویکمی را پیش بگیرم که براساس آن اقتصاد باید بیشتر شبیه معماری باشد و روی طراحی نهاد‌ها تمرکز کند.
 
این موضوع عمیقاً سیاسی است، چراکه درنهایت در حال پرداختن به قدرت هستیم: پرداختن به اینکه چه کسی شرکت‌ها را در اختیار بگیرد، چه کسی قدرت خلق پول را داشته باشد، و چه کسی زمین را در دست بگیرد. ما قدرت را به قلب اقتصاد باز می‌گردانیم، جایی که همیشه جایش خالی بوده است.

هندرسون: انتخاب چهارم شما، مثل یک عامی فکر کن 12 نوشتۀ دیوید بولیر است. او می‌نویسد «برخلاف گمان ما نکتۀ مهم دربارۀ منابع مشترک نه مالکیت، که اداره است. اگر از افراد بومی دربارۀ ’مالک‌بودن‘ زمین بپرسی پاسخ خواهند داد که زمین مالک آن‌هاست». این مطالب به کار شما چه ارتباطی دارد؟
ریورت: اقتصاد قرن بیستمی که من آموختم بازار‌ها را در مرکز توجه خود قرار می‌داد. تقریباً در همۀ سخنرانی‌هایم این سؤال را می‌پرسم که «اولین نموداری که دانشجویان اقتصاد یاد می‌گیرند چیست؟» و جواب همیشه یکسان است: عرضه و تقاضا. انگار که اقتصاد تنها از بازار تشکیل شده و بازار‌ها هم همیشه در تعادل هستند.
 
این درواقع دو حرف نادرست در یک جمله است. اینکه برای مطالعۀ علم اقتصاد باید حتماً بازار‌ها را مطالعه کنیم. واقعاً این‌طور است؟ اینجا باید نقطۀ شروع ما باشد؟ و زمانی که بحث بازار‌ها پیش می‌آید موضوع شکست بازار‌ها نیز پیش کشیده می‌شود، انگار جایی که بازار‌ها شکست می‌خورند باید نقشی برای دولت قائل بود. اما باز هم شاید دولت برای این کار به اندازۀ کافی باکفایت نباشد، پس درنهایت همه چیز را به بازار می‌سپاریم. به این ترتیب است که شاهد استیلای خارق‌العادۀ اندیشۀ بازار هستیم.

واژۀ «منابع مشترک» معمولاً تنها با یک عبارت (یا چارچوب) در آموزش اقتصادی افراد وارد می‌شود: «تراژدی منابع مشترک». این عبارت برآمده از نوشتۀ گرت هاردین در سال 1968 است و بیان می‌کند که اگر چراگاهی آزاد داشته باشیم که همه بتوانند از آن استفاده کنند، آن‌قدر در آن چرا خواهد شد تا کاملاً از بین برود. به این ترتیب، منابع مشترک تراژیک هستند و لازم است که یا خصوصی شده و یا توسط دولت کنترل شوند.
 
اما آن‌طور که اثر الینور استروم نشان داده، امروزه منابع مشترک بسیاری را می‌توان یافت که توسط گروه‌های محلی به‌خوبی مدیریت و اداره می‌شود؛ و اینکه آن‌ها دسترسی آزاد ندارند بلکه منابع مشترکی هستند که براساس قواعد و برنامه‌های مشخص از سوی کاربرانشان مدیریت می‌شوند. پس الزامی نیست که منابع مشترک مایۀ ایجاد تراژدی شوند، بلکه می‌توانند موفقیت را در پی داشته باشند.

آموزه‌های اولیۀ اقتصادی من در ابتدا شکل معمول را داشت و بازار‌ها اصل بوده و در کنارش هم دولت به‌عنوان گزینه‌ای حمایتی وجود داشت که همیشه هم مناسب عمل نمی‌کرد. به نظر من این چارچوب‌بندی بسیار نئولیبرالیِ است که بیش از 30 سال است رواج یافته. به نظر من، به‌مراتب بهتر است اقتصاد را با این ایده آغاز کنیم که ما می‌توانیم با استفاده از چهار نوع تدارک، کالا‌ها و خدمات را تولید و توزیع کنیم.
 
من این فرآیند را کشیده‌ام. این یکی از قاب‌بندی‌های بصری مهم کتاب من است که آن را «نمودار اقتصاد تثبیت‌شده» می‌نامم. اقتصاد از چهار شکل تدارک تشکیل شده است. اولی خانواده که همۀ ما هر روزمان را در آن آغاز می‌کنیم. بیرون از بازار است، اما فضایی برای توجه و بهروزی است.
 
البته که کار بی‌مزد خانم‌های خانه‌دار در خانواده اهمیت بسیار دارد و البته نویسندگان کتاب‌های مرجع اقتصاد از آن غافل شده‌اند. پس یکی خانواده را داریم. از سوی دیگر بازار را داریم که افراد در آن براساس قیمت و تبادل کالا و خدمات تولید می‌کنند. همین‌طور دولت را داریم که در آن کالا‌ها و خدمات با سرمایۀ عمومی تولید می‌شود.
 
اما علاوه‌براین‌ها منابع مشترک را نیز داریم که افراد خودشان، بدون حضور دولت و بازار، دور هم جمع شده و آن را مدیریت می‌کنند، و کالا‌ها و خدماتی که برایشان ارزش قائل‌اند را تولید می‌کنند.

جی. دی. پی نمایانگر تولیدی است که توسط بازار و دولت انجام می‌شود، اما تولید در خانوار و منابع مشترک را نادیده می‌گیرد. به نظر من این حوزه‌ها در سازمان‌دهی اقتصادی به‌شدت مورد غفلت قرار گرفته، درحالی‌که، به‌ویژه با توجه با پتانسیل منابع مشترک دیجیتال قرن حاضر، این حوزه‌ها می‌توانند بسیار مهم باشند.
 
من واقعاً از تعداد افرادی که در حوزۀ علم اقتصاد حضور دارند و می‌پرسند «منابع مشترک چیست؟ تابه‌حال به گوشم نخورده» شگفت زده‌ام.
 
این به این خاطر است که در قرن بیستم مسابقۀ مشت‌زنی میان بازار و دولت (اینکه «سرمایه‌دار بازار آزاد هستی یا سوسیالیست عاشق دولت») فضایی برای پرداختن به دیگر اَشکال سازمان اقتصادی باقی نگذاشته بود. کار بانوان در خانوار داخلی در نظر گرفته می‌شد و به این ترتیب نادیده گرفته می‌شد و منابع مشترک هم تراژیک نام می‌گرفت.
 
ما باید این فضا را دوباره باز کنیم؛ و اولین کار برای بازکردن این فضا نام‌بردن از آن است. همان‌طور که دیوید بولیر به درستی در این کتاب اشاره می‌کند، ما از کمبود واژه‌ها و مفاهیمی رنج می‌بریم که نمایانگر نقاطی باشد که بازار نمی‌تواند به آن دست یابد و نیازمند زبانی غنی‌تر در این حوزه هستیم.
 
او به‌شکلی برجسته و با بیانی ساده و مشخص منابع مشترک را مشخص می‌کند و نشان می‌دهد که همۀ ما هر روز با آن‌ها درگیر هستیم. او به ما این فرصت را می‌دهد که تصوری دیگر از منابع مشترک داشته باشیم و پتانسیل آن‌ها را به‌عنوان یکی از بخش‌های مهم اقتصاد درک کنیم.

هندرسون: کتاب نهایی شما صاحب‌شدن آینده‌مان: ظهور انقلاب مالکیت 13 نوشتۀ مارجوری کِلی است. او در همان ابتدای کتاب می‌گوید «مالکیت شرط سیستمیِ اولیه است»؛ و آن‌قدر که من متوجه شدم حرف او این است که امکانات گسترده‌ای در جهان خارج وجود دارد.
ریورت: این کتاب همان چیزی بود که نیاز داشتم، چراکه کمک کرد مشخص شود که کسب‌وکار را می‌توان طوری شکل داده و طراحی کرد تا تغییرات صنعتی موردنظر از گهواره تا گهواره را در پی داشته باشد، اینکه چنین کسب‌وکاری می‌تواند کمک کند که انسانیت را به دونات وارد کنیم، تا نیاز‌های همه در چارچوب ابزاری که در این سیاره وجود دارد برطرف شود.
 
ما معمولاً کسب‌وکار را چیزی می‌دانیم که، چون به‌دنبال منفعت خود است، ناگزیر جامعه را نادیده گرفته و به‌سمت تخریب دنیای جاندار می‌رود. آیا می‌توان این روند را برعکس کرد؟ تا‌به‌حال نمودار دونات را به چندصد کسب‌وکار متفاوت ارائه کردم و واکنش‌های بسیار متفاوتی را دیده‌ام، از کسانی که هیچ کاری نمی‌کنند («کار کسب‌وکار کسب‌وکار است؛ هر کاری که می‌کنیم مطابق قانون است پس لازم نیست چیزی را تغییر دهیم») تا کسانی که بیشترین استقبال را از آن کرده‌اند («هدف اصلی ما در این جهان در این نمودار دوناتی خلاصه شده: ما به دنبال این هستیم که انسانیت را وارد این فضا کنیم»)؛ و آنچه برایم جالب بود این بود که ترتیبات کسب‌وکار‌های مختلف دلیل پاسخ‌های متفاوت آن‌هاست.

روبه‌رو شدن با کتاب مارجوری کِلی این ایده را برای من تقویت کرد که اقتصاد هوشمند قرن بیست‌ویکم بیش از هر چیز مرتبط است با درک طراحی، و از جمله طراحی فعالیت اقتصادی. او پنج خصیصۀ ضمنی را مشخص می‌کند، خصیصه‌هایی که باعث می‌شود فعالیت اقتصادی در جهت برآورده‌کردن اهداف اجتماعی و زیست‌محیطی حرکت کند. هدف فعالیت اقتصادی برای آن‌هایی که در آغاز راه‌اند چیست؟ آیا هدف حداکثری‌کردن منافع یا بازده سهامداران است، یا هدفش چیزی است که نویسندۀ این کتاب هدف جاندار می‌نامد.

هندرسون: اما این دو الزاماً در تضاد با یکدیگر نیستند، درست است؟
ریورت: خب اگر هدف اصلی شما حداکثری‌کردن بازدۀ مالی باشد بعید است بتوانید هدف بسیار متفاوت دیگری را نیز برآورده کنید؛ و حقیقت این است که وقتی با تصمیم‌گیران رده‌بالای شرکت‌ها سخن می‌گویم، می‌بینم که بسیاری با این چالش بین تمایلشان برای برآورده‌کردن یک هدف جاندار از یک سو و شرایطی که اداره شده و تأمین مالی می‌شوند از سوی دیگر، روبه‌رو هستند. فحوای کلام کِلی این است که این شرایط به‌دلیل طراحی ساختاری کسب‌وکارهاست، اینکه چطور هدف‌گذاری می‌شوند، چطور تحت مالکیت قرار می‌گیرند، چطور تأمین مالی می‌شوند، چطور اداره می‌شوند و چطور با دیگر کسب‌وکار‌ها ارتباط برقرار می‌کنند.
 
این خصیصه‌ها دی. ان.‌ای یک فعالیت اقتصاد را شکل داده و بخش عظیمی از آنچه ممکن است را مشخص می‌کند. در این چند سال گذشته بیش از آنچه تصور می‌کردم صرف صحبت با افرادی در شرکت‌ها کرده‌ام که مثلاً تمایل به اتخاذ یک هدف جاندار بلندپروازانه داشته‌اند، اما شرکت تحت مالکیت سهام‌داران است و این کار در تقابل با سهام‌دارانی خواهد بود که مدام می‌گویند «وظیفۀ شما به‌عنوان نمایندۀ سهام‌داران حداکثری‌کردن سود آن‌هاست». در این شرایط، آن مدیر تنها می‌تواند تا حدی به آن اهداف والاتر دست یابد.

کتاب کِلی از این جهت راهگشاست که، برعکس بسیاری نویسندگان، روی مسئولیت رهبری و کسب‌وکار قدرتمند متمرکز نمی‌شود و مستقیماً به سراغ این سؤال می‌رود که یک شرکت چطور شکل می‌گیرد، ساختارمند می‌شود، تحت مالکیت در می‌آید، تأمین مالی می‌شود و به دیگر کسب‌وکار‌ها مرتبط می‌شود. او بیان می‌کند که این دی. ان.‌ای شرکت است که شما را توانا ساخته و از قیدوبند‌های تعیین کاری که می‌توان در جهان انجام داد رها می‌کند. این برمی‌گردد به تفکر سیستم‌ها: اگر می‌خواهید مداخله‌ای کنید که تأثیر آن کسب‌وکار را در جهان تغییر دهد، از تغییر هدف و ساختار آغاز کنید.

مدل‌های مالکیت نوظهور امروزی، مثل مالکیت کارکنان و تعاونی‌ها، چیز‌هایی هستند که کِلی «مالکیت ریشه‌ای» می‌نامد. آن‌طور که او می‌گوید تعارضی در ساختار کسب‌وکار متعارف وجود دارد: سهام‌داران که ممکن است هیچ‌وقت پایشان را هم در شرکت نگذارند خودی‌ترین افراد شناخته می‌شوند، زیرا آن‌ها هستند که صاحب شرکت‌اند؛ و در زمان بحران‌های اقتصادی نیز آن‌هایی که روز و شب در آن شرکت کار می‌کنند بیش از همه بیگانه پنداشته شده و به‌سادگی به‌منظور حفظ ارزش مالی شرکت برای سهامدارانش کنار گذاشته می‌شوند. این شرایط سر و ته است. به این ترتیب او از «عضویت ریشه‌ای» دفاع می‌کند که در آن کسانی که صاحب شرکت‌اند همان‌هایی هستند که داخلش کار می‌کنند.
 
من در کتابم از این شرایط به عنوان راهی برای ایجاد اقتصاد‌هایی نام برده‌ام که فی‌نفسه توزیع‌محورتر هستند: در فعالیت اقتصادی‌ای که بر اساس مالکیت کارکنان شکل گرفته، ارزشی که ایجاد می‌شود بسیار منصفانه‌تر با کسانی تقسیم می‌شود که در ایجادش کمک کرده‌اند، ارزشی که میان کارکنان و افرادی تقسیم می‌شود که در زنجیرۀ عرضه‌اش حضور دارند.

همان‌طور که به دلیل تغییر فناوری‌ها و تغییر ساختار‌های جامعه منابع مشترک فرصت تازه‌ای برای شکوفاشدن یافته‌اند و کتاب دیوید بولیر درکی جدید از این منابع مشترک در قرن بیست‌ویکم را به ما ارائه می‌کند، کلی نیز بینشی جدید را دربارۀ مدل‌های قدیمی کسب‌وکار پیش روی ما قرار می‌دهد.
 
افراد معمولاً تعاونی‌ها را حرکتی قرن نوزدهمی می‌دانند، اما درواقع آن‌ها دوباره احیا شده‌اند. مهم‌تر از این دولت‌های محلی در سراسر جهان هر روز بیشتر متوجه می‌شوند که تشویق مالکیت کارکنان باعث ایجاد چیزی به نام «کسب‌وکار چسبان» می‌شود: کسب‌وکاری که به‌دلیل پیوندش با آن اجتماع در آنجا ثابت باقی می‌ماند نه اینکه به‌سرعت راهی مرکز صنعتی کم‌دستمزد بعدی شود.

به این ترتیب، این روند جادادن دوبارۀ فعالیت اقتصادی در دل اجتماع، در دل جامعه، و در دل جهانْ جاندار است و شانس بیشتری هم برای مجسم‌کردن ارزش اجتماعی و زیست‌محیطی پیش رویمان می‌گذارد. من واقعاً شیفتۀ شیوۀ کلِی در کنارهم‌آوردن جنبه‌های متفاوت طراحی کسب‌وکار است.
 
بخش عظیمی از کتاب را به صحبت با حقوق‌دان‌هایی می‌گذراند که به مشخص‌کردن چارچوب حقوقی برای مدل‌های کسب‌وکار جدید کمک می‌کنند. زمانی که مدل‌های قانونی‌ای که امکان مدیریت خلاق منابع را فراهم می‌کنند تنها وسیله‌ای باشد که می‌توانیم با استفاده از آن منابع مشترک را شکوفا کنیم، به حقوقدان‌هایی نیاز خواهیم داشت که به طراحی مدل‌های کسب‌وکاری کمک کنند که به‌واقع به شکلِ جدیدِ فعالیت اقتصادی شانس برابری برای شکوفاشدن بدهند. زمانی که اولین‌بار این موضوعات را در این کتاب خواندم بسیار هیجان‌زده شدم، زیرا که به نظر من این‌ها سؤالات طراحی بود و من می‌خواستم که آن‌ها را در دل بازاندیشی علم اقتصاد قرار دهم.

درحقیقت من به‌دنبال تجمیع ایده‌ها دربارۀ بازطراحی منابع مشترک و فعالیت اقتصادی بودم، ایده‌هایی دربارۀ زندگی بین محدودیت‌های دونات، ایده‌هایی دربارۀ چارچوب‌بندی و قدرت استعاره‌های تصویری. بعد از آن به دنبال جادادن همۀ آن‌ها در چارچوب تفکر سیستم‌ها بودم تا ببینم زمانی که این‌ها همه در کنار هم قرار بگیرند چه اتفاقی خواهد افتاد.
 
منبع: ترجمان
مترجم: امیرحسین میرابوطالبی

اطلاعات کتاب‌شناختی:
Lakoff, George, and Mark Johnson. Metaphors we live by. University of Chicago press, 2008

Meadows, Donella H. Thinking in systems: A. primer. chelsea green publishing, 2008

McDonough, William, and Michael Braungart. Cradle to cradle: Remaking the way we make things. North point press, 2010

Bollier, David. Think like a. commoner: A. short introduction to the life of the commons. New Society Publishers, 2014

Kelly, Marjorie. Owning our future: The emerging ownership revolution. Berrett-Koehler Publishers, 2012

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را کیت ریورت نوشته است و با عنوان «The best books on Rethinking Economic» در وب‌سایت فایو بوکز منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ 25 بهمن 1396 آن را با عنوان «پنچ کتاب پیشنهادی کیت ریوِرت برای بازاندیشی در علم اقتصاد» ترجمه و منتشر شده است.

•• کسپر هندرسون (Caspar Henderson) نویسنده و ژورنالیست مقیم آکسفورد است. هندرسون تا‌به‌حال چهار کتاب نوشته است که دنیای شکنندۀ ما (Our Fragile World: The Beauty of a. Planet Under Pressure) از آن جمله است.
••• کیت ریورت (Kate Raworth) یکی از اقتصاددانان برجستۀ حوزۀ محیط زیست است. او که در دانشگاه کمبریج تدریس می‌کند، نگاه اقتصادی منحصر‌به‌فردی به موضوعات اجتماعی و اکولوژیکی دارد. اقتصاد دوناتی (Doughnut Economics) به قلم او در سال 2017 به چاپ رسید و توجه بسیاری را به خود جلب کرد.

[1]The Economist
[2]Doughnut Economics
[3]Metaphors We Live By
[4]Don’t Think of an Elephant
[5]things are on the move again
[6]we seem to be going backwards
[7]why are you looking so down
[8]I’m feeling up again
[9]the green shoots of recovery
[10]Thinking in Systems
[11]Cradle to Cradle
[12]Think Like a. Commoner
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان