ناصر فکوهی؛ سالهاست در کوچهها و خیابانهای شهرهای بی هویت خود، بر تابلوهای بزرگ تبلیغاتی شهرداری ها، روی بدنه به فروش رفته اتوبوسهای شهری و هرجایی که فضایی برای نمایش» و دیواری برای نمایاندن «تصویری وجود داشته و دارد شعار «شهرها، خانه ما» را دیده ایم.
این شعار سطحی و درایت بی معنا و این همان گویانه (Tautological)، یعنی گفتن چیزی که بدیهی است و گفتن ندارد و همه میدانند، بدین معنی و با این هدف مطرح میشود که از پاسخ دادن به چیزی که همه نمیدانند، با پاسخی اشتباه برای آن دارند، یا احتمالا پاسخی مبهم برای آن داده میشود که تنها بخشی از واقعیت است، طفره رفته شود.
برخی از مسئولان شهری و دولتی ما و عوامل مطبوعاتی و رسانهای آنها، با تکرار بدیهیترین شعارها بر در و دیوار گمان میکنند یا میخواهند به دیگران و به خود بقبولانند که مشغول انجام کاری مفید و تاثیر گذارند، آنها در همه فضاهای شهر، همچون در همه رسانههایی که در دست و بهتر است بگوم در انحصار دارند، بیش از هر چیز حقیقتها - ولو روشنترین حقیقتها را - به نحو مضحکی تحریف میکنند (مثل سریالهای به اصطلاح تاریخی که میسازند یا گزارشهای سوء گیرانهای که بنا به سفارش علیه این و آن جناح میسازند. اما در کنار این کار، اصرار دارند مخاطبان خود را در حد کودکان پیش دبستانی ببینند که باید دائم به آنها نصیحت کرد.
نصیحت سر کلاس درس، به کار ساکت کردن موقت بچهها تا زنگ تفریح میآید و نه معلم باوری به آنها دارد و نه بچه ها. حکایت «شهر ما، خانه ما» هم از همین دست است. از این رو، بهتر بود و هست که این شعار را به «شهر آنها، خانه آنها» تبدیل کنیم.
در این یادداشت، در رابطهای که از لحاظ نظری و عملی میان حوزه عمومی و حوزه خصوصی به تحلیل میکشم، بر آنم که این استدلال را به صورتی کوتاه توضیح دهم و تشریح کنم. برای این کار ابتدا دو مفهوم «شهر» و «خانه» را در رابطهای هویتی و فرهنگی توضیح میدهم و سپس خواهم گفت: چطور نادانی و ندانم کاری نظامهای شهری و مدیریتی ماه وضعیت را به جایی کشانده که گویی ما در شهر و خانه دیگران زندگی میکنیم که نه تنها صاحبخانه، بلکه حتی میهمان هم نیستیم و بیشتر عنوان «مزاحم» و «زیادی» برازنده میان است.
«شهر» نه در معنای باستانی که در ایران داشته (یعنی «شاه» یا بهتر بگویم محل سکونت شاه یا حاکم - معنای سیاسی با پادشاهی شهر -) بلکه در معنای مدرن آن، حاصل قراردادی سیاسی و حاکمیتی بین گروه بزرگی از انسان هاست که بسیار فراتر از قرارداد باستانی دولت شهرهای یونانی (پولیس) میرود.
در آن دولت شهرها قراردادی وجود داشت که بین قبایل مختلف بسته میشد تا در جایی مستقر شوند و با به اشتراک گذاشتن قدرت و ثروت خود یک دولت را در قالب یک شهر تعریف کنند.
اما اکثریت جمعیت یعنی بردگان و زنان - که تقریبا دو سوم جمعیت این شهرها را تشکیل میدادند - اصولا از هر حقی جز اطاعت محروم بودند و از میان آزادمردان نیز عملا رؤسای خانوادهها با پدرسالاران بودند که حرف تنهایی را میزدند، مفهوم شهر دموکراتیک دست کم در هدف سیاسی اعلام شده در انقلابهای قرن هجدهم و نوزدهم و بیستم آن بود که بر برابری و عدالت و آزادی و حقوق شهروندی» بنا شود.
البته درست است که این امر تنها صد سال بعد از انقلاب فرانسه در گروهی از کشورهای پیشرفته صنعتی به واقعیت تبدیل شد، آن هم تا حدی، این هم درست است که اکثریت کشورهای در حال توسعه امروز هم هنوز شهر دموکراتیک واقعی ندارند.
اما دست کم جهت حرکت به رغم بازگشتهای مقطعی به آن سو است یا باید باشد. پس برای آن که با احساس تعلق به شهری بکنیم و آن را خانه خود بدانیم، از آن مراقبت کنیم و در مورد گذشته و حال و آینده اش دغدغه داشته باشیم، برای آن که برای «هویت» داشیان أن ارزش قائل باشیم و با اولین مشکل تصمیم مهاجرت از آن به فکرمان نرسد، باید شهر دموکراتیزه شده باشد، باید این شهر مدرن شده باشد، حکمرانی شهری که عرصه عمومی شهر امروز در آن تعریف میشود باید به صورتی در آمده باشد که همه شهرنشینان و به گروهی خاص، با اندیشهای خاص یا با یک ایدئولوژی خاص و یک سبک و سلیقه زندگی خاص، همه چیز و همه جا و همه روابط را در دست داشته باشند؛ و اگر چنین باشد یا نسبتا چنین باشد، وقتی ما صاحب شهرمان خواهیم شد که همه سلایق و هم اندیشهها و همه گروههای فرودست و فرادست مردم در شهر خود را صاحبخانه بدانند و نه آدمهای «اضافی» و «مزاحم» که نباید پایشان را از گلیم خودشان بیرون بگذارند وگرنه در اولین فرصت از خانه بیرون رانده میشوند یا خود ناچار میشوند بیرون بروند.
اما خانه معنایی بیولوژیکی دارد: خانه همان سرپناه است که همه موجودات زنده باید داشته باشند تا بتوانند به بقای خود ادامه بدهند، خود را بشناسند و بنابراین هویت پیدا کنند تا بتوانند با دیگران رابطه برقرار کنند و مبادله فرهنگی، اقتصادی و سیاسی و اجتماعی داشته باشند، از این رو، بی خانمانی یعنی بی هویتی، یعنی ناتوانایی در ایجاد رابطه و مبادله با دیگران و این که کسی خود را در خانه دیگری احساس کند، حس بدی است.
به خصوص وقتی احساس کند که دیگری او را نمیخواهد، چون مثل او فکر نمیکند، مثل او لباس میپوشد، سلیقهای در موسیقی متفاوت است، دوست دارد زودتر با دیرتر از صاحبخانه بخوابد یا بیدار شود، ساعتکار و تفریحش متفاوت است و ....
خانه داشتن، هویت داشتن، توانایی مبادله، همه از خصوصیات موجودات زنده است و نداشتن آنها معادل بی هویتی و مرگ فرهنگی، پس خانه ما جایی هست که در آن نه فقط از لحاظ مادی، نه فقط از لحاظ ایمنی، بلکه از لحاظ فرهنگی در امان باشیم و از امکانات زیستیای برخوردار باشیم تا به ما امکان بقای فرهنگی و رشد فرهنگی داده شود.
اهمیت رابطه خانه و شهر، در دیالکتیک حوزه خصوصی و حوزه عمومی، بسیار اهمیت دارد، زیرا در جهان مدرن ما از موقعیتهای جماعتی یعنی مبتنی بر هویتهای جماعتی نسبتا بزرگ به مثابه شاخص هویتی (مثل قوم و قبیله و طایفه، حتى ملت و زبان) به هویتهای فردی یا کوچک نظیر «سوژه» دارای عقیده و سلیقه مستقل با گروههای مبتنی نه بر خانواده و قبیله و قوم و طایفه بلکه مبتنی بر دوستی و اشتراک سلیقه و عقاید و سبک زندگی رسیده ایم.
از این رو، باید میان این هویتهای جدید که شکل و محتوای متفاوتی با هویتهای پیشین دارند، روابط درونی و بیرونی شکل بگیرد در حالی که در دنیای باستان روابط میان جماعتها شکل و محتوای دیگری داشت.
در این دو گونه از هویت، ما با فضاها و زمانهای متفاوتی سر و کار داشتیم. فضا زمان باستان، عموما غیر شهری و خانه، عموما جمعی و متشکل از چند خانواده هستهای بود، در حالی که فضا زمان مدرن، عموما شهری و در خانهای عموما فردی شده متشکل از یک خانوار هستهای (پدر و مادر و فرزندان) یا حتی از افراد مجرد تشکیل میشود که تجرد به سرنوشت محتوم آنها بلکه برایشان یک سبک زندگی است، از این رو، ما از جهان پیش شهری تا جهان شهری، دنیایی فاصله داریم.
اما در کشوری، چون کشور ما، این دنیا به دلایل اقتصادی - سیاسی بیشتر از پنجاه یا شصت سال فاصله ندارد و این سرعت و شتاب شهری شدن جامعه ما است.
حال به این امر بیفزاییم که رابطه خانه و شهر از لحاظ زمانی و فضایی نیز در جهان مدرن تغییر کرده است. در جهان پیش شهری، ساعات کار و فراغت (جز در بخشهای غیر کشاورز مثل عشایر که به تدریج به اقلیت تبدیل شدند) با طبیعت هماهنگ بود، با طلوع و غروب خورشید، با فصلهای سرد و گرم و فضاهای کار و استراحت نیز همین طور، در حالی که در شهرهای مدرن، چه فضا و چه زمان، با چارچوبهایی کاملا متفاوت تعریف میشوند: در جهان مدرن به همان اندازه که خانوار کوچک میشود، خانه هم کوچکتر میشود و بسیاری از فضاهایی که قبلا در خانه قرار داشت، به بیرون از خانه منتقل میشوند دیگر کسی برای خودش زیر زمینی میسازد که تابستانهای گرم به آنجا برود و هوای خنک بخورد.
دیگر کسی برای خودش کتابخانه شخصی نمیسازد و گروه «مطربان» به خانه نمیآورد که سرگرمش کنند، بلکه به پارکها و کتابخانههای عمومی میرود و به سالنهای کنسرت و سینما و تئاتر و ...، بنابراین کوچک شدن خانه امکان میدهد که هم در سبد هزینهها صرفه جویی کرد و هم تقسیم فضایی جدیدی در خانه به وجود آورد که در آن به تک تک افراد در سلایق و تفاوت هایشان نیز احترام گذاشته میشود، یعنی دختران و پسران و حتی والدین بتوانند از فضاهایی برخوردار باشند که در آن به صورت نسبی از «تنهایی» خویش استفاده کنند.
این امر بنیاد خانوار را ضعیف میکند بلکه آن را تقویت میکند. برعکس آنچه بنیاد خانوار را ضعیف میکند همچون کشور ما آن است که شیوههای پیشین روابط خانوادگی هنوز در زندگی خصوصی افراد دخالت کنند: والدین برای جوانان همسر انتخاب کنند و دائم در همه زندگی و سلایق آنها دخالت کنند، میتوانیم از این لحاظ به نرخهای طلاق در جامعه خود و دلایل آنها رجوع کنیم؛ بنابراین برای آنکه بتوانیم در جامعه مدرن زندگی کنیم کاری که چه بخواهیم و چه نه، چارهای جز انتخاب میان آن و نابودی کامل نداریم باید بپذیریم که منطق خصوصی و عمومی، منطق جماعت پیش شهری و جماعت شهری و منطق جمع و فرد کاملا تغییر کرده است و اینها به کانالهای فضایی و زمانی جدیدی نیاز دارند که جامعه باید آنها را در خود ایجاد کند.
حال اگر جامعهای مثل جامعه کنونی ما نخواهد به هر دلیلی با حرکت از نوعی آمریت فیزیکی و برتری نسبی در دورهای از موقعیت زمانی و روابط میان نیروهای اجتماعی از این قوانین طبیعی و غیر قابل تغییر سرباز زند، یا برای خود در جهانی با هزاران هزار فرهنگ و زبان و هویت که همه آنها برای باقی ماندن به زندگی کردن با هم و مبادله با هم و رسیدن به مشترکات و تحمل یکدیگر و احترام گذاشتن به یکدیگر نیاز دارند، اگر جامعهای بخواهد در چنین شرایطی ساز خودش را بزند (کاری که ما میکنیم و خود را در جزیرهای فرض کند که، چون به اندازه کافی ثروتمند است، یا میتواند به اندازه کافی خود را فقیر نگه دارد، بدون کمک دیگران به حیات خود ادامه دهد، آن گاه است که باید زنگهای خطر را به صدا درآورد.
در چنین جامعهای البته پیش از آن که زنگهای خطر را روشنفکران و دانشگاهیان و نخبگان به صدا در بیاورند، خود جامعه این کار را میکند. زمانی که روابط میان خانه و شهر، میان حوزه خصوصی و حوزه عمومی به موقعیتهای بحرانی میرسند و شروع به تنش زایی میکنند و یکدیگر را پوشش میدهند و تکمیل نمیکنند، زمانی که ابزارهای هویتی نه به صورت درست، بلکه به صورت هژمونیک شروع به کار میکنند تا یک سبک زندگی سبکهای دیگر زندگی را به صورتهای آمرانه حذف کند و گمان این باشد که، چون در کوتاه مدت میتواند چنین کاری بکند، این کار اصولا «شدنی» است، این آغاز یک توهم خطرناک و مرگبار است که ابتدا خود را در قالب انفعال و سپس در قالب شورشهای نومیدانه و در نهایت اگر هیچ عقلانیتی وارد کار نشود تا کمکی به حل مسائل و گره گشایی و خروج جامعه از بن بستهایی که با تصمیمهای نادرست خود گرفته بکند، ؛ با خود ویرانی و تخریب احتمالی گذشته و آینده همراه خواهد شد.
شک نکنیم که اگر بارها در تاریخ این کشور جز با ایرانی کامل به سرزمینیمان نتوانستهایم از چنین بحرانهایی بگذریم، همان طور که بزرگترین و قدیمیترین تمدنهای جهان نتوانستند چنین کنند، ما نیز اگر همچنان کورکورانه به پیش بتازیم و گوشمان طاقت شنیدن هیچ سخن دلسوزانهای را نداشته باشد، نباید انتظار سرنوشت کمتری را داشته باشیم شهر ما میتواند و باید خانه همه ما باشد. اما شهر ما و خانه ما میتوانند جایی برای نیستی همیشگی ما نیز باشند. انتخاب با خود ما است.
منبع: هفته نامه کرگدن