من در مورد یک شخصیت معاصر، نوام چامسکی، کار میکنم. بخش اعظم آثار او در زمینه مسائل اخلاقی و سیاسی است.
من کتابی را تحت عنوان «فرمان و دیوان» ترجمه و تنظیم کردم. محور اساسی این کتاب این است که رشته روابط بینالملل چگونه تأسیس شد و این رشته چه ارتباطی با سیاست خارجه ایالات متحده دارد.
این کتاب از دو بخش تشکیل شده است: یک بخش مربوط به این است که قوه مجریه ایالات متحده چگونه وارد عرصه جهانی شد و چگونه توفیق پیدا کرد که سلطه خود را منطقه به منطقه و کشور به کشور جا بیندازد. قسمت دیگر این کتاب، دیوان است که در آن حدود پنجاه و سه اثر از متفکران سیاست خارجه که غالبشان موقعیت دوگانه دارند - یعنی هم در دانشگاه و هم در دولت هستند - بهصورت انتقادی بررسی شده است.
در انتهای کتاب نویسنده اشاره میکند که چامسکی در تمام این مدت رد پای این افراد را بهصورت انتقادی بررسی کرده و مخالفتهایی را در مورد نحوه عملکرد آمریکا در این قضیه مطرح کرده است که ما از این جهت مدیون او هستیم. چامسکی خود را مدیون اثر ویلهم فون هومبولت تحت عنوان «The Limits of State Action» یعنی حدود و ثغور عمل مشروع دولت میداند که در قرن هجدهم نوشته شده بود، ولی در قرن نوزدهم منتشر شد.
در حقیقت بهطور ضمنی این مفهوم تداعی میشود که اگر دولت بخواهد پای خود را فراتر از حدی بگذارد، به معنی تعرضکردن او به جامعه است. این ملاک قضاوتی است که چامسکی اقتباس میکند و در آثار متعدد او جاری است. با اینکه مبانی فلسفی این قسمت از آراء او بر آراء ویلهم فون هومبولت استوار است و هیچ نوآوریای برای خودش در ارتباط با آن قائل نیست، مبنای آنها را - از زاویهای که قضاوت میکند - شک متعارف دکارتی میداند. چامسکی بارها این مطلب را تکرار میکند که ما چطور باید به امور متعارف و هر مسئله اجتماعی که از جانب دولت واقع میشود به دیده شک نگاه کنیم و ببینیم که مشروع هست یا نیست.
چون ما بهخاطر آنکه دولت حاصل افعال ما است در قبال آن مسئولیم. او از این دید مسئولیتگرانه به قضایا نگاه میکند که نمونههای زیادی دارد و من نمیخواهم به آنها اشاره کنم، ولی مقصودم این است که جنبهای که در فعالیت اجتماعی او منعکس است هم باز یک ریشه فلسفی دارد که او آن را به دید دکارتی نسبت به امور برمیگرداند.
جنبه دیگر، جنبهای است که معتقد است بهطور بلاواسطه ارتباطی با این جنبهای که عرض کردم ندارد، مگر اینکه در سطحی به قضیه نگاه کنیم که بیشتر تجریدی است تا اینکه زمینه واقعیتی داشته باشد. چامسکی در این زمینه خودش را با پرسشی مواجه میبیند که برای ما تا حدودی بیگانه است، ولی او مدعی است که باید با چنین پرسشهایی به هر فعالیت علمی بپردازیم.
خلاصه و بیان ساده متنی که او در مقدمه کتاب «زبانشناسی دکارتی» نوشته این است که اگر ما به موجودات نگاه کنیم میبینیم مثلا ماهیان شنا میکنند، پرندگان پرواز میکنند و زنبورها میرقصند. اما آدمها چه میکنند؟ آدمها کارشان این است که حرف بزنند. نکتهای که او بر آن دست میگذارد این است که چگونه این کار را انجام میدهند؟ در ایامی که او شروع به تحقیقات علمی میکند اصل بر این بود که زبانهای منطقی و زبانهای ساختگی این حسن را دارند که مشکلاتی که زبان متعارف دارد، آنها ندارند و تمام استنتاجهایی که ما در این چارچوب میکنیم به دور از هر گونه ابهامات زبان طبیعی میتوانیم انجام دهیم.
ادعای چامسکی این است که چگونه میتوانیم تصویری از زبان طبیعی به دست بدهیم که خصوصیاتی که از دیدگاه زبانهای مصنوعی برای زبان طبیعی قائل میشویم از آن زدوده شود. دوره اول کارهایی که او انجام میدهد به یک تقسیم کار معطوف است. ادعای او این است که فیلسوفان معاصر در بحث زبان، در درجه اول بهخوبی به مسئله دلالت پرداختند، ولیکن فعالیتهایی که من از دید ویلهم فون هومبولت انجام دادم در زمینه نحو زبان است.
نحو زبان امکاناتی را برای ما فراهم میکند که با بهرهگیری از آنها میتوانیم بسیاری از مسائل معناشناختی مثل ابهام ساختاری و ... را حل و فصل کنیم؛ بنابراین او در دوره اول، نظریه نحوی خودش را بیان میکند و در حقیقت با این نظریه، قرائتی از روانشناسی رفتاری آن زمان ارائه میدهد که اگر نظریه خودش میتواند نامزدی برای زبانآموزی باشد، نظریه اسکینری یا روانشناسی روز، فاقد این قابلیت است. او در واکنش به روانشناسی تجربی اسکینری سه مفهوم را دقیق تعریف میکند:
مفهــوم محـــرک (stimulus)، مفهوم متنـاهـی یا نــامتـناهـی بـــودن (Bounded/unbouded) و مفهوم متناسب با موقعیتهای جدید بودن (appropriate to novel situations). چامسکی ادعا میکند که اینها مفاهیمی هستند که ماهیت زبان را تعریف میکنند و زبانشناسی اسکینری از عهده تبیین هیچکدام از این مباحث برنمیآید. ولی او در تعریف ماهیت زبان به سراغ سنت دکارتی میرود و تأکید میکند که سنت دکارتی بصیرت کافی را برای پرداختن به کلیه خاصیتهایی که برشمردیم دارد و میتوان آن را خصوصیت برجسته ماهیت زبانی دانست.
چامسکی از اینجا اصل را بر نامتناهیبودن گذاشت و بهگونهای با سنت دکارتی تلفیق کرد. اما باید توجه کرد که نامتناهیبودن براساس زبان تعریف میشود. به عبارت دیگر ادعایی که چامسکی مطرح میکند این است که، چون فیزیک ما از عهده تبیین توان نامتناهی زبان عاجز است، در سنت دکارتی در موقعیتی قرار میگیریم که با گونهای از متافیزیک اونتولوژیک روبهرو میشویم؛ بنابراین دکارت برای جبران این عجز، فرضیه روح (soul) را مطرح میکند.
عنصر اساسی در مطرحکردن دوگانهانگاری و روح، زمینهای است که از نظر فیزیک برایتان تأمین میشود. فیزیک همه امور را قابل فهم میکند؛ علیالاصول از عهده شنا کردن ماهی برمیآید، علیالاصول از عهده رقصهای زنبور هم برمیآید و علیالاصول از عهده تبیین پرواز پرندگان هم برمیآید، ولی وقتی که پای حرفزدن آدمیان به میان میآید جوهر دیگری مثل جوهر فکر به عنوان فرضیه فرض میکند که ملاک تشخیص و شناخت این جوهر متفکر، چیزی جز کلام آدمی نیست.
اگر از دید دکارت خلاقیت این جوهر با کلام الهی متناسب است، بنابراین نامتناهیبودن وجود الهی در وجود انسانی بهصورت توان زبانی منعکس میشود. شما اینجا با این مسئله مواجه هستید که نسبت فیزیک و متافیزیک چیست. امروزه اشتیاق خاصی درمورد اینکه از دل مکانیک کوانتومی یا از دل ذرات بنیادی چه متافیزیکی میتوان استخراج کرد وجود دارد، ولی آن زمان به این صورت نبود. آن زمان بحث بر سر این بود که از دل متافیزیک چقدر فیزیک میتوان استخراج کرد.
اینجا چامسکی با یک دوگانگی روبهرو میشود و اصل را بر این میگذارد که ما در عرصه علمی با دو چیز روبهرو هستیم: یکی مسائل و دیگری اسرار (رازها و معماها، mysteries). اینکه ما درمورد جبر و اختیار و درمورد مسئله اراده آزاد نتوانستیم نظریهای ارائه کنیم دلیل نمیشود که ما درمورد همه مسائل این حالت را داشته باشیم. بسیاری از جنبههای زبان از نظر عقلی و علمی قابل تصرف هستند.
ما نظریههای نسبتا خوبی در این زمینه داریم که میتوانیم با آنها فعالیت کنیم، ولی درمورد کاربرد زبان عاجزیم. کاربرد زبان چیزی است که ظاهرا در قلمرو درک علمی ما نمیگنجد و ظاهرا ما نسبت به این سیستم بسته هستیم. چامسکی درمورد مسئله جبر و اختیار هم ادعای مشابهی دارد. او میگوید ما از باستان تا به امروز ظاهرا در زمینه بعضی مسائل مثل سیارات، نظریه نجومی و انواع و اقسام اینگونه مسائل توفیق چشمگیری داشتهایم، ولی ظاهرا در زمینه جبر و اختیار و این قسم مسائلی که در مرزهای فلسفی صورتبندی میشود عاجزیم.
شاید ما اصلاً توان یا قدرت درک لازم برای شناخت چنین موضوعاتی را نداشته باشیم. همانطور که درمورد موجودات دیگر میتوانیم چنین ادعایی کنیم. مثلاً یک موجودی مثل موش آزمایشگاهی انواع و اقسام هزارتوها (Labyrinth) را میتواند سیر کند، ولی اگر ما یک هزارتو بسازیم که از توان معرفتی او تجاوز کند - یعنی مثلاً بر مبنای اعداد و اعداد اول وضع شده باشد و به او بگوییم هنگام رسیدن به هر عدد اول به راست بپیچ -، چون مفهوم عدد و عدد اول را ندارد با نوعی محدودیت مطلق معرفتی (cognitive closure) روبهرو میشود و آزمون و خطا او را از پای درمیآورد؛ بنابراین چهبسا اگر به ما هم از دید ناظر بیرونی نگریسته شود، تشخیص داده شود که ما نسبتبه درک علمی این مسائل عاجزیم.
با این اوصاف او معتقد است که این عجز به آن معنی نیست که ما وقتی نظریهپردازی میکنیم، نتوانیم این رازها را فرض بگیریم.
وقتی که نظریهپردازی میکنیم باید با فرض وجود اموری مثل دوگانهانگاری فلسفی به زبان نگاه کنیم و مسائل را توضیح دهیم. مطالب من در چهار بخش مختلف تنظیم شده است: زمینه تاریخی، زمینه طبیعتگرایی چامسکی، زمینه معرفتشناسی دلالتی و انواع و اقسام متدولوژیهایی که به کار بردیم. این مطالب فعلاً یک زمینه دارند و آن هم فرق بین معرفت فطری، معرفت متعارف و معرفت علمی و نحوه متمایزکردن آنهاست.
منبع: سایت مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران