یادی از حبیب پیرمردِ پایمرد کربلا
مرد، بسیار پیش از آنکه برسد، ناگاه دهانه اسب را می کشد. اسب درجا می ایستد. سوار، مشتاقانه از اسب پایین می آید. چهره سرخ و موهای سفید سوار از دور داد می زند؛ این حبیب است که می آید. از موهای سفید و پیشانی پرچینش که بگذری، مات اشتیاق قدم هایش که شوی، گمان می کنی نوجوان است حبیب؛ جوانی تازه بالغ شده که چنین شور دارد. شورش ادب است یا عشق؛ ارادت است یا محبت؟ که به حبیب اجازه نمی دهد سواره به امام نزدیک شود.
امام، مهربان و مشتاق نزدکی می شود و حبیب مثل کسی که گمشده اش را یافته، می دود تا امن آغوش امام. می ایستد. زانو می زند. گریه می کند از ذوق رسیدن. شوق به موقع رسیدن. می آویزد به دامان امام. درست شبیه کودکی که از پدر دور افتاده. می آویزد و رها نمی کند.
امام خم می شود. حبیب را از زمین بلند می کند و او را چون پدری که کودکش را در آغوش می گیرد، در گرمای دستانش جا می دهد. ز اشک، هیچ زبانی به کار حبیب نمی آید. سکوت است و اشک مدام که بوی شادی می دهد.
***
چند روزی است که از امام دور نشده. روزها با امام راه رفته. نشسته. خندیده و غم خورده. شب ها تصویر او را قاب گرفته و خوابیده. این روزها بیش از هر زمان دیگری یاد رسول خدا(ص) در دلش جاریست. یاد روزهای مدینه. خاطره بوسه های پیامبر(ص) بر رخساره حسین(ع). یاد «حسین منی و انا من حسین»های همیشگی پیامبر(ص).
پاهایش در شن های نرم بیابان فرو می رود. نگاهی به خیمه ها می اندازد: «حبیب! حالا تویی و دردانه رسول خدا(ٌ). مبادا که دلش بلرزد از تو. مبادا که گمان رفتنت خاطر کسی از خانواده اش را مکدر کند. نکند حبیب!»
از پشت سر، کسی صدایش می زند. پریشان حال و آشفته. نگاه می کند؛ نافع است که گریه امانش نمی دهد: «حبیب! ای حبیب! بیا ببین در دل دختر رسول خدا چه می گذرد. زینب... زینب پریشان است. پریشان رفتن ما.»
***
خنکای بیابان سرمای کشنده ای می شود که جان حبیب را می سوزاند. می لرزد از خیال تشویش بانو. به خود می پیچد از درد. فریاد می زند و همه مردان را صدا می زند: «برخیزید! به پاخیزید! همه، غیر از بنی هاشم جمع شوند.»
مردان از خیمه ها بیرون می آیند. واهمه ندانستن و بی خبری در چشم هایشان بیداد می کند. حبیب رو می کند به جماعت مردان: «ما زنده باشیم و حرم در اضطراب و التهاب؟ دختر رسول خدا، نگران رفتنمان باشد؟ وای بر ما. وای بر ما.»
حبیب آرام و قرار ندارد. به سمت خیام راه می افتد. مردان پشت سرش راهی می شوند. در چشم بر هم زدنی حبیب و یارانش به خیمه های حرم امام رسیده اند. صدای حبیب برای زینب(س) آشناست: «ما آمده ایم تا بیعت بندگی مان را با شما تجدید کنیم. آمده ایم تا بگوییم آویخته ایم به ولایت ناگسستنی امام که دست برنمی داریم از یاری اش تا آخرین نفس.» درون خیمه... قلب خواهرانه ای آرام می گیرد.
***
حبیب بی تاب است. به حال خودش نیست انگار. هیچ کس حبیب را تا امشب به این حال ندیده است. عجیب شده است احوالاتش؛ گاهی می خندد و میانه خنده به گریه می افتد. از فرط گریه باز لبخند می نشیند به لبانش. پاهایش روی زمین نیستند. بر خنده های مدام و لطیفه های گاه و بی گاهش خرده می گیرند. می خندد که «امشب که سال هاست در آرزوی آمدنش پر می کشم، اگر زمان خنده نیست، کجا جای خنده است و چه زمان، هنگامه لطیفه است و گفتن؟»
***
ساعتی بعد، شور می پاشد بر تن صحرا از قرآن خواندن عاشقانه حبیب:
«لا إِکراهِ فی الدّین قَدْ تَبَینَ الرّشد منَ الغَی فمَنْ یکفرْ بالطّاغوت و یؤمن بالله فَقَد استَمسَک بالعرْوَه الوثقی لَا انفصامَ لَّها وَالله سَمیع عَّلیم» در دین هیچ اجباری نیست و راه از بیراهه به خوبی آشکار شده است. پس هر کس به طاغوت کفر ورزد و به خدا ایمان آورد، به یقین، به دستاویزی استوار چنگ زده است که آن را گسستن نیست و خداوند شنوای داناست.
حالا حبیب است که عزم میدان کرده؛ که ایستاده تا از زیر قرآن نگاه امام بگذرد؛ تا اذن رفتن بگیرد و رخصت پاسداری از امام و مولایش را. امام(ع) سال هاست که حبیب را می شناسد. بی تابی حبیب را می داند: «برو ای حبیب! خدایت رحمت کند.»
***
حبیب رجز می خواند و می چرخد و بدن دشمنان است که در چکاچک شمشیرش چاک چاک می شود. در میانه میدان خاطره دلاوری های پای رکاب علی(ع)، شمشیر زدن های سفین در دلش زنده می شود.
ناگاه... صدای رجزهاست که کمرنگ می شود تا جایی که به گوش نمی رسد. حبیب به عهد با مسلم بن عسجه وفا کرد: «وَ مَن یسلمْ وَجهَه إلَی الله وَ هوَ محسنّ فَقَد استَمسَک بالعروَه الوثقَی وَ إلَی الله عاقبَه الامور» و هر کس خود را- در حالی که نیکوکار باشد- تسلیم خدا کند، قطعاً در ریسمان استوارتری چنگ در زده و فرجام کارها به سوی خداست.
منبع: آیه شماره دی ماه 89