دوره ی دوم: از امام صادق (علیه السلام) تا امام عسکری (علیه السلام)
نخست، نگاهی به وخامت اوضاع شیعیان در دوره ی عباسی
دو سند زیر نشان می دهد که شیعه در دوره ی عباسی در چه وضعیتی از وحشت بر جان خود به سر می برده اند.
شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، از قول حاکم محمد بن محمد بن اسحاق نقل کرده است که وقتی که منصور دوانیقی بغداد را می ساخت، علویون گرفتار شده را در جرز دیوارها و ستون های پهن زنده به گور می کرد. روزی پسرکی علوی از فرزندان امام حسن مجتبی (علیه السلام) را گرفته بودند و او را به بنا سپردند تا در میان دیوارش بگذارد و مأموری را هم بر او موکل کرده بودند. بعد از این که بنا او را در میان ستون عمارت نهاد دلش به حال او سوخت و سوراخی جلوی دهانش بازگذاشت تا بتواند نفس بکشد و آهسته به او بفهماند که شب تو را نجات می دهم. شب هنگام که هوا تاریک شد آمد و او را بیرون آورد و جای آن را مرمت کرد اما به او گفت از این شهر باید برود و خود را گم کند تا مأموران خلیفه دوباره او را پیدا نکنند. پسرک آدرس مادرش را با کمی مو از خود به بنا داد تا او را از نگرانی نجات دهد (شیخ صدوق، 1378، 112/10).
نکته ی مهم این است که این گونه مظالم و رفتارهای خشونت بار علیه علویون در دوره ی منصور عباسی اتفاق می افتاده است که هنوز اول راه خفقان و استبداد این خلفاست و با این حساب «تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل» در عصر هارون و متوکل و غیره.
هارون بعد از قتل امام موسی بن جعفر (علیه السلام) دست به یک تصفیه ی گسترده ای در میان شیعه و علویون زد که تاریخ از بیان آن شرم دارد؛ هرچند که این تصفیه های خونین معمولاً به صورت بسیار مخفی صورت گرفته اند.
در همان منبع از قول عبیدالله بزاز نیشابوری نقل می کند که من با حمید بن قحطبه ی طائی رفیق بودم، یک روز ظهر ماه رمضان بر او وارد شدم، دیدم سفره انداخته و مرا هم تعارف کرد. گفتم: روزه ام تو مگر روزه نیستی؟ شاید عذری داری! گفت: نه هیچ عذری ندارم. چشمانش پر از اشک شد. بعد از ناهار از او پرسیدم: چرا گریه می کردی؟ گفت: روزی امیر هارون الرشید مرا احضار کرد دیدم شمعی روشن دارد و شمشیر کشیده ی سبزی روبه رویش هست. از من پرسید: تا کجا با ما همراهی؟ گفتم: تا پای جان و مال. گفت: برو. بار دوم دنبال من فرستاد و همان سؤال را کرد، گفتم: تا پای جان و مال و اهل و اولاد. گفت: برو. بار سوم مرا احضار کرد و همان سؤال را کرد، گفتم: تا پای جان و مال و ناموس و دین. خندید و گفت: با این خادم ما برو و هرچه می گوید امتثال کن. خادم مرا به خانه ای برد که سه اتاق دربسته داشت و چاهی در وسط منزل. درب یکی را باز کرد و بیست نفر پیر و فرتوت و جوان علوی و از ذریه ی فاطمه (علیه السلام) به زنجیر بسته در آن بود. گفت: همه را بکش. امتثال کردم و او اجسادشان را در آن چاه انداخت. بعد درب دومی را باز کرد که بیست نفر با همان مشخصات در آن بودند و من به دستور او یکایک شان را کشتم و او هم اجساد آنها را در چاه می انداخت. درب اتاق سومی را باز کرد و به همان کیفیت با تعداد بیست نفر علوی عمل کردم و او اجساد و سرهایشان را در چاه می انداخت؛ اما دفعه ی آخر فردی را که می خواستم بکشم یک پیرمرد علوی بود که رو به من کرد و گفت: نابود شوی ای آدم بد پا قدم! فردای قیامت چه جوابی پیش جدمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) داری که شصت نفر بی گناه و بی تقصیر از آنان را می کشی؟ از شنیدن این سخن دستم را رعشه گرفت و بندهای بدنم به لرزه افتاد. خادم غضبناک رو به من مرا تهدید کرد. لذا او را هم کشتم. حالا بگو من با این وضع آیا روزه و نمازم را خدا قبول می کند؟ (نقل با اختصار از شیخ صدوق، 1378ه، 111/1- 109).
معتصم عباسی به عکس برادرش مأمون فردی بی سواد و قلدر مآب بود و همواره در صدد کین ستانی از علویون. از دستاوردهای درشت وی در این رابطه می توان به مسموم نمودن امام جواد (علیه السلام) در سال 219 هجری به وسیله ی زهری که به دختر برادرش ام الفضل داده بود؛ تازیانه خوردن احمد بن حنبل به دلیل قائل نبودن او به خلق قرآن؛ حبس محمد بن قاسم علوی نوه ی امام زین العابدین (علیه السلام) و قتل وی به وسیله ی سم؛ همچنین قتل عبدالله بن حسین نوه ی جعفر طیار به دلیل امتناع از پوشیدن سیاه که شعار عباسیان بود، و سخت گیری های بسیاری که بر علویون روا می داشت اشاره نمود.
تعهد این خلفا به شریعت نیز از داستان بزم های خسروانه بغداد و سامرای ایشان معلوم است. معتصم سنگ بنای تسلط ترکان بر خلافت اسلامی را نهاد و خود نیز به دأب و سیرت آنان بود. نقل کرده اند که روزی به وی خبر رسید در عموریه زن مسلمانی را یکی از کفار اسیر کرده است و آن زن فریاد «وامعتصما» سرداده است، و آن مرد گفته است، معتصم با اسب ابلق می آید تو را نجات بدهد. معتصم که جام شرابی به دست داشت آن را مهر کرد و به خادم سپرد و گفت: باقی آن را بعد از نجات آن زن خواهم خورد و چنین کرد (ر.ک. قمی، 1397ه، 306-297).
متوکل عباسی که هم وراث خلافت بود و هم وارث عناد با اهل بیت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، برای اطمینان کامل از بی تحرکی امام هادی (علیه السلام) و شناسایی یاران و شیعیان ایشان آن حضرت (علیه السلام) را به سامرا احضار کرد و در خانه ای تحت مراقبت شدید قرار داد، به گونه ای که ایشان شب و روز از دست مأموران امنیتی متوکل آسایش نداشت.
در یکی از شبیخون های امنیتی که به دستور وی به وسیله ی پلیس ترک او انجام گرفت، بعد از نیافتن چیزی که به کارشان بیاید، امام (علیه السلام) را با خود به دربار متوکل بردند در حالی که مشغول میگساری بود. به امام (علیه السلام) شراب تعارف کرد، امام گفت: تاکنون گوشت و خونم به این چیزها آلوده نشده است. گفت: پس برایم شعر بخوان. امام (علیه السلام) گفت: شعر زیادی بلد نیستم، گفت: ناچار باید برایم بخوانی. امام (علیه السلام) وقتی دید چاره ای ندارد این قصیده ی بلند را برای او خواند:
باتوا علی قلل الجبال تحرسهم
غلب الرجال فما اغنتهم الحیل
بر ستیغ کوه ها شب را به سر بردند و مردان زورمندی از آنان مراقبت کردند، اما هیچ چاره ای کارگر نشد و بعد از آن همه شوکت از جایگاه بلندی که داشتند پایین کشیده شدند و در چاله ای جای گرفتند. آه ... چه بد اقامتگاهی!
چرت و مستی از سر متوکل پرید و جام را بر زمین کوبید و به امام (علیه السلام) رو کرد و گفت: ای ابوالحسن قرضی داری؟ امام (علیه السلام) فرمود: بلی، چهار هزار دینار. دستور داد آن مبلغ را برای امام آوردند و ایشان را با احترام به منزل شان بازگردانید و این یکی از بارها اذیت و شبیخون های متوکل بر ایشان بود. علاوه بر این چند بار نیز امام (علیه السلام) را به زندان افکند.
داستان آب بستن بر اراضی کربلا شخم زدن روضه ی سیدالشهداء (علیه السلام) و سایر شهیدان کربلا (علیه السلام) به دستور متوکل و منع زوار امام حسین (علیه السلام) و آزار آنان، معروف تر از آن است که نیاز به بیان داشته باشد (ر.ک. القرشی، 1408ه، 263-233).
شیعه بین دو منگنه در عصر عباسی
آن چه به شهادت تاریخ در هر عصر و دوره ای وجود داشته و حیرت اندیشمندان را برانگیخته است، مسأله ی ارتباط تنگاتنگ جریان های فکری با سلطه ی طبقه ی حاکم بوده است.
طبقه ی حاکم به طور طبیعی خواهان استقرار جریانی است که بتواند با آن از در معامله و مماشات وارد شو و بدین وسیله آن را در جامعه تأیید و تثبیت نماید. این چیزی است که در رابطه با دولت عباسی و جریان های عامه، همچون حنفی و مالکی شاهد بوده ایم.
عباسیان از فرزندان عباس، عموی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودند که میزان تشیع او و فرزندش عبدالله به امام علی ابن ابی طالب (علیه السلام) بر کسی پوشیده نیست. وی دربیعت سقیفه حاضر نشد و معتقد بود که خلافت حق علی بن ابی طالب (علیه السلام) است و تا امام علی (علیه السلام) با خلیفه بیعت نکرد او حاضر به بیعت نشد. آنان حتی در طول مبارزات ضد اموی نیز همدوش و همکیش علویان بودند، به طوری که تشخیص شان برای توده ی مردم روشن نبود. با این وصف انتظار می رفت که پایه ی حکومت شان نیز بر مکتب اهل بیت (علیهم السلام) استواری داشته باشد، لیکن وقتی روی کار آمدند درست به عکس محاسبه ی عقلی از جریانی حمایت کردند که با مکتب اهل بیت (علیهم السلام) میانه ی چندانی نداشت.
جالب توجه این است که رؤسای مذاهبی که اینان مذهب او را دستاویز خود قرار داده بودند، عموماً از شاگردان امام جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) بودند و با علم خود را از شاگردان آن امام گرفته بودند.
ابوحنیفه در ملأ عام با صراحت اعلام می داشت که من عالم تر از امام جعفر بن محمد ندیده ام و او اعلم همه ی امت است (اسد حیدر، 1390ه، 224 به نقل از: جامع اساتید ابی حنیفه، ج1، ص 222).
همچنین معروف است که ابوحنیفه همواره می گفت اگر آن دو سال (شاگردی در محضر امام صادق (علیه السلام)) نبود نعمان هلاک بود (اسد حیدر، همان، 232).
ابن شهر آشوب در کتاب المناقب به نقل از ابوالقاسم بغار، در منسد ابی حنیفه، می نویسد: حسن بن زیاد گفت: از ابوحنیفه شنیدم وقتی یکی از او پرسید داناترین کسی که تاکنون دیده ای کیست؟ گفت: جعفر بن محمد. ابوحنیفه ادامه داد زمانی که منصور ایشان را به عراق آورده بود، دنبال من فرستاد و گفت: مردم مفتون جعفر بن محمدند، شماری از مسائل سخت را آماده کن و از او بپرس. سپس جلسه ای ترتیب داد و کسی را به حیره، که وی در آن جا اقامت داشت، دنبال او فرستاد. وارد جلسه شدم ایشان سمت راست منصور بود به من اشاره کرد بنشین، نشستم، اما چنان ابهتی از او در خودم احساس کردم که از ابوجعفر منصور نداشتم. منصور مرا به ایشان معرفی کرد، گفت: بلی می شناسم. سپس رو به من کرد و گفت: مسائلی که داری با ایشان در میان بگذار. من یکی یکی مسائلی را که از قبل آماده کرده بودم مطرح می کردم و ایشان جواب می داد و می گفت: شما این طوری نظری دارید و اهل مدینه آن طوری نظری، و ما چنین نظری داریم، بسا در این مسأله ما از شما تبعیت کنیم و بسا هر دوی ما از آنها تبعیت کنیم و شاید هم با هم جور در نیاییم. آن گاه ابوحنیفه گفت: واقعاً آیا این طور نیست که داناترین مردم، داناترین شان به موارد اختلافی است؟ (ابن شهر آشوب، 1379ه، 200/4).
مالک بن انس که خود در انقلاب مدینه علیه دستگاه عباسی حضور داشت و فتوی به وجوب خروج با محمد نفس زکیه می داد (اسد حیدر، 1390ه، 163) و به همین خاطر از منصور تازیانه خورد، جزو شاگردان امام صادق (علیه السلام) محسوب می شود و به نقلی او نه تنها فقه را از امام صادق (علیه السلام) فرا گرفت که در فلکیات و ریاضیات نیز آن چه به او نسبت داده می شود آن را بهره گرفته از خرمن علم آن امام همام (علیه السلام) دانسته اند (محمد کامل، بی تا، بک).
تشیع امام محمد بن ادریس شافعی زبانزد خاص و عام است تا جایی او را رافضی خواندند و او در پاسخ آنان شعری را انشاء کرد که یک بیت آن این است:
ان کان رفضاً حب آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)
فلیشهد الثقلان انی رافضی
یعنی اگر محبت اهل بیت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) موجب رافضی تلقی شدن باشد، پس جن و انس شهادت دهند که من رافضی هستم.
از امام احمد بن حنبل پرسیدند: از میان صحابه ی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) کدام افضل است؟ گفت: ابوبکر، سپس عمر، سپس عثمان. گفتند: پس علی چه؟ گفت: شما از صحابه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) پرسیدید و علی جان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است (همان، به نقل از مناقب فخر رازی، ص 51).
با این توصیف به نظر می رسد که ائمه ی اهل سنت (جز مالک که دعوت منصور را برای وضع الموطأ به مثابه فقه جامع عامه پذیرفت) خودشان داعیه ی ریاست مذهب نداشته اند، بلکه برخی شاگردان مثل اوزاعی و ابویوسف و محمد بن حسن شیبانی و امثال انان با تقرب به سلطان عباسی در امر انتشار آن مذاهب سنگ تمام گذاشته بودند.
با این رویکرد به واقع امر، برای یک محقق بی طرف در تاریخ اسلام که بخواهد در منابع تاریخی و سیره کاوش نماید، به خوبی روشن می شود که دلیل اصلی موضع گیری فکری و اعتقادی عباسیان در پناه گرفتن به سایه ی مذاهب عامه دو چیز بوده است که هر دو به مثابه دو منگنه برای شیعه عامل پناه بردن به تقیه نیز بوده است.
عامل اول، تزلزل سیاسی در اثر وارد شدن ضربه های پیاپی از نحله های مبارزه، به خصوص علویون مدینه بود که عهده داری خلافت را حق عباسیان نمی دانستند و برای بازگرداندن آن به اهل بیت (علیهم السلام) مجاهدت می نمودند. اینان عموماً طرفداران امام صادق (علیه السلام) و امام کاظم (علیه السلام) بودند و لذا به همین دلیل مورد شکنجه و فشار سیاسی و اقتصادی و غیره قرار می گرفتند.
وجود این عامل موجب تقویت عامل دوم می گردید و آن تلاش فکری- فرهنگی عباسیان برای تقویت و تحکیم پایگاه توده ای خود به وسیله ی عالمان غیرشیعی بود تا بدان وسیله بتوانند روی مردم را از اهل بیت (علیهم السلام) بگردانند و جبهه ی آنان را ضعیف نمایند، زیرا چنان که یکی از نویسندگان متبحر در فقه سیاسی عرب می نویسد، حوادث مربوط به روی کار آمدن عباسیان ریشه در ترس شدید آنها از قدرت معنوی علویون داشته است. وی ادامه می دهد که «بر این اساس عباسیان به اندازه ای که از حزب علویون هراس و واهمه داشتند، از امویون نداشتند و این در حالی بود که حجاز عموماً و مدینه به خصوص آشیانه ی دعوت علویون بود، به اضافه ی این که امام جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام)، امام شیعه نیز در همین شهر سکونت داشت و به نشر معارف دینی می پرداخت» (محمد کامل، همان).
بنابراین امامان معصوم (علیهم السلام) و شیعیان همواره باید در دو جبهه با دشمن معارضه نمایند: جبهه ی سیاسی و جبهه ی فرهنگی و با توجه به تقلید عوام از جریانی که قدرت را در اختیار دارد، حرکت شان نیز به تابع وزش باد قدرت به همان سویی جهت گیری می شود که سمت دهی جریان قدرت حاکم تمایل دارد، و طبعاً در رابطه با گرفتاری شیعه در مقابل با دشمن در جبهه ی نخست، از دو ناحیه مورد فشار قرار داشته است؛ یکی از ناحیه ی عمال حکومت و دیگری از سوی انبوه ناآگاهانی که سواد اعظم را شکل می دادند (در بخش بعدی به نمونه هایی از این نوع مبارزات پرداخته می شود).
منبع: نشریه امامت شناسی 88-87.