ماهان شبکه ایرانیان

عوامل جاذبیت گفته ‏هاى مولانا

معرفتى را که مولانا مخصوصاً در کتاب مثنوى ابراز مى‏کند، از جاذبیت فوق‏العاده‏اى برخوردار است

عوامل جاذبیت گفته ‏هاى مولانا

معرفتى را که مولانا مخصوصاً در کتاب مثنوى ابراز مى‏کند، از جاذبیت فوق‏العاده‏اى برخوردار است. کیست که با داشتن اطلاعات لازم و کافى از فلسفه‏ها و علوم انسانى، و با داشتن گرایش جدى به معرفت‏هاى اصیل در مثنوى غوطه‏ور شود و در جاذبیت شگفت‏انگیز آن قرار نگیرد. حتى مطلبى را که انسان با اشکال مختلف در آثار دیگران دیده و یا به اندیشه خود او خطور کرده است، هنگامى که آن را در مثنوى مى‏بیند، طعم آن را حیاتى‏تر مى‏چشد و نفوذ آن را در تمام سطوح روان خود احساس مى‏کند.

این مثال زیر را مورد دقت قرار بدهیم. مى‏دانیم که همه انسان‏شناسان و پدیده‏شناسان این مسأله را مطرح کرده‏اند، که زیبایى صورى و نیکویى پدیده و رفتار، دلیلى براى اثبات عظمت معنى و ذات آدمى نیست و ممکن است این دو با هم جمع شوند و ممکن است از یکدیگر جدا شوند. ادبا و عرفا هم در بیان لازم و ملزوم نبودن آن دو داد سخن را داده‏اند. از آن جمله سعدى مى‏گوید:

صورت زیباى ظاهر هیچ نیست‏

 

اى برادر سیرت زیبا بیار

     

این مسأله را مولانا به این ترتیب مطرح مى‏کند که باغبانى به باغ خود وارد شد و دید یکى از درختان خشکیده است، وسیله‏اى برداشت که آن درخت را قطع کند:

خشک گوید باغبان را کاى فتى‏

 

مر مرا چه مى‏بُرى سر بى‏خطا؟

باغبان گوید خَمُش اى زشت‏خو

 

بس نباشد خشکى تو جرم تو؟

خشک گوید راستم من کژ نِیَم‏

 

تو چرا بى‏جرم مى‏بُرّى پِیَم؟

باغبان گوید اگر مسعودئى‏

 

کاشکى کژ بودى وتر بودئى‏

     

مضمون ابیات فوق در میان مفاهیم بسیار زیبا که در همین ابیات وجود دارد، با دیگر معرفت‏هاى مولانا دست به هم داده، اصالت حقیقت را در مقابل صورت که در بیت اخیر آمده است، تا عمیق‏ترین سطوح روان آدمى نافذ مى‏نماید. این مسأله به این نحو که مطرح مى‏شود، فوراً آدمى را به این فکر مى‏اندازد که راستى، من میلیون‏ها شاخه گل پلاستیکى را در برابر یک شاخه گل پیوسته به حیات و اقیانوس موّاج طبیعت چه کنم، و آن میلیون‏ها شاخه بى‏حیات به چه کار آید؟ من با آن جامدها اگرچه نمایش بسیار زیبایى دارند، سنخیتى ندارم، در حالى که با آن شاخه ناچیز که متصل به حیات و طبیعت است، از یک سرچشمه که حیات است، سیراب مى‏شوم، پس این شاخه را مى‏توانم جزئى از خود تلقى کنم.

به نظر مى‏رسد دلیل نفوذ و جاذبیت معرفت‏هایى که مولانا ابراز مى‏کند، از عواملى چند ناشى مى‏گردد:

عامل یکم- وسعت و گسترش اطلاعات ومعلومات مولانا در انسان‏شناسى و جهان‏بینى، احساس این معنى در شخصیت مولانا، جاذبیت خاصى به گفته‏هایش مى‏دهد، به طورى که مطالعه‏کننده مثنوى چنین تلقى مى‏کند که با گفتار شخصى روبه‏رو است که جهان هستى و انسان، چهره‏هاى بسیار زیادى را به آن شخصیت نشان داده است.

عامل دوم- که فوق‏العاده حایز اهمیت است، این است که مطالبى را که مولانا ابراز مى‏کند عقل و دل او هماهنگى جدى در طرح آن مطالب نشان مى‏دهند، به طورى‏که بررسى‏کننده، معرفت حاصل از آن مطالب را در درون خود شهود مى‏کند و درمى‏یابد.

ابیات زیر را دقت فرمایید.

این زبان چون سنگ و فم آتش‏وش است‏

 

وان‏چه بِجْهَد از زبان چون آتش است‏

سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف‏

 

گه ز روى نقل و گه از روى لاف‏

زان‏که تاریک است و هر سو پنبه‏زار

 

در میان پنبه چون باشد شرار

ظالم آن قومى که چشمان دوختند

 

وز سخن‏ها عالمى را سوختند

     

عالمى را یک سخن ویران کند

 

روبَهانِ مرده را شیران کند

     

 

مضامین مزبور در ابیات فوق در عین این‏که نمایش مثال و تشبیه دارند، با نظر به استدلال لطیف که براى اثبات دعاوى خود مى‏آورد (تأثیر سخن در جامعه متشکل) و با توصیف مردم بى‏بندوبار در سخن گفتن به ظلم و ظالمى، قطعیت مدعا به مرحله‏اى مى‏رسد که مطالعه‏کننده صدق و واقعیت آن را با همه سطوح عقل و دل مى‏پذیرد. مثال دیگرى را در نظر مى‏گیریم که عبارت است از سوء استفاده‏هاى ویران‏گر به وسیله الفاظ که تاریخ بشرى را غوطه‏ور در ننگ و وقاحت ساخته است. این مطلب که محصول مشاهدات و تجربه‏هاى بسیار فراوان است، با یک تشبیه فوق‏العاده جالب بیان مى‏شود و همه اعماق روح را مى‏شوراند و سپس به عنوان یک اصل جارى در جوامع بشرى در درون آدمى ثابت و پایدار مى‏ماند:

راه هموار است و زیرش دام‏ها

 

قحطى معنى میان نام‏ها

لفظها و نام‏ها چون دام‏هاست‏

 

لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست‏

     

 

عامل سوم- احساسى شگفت‏انگیز است که معرفت‏هاى ابراز شده مولانا در درون انسان به وجود مى‏آورد. این احساس عبارت است از «بازگشت به خود». توضیح این‏که اغلب انسان‏ها حتى آنان که از معلوماتى کم و بیش برخوردارند، نمى‏توانند از میعان و گمگشتگى خود در پدیده‏ها و جریانات عینى در دو قلمرو انسان و جهان جلوگیرى نمایند. لذا مى‏توان گفت: بزرگ‏ترین و دشوارترین ادعایى که بشر مى‏تواند ابراز کند، این است که بگوید: «من هستم» زیرا اکثریت قریب به اتفاق کسانى که احساس مى‏کنند، وجود دارند، متوجه نیستند که ادعاى آنان از یک احساس خام و ابتدایى سرچشمه مى‏گیرد و معناى تحلیلى این ادعا که «من هستم» جز این نیست که رنگ‏ها و اشکال و صداها و مناظر طبیعى و ساختمان‏ها و پول و مقام و جنگ و همسر و

فرزند و مشهودات، وجود دارند، این ساده‏لوحان کلمه «هستم» را به جاى «هستند» به کار مى‏برند. این قدرت تربیتى در مولانا که آدمى را از «هستند» بالاتر برده به «هستم» مى‏رساند، به طور کم‏نظیر دیده مى‏شود. بیا اى برادر:

اى برادر عقل یک‏دم با خود آر

 

دم‏به‏دم در تو خزان است و بهار

     

آخر چرا متوجه نیستى که:

اى برادر تو همه اندیشه‏اى‏

 

مابقى خود استخوان و ریشه‏اى‏

     

اگر نمى‏بایست با خودت روبه‏رو شوى، چرا از مرحله حیوانى به درجه انسانى حرکت کردى؟!

ماننده ستوران در وقت آب خوردن‏

 

چون عکس خویش دیدیم از خویشتن رمیدیم‏

     

هیچ تاکنون متوجه شده‏اید که چرا هر آرمان و هدفى که شما را به سوى خود جلب مى‏کند، پس از رسیدن به آن آرمان و هدف، آگاهانه یا ناخودآگاه مى‏گویید: سپس چه؟

براى این است که:

خواجه‏ مى‏گرید که ماند از قافله‏

 

خنده‏ها دارد از این ماندن خرش‏

     

جان ز هجر عرش اندر فاقه‏اى‏

 

تن ز عشق خاربن چون ناقه‏اى‏

جان گشاده سوى بالا بال‏ها

 

در زده تن در زمین چنگال‏ها

     

در تکاپو براى شناخت جهان، به اضافه سیر و سیاحت و تصرف در جهان عینى، براى تفسیر نهایى آن، عامل خود را هم به حساب بیاورید، شاید در واقع:

باده در جوشش گداى جوش ماست‏

 

چرخ در گردش اسیر هوش ماست‏

     

اگر این مطلب را پذیرفته‏اید که:

لطف شیر و انگبین عکس دل است‏

 

هر خوشى را آن خوش از دل حاصل است‏

     

 

این نتیجه را هم باید قبول کنید:

پس بُوَد دل جوهر و عالم عَرَض‏

 

سایه دل کى بود دل را غرض؟

     

آن‏چه که منطق علم و معرفت درباره جهان اثبات کرده است، این است که جهان را با همه اجزا و پدیده‏ها و روابط و دگرگونى‏هایش بشناسید، ولى خود به شکل جزئى از آن‏ها درنیایید. تو الکترون نیستى، ولى باید الکترون را بشناسى، تو گیاه نیستى، ولى باید گیاه را بشناسى. بدین ترتیب منطق علم و معرفت، ما را به شناخت جهان و ایجاد دگرگونى در اجزا و پدیده‏ها و روابط آن توصیه مى‏نماید، نه این‏که ما را جزئى از آن قرار بدهد. هر علم و معرفتى که بخواهد از انگور برگردد و غوره شود، و از شیره بخواهد که براى انگور شدن به عقب برگردد و به اندیشه جهان‏ساز آدمى دستور صادر کند که به سوى همان شیره‏اى برگردد که از انگور تحول‏یافته از غوره، به وجود آمده اعصاب و سلول‏هاى مغز را تقویت نموده است، این علم و معرفت نیست، بلکه جهل کشنده علم و معرفت است، بنابر این:

هیچ محتاجِ مىِ گلگون نه‏اى‏

 

ترک کن گلگونه تو گلگونه‏اى‏

اى رخ گلگونه‏ات شمس الضحى‏

 

اى گداى رنگ تو گلگونه‏ها

باده اندر خم همى جوشد نهان‏

 

ز اشتیاق روى تو جوشد چنان‏

اى همه دریا چه خواهى کرد نم‏

 

وى همه هستى چه مى‏جویى عدم‏

اى مه تابان چه خواهى کرد گرد

 

اى که خود در پیش رویت روى زرد

تو خوشى و خوب و کان هر خوشى‏

 

پس چرا خود منت باده کشى‏

تاج کرَّمناست بر فرق سرت‏

 

طوق اعطیناک آویز برت‏

جوهر است انسان و چرخ او را عَرَض‏

 

جمله فرع و سایه‏اند و تو غرض‏

     

علم جویى از کتب‏هاى فسوس‏

 

ذوق جویى تو ز حلواى فسوس‏

اى غلامت عقل و تدبیرات و هوش‏

 

چون چنینى خویش را ارزان فروش!

خدمتت بر جمله هستى مفترض‏

 

جوهرى چون عجز دارد با عرض؟!

بحر علمى در نمى پنهان شده‏

 

در سه گز تن عالمى پنهان شده‏

مى چه باشد یا جماع و یا سماع‏

 

تا تو جویى زان نشاط و انتفاع‏

آفتاب از ذره کى شد وام خواه‏

 

زهره‏اى از خمره کى شد جام خواه‏

جان بى کیفى شده محبوس کیف‏

 

آفتابى حبسِ عقده اینت حیف‏

     

 

منظور مولانا از لزوم اعراض از پدیده‏ها و زیبایى‏هاى جهان عینى، نه این است که آن‏ها را مورد شناسایى قرار ندهید، بلکه چنان‏که در بیت دهم دیده مى‏شود. مى‏گوید:

اى انسان که عقل و تدبیر و هوش در استخدام تو قرار گرفته‏اند، خود را به پدیده‏ها و زیبایى‏ها و سایر امتیازات جهان عینى مفروش که روزى فرا مى‏رسد که خواهى گفت:

بى‏قدرى‏ام نگر که به هیچم خرید و من‏

 

شرمنده‏ام هنوز خریدار خویش را

     

 

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان