بی بی سی فوکوس؛«وقتی بچه بودم، فکر میکردم ماه زنده است و مرا نگاه میکند. در تمام مسیری که از مدرسه به خانه میآمدم، از این که ماه مرا دنبال میکرد، لذت میبردم و باور داشتم که میخواهد مطمئن شود من سالم به خانه میرسم.» این نمونهای از «جان بخشی» است؛ باور به این که اشیای بی جان مثل سنگها، درختها و کوهها، جان دارند.
«ژان پیاژه» پژوهشگر مشهور سوییسی و از بنیان گذاران روانشناسی رشد، نمونههای زیادی از جان بخشی در کودکان را جمع آوری کرد؛ برای نمونه این که بیشتر از یک گل را میچیدند که به خانه ببرند تا گلها احساس تنهایی نکنند یا این که سنگها را جابه جا کنند تا سنگ مجبور نباشد برای همیشه منظرهای تکراری را تماشا کند.
مشاهدات پیاژه نشان میداد که جان بخشی در کودکی اتفاق میافتد و با روند رشد، کم کم از بین میرود. فرضیه «پنسایکیسم» (Panpsychism) هم خیلی به جان بخشی نزدیک است؛ با این تفاوت که پنسایکیسم ضرروتا قائل به زنده بودن و تمامی فعالیتهای ذهنی در اشیای بی جان نیست، بلکه آنها را موجوداتی هوشیار میداند.
براساس یکی از نسخههای پنسایکیسم، همه چیز در جهان، از جمله آدمها، درختها، صخره ها، ابرها و حتی ذرات زیراتمی، هوشیاری دارند؛ چون هوشیاری یکی از تشکیل دهندههای پایهای واقعیت است. خیلیها پنسایکیسم را فرضیهای بیهوده و گمراه کننده دانسته اند، اما اخیرا برخی دانشمندان و فیلسوفان بر آن شده اند که جواب یکی از مهمترین و راز آلودترین سوالهای وجودی ما را در این فرضیه بیابند؛ این که هوشیاری از کجا میآید.
در داستان کشور کورها، کوهنوردی به نام نونز به درهای میرسد که از کل دنیا جدا افتاده است. همهی مردمان این دره نابینا هستند و وقتی نونز سعی میکند برایشان توضیح بدهد که حس پنجمی به نام بینایی وجود دارد، آنها باور نمیکنند.
بعد از مدتی نونز عاشق یکی از زنان دره میشود، اما بزرگان دره با ازدواج آنها مخالفت میکنند، چون نونز به حس پنجمی که اصلا وجود نداشت، چسبیده بود و آن را رها نمیکرد. در نهایت پزشکی پیشنهاد داد که چشمهای نونز را که باعث توهم هایش بودند، دراورند.
آیا واقعا هچ راه وجود نداشت که نونز بتواند برای مردم این سرزمین توضیح بدهد که دیدن، چگونه است؟ ؛ این داستان یادآور یک آزمایش فکری فلسفی است که سال 1982 (1361) به وسیلهی فرانک جکسون، فیلسوف دانشگاه ملی استرالیا» مطرح شد تا راز هوشیاری را به تصویر بکشد.
تصور کنید که «مری» یکی از دانشمندان فوق العاده در آیندهی زمین، همهی عمرش را در اتاقی سیاه و سفید زندگی کرده باشد. با این که او هچ گاه این اتاق را ترک نکرده، اما همه چیز را درباره حقیقت بیرون با مطالعهی کتابهای سیاه وسفید و برنامههای آموزشی سیاه و سفید تلویزیون، آموخته است.
حالا اگر مری اتاق را برای اولین بار در عمرش ترک کند و به یک بوته گوجه فرنگی برسد که گوجه هایش هنوز نرسیده اند، منطقی به نظر میرسد که یکی از گوجههای نارس رانگاه کند و با خودش فکر کند، عجب، پس قرمز» این است. این داستان سعی دارد نشان دهد که بخشی از دانش، از تجربهی هوشیار به دست میآید.
مغز سیستم بسیار پیچیدهای است، اما در عین حال عضوی از بدن است و در ظاهر، چیزی فراتر از ریه یا کبد ندارد؛ پس چطور از عهدهی پردازشهای هوشیارانه برمی آید که به مراتب فراتر و متفاوت از کاری مثل تنفس یا هضم است؟ چطور مغز به حواس خام ما معنا میبخشد؟ پاسخ دادن به این سوالها در علم بسیار دشوار است.
راه حل پنسایکیسم
شاید برخی از شما فکر کنید، چون ما به اندازهی کافی از مغز نمیدانیم، هوشیاری هنوز یک راز باقی مانده است و همین که علم عصب شناسی به اندازهی کافی پیشرفت کند، این معما حل خواهد شد؛ اما منتقدین این نگاه را بیش از اندازه خوش بینانه میدانند.
کار علومی مثل فیزیک و شیمی و حتی عصب شناسی، توضیح پدیدههای طبیعی در قالب ساختار، عملکرد، دینامیک مواد و ویژگیهای آنهاست؛ اما هوشیاری اصلا از جنش ساختار یا عملکرد یا دینامیک نیست. چرا فرایندهای عصبی باید همراه با تجربه هوشیاری خاصی باشند؟ چرا اصلا هوشیاری وجود دارد؟ علومی که نام بردیم نمیتوانند به این سوالات اساسی جوابی بدهند.
راز توضیح هوشیاری، به طور استعاری مثل راز تبدیل آب معمولی (فرایندهای مادی) به عسل (تجربههای هوشیار) است که بارها دانشمندان زیادی سعی کرده اند آن را انجام بدهند، اما شکست خورده اند. پنسایکیسم برای جواب به این سوال، دیدگاه رادیکالی را مطرح میکند که همه چیز در این جهان، از جمله ذرات تشکیل دهندهی مغز، به ذات هوشیارند و بنابراین وقتی به طور پیچیدهای در کنار هم قرار میگیرند، نتیجه اش هوشیاری ما خواهد بود.
اگر مولکولهای آبی که مثال زدیم، به ذات حاوی عسل باشند، دیگر از تبدیل آن آب به عسل چندان تعجب نخواهم کرد. علم فیزیک، ویژگیهایی مثل جرم و اسپین تکانه زاویهای ذاتی ذرات زیر اتمی) را ویژگیهای پایهای جهان میداند که با ویژگیهای بنیادی تری نمیتوان آنها را توضیح داد.
پنسایکیسم هم دقیقا داشتن هوشیاری را یکی از همین ویژگیهای ذاتی ذرات تشکیل دهندهی واقعیت میداند. از دید این فرضیه، هوشیاری پدیدهی معجزه واری نیست که از هچ در مغز انسان ساخته شده باشد، اما توضیح نمیدهد که چطور از کنار هم قرار گرفتن هوشیاری ذرات، هوشیاری پیچیدهی انسانی شکل میگیرد.
برخی از پنسایکیستها میگویند که به دنبال ادغام یا ترکیب هوشیاریهای کوچکتر، هوشیاری در مقیاس انسانی شکل میگیرد. برخی دیگرشان میگویند که وقتی در کنار هم قرار گرفتن ذرات هوشیار به سطح خاصی از پیچیدگی برسد، هوشیاری در سطح انسانی را پدید میآورد. البته که این فرضیهها مادامی که ما به هوشیاری در سطح ذره دسترسی نداشته باشیم، صرفا در حد فرضیههای نظری باقی میمانند.
ایراد ترکیب
در مقابل، منتقدین ایراد بزرگی را به فرضیههای پنسایکیستها وارد میدانند و آن، چیزی نیست جزایراد ترکیب. ایراد ترکیب را ابتدا «ویلیام جیمز»، پدر روانشناسی آمریکا مطرح کرد. او ایراد ترکیب را چنین توضیح میدهد: جملهای را متشکل از پنج کلمه در نظر بگیرید، برای نمونه «مروز یک روز خاص زیباست». پنج نفر را جمع کنید و به هر کدام یکی از کلمات را نسبت بدهد.
از آنها بخواهد در یک خط بایستند و هر کدام با تمام توان و اشتیاق ممکن به کلمهی خودشان فکر کنند. آیا به این ترتیب، از هوشیاری کل گروه، معنای کامل حمله به دست میآید؟ نه! اعضای گروه هرکدام به تنهایی هوشیاری دارند، اما صرف کنار هم قرار گرفتنشان به سطح جدیدی از هوشیاری یا اندیشیدن به کل جمله منجر نمیشود.
نکته جیمز این است که اگر فرض کنیم ادعای پنسایکیستها درست باشد، یعنی هر ذرهای خودش هوشیاری داشته باشد، باز صرف کنار هم قرار گرفتن ذرات، نمیتواند هوشیاریای در مقیاس هوشیاری انسان بسازد.
ایراد ترکیب، بزرگترین چالش برای پنسایکیست هاست. هچ چیزی مستقیمتر و مطمئنتر از تجربه هوشیاری خودمان نیست. فیلسوف و دانشمند قرن هفدهم میلادی، «رنه دکارت» میگوید: من فکر میکنم، پس هستم.»
ما میتوانیم به همهی آنچه اطرافمان هست شک کنیم، اما نمیتوانیم به این واقعیت شک کنیم که وجود داریم، چون که خود فکر کردن و شک کردن، ثابت میکند که ما وجود داریم. چیزی باید باشد که فکر کند یا شک کند.
پاسخی برای راز بزرگ
هوشیاری همچنان یک راز است؛ اما آیا پنسایکیسم میتواند راه حلی برای آن باشد؟ در یک کلام، بعید به نظر میرسد.
از یک طرف، این فرضیه هنوز جاهایی خالی دارد که باید پر شوند. هنوز معلوم نیست که ذرات چه نوع هوشیاریای دارند و چطور از کنار هم قرار گرفتن ذرات، تجربهی هوشیاری در سطح انسان پدید میآید.
بدون توضیح تجربه هوشیاری در سطح زیراتمی، پنسایکیسم نمیتواند راه حل مفیدی برای این معما باشد. از سوی دیگر، این فرضیه بسیار جذاب است؛ فرضیهای است که میکوشد توضیح بدهد که کل جهان به صورتی هماهنگ هوشیار است. دست کم، این فرضیه در برابر فرضیه جایگزین دیگر، خیلی مقبول ترومعنادارتر به نظر میرسد: این که هوشیاری کامل، ناگهان طی فرگشت موجودات، روی بخش خیلی کوچکی از کیهان، پا به عرصه وجود گذاشت.
منشاء هوشیاری
کازموسایکیسم چیست؟
تجربههای هوشیار که روان و مداوم و هماهنگ هستند، بیشتر به نقاشیهای خیال انگیز میمانند تانقاشیهایی که پر از لکههای پرتاب شدهی رنگی اند. همین مثال، ما را به دیدگاه متفاوت از پنسایکیسم میبرد که گاه کازموسایکیسم (cosmopsychism) خوانده میشود.
براساس این فرضیه، هوشیاری کل جهان، هوشیاری کیهانی است نه این که از هوشیاری ذرات آمده باشد. درست مثل اعتقاد به پانتئیسم که کل جهان را برابر با خود خالق میداند. حتی شاید در بیان اینشتین هم ردی از این دیدگاه ببینیم: «من بر این باورم که خدای اسپینوزا (پانتئیست)، خود را در هماهنگی همهی هستی نشان میدهد.»
براساس کازموسایکیسم، تجربههای روان و متداوم و نرم هوشیارانهی ما بخشهایی از هوشیاری کیهان است. مدافعان این ایده همچنین معتقدند که هوشیاری همه جا وجود دارد، نه به این دلیل که ذرات هوشیارند، چون همهی جهان بی وقفه هوشیار است.
شاید این بحث پیش بیاید که چطور چیزی عظیم (هوشیاری کیهانی) میتواند پایه ایتر از چیزی کوچکتر تجربهی هوشیاری انسانی) باشد، اما این فرضیه دیگر مشکل «ایراد ترکیب» را ندارد. با این حال کازموسایکیستها مرزهای خیال را بیش از اندازه گسترش داده اند.
گفتوگو با کریستوف کوخ، نوروساینتیست و سرپرست ارشد علمی موسسه آلن
وایرد؛ بنا به نظر کوخ آگاهی از هر مجموعه ی پردازش اطلاعات که به اندازه ی کافی پیچیده باشد حاصل می شود. تمامی جانوران از انسان ها تا کرم های خاکی همگی آگاه هستند. حتی اینترنت هم می تواند آگاه باشد. این همانگونه است که گیتی رفتار می کند.
” بار منفی الکتریکی الکترون بیشتر از خصوصیات بنیادی بر نمی خیزد، بلکه بخشی از مفهوم آن است. بدین ترتیب بحث من این است که ما در جهان فضا، زمان، جرم، انرژی و آگاهی که حاصل سیستم های پیچیده است زندگی می کنیم”.
چیزی که کوخ در پی آن است یک برداشت علمی از نسخه ی تاریخی فلسفی قاعده ای به «پنسایکیسم» (panpsychism) است که در آن ذهن یک ویژگی بنیادین جهان است و اگر از سوی شخص دیگری مطرح می شد بیشتر جنبه ی ماورایی پیدا می کرد تا علمی.
با این حال کوخ سه دهه ی اخیر را صرف مطالعه ی اساس ِ عصب شناختی آگاهی کرده است. کارهای کوخ در انیستیتوی آلن حالا او را در خط مقدم طرح ابتکار مغزی قرار داده، تلاش گسترده ی جدیدی برای درک اینکه مغز چگونه کار می کند که سال آینده آغاز خواهد شد.
در زیر گفتگوی سایت وایرد را با کوخ می خوانید:
آگاهی و هوشیاری دقیقا چیست؟
هوشیاری من حقیقتی غیر قابل انکار است. اصول علمی مانند فیزیک فقط می توانند به شیوه ای غیر مستقیم استنتاج شوند اما تنها چیزی که من به طور قطع مطمئنم این است که من هوشیارم.ممکن است ندانیم خواستگاه هوشیاری کجاست اما در وجود آن شبهه ای نیست.
از طرفی دیگر از نظر زیست شناسی همه ی حیوانات دارای فیزیولوژی پیچیده ای هستند و این صرفا مختص انسان نیست و در سطح یک ذره از ماده ی مغز هیچ چیز استثنایی در مورد مغز انسانها وجود ندارد. تنها متخصصین، آن هم زیر میکروسکوپ می توانند تشخیص دهند که تکه ای از مغز متعلق به انسان است یا موش و یا میمون.
جانوران هم رفتار پیچیده ای دارند، حتی زنبورهای عسل چهره های خاص را تشخیص می دهند و با رقص قرقره ای(Waggle Dance) – رقصی است که در آن زنبور به دیگر همنوعان خود منبع غذایی را با اعلام مسافت و زاویه نسبت به خورشید معرفی میکند.- کیفیت و موقعیت منابع غذایی را اعلام می کنند و به کمک نشانه های ذخیره شده در حافظه ی کوتاه مدتشان مارپیچ های پیچیده را طی می کنند.
اگر رایحه ای را به درون کندوی زنبورها بدمید آنها به محلی که پیش تر با این عطر مواجه شده بودند باز خواهند گشت. این همان حافظه ی تداعی است. توضیح ساده ی آن این است که آگاهی به تمامی این موجودات بسط می یابد که این یک ویژگی اصلی ماده ای با ساختارهای سازمان یافته مانند مغز است.
این بسیار مبهم است. هوشیاری چگونه پدید می آید؟ چگونه کیفیتش را مشخص می کنید؟
جیولیو تونونی در دانشگاه ویسکانسین از تئوری اطلاعات یک پارچه بهره می گیرد که به هر مغزی یا هر سیستم پیچیده ای یک عدد یونانی Φ اختصاص می دهد که گویای این است که یک سیستم، تا چه اندازه یکپارچه است و چقدر چیزی بیشتر از اجتماع ِ اجزایش است. Φ اطلاعاتی نظری از اندازه ی آگاهی به شما می دهد. هر سیستمی که اطلاعات یکپارچه ی غیر صفر داشته باشد آگاه باشد.
می دانیم که اکوسیستم ها به هم پیوسته اند آیا می توان گفت که یک جنگل آگاه است؟
در مورد سیستمی مثل مغز یک سلول عصبی انفرادی آگاه نیست بلکه تمام ِ آن مجموعه آگاه است. برای هر اکوسیستم پرسشی که مطرح است این است که چه اندازه تک تک اعضا مانند درختان در جنگل در مقایسه با تعامالات عِلی بینشان با یکدیگر یکپارچه هستند. فیلسوف برجسته جان سرل در مقاله ی آگاهی، پرسشی را مطرح می کند که “چرا نمی گوییم آمریکا آگاه و هوشیار است؟”
به هر حال 300 میلیون آمریکایی به شکلی بسیار پیچیده با یکدیگر تعامل دارند. پس چرا آگاهی را نمی توان به کل آمریکا بسط داد؟ به این دلیل که تئوری اطلاعات یکپارچه ادعا می کند که آگاهی یک بیشینه ی نسبی است. برای مثال من و شما: در حال حاضر در حال تعامل هستیم اما این تعامل بسیار کمتر از تعاملات سلول های مغزی با یکدیگر است.
در حالی که من و شما به صورت مجزا هوشیار هستیم هیچ ذهن فراتری نیست که ما را در یک نهاد واحد جمع کند. این برای اکوسیستم ها نیز صدق می کند. در هر مورد مسئله ی درجه و گستردگی تعاملات علی میان اجزای سازنده ی سیستم مطرح است.
اینترنت هم یکپارچه است. آیا می توان آن را آگاه تلقی کرد؟
بسیار سخت است که اکنون در مورد این موضوع اظهار نظر شود. اما این را در نظر بگیرید که اینترنت شامل 10 میلیارد کامپیوتر است که هر کامپیوتر خودش چند میلیارد ترانزیستور در پردازنده اش دارد. پس می توان گفت اینترنت حداقل شامل 19^10 ترانزیستور است که در مقایسه با حدود 1000 تریلیون سیناپس های مغز انسان، تعداد ترانزیستورها 10 هزار بار بیشتر از تعداد سیناپس ها است. اما آیا اینترنت از مغز انسان پیچیده تر است؟
این به درجه ی یکپارچگی اینترنتی بستگی دارد. آنها به طور دائم متصل نیستند اما به سرعت از یکی به دیگری تغییر می کنند. به عنوان مثال مغزهای ما به طور پیوسته مرتبط هستند. در مورد اینترنت کامپیوترها به صورت راه گزینی بسته کوچک(Packet-Switching) عمل می کنند. اما بنا بر نسخه ی من از پنسایکیسم اینترنت به نوعی آگاه به نظر می رسد و اگر اینترنت قطع شود در اساس حسی دورتر از آن نیست که من در یک خواب عمیق تجربه می کنم.
اینترنت یک طرف، چه ویژگی مشترکی بین انسان ها و جانوران در آگاهی وجود دارد؟ آیا ویزگی مشخصی هست که یکسان باشد؟
این به دامنه ی درک حسی ما و اتصالات درونی بستگی دارد. در مورد موش ها به سادگی می توان گفت که آنها دارای قشر مغزی مشابه ما هستند اما قشر پیش پیشانی پیشرفته ای ندارند لذا احتمالا از خودآگاهی برخوردار نیستند یا نمادها را مانند ما درک نمی کنند اما مانند ما انسان ها می بینند و می شنوند.
آیا فقدان خود آگاهی به این معنا است که یک جاندار درکی از خودش ندارد؟
بسیاری از پستانداران من جمله سگها از آزمون بازشناسی خودشان در آینه سربلند بیرون نمی آیند. اما من گمان می کنم که سگ ها فرمی بویایی از بازشناسی خود دارند. اگر توجه کرده باشید سگ ها مدفوع سگهای دیگر را بو می کشند اما در مورد مدفوع خودشان این اتفاق به ندرت رخ می دهد. اما من گمان می کنم که سگ ها فرمی بویایی از بازشناسی خود دارند.
بنابراین احتمالا آنها حسی از بوی خودشان دارند، یک فرم ابتدایی از خود آگاهی. در حال حاضر من هیچ شواهدی ندارم که نشان دهد که یک سگ جلوی آینه بنشیند و بازتاب خودش را درک کند، اما با این حال سگ ها می توانند ببینند، بو بکشند، صداها را بشنوند و خوشحالی و شادی را مانند بچه ها و بزرگسالان تجربه کنند. خود آگاهی پدیده ای است که انسان ها بیش از سایر جانوران دارند هر چند ایپ ها(Apes) تا حدی آن را دارند. ما یک قشر پیش قدامی بسیار پیشرفته داریم که می توانیم با آن تعمق کنیم.
یک موجود چطور می تواند بدون خود آگاهی خوشحال باشد؟
هنگامی که من مشغول بالا رفتن از کوه یا یک دیوار هستم ندای درونی من کاملا خاموش است و در عوض من نسبت به دنیای اطرافم بیش از حد هوشیار و آگاه هستم. در آن لحظه من زیاد نگران منازعات با همسرم یا اظهار نامه های مالیاتیم نیستم. من نمی توانم در خود درونیم گم شوم. این در حالتی که با سرعت زیاد مشغول دوچرخه سواری هستم نیز رخ می دهد. من هیچ حسی از خود در آن موقعیت ندارم و به طور قطع این حس کاهش می یابد و من می توانم خوشحال باشم.
من شنیده ام که شما تا حد امکان حتی حشرات را هم نمی کشید. چگونه اعتقادتان به هوشیاری و آگاهی جانوران را با شیوه ای که در آزمایش ها از آنها استفاده می شود وفق می دهید؟
دو چیز را باید مد نظر قرار داد. اول اینکه حیوانات بسیار بیشتری هستند که هر روز در مک دونالد خورده می شوند. تعداد حیواناتی که در تحقیقات مورد استفاده قرار می گیرند بسیار محدود تر از آنهایی است که برای خوراک قربانی می شوند. ما به تحقیقات بنیادی در مورد مغز نیاز داریم تا مکانیسم های آن را درک کنیم.
پدر من در اثر پارکینسون فوت کرد و یکی از دخترانم از سندروم مرگ ناگهانی نوزاد. برای جلوگیری از این امراض ما نیاز داریم تا مغز را بشناسیم و فکر می کنم این تنها توجیه برای تحقیقات حیوانی می تواند باشد که در دراز مدت منجر به کاهش رنج همگی ما خواهد شد اما در کوتاه مدت باید آن را به گونه ای انجام داد که با دانش به اینکه آنها موجوداتی هوشیار هستند درد و رنج آنها را تا حد ممکن کاهش داد.
به تئوری برگردیم. آیا نسخه پنسایکیسم حقیقتا علمی است یا متافیزیکی؟ چگونه می توان آن را مورد آزمایش قرار داد؟
در اصل به همه ی روش ها می توان. یک مفهوم این است که شما می توانید دو نوع سیستم بسازید که هر کدام ورودی و خروجی یکسان داشته باشند. اما یکی از آنها بدلیل ساختار داخلیش اطلاعات یکپارچه دارد. یک سیستم هوشیار خواهد بود و دیگری خیر.
این رفتار ورودی-خروجی نیست که یک سیستم را آگاه می سازد بلکه اتصالات داخلی آن تعیین کننده است. این تئوری همچنین بیان می کند که می توان سیستم های ساده ای داشت که آگاه هستند و همچنین سیستم های پیچیده ای که فاقد آگاهی اند. مخچه با وجود پیچیدگی به دلیل عدم یکپارچگی هوشیار نیست. از لحاظ تئوری باید بتوان آن را محاسبه کرد و دید آیا درست است یا نه اما در حال حاضر نمی توانیم این کار را انجام دهیم.
جزییات بسیار زیادی هستند که هنوز آنها را نمی دانیم. تصویربرداری از مغز انسان بسیار خام است و ما را به سطوح بنیادی نمی رساند. سوالی که بسیار برای من به عنوان یک دانشمند موضوعیت دارد این است که من امروز چگونه می توانم این تئوری را رد کنم، که بسیار سخت تر است.گروه تونونی دستگاهی ساخته است که مغز را آشفته می سازد و تشخیص می دهد که بیماران با آسیب های مغزی شدید تا چه اندازه واقعا ناآگاه و یا درد و رنج را حس می کنند اما قادر به ارتباط با عزیزانشان نیستند. ممکن است تئوری های دیگر هوشیاری با این واقعیت ها سازگار باشد.
من هنوز نمی توانم این حس را دنبال کنم که هوشیاری به طور قطع برخاسته از اطلاعات یکپارچه است.
اگر در مورد توضیح هر چیزی بخواهیم فکر کنیم تا چه نقطه ای می توان عقب رفت؟ ما با این موضوع در فیزیک مواجه هستیم. مکانیک کوانتوم را در نظر بگیرید. این تئوری بهترین توصیف را از جهان میکروسکوپی را ارائه می دهد. فیزیک کوانتوم به ما اجازه می دهد MRI و دیگر ابزارهای مفید را بسازیم. اما آیا می توانیم توضیح دهیم چرا مکانیک کوانتوم وجود دارد؟ به گونه ای مطلق به نظر می رسد. آیا می توانیم جهانی را بدون آن تصور کنیم؟
جهانی که ثابت پلانک مقدار متفاوتی دارد! در آخر به نظر می رسد نقطه ای وجود دارد که از آن عقب تر رفتن ممکن نیست. تنها می توان گفت در جهانی زندگی می کنیم که به دلایلی که نمی دانیم فیزیک کوانتوم توضیح حاکم بر آن است.
به همین قیاس، آگاهی هم خصوصیتی بنیادی در کیهان است. ما در جهانی زندگی می کنیم که ذرات سازمان یافته ی ماده موجب پدیدار شدن آگاهی می شود. و با آن می توانیم انواع چیزهای جالب را استخراج کنیم: پاسخ به اینکه یک کودک یا جنین چه موقع آگاه و هوشیار می شود؟ آیا یک بیمار آسیب دیده ی مغزی هوشیار است یا نه. آسیب شناسی آگاهی در بیماران شیزوفرنی یا آگاهی در جانوران و بیشتر افراد خواهند گفت این یک توضیح خوب است.
منبع: هفته نامه دانستنی ها، سایت بیگ بنگ، wired.com