یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود، و در بحر مکاشفت مستغرق شده ، حالی که از آن معاملت باز آمد یکی از محبّان گفت : از این بوستان که بودی چه تحفه کرامت کردی اصحاب را؟
گفت : به خاطر داشتم که چون به درخت گل برسم دامنی پر کنم
هدیه اءصحاب را، چون برسیدم بوی گل چنانم مست کرد که دامنم از دست برفت .(1)