ماهان شبکه ایرانیان

خطر بزرگی که دفع شد

غروب همان روز، موقع رفتن به مسئول اکیپ گفتم نیروها در جاهای قبلی نایستند، بعد آن طرف دره را نشان دادم و گفتم از آنجا نیروها را به حالت زنجیری پشت سر هم ردیف کند، ساعت یازده یا دوازده شب بود که یک دفعه صدای تیراندازی آمد.

خطر بزرگی که دفع شد

یک روز تابستان یک تویوتا برداشتیم تا برویم و خط مقدم را بازدید کنیم. من بودم و یک سرگرد شهربانی (آقای حنیفه بازرگان) و آقای احمدی بانه‌ای که از پیش مرگ‌های کُرد بود. خودم رانندگی می‌کردم. طرف سورکوه رفتیم. از یگان‌های خود بانه در آنجا مستقر بودند. پیش آنها نرفتیم. دور زدیم و به طرف روستای چمپاره رفتیم.

دیدیم راه خلوت است و هیچ نیروی مسلحی نیست. نرسیده به روستا ترسیدیم و گفتیم شاید کمین کرده باشند، دور زدیم و به سورکوه برگشتیم که نیروهای خودمان در آنجا مستقر بودند. بعداً فهمیدیم که آن منطقه آلوده و دست ضدانقلاب بوده از آنجا به روستای ناوه شیخ باقی در پشت کوه آربابا رفتیم. شیخ باقی آنجا بود. ساعت دو و نیم - سه به آنجا رسیدیم و به منزلش رفتیم. اتاق بزرگی بود با یک کتابخانه. تحویل‌مان گرفت. کنارش نشستیم. اسلحه هم داشتیم. پرسید: ناهار خوردین؟ خیلی گرسنه بودیم و ناهار نخورده بودیم.

وقت ناهار گذشته بود. نیمرو درست کردند و آوردند. ناهار را که خوردیم شیخ باقی مطلبی خواند از یکی از کتاب‌های امام. گفت من به امام خیلی ارادت دارم. بعد فکر کرد ما هم کاره‌ای هستیم. گفت: این یکی از روش‌های ما است. هر کدام از مسئولان شهر که اینجا می‌آیند از او درخواستی می‌کنیم، درخواست‌مان از شما هم این است که به همکاران (مریدان) ما زیاد سخت نگیرید. قولی هم دادیم.

یکی دو نفر دور و برش بودند. یک دفعه یکی از آن‌ها صدای عجیب و غریبی شبیه صدای خروس از خودش در آورد. یکی از بچه‌ها احتیاط کرد، اسلحه‌اش را به طرف خود کشید و آماده نشست. اول نفهمیدیم برای چه. اما بعد شیخ باقی گفت: ناراحت نشین. ایشون از اینکه مقداری چای و باتری قاچاق می‌آوردند و در دژبانی آنها را گرفته‌اند ناراحت شده. مدتی کوتاه آنجا نشستیم، بعد بلند شدیم و به بانه برگشتیم.

مدتی بعد، آقای محمدعلی رحمانی شیخ (مسئول بسیج کل کشور) به ستاد امنیت نامه نوشته و درخواست کرده بود آقای محمدپور از بانه به تهران منتقل شود. با رده‌های بالا هم هماهنگ کرده بود. ابتدا موافقت نمی‌کردند، اما بالاخره او از بانه رفت و مسئول بسیج کارگری و کارمندی کل کشور شد. بعد از آن دو سه ماه تا پایان مأموریت‌ام مسئول ستاد امنیت بانه شدم.

یک روز تنها نشسته بودم و درباره اینکه چه تغییری می‌توانم در وضعیت نیروها بدهم، فکر می‌کردم. دیدم به عنوان تغییرات تاکتیکی بهتر است محل استقرار کمین‌ها را تغییر بدهم؛ یعنی، جای مشخصی را که این نیروها همیشه می‌روند و به کمین می‌نشینند، عوض کنم. چون همیشه ده - پانزده نفر می‌رفتند و بالاتر از ایستگاه صلواتی با فاصله‌های مشخص تا آن طرف دره می‌ایستادند. در روز روشن رفتم و منطقه را بررسی و شناسایی کردم.

غروب همان روز، موقع رفتن به مسئول اکیپ گفتم نیروها در جاهای قبلی نایستند. بعد آن طرف دره را نشان دادم و گفتم از آنجا نیروها را به حالت زنجیری پشت سر هم ردیف کند. ساعت یازده یا دوازده شب بود که یک دفعه صدای تیراندازی آمد. معلوم بود با مسلسل جایی را به رگبار بسته‌اند و با آرپی‌جی می‌زنند. بیرون آمدم تا ببینم صدا از کجا می‌آید. دیدم از همان طرف است. با بی‌سیم تماس گرفتم و پرسیدم از بچه‌ها که شما درگیر شدید؟ گفتند: نه، اما در جایی که همیشه می‌ایستادیم درگیری هست. گفتم: کاری نداشته باشید. بگذارید مهمات‌شان را به آنجا خالی کنند.

فردای آن شب رفتیم و دیدیم به همان محل همیشگی تیراندازی کرده و آرپی‌جی زده‌اند. کنار ایستگاه صلواتی ما یک موشک آرپی جی خورده اما منفجر نشده بود. چقدر خدا را شکر کردیم که از دماغ هیچ کدام از بچه ها خون نیامد و نیروهای کمین ما از ضد کمین آنها ایمن مانده‌اند.

خاطرات شیرالله صمدی‌نیا- خبرگزاری ایسنا منطقه زنجان.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان