ماهان شبکه ایرانیان

سیره عملی امام کاظم علیه السلام

سیره عملی امام کاظم ـ علیه السلام ـ پر از صحنه هایی است که در هر زمان و عصری، برای بشریت علاوه بر اینکه درس گذشت، صبر و شکیبایی، استقامت، آزادگی، عبودیت و بندگی خدا و

سیره عملی امام کاظم ـ علیه السلام ـ پر از صحنه هایی است که در هر زمان و عصری، برای بشریت علاوه بر اینکه درس گذشت، صبر و شکیبایی، استقامت، آزادگی، عبودیت و بندگی خدا و... را می دهد چراغ فروزانی است که در ظلمات وتاریکی هایی که شیاطین انس و جن زمینه ساز آنها هستند راهگشا خواهد بود و اینک جهت آشنایی و درک بیشتر، به گوشه هایی از سیرة این امام همام ـ علیه السلام ـ اشاره می شود.

عبدالله بن سنان گفت: برای هارون الرشید لباسهای ارزشمند و زیبایی آورده بودند. هارون آنها را به علی بن یقیطین وزیر خود بخشید و از جمله آن لباسها، لباسی بود که از خز و طلا بافته شده بود که به لباس پادشاهان شباهت داشت.

علی بن یقیطین لباسها را به اضافة اموال دیگر برای مولایش موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ فرستاد. امام ـ علیه السلام ـ همه را پذیرفت ولی آن لباس مخصوص را توسط شخص دیگری برای علی بن یقیطین فرستاد، سپس برایش نامه ای نوشت که این لباس را از منزل خارج مکن یک وقت مورد احتیاج تو واقع می شود. پس از چند روز علی بن یقطین بر یکی از غلامان خود خشم کرد و او را از خدمت عزل کرد. همان غلام پیش هارون الرشید سخن چینی نمود که علی بن یقیطین قائل به امامت موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ است و خمس اموال خود را همه ساله برای او می فرستد و همان لباسی را که شما به او بخشیدید برای موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ در فلان روز فرستاده است.

هارون بسیار خشمگین شد و گفت باید این کار را کشف کنم. فوراً شخصی را فرستاد تا علی بن یقیطین به نزد او آید به محض ورود پرسید لباس مخصوصی که به تو دادم چه کرده ای؟

گفت: در خانه است و آن را در پارچه ای پیچیده ام و هر صبح و شام باز می کنم و نگاه می نمایم و از لحاظ تبرک آن را می بوسم. هارون گفت هم اکنون آن را بیاور.

علی بن یقیطین یکی از خدام خود را فرستاد و گفت در فلان اتاق داخل فلان صندوق در پارچه ای پیچیده است فوراً بیاور. غلام رفت و آورد. هارون دید لباس در میان پارچه ای گذاشته شده و معطر است خشمش فرو نشست و گفت: آن را به منزل خود برگردان دیگر سخن کسی را دربارة تو قبول نمی کنم و جایزة زیادی به او بخشید.

دستور داد غلامی را که سخن چینی کرد بود هزار تازیانه بزنند هنوز بیش از پانصد تازیانه نزده بودند که مرد.[1]

یک روز علی بن یقطین نامه ای به موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ نوشت که ای پسر رسول خدا ـ صلی الله علیه وآله ـ بین مسلمین در مسح پا اختلاف وجود دارد اگر به خط شریف خود چیزی بنویسید تا بر آن عمل کنیم بسیار خوب است. جواب رسید که ای علی بن یقطین باید اینطور وضو بگیری.

سه مرتبه مضمضه می کنی و سه مرتبه استنشاق و سه مرتبه صورت را شستشو می دهی و آب را به داخل محاص خود می رسانی بعد تمام سر و روی و گوش و داخل آن را مسح می کنی و سه مرتبه دو پایت را تا ساق می شویی مبادا با دستوری که دادم مخالفت بنمایی. همینکه نامه به علی بن یقطین رسید از فرمایش امام ـ علیه السلام ـ در شگفت شد زیرا مخالف طریقه مشهور در میان شیعه بود، ولی گفت امام پیشوای من است هر چه بفرماید وظیفه من خواهد بود و به همان طریق عمل می کرد تا اینکه از او پیش هارون الرشید سخن چینی کردند.

هارون به یکی از خواص خود گفت دربارة علی بن یقطین خیلی حرف می زنند و من چندین مرتبه او را آزمایش کرده ام و خلاف آن ظاهر شده است آن شخص گفت: چون رافضیان در وضو با ما اختلاف دارند و پاها را نمی شویند خوب است جناب خلیفه به طوری که او مطلع نشود از محلی بینید چگونه وضو می گیرد با این آزمایش کشف واقع خواهد شد. هارون مدتی صبر کرد تا اینکه روزی علی بن یقطین را به کاری در منزل واداشت و وقت نماز رسید.

علی بن یقطین در اتاق مخصوصی وضو می گرفت و نماز می خواند. همینکه موقع نماز شد هارون در محلی که علی بن یقطین او را نمی دید ایستاده و مشاهده می کرد. علی آب خواست و به طوری که امام ـ علیه السلام ـ دستور داده بود وضو گرفت. هارون دیگر نتوانست صبر کند از محل خود بیرون آمد و گفت بعد از این سخن هیچکس را دربارة تو قبول نمی کنم از این رو علی بن یقطین در نزد هارون به مقام ارجمندی رسید.

پس ازاین جریان نامة موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ به او رسید و در آن نامه نوشته بود یا علی بعد از این به طوری که خداوند واجب کرده وضو بگیر. صورتت را یک مرتبه از جهت وجوب بشوی ومرتبة دوم از جهت آنکه شاداب شود و دستهایت را از مرفق همان طور شستشو ده و با بقیه رطوبت دستها سر و پاهایت را از انگشتان تا ساق مسح کن آنچه بر تو می ترسیدم برطرف شد.[2]

روزی امام کاظم ـ علیه السلام ـ بیمار شد، طبیب یهودی را آوردند تا معالجه کند امام ـ علیه السلام ـ فرمود کمی صبر کن من دوستی دارم با او مشورت کنم آنگاه روی از طبیب برگردانید و به جانب قبله توجه نمود این دوشعر را خواند.

اَنْت اَمْرَضْتَنی وَ أنْتَ طبیبی فتفضَّلْ بِنَظْرَةٍ یا حَبِیبی

وَاسْقِنی مِنْ شَرابِ وَ دِّک کأساً ثُمَّ زِدْنی حلاوَةَ التَّقْریبِ

خدایا تو مرابیمار کرده ای و تو نیز طبیب منی به فضل خویش نظری به این بنده بیفکن. از شراب دوستی و عشق خود مرا جامی بده و شیرینی مقام قربت را بر آن اضافه نما.

هنوز حضرت این ابیات را تمام نکرده بود که اثر بهبودی در بشرة مبارکش ظاهر شد و همان لحظه تمام مرض از او زائل گشت.

طبیب با تحیر عجیب می نگریست! پس از مشاهده این پیشامد گفت: ای سرور من اول گمان کردم تو بیماری و من طبیب اکنون آشکار شد که من بیمارم و از تو خواهش می کنم مرا معالجه کن.

امام ـ علیه السلام ـ اسلام را بر او عرضه داشت طبیب مسلمان شد.[3]

شعیب عقرقوقی گفت در محضر امام موسی الکاظم ـ علیه السلام ـ بودم ایشان بدون مقدمه فرمود: ای شعیب فردا مردی از ساکنین غرب تو را ملاقات می کند و از حال من می پرسد تو در جواب بگو به خدا سوگند موسی بن جعفر امامی است که حضرت صادق ـ علیه السلام ـ او را سفارش فرموده و تصریح به امامتش کرده هر چه از حلال و حرام سؤال کرد از طرف من جواب ده گفتم فدایت شوم آن مرد مغربی چه نشانی دارد؟

فرمود: مردی بلند قد و درشت هیکل است به نام یعقوب وقتی او را ملاقات کردی ترس نداشته باش هرچه پرسید جواب بده و اگر میل داشت پیش من بیاید او را بیاور.

شعیب سوگند یاد کرد که روز دیگر من در طواف بودم مردی قوی هیکل روی به من کرد و گفت: می خواهم از تو سؤالی کنم راجع به احوال آقا و مولایت. گفتم: کسیت آقای من؟ گفت: موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ گفت: نام تو چیست جواب داد: یعقوب. از مکانش سؤال کردم گفت: از اهالی مغربم.

پرسیدم از کجا مرا شناختی گفت: در خواب دیدم کسی به من دستور داد شعیب را ملاقات کن و هر چه می خواهی از او بپرس وقتی که بیدار شدم از نام تو جستجو کردم ترا به من راهنمایی کردند. گفتم: بنشین در اینجا تا از طواف فارغ شوم.

بعداز طواف پیش او رفتم و صحبت کردم او را مردی دانا و عاقل یافتم از من خواهش کرد که او را خدمت موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ برسانم، دست او را گرفتم و خدمت حضرت بردم. اجازة ورود خواستم بعد از رخصت داخل شدیم همینکه امام ـ علیه السلام ـ چشمش به او افتاد فرمود: ای یعقوب تو دیروز وارد اینجا شدی. بین تو و برادرت در فلان مکان نزاعی واقع شد و کار به جایی رسید که یکدیگر را دشنام دادید. این چنین کرداری روش ما نیست. دین ما و پدران ما مخالف این کارهاست و هرگز کسی را به چنین کاری دستور نمی دهیم، از خداوند بترس و پرهیز کن. به همین زودی مرگ مابین تو و برادرت جدایی می افکند و برادرت در همین سفر خواهد مرد، قبل از آنکه به وطن برسد، تو هم از کردة خود پشیمان می شوی، این پیشامد به واسطة آن است که قطع رحم کردید خداوند هم عمر شما را قطع نمود.

آن مرد پرسید: فدایت گردم اجل من کی خواهد رسید؟ فرمود: اجل تو هم رسیده بود ولی چون در فلان منزل نسبت به عمة خود مهربانی کردی و صلة رحم نمودی بیست سال بر عمرت افزوده شد.

شعیب گفت: بعد از این جریان یک سال همین یعقوب را در راه مکه دیدم و احوال او را پرسیدم گفت: در همان سفر برادرم به وطن نرسیده از دنیا رفت و او را در بین راه دفن کردم.[4]

مردی از اهل ری گفت: یکی از نویسندگان یحیی بن خالد فرماندار ما شد، مقداری مالیات بر من بود که اگر می گرفتند فقیر و بینوا می شدم هنگامی که او قدرت را بدست گرفت ترسیدم مرا بخواهد و اجبار به پرداخت مالیات نماید، بعضی از دوستان گفتند فرماندار شیعه است باز هم هراس داشتم که ممکن است شیعه نباشد، اگر پیش او بروم مرا زندانی کند بالاخره گفت به خدا پناه می برم و خدمت امام زمانم می رسم تا او چارة کار مرا بکند.

به قصد انجام حج خارج شدم، خدمت مولای خود حضرت صابر موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ رسیدم، از حال خویش شکایت نمودم و درخواست چاره کردم. آن حضرت نامه ای نوشت و فرمود به دست حاکم برسان در نامه همین چند جمله نوشته بود.«بِسْم اللهِ الرَّحمْنِ الرَّحیمِ اِعْلَمْ اِنَّ للهِ تَحْت عَرْشهِ ظِلاًّ. لایسْکنُهُ اِلاّ مَنْ اَسْدی اِلی اَخیهِ مَعْروُفاً اَوْ نَفَّسَ عَنْهُ کرْبَةً اَوْ اَدْخَلَ عَلی قَلْبِهِ سُروراً وَ هذا اَخُوک وَ السَّلام.»بدان که پروردگار را در زیر عرش سایة رحمتی است که سکنی نمی گیرد در آن مگر کسی که نیکی و احسان به برادر خویش کند و او را از اندوه و غم برهاند ویا وسایل شادمانی اش را فراهم کند، اینک آورندة نامه از برادران توست، والسلام.

ازمسافرت حج برگشتیم، شبی به منزل حاکم رفتم اجازه ملاقات خواستم و گفتم به او اطلاع او برسانید که از جانب حضرت صابر ـ علیه السلام ـ پیامی برایش دارم. همینکه به او خبر دادند با پای برهنه از خوشحالی تا در خانه آمد در را باز کرد، مرا در آغوش گرفته شروع به بوسیدن نمود مکرر پیشانی ام را می بوسید و از حال امام ـ علیه السلام ـ می پرسید.

هرچه من خبر سلامتی آن حضرت را می دادم خوشحالتر می شد وشکر می کرد. مرا وارد منزل نمود، در بالای مجلس نشانید. خودش روبروی من نشست آنگاه نامة موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ را به او دادم وقتی نامه را گرفت پیوسته می بوسید و می خواند. هنگامی که از مضمون آن اطلاع یافت، اموال و لباسهای خود را طلبید هر چه درهم و دینار و پوشاک داشت با من به مساوی تقسیم کرد: هر مالی که قسمت پذیر نبود معادل نصف آن پول می داد بعد از هر تقسیم می گفت آیا مسرورت کردم، می گفتم به خدا سوگند زیاد مسرور شدم. در این هنگام دفتر مطالبات را طلبید، آنچه به نام من بود محو کرد، نوشته ای داد که در آن گواهی کرده بود بر مالیات نداشتن من، با او تودیع کردم و از خدمتش مرخص شدم. با خود گفتم این مرد بسیار به من نیکی کرد هرگز قدرت جبران آن را ندارم بهتر آن است که حجی بگذارم و در مراسم حج او را دعا کنم و به مولای خود موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ نیکی او را عرض کنم.

رهسپار مکه شدم به محضر امام ـ علیه السلام ـ شرفیاب شدم جریان را به عرض ایشان رساندم در آن بین که شرح داستان را می دادم، پیوسته صورت مبارک آن جناب از شادمانی برافروخته می شد، عرض کردم مگر کارهای او شما را مسرور کرد و فرمود آری به خدا قسم کارهایش مرا شاد نمود، جدم امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ را خوشحال کرد، سوگند به پروردگار که پیغمبر ـ صلی الله علیه و اله وسلم ـ را شاد نمود همانا خداوند را نیز مسرور کرد.[5]

مردی از فرزندان خلیفه دوم در مدینه بود که پیوسته حضرت موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ را آزار می داد و ناسزا می گفت، روزی بعضی از بستگان حضرت عرض کردند اجازه دهید تا این فاجر را به سزایش برسانیم و از شرش راحت بشویم. امام ـ علیه السلام ـ آنها را از این کار نهی کرد. محل کار آن مرد را پرسید. معلوم شد درجایی از اطراف مدینه به زراعت اشتغال دارد امام ـ علیه السلام ـ برای ملاقات با او از مدینه خارج گردید. هنگامی که به آنجا رسید آن شخص در مزرعة خود کار می کرد.

موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ با گشاده رویی و خنده با او صحبت کرد و مقداری به او کمک مالی نمود. مرد کشاورز شرمنده شد از جای برخاست، سر آن حضرت را بوسه زد و از ایشان خواست که از تقصیرش بگذرد و او را عفو کند.

امام ـ علیه السلام ـ خوشحال بازگشت. روزی دیگر همان شخص در مسجد نشسته بود که چشمش به موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ افتاد و گفت:«اَللهُ اَعْلَمُ حَیث یجْعَلُ رِسالَتَهُ»، (خدا می داند رسالتش را در کجا قرار دهد.)

همراهان او گفتند: ترا چه شده پیش از این رفتارت اینطور نبود. گفت: شنیدید آنچه گفتم باز بشنوید، شروع کرد به دعا کردن نسبت به آن بزرگوار، همراهانش با او از در ستیز وارد شدند. او نیز با آنها نزاع نمود موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ به بستگان خود فرمود کدامیک بهتر بود آنچه شما میل داشتید یا آنچه من انجام دادم. من امر او را به مقدار پولی اصلاح کردم و شرش را به همان کفایت نمودم.[6]

منصور دوانیفی از موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ تقاضا کرد، روز عید نوروز در مجلس رسمی دربار برای سلام وشادباش بنشیند و هر چه پیشکش می شود قبول فرماید. امام ـ علیه السلام ـ نپذیرفت فرمود:«اِنِّی فَتَشْتُ الْاَخْبارَ عَنْ جَدِّی رَسُولُ اللهِ ـ صلی الله علیه و آله ـ فَلَمْ اَجِدْ لِهذَا العِید خَبرَاً»من اخباری که از جدم رسیده جستجو کردم خبری راجع به این عید پیدا ننمودم.

این مراسم اختصاص به فارسیان دارد، اسلام آن را محو نموده ممکن نیست آنچه را اسلام محو کرده ما زنده کنیم.

منصور عرض کرد ما از نظر سیاست لشگری این کار را می کنیم شما را به خدا سوگند می دهم موافقت فرمایید. موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ در محل تهنیت نشست. امراء و اعیان لشگر و کشور خدمتش رسیدند، تهنیت گفته و هدایای خود را تقدیم می کردند. منصور خادمی را معین کرده بود هرچه می آوردند صورتش را بر می داشت و ثبت می کرد. بعد از آنکه همه آمدند پیرمردی در آخر آمده عرض کرد ای پسر رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ من مردی فقیرم مالی نداشتم که به رسم هدیه تقدیم کنم. ولی هدیه من سه شعر است که جدم در مرثیه جد شماحسین بن علی ـ علیه السلام ـ سروده و آنها این است:

عَجِبْتُ لمَِصْقُولٍ مَلاک فَرَنْدَهُ یوْمَ الهِیاجُ وَ قَدْعَلاک غُبارُ

وَ لاسَهْمُ نَفِذتُک دُونَ حَرائِرٍ یدْعُونَ جَدِّک وَ الدِّماعَ غَزازُ

اَلا تَغَضْغَضَتُ السِّهامُ وَ عاقَها عَنْ جِسْمِک الْاِجْلالُ وَ الاِکبارُ

در شگفتم از شمشیر صیقل زده ای که با جوهر خود پیکرت را فرا گرفت با اینکه غبار مظلومیت اطرافت را احاطه کرده بود و نیز تعجب می کنم از تیرهایی که به بدنت نفوذ کرد در مقابل زنانی که با اشک جاری فریاد کرده جدت را می خواندند چگونه تیرها درهم شکسته نشد و آنها را بزرگواری و جلالت جلوگیری نکرد که بر بدنت وارد نشوند.

امام ـ علیه السلام ـ فرمود: هدیه ترا قبول کردم بنشین «بارک الله فیک» آنگاه رو به خادم منصور کرد و فرمود: برو نزد منصور بگو که با این مقدار مال جمع شده چه باید کرد. خادم برگشت، گفت منصور می گوید تمام را به شما بخشیدم در هر چه میل داری صرف کن، امام ـ علیه السلام ـ به آن پیرمرد فرمود که تمام این اموال رابردار و تصرف کن من همه را به تو بخشیدم.[7]

شخص با ایمانی محضر امام ـ علیه السلام ـ مشرف شد و تقاضای کمک مالی نمود. امام ـ علیه السلام ـ در صورتش خندید و فرمود از تو سؤالی می کنم اگر درست جواب دادی ده برابر خواسته ات می دهم اگر اشتباه نمودی آنچه در خواست کردی خواهم داد (آن مرد صد درهم خواسته بود که سرمایة کسب قرار داده به زندگی ادامه دهد) عرض کرد سؤال کنید.

موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ فرمود: اگر بگویند هر چه بخواهی در دنیا به تو می دهیم در این صورت چه خواهی خواست. گفت اگر چنین شود می خواهم که تقیه در دین و توفیق ادای حقوق برادران دینی را به من بدهند؟

عرض کرد این قسمت را دارا هستم آنچه می خواهم ندارم، بر آنچه دارم سپاسگذارم و چیزی که روزیم نشده، درخواست می نمایم. فرمود: «احسنت» دستور داد دو هزار درهم به او بدهند.[8]

صفوان ابن مهران کوفی از اصحاب امام صادق و امام کاظم ـ علیه السلام ـ بود، او مردی شایسته و پرهیزکار بود، زندگی خود را از راه کرایه دادن شترهایش تأمین می کرد و شترهای زیادی داشت.

صفوان گفت: روزی خدمت حضرت موسی ابن جعفر ـ علیه السلام ـ شرفیاب شدم. آن حضرت به من فرمود: صفوان تمام کارهای تو پسندیده و نیکو است مگر یکی. گفتم: فدایت شوم آن کدام است. فرمود: شترهای خود را به این مرد ـ هارون الرشید ـ کرایه می دهی. عرض کردم این کرایه را نه از باب حرص و ازدیاد ثروت یا برای صید و شکار و لهو و لعب می دهم، چون برای سفر حج می خواست دادم، خودم نیز متصدی و مباشر خدمت او نمی شوم غلامهایم همراه آنها هستند.

موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ فرمود: آیا پول کرایة تو در عهدة او و خانواده اش می ماند. عرض کردم: آری مدیون می شوند تا پس از برگشتن پرداخت کنند. فرمود: دوست می داری که هارون و خانواده اش زنده باشند تا ساعتی که کرایه ترا پرداخت نکرده اند. جواب دادم: بله همین طور است.

امام ـ علیه السلام ـ فرمود: کسی که بقای ایشان را دوست داشته باشد از جمله آنهاست، هر که از ایشان محسوب شود جای او در جهنم خواهد بود.

صفوان گفت: پس از فرمایش موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ همه شترهای خود را فروختم، این خبر به گوش هارون الرشید رسید، مرا طلب کرد. وقتی پیش او رفتم، گفت به طوری که شنیده ام شترهای خود را فروخته ای؟ گفتم: بلی، پیر و ضعیف شده ام خودم نمی توانم متصدی امور آنها باشم غلامان نیز آن طور که باید مراقبت نمی کنند و از عهدة این کار بخوبی بر نمی آیند.

هارون گفت هرگز، هرگز، به اشارة موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ این کار را کرده ای. گفتم مرا با موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ چه کار است. گفت دروغ می گویی اگر حق همنشینی تو نبود هم اکنون ترا می کشتم.[9]

یک روز امام ـ علیه السلام ـ در شهر بغداد از کنار منزل بشر حافی عبور می کرد صدای ساز و نواز از داخل منزل به گوش می رسید. در این موقع کنیز بشر برای ریختن خاکروبه از خانه خارج شد. آن حضرت فرمود: ای کنیز صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ جواب داد البته بنده و برده کسی نیست و آزاد است. موسی بن جعفر فرمود راست می گویی اگر بنده می بود از مولای خود ترس داشت.

کنیز وارد منزل شد، بشر بر سر سفرة شراب نشسته بود علت تأخیر او را پرسید. جواب داد شخصی رد می شد از من سؤال کرد صاحب این خانه عبد است یا آزاد. پاسخ دادم البته بردة کسی نیست گفت آری اگر بنده بود از آقای خود می ترسید. این سخن چنان در قلب بشر تأثیر کرد که سر از پا نشناخت با پای برهنه از منزل خارج شده خود را به موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ رسانید، به دست آن حضرت توبه کرد و از گذشتة خود پوزش خواسته با چشم گریان بازگشت.[10]

نقل شده از آن روز اعمال زشت خود را ترک و از جملة ازهاد زمان خویش شد و چون با پای برهنه به دنبال موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ دوید و با این حال توبه کرد او را حافی (پا برهنه) لقب دادند.

«کانَ ـ علیه السلام ـ اَحْسَنُ النّاسِ صَوْتاً بِالقُرآنِ فَکانَ إذا قَرأ یحزُنُ، و بَکی السّامِعُونَ لِتَلاوتِهِ، و کانَ یبْکی مِنْ خَشْیةِ اللهِ حَتّی تَخْضَلّ لِحْیتَهِ بِالدُّمُوعُ»امام ـ علیه السلام ـ بهترین صوت را در تلاوت قرآن داشت. قرآن را محزون می خواند و هر شنونده ای را به گریه می انداخت، گاهی آنچنان از خوف و خشیت الهی می گریست که اشک از محاسن شریفش سرازیر می شد.

همواره شبها را تا به صبح به مناجات و عبادت مشغول بود، این دعا را زیاد از حضرت شنیدید.«اَللّهُمَّ اِنَّک تَعْلَمُ أنَّنی کنْتُ أسْألُک أنْ تُفرّغَنی لِعِبادَتِک اللّهُمَّ وَ قَدْ فَعَلْتَ فَلَک الْحَمْدُ»بار پروردگارا تو خوب می دانی که من همواره مکان خلوتی را برای عبادت تو طلب می کردم و تو نیز به من عنایت فرمودی پس حمد ترا سزاست. «وَ کانَ ـ علیه السلام ـ یقُولُ فی سُجُودِهِ قَبُحَ الذَّنْبُ مِن‎‎ْ عَبْدِک فَلْیحسُنِ الْعَفُوُ وَ التَّجاوُزُ مِنْ عِنْدِک».

در سجده ها می گفت: پروردگارا گناه بنده ات بس قبیح و زشت است و عفو و گذشت هم از جانب تو بس نیکوست. و گاهی می گفت: «اللّهم اِنّی أسْألُک الرّاحَةَ عِنْدَ الْمَوتِ و الْعَفْوَ عِندَ الحِسابِ» پروردگارا از تو راحتی جان کندن و گذشت در هنگام حساب را مسئلت می نمایم.[11]

شیخ صدوق از قول عبدالله قزوینی گفت روزی بر فضل بن ربیع داخل شدم بر بام خانة خود نشسته بود چون نظرش بر من افتاد مرا طلبید، وقتی نزدیک رفتم، گفت: از این روزنه نظر کن در آن خانه چه می بینی گفتم: جامه ای که بر زمین افتاده است، گفت: نیک نظر کن، تأمل کردم گفت: مردی می بینم که به سجده رفته باشد، گفت: می شناسی او را گفتم نه، گفت: این مولای توست، گفتم: مولای من کسیت، گفت: تجاهل می کنی! گفتم: نه، من مولایی بر خود گمان ندار، گفت: این موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ است، من در شب و روز مواظب حال اوهستم او را نمی یابم مگر بر این حالتی که می بینی، چون نماز بامداد را می خواند تا طلوع آفتاب مشغول تعقیب است، آنگاه به سجده می رود و پیوسته در سجده می باشد تا زوال شمس و کسی را معین کرده تا ظهر را به او اطلاع دهد. چون زال شمس می شود برمی خیزد و بی آنکه وضویی تجدید کند مشغول نماز می شود، نتیجه می گیریم که خواب نبوده و در سجده بوده است. و چون نماز ظهر و عصر را با نوافل بجا می آورد باز به سجده می رود و تا غروب در سجده است و سپس به نماز مغرب و عشا مشغول می شود. آنگاه افطار می کند و سپس تجدید وضو نموده و اندک زمانی استراحت می کند و بعد برمی خیزد و وضو می گیرد و پیوسته مشغول عبادت و نماز و دعا و تضرع می باشد تا صبح طالع شود.

از آن زمان که او را نزد من آورده اند عادت او چنین است و به غیر این حالت چیزی از او ندیده ام. عبدالله می گوید: همینکه این سخنان را از او شنیدم، گفت: از خدا بترس و ارادة بدی نسبت به او مکن که باعث زوال نعمت تو گردد زیرا که هیچکس نسبت به ایشان بد نکرده است مگر آنکه بزودی در دنیا به سزای عمل خویش رسیده است.

فضل گفت: مکرر به نزد من فرستاده اند که او را شهید کنم و من قبول نکردم و اعلام کرده ام که این کار از من نمی آید و اگر مرا بکشند آنچه از من توقع دارند انجام نخواهم داد.[12]

عده ای از شیعیان نیشابور محمدبن علی نیشابوری را به نمایندگی خود انتخاب کردند تا مبلغ سی هزار دینار و پنجاه هزار درهم و دو هزار متر پارچه را برای امام موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ ببرد. شیطیطه که زن مؤمنه و با فضیلتی بود یک درهم و مقداری نخ که به دست خود آن را رشته بود که چهاردرهم ارزش داشت با خود آورد و گفت: «اِنَّ اللهَ لا یسْتَحْیی مِنَ الْحَقِّ» یعنی من می فرستم اگر چه کم است، لکن از فرستادن حق امام اگر کم باشد نباید احیا کرد.

در این هنگام مردم سؤلات خود را در اوراق نوشته به دست محمدبن علی دادند و از او خواستند که پاسخ را از امام ـ علیه السلام ـ بگیرد.

نماینده شیعیان نیشابور وراد مدینه شد و با راهنمایی یکی از مؤمنین به محضر حضرت موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ شرفیاب شد پاسخ سؤلات را از آن بزرگوار گرفت. امام ـ علیه السلام ـ فرمود: بیاور درهم شطیطه را و بعد فرمود: «اِنَّ اللهَ لا یسْتَحْیی مِنَ الْحَقِّ» سلام مرا به شطیطه برسان و این چهل درهم را به او هدیه بده و بگو قسمتی از کفن های خود را که پنبه اش از روستای صیدا روستای فاطمة زهرا ـ علیها السلام ـ است و خواهرم حلیمه دختر حضرت صادق ـ علیه السلام ـ آن را رشته است برای تو فرستادم و من برای خواندن نماز بر تو خود را خواهم رساند.[13]

محمد بن عبدالله بکری می گوید: از جهت مالی سخت درمانده شده بودم و برای آنکه پولی قرض کنم وارد مدینه شدم، اما هر چه این در و آن در زدم نتیجه نگرفتم بسیار خسته شدم. با خود گفتم خدمت حضرت ابوالحسن موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ بروم و از روزگار خویش نزد آن بزرگوار شکایت کنم.

پرسان پرسان ایشان را در مزرعه ای در یکی از روستاهای اطراف مدینه سرگرم کار یافتم، امام ـ علیه السلام ـ برای پذیرایی از من نزدم آمدند وبا من غذا میل فرمودند، پس از صرف غذا پرسیدند: با من کاری داشتی؟ ماجرا را برایشان عرض کردم، امام ـ علیه السلام ـ برخاستند و به اتاقی در کنار مزرعه رفتند و بازگشتند و با خود سیصد دینار طلا (سکه) آوردند و به من دادند و من بر مرکب خود و برمرکب مراد سوار شدم و بازگشتم.[14]

عیسی بن محمد که سنش به نود رسیده بود می گوید: یک سال خربزه و خیار و کدو کاشته بودم، هنگام چیدن نزدیک می شد که ملخ تمام محصول را از بین برد و من یکصدو بیست دینار خسارت دیدم. در همین ایام، حضرت امام کاظم ـ علیه السلام ـ (که گویی مراقب احوال یکایک ما شیعیان می بودند) یک روز نزد من آمدند و سلام کردند و حالم را پرسیدند، عرض کردم: ملخ همة کشت مرا از بین برد. پرسیدند: چقدر خسارت دیده ای؟

گفتم: با پول شترها صدوبیست دینار. امام ـ علیه السلام ـ یکصدوپنجاه دینار به من دادند. عرض کردم: شما که وجود با برکتی هستید به مزرعة من تشریف بیاورید و دعا کنید.

امام ـ علیه السلام ـ آمدند و دعا کردند و فرمودند: از پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ روایت شده است که: به باقیمانده های ملک و مالی که به آن لطمه وارد آمده است، بچسبید.

من همان زمین را آب دادم و خدا به آن برکت داد و چندان محصول آورد که به ده هزار فروختم.[15]

یک بار هارون الرشید علیه اللّعنه کنیزی زیباوری را به عنوان خدمتکار آن گرامی به زندان فرستاد و در باطن بدین قصد که اگر امام ـ علیه السلام ـ به او تمایلی نشان دادند، از این طریق دست به تبلیغاتی علیه آن گرامی بزند.

امام ـ علیه السلام ـ به آورندة دخترک گفت: شما به این هدیه ها دل بسته اید و بدانها می نازید، من به این هدیه و امثال آن نیازی ندارم. هارون خشمگین شد و دستور داد که کنیز را به زندان ببر و به امام بگو، ما تو را با رضایت خود تو به زندان نیفکنده ایم. (یعنی ماندن این کنیز هم بستگی به رضایت تو ندارد.)

چیزی نگذشت که جاسوسان هارون که مأمور گزارش ارتباطات کنیز با امام بودند به هارون خبر بردند که کنیزک، بیشتر اوقات در حال سجده است. هارون گفت به خدا سوگند، موسی بن جعفر او را افسون کرده است.

کنیز را خواست و از او بازخواست کرد اما کنیزک جز نکویی از امام نگفت. هارون به مأمور خود دستور داد که کنیز را نزد خویش نگه دارد و با کسی چیزی از این ماجرا نگوید. کنیزک پیوسته در عبادت بود تا چند روز پیش از وفات امام از دنیا رفت.[16]

یک بار امام کاظم ـ علیه السلام ـ به طوری که شناخته نشود به بعضی از روستاهای شام سرزد، در بین راه وارد غاری شد که راهبی در آن سکونت داشت. این شخص در تمام سال یک روز را جهت موعظه مردم از غار بیرون می آمد. ولی همینکه امام ـ علیه السلام ـ به او وارد شد در برابر هیبت و عظمت آن بزرگوار متحیر شد و گفت: ای آقا آیا شما غریب هستید؟ فرمود: آری. گفت: از ما هستی یا علیه ما؟ فرمود: از شما نیستم. گفت: آیا از امت مرحومه هستید؟ فرمود: آری، گفت: آیا از علما و دانشمندان ایشانید یا از مردم عوام و بی سواد؟ فرمود: از عوام و جهال نیستم. گفت: این چگونه است که درخت طوبی ریشه ای در خانه عیسی البته به عقیدة ما می باشد و به عقیدة شما در خانه حضرت محمد و شاخه های آن در همة خانه هاست؟!

فرمود: خورشید نورش به همه و هر مکانی می رسد در حالی که او در آسمان است.

گفت: در بهشت هر چه از خوردنیها می خوریم کم نمی شود؟

فرمود: در دنیا هم چراغ هایی وجود دارد که از آنها استفاده می شود در حالی که از آنها کم نمی گردد.

گفت: در بهشت ظلّ ممدود یعنی سایه ممتد هست؟ فرمود:

آن زمانی که قبل از طلوع خورشید است همه اش سایة ممتد است. چنانکه خداوند می فرماید: «اَلَمْ تَرَ اِلی رَبَک کیفَ مدَّالظلَّ».[17] گفت: در بهشت هر چه انسان می خورد بول و غایظ ندارد؟

فرمود: بچه هم در شکم مادر اینچنین است.گفت: اهل بهشت بدون آنکه فرمان دهند خدمه ها با اراده کردن آنها حوائج ایشان را بر می آورند؟

فرمود: انسان در دنیا هرگاه چیزی را اراده کند اعضاء و جوارحش بدون فرمان اجرا می کنند.

گفت: کلید های بهشت از طلاست یا نقره؟ فرمود: کلیدهای بهشت زبان بنده ای است که می گوید: لااِله اِلاَّاللهِ «قالَ صدَّقْتَ وَ اَسْلَم وَ الجماعَةُ مَعَهُ» گفت: درست فرمودید او و همه همراهانش به دین مبین اسلام گرویدند.[18]

ابوحنیفه می گوید: یک روز موسی بن جعفر را در سنین کودکی در آستانه درخانه دیدم. گفتم اگر غریبی بخواهد قضاء حاجت کند کجا برود؟ نگاهی به من کرد و فرمود: بدود پشت دیوار در حالی که همسایگان او را نبینند، کنار درخت نباشد، در جاده و راههایی که نفوذپذیر است نباشد، در مسجد روی به قبله، پشت به قبله نباشد.

ابوحنیفه می گوید: شگفت زده در حالی که در برابر عظمتی پیدا کرده بود گفتم عامل گناه کیست؟ باز نگاهی به من کرد و فرمود: بنشین تا به تو بگویم، من نشستم. فرمود: گناه ناچار یا از بنده است یا از خدا و یا از هردو. اگر از خداوند باشد اوعادلتر و با انصافتر از آن است که بنده ای که کاری را انجام نداده مجازات کند و اگر مشترک باشد یعنی هم خدا و هم از بنده، سزاوارتر است به رعایت انصاف نسبت به بندة ضعیف، و اگر منحصراً مربوط به بنده باشد پس امر و نهی متوجه اوست و ثواب و عقاب و بهشت وجهنم هم به عمل و رفتار او مربوط می گردد. ابوحنیفه می گوید: که این آیه را تلاوت کردم «ذُرَّیةٌ بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ».

هشام بن سالم می گوید: من و مؤمن الطاق بعد از شهادت امام جعفر صادق ـ علیه السلام ـ در مدینه بودیم. درست وقتی که مردم اجتماع کرده بودند که عبدالله پسر آن حضرت امام می باشد، من و مؤمن الطاق وارد بر عبدالله شدیم که مردم دور او را گرفته اند و روایت می کنند که امامت در پسر بزرگ است.

طبق روشی که با امام صادق ـ علیه السلام ـ داشتیم و همواره سؤالات خود را از ایشان جواب می گرفتیم، پرسیدیم که زکات در چه مقدار است؟

گفت: در دویست درهم و پنج درهم، گفتم در صد درهم چه باید کرد؟

گفت: دو درهم و نیم زکات بدهد، گفتم سوگند به خدا که مرجئه (منحرفین از دین) چنین چیزی نمی گوید که تو می گویی! عبدالله دستها به آسمان بلند کرد و گفت:قسم به خدا که من نمی دانم مرجئه چه می گویند.

از نزد او خارج شدیم در حالی که سخت نگران بودیم و در کوچه های مدینه گریان و حیران می گشتیم و نمی دانستیم کجا برویم. می گفتیم به سوی مرجئه رویم، یا به سوی قدریه یا زیدیه یا معتزله یا خوارج، در این حال بودیم که من پیرمردی را دیدم که تا به حال او را ندیده بودم. او با دست به سوی ما اشاره کرد که بیا و من ترسیدم که او جاسوس منصور باشد، چون در مدینه جاسوسان فراوانی قرار داده بود که هرگاه شیعیان امام جعفرصادق ـ علیه السلام ـ بر هر کس اتفاق کردند او را به قتل برسانند.

من ترسیدم که این پیرمرد از آنها باشد. به مؤمن الطاق گفتم تو دور شو همانا من نگرانم که مبادا به تو آسیبی برسد، مؤمن دور شد، من همراه پیرمرد رفتم و پیش خود می گفتم که از دست او نجات نخواهم یافت ولی او مرا تا درب منزل امام کاظم ـ علیه السلام ـ برد و خداحافظی کرد. در همین لحظات خادمی از منزل امام ـ علیه السلام ـ بیرون آمد و گفت: داخل شو خدا ترا رحمت کن، داخل شدم ناگاه چشمم به جمال نورانی امام کاظم ـ علیه السلام ـ افتاد و آن بزرگوار بی مقدمه فرمود: نه به سوی مرجئه و نه قدریه و نه زندیه و نه معتزله و نه به سوی خوارج، به سوی من، به سوی من، به سوی من.

گفتم: فدایت شوم پدرت از دنیا رفت؟ فرمود: آری، گفتم: بعد از او چه کسی امام ماست؟ فرمود: اگر خداوند بخواهد ترا هدایت می کند. گفتم: عبدالله گمان می کند او بعد از فوت پدر می باشد. فرمود: «یریدُ عَبْدُاللهِ اَنْ لا یعْبُدَاللهِ» عبدالله می خواهد که خداوند عبادت نشود.

پرسیدم: چه کسی بعد از پدر شما امام است؟ حضرت همان جواب سابق را داد. گفتم: تویی امام من؟ فرمود: این را نمی گویم، با خود گفتم شاید خوب سؤال نکردم. گفتم: فدایت شوم بر شما امامی هست؟ فرمود: نه. در این لحظه هیبت و عظمت عجیبی از آن حضرت بر من وارد شد که جز خدا نمی داند. آنگاه عرض کردم بپرسم از شما همچنانکه از پدرت می پرسیدم؟ فرمود: بپرس و جواب بشنو ولی فاش مکن که جانت در خطر است. هشام بن سالم می گوید سؤالهای زیادی کردم و یافتم که آن بزرگوار دریای بیکرانی است. گفتم فدایت شوم شیعه تو و شیعه پدرت در حیرتند آیا اجازه می دهید مامت شما را به آنها بازگو نمایم؟

فرمودند: هر کدام را که آثار رشد و صلاح از او مشاهده کردی اطلاع ده و با آنها پیمان ببند که این راز را مخفی بدارند که اگر فاش کنند ذبح شوند و اشاره فرمود به حلق خویش!

هشام از محضر حضرت مرخص شد، به مؤمن الطاق و مفضل بن عمرو ابوبصیر و سایر شیعیان اطلاع داد. شیعیان خدمت آن حضرت می رسیدند و به امامت حضرت یقین می کردند.[19]

هشام بن أحمر می گوید یک بار همراه امام کاظم ـ علیه السلام ـ در اطراف مدینه سیر می کردیم که ناگاه امام ـ علیه السلام ـ از مرکب خویش پیاده شده و به خاک افتاد و سجده ای طولانی کرد. وقتی سر از سجده برداشت و سوار بر مرکب شد، عرض کردم فدایت شوم چقدر سجده طول کشید؟! فرمود: به یاد نعمتی از نعمات پروردگار که به من تفضل فرموده بود افتادم برخود واجب دانستم که از خدای خویش تشکر کنم.[20]

عیسی شلقان می گوید: من در کناری نشسته بودم که امام کاظم ـ علیه السلام ـ در حالی که نوجوانی بود از برابرم می گذشت. بانگ زدم که ای نوجوان در بارة روش پدرت امام صادق ـ علیه السلام ـ چه می گویی؟

او ما را به چیزی امر می کند و بعد ما را از آن نهی می نماید. یک روز دستور تولی نسبت به ـ بعضی از خلفاء ـ می دهد و بعد ما را أمر می کند که آنها را لعنت کنیم و از آنها برائت بجوئیم.

امام کاظم ـ علیه السلام ـ فرمود: خداوند بندگانی دارد که دارای ایمان پایدار و استوار هستند و نیز بندگانی دارد که کافر و بی ایمان می باشند و گروه سوم آنهایی هستند که ایمانشان عاریه است و از آنها گرفته می شود بعضی از خلفاء از آنهایی بودند که ایمانشان عاریه بود.

عیسی می گوید بعد از این گفتگو به محضر امام صادق ـ علیه السلام ـ رسیدم و جریان را به عرض آن حضرت رسانیدم. آن بزرگوار فرمود: آنچه فرزندم گفت: چشمه ای از (آثار) انبیاء و نبوت است.[21]

ابوخالد زباله ای می گوید: در آن هنگام که مهدی عباسی بر مردم حکومت می کرد، جاسوسانی را گمارده بود که رفتار امام کاظم ـ علیه السلام ـ و دوستانش را زیر نظر داشته باشند. یک بار که امام ـ علیه السلام ـ را از مدینه به بغداد می بردند تا او را زندانی کنند به منزل من وارد شدند.

امام ـ علیه السلام ـ در یک فرصت مناسب دور از چشم مأمورین به من دستور دادند چیزهایی برای ایشان خریداری کنم. من سخت غمگین بودم، و به ایشان عرض کردم. از اینکه سوی این سفاک می روید، بر جان شما بیم دارم. فرمودند: مرا از او باکی نیست تو در فلان روز، فلان محل منتظر من باش.

آن بزرگوار به بغداد رفتند، و من با اضطراب بسیار روزشماری می کردم تا روز معهود فرا رسید، به همان که فرموده بودند شتافتم، و دلم چون سیر و سرکه می جوشید، به کمترین صدایی، از جا می جستم و انتظار مرا می کشت که ناگهان دیدم از دور شبحی هویدا شد، دلم می خواست پرواز کنم و به سویشان بشتابم، اما بیم داشتم که ایشان نباشند و راز من برملا شود.

در جای ماندم. امام نزدیک من شدند، بر قاطری سوار بودند، تا چشم روشن بین و عزیزشان به من افتاد، فرمودند:

اباخالد، شک مکن ولی بدان بعدها مرا دوباره به بغداد خواهند برد، و این بار دیگر باز نخواهم گشت. و دریغا که همان گونه شد که آن حضرت فرموده بود.[22]

حسین بن علی از علویان مدینه، چون از حکومت عباسیان و ستم بسیار ایشان به ستوه آمد به رضایت امام کاظم ـ علیه السلام ـ علیه خلیفة زمان به نام هادی عباسی با گروهی حدود سیصد نفر از مدینه به سوی مکه به راه افتاد.

سپاهیان خلیفه در محلی به نام فخ او را محاصره و همگی را به شهادت رسانیدند و فاجعه ای همانند حادثه کربلا رخ داد. سرهمة شهدا را بریدند و به مدینه آوردند و در مجلسی که گروهی از فرزندان امام علی ـ علیه السلام ـ و از جمله کاظم ـ علیه السلام ـ حضور داشتند، سرها را به تماشا گذاردند. هیچکس هیچ نگفت جز امام کاظم ـ علیه السلام ـ که چون سر حسین بن علی رهبر قیام فخ را دیدند فرمودند: «اِنّالِلّهِ وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُونَ، مُضی وَ اللهِ مُسْلِماً صالِحاً صَوّاماً قَوّاماً آمِراً بِالْمَعْروُفِ وَ ناهِیاً عَنِ الْمُنْکرِ ماکانَ فی»از خداوندیم و به سوی او باز می گردیم، سوگند به خدا که به شهادت رسید در حالی که مسلمان و درستکار بود و بسیار روزه می گرفت و بسیاری شب زنده دار بود و امر به معروف و نهی از منکر می کرد، در خاندان وی، چون او وجود نداشت.[23]

پی نوشت ها

[1] مناقب ابن شهر آشوب، ج4،ص 289.

[2] اعلام الوری، ص 293.

[3] لطائف الطوائف، ص50.

[4] رجال کشی، ص 276.

[5] بحار، 48، ص174.

[6] ارشاد مفید، ص317.

[7] مناقب شهر آشوب، ج4، ص319.

[8] سفینه البحار، ج1، ص610.

[9] مجالس المؤمنین، ص391.

[10] روضات الجنان، ص232.

[11] بحار، ج 48، ص107.

[12] منتهی الآمال، ج2، ص210.

[13] مناقب، ج4، ص291.

[14] بحار، ج48، ص 102.

[15] بحار، ج48، ص 29.

[16] مناقب ابن شهر آشوب، ج4، ص 297.

[17] فرقان ـ 45.

[18] مناقب، ج4، ص311.

[19] منتهی الآمال، ج2، ص221.

[20] بحار، ج48، ص 116.

[21] بحار، ج48، ص166.

[22] اعلام الوری، ص 295.

[23] پیشوای هفتم، ص13.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان