حسد عامل تلاش منفى‏ (۲)

از بادیه نشینان عرب مردى نزد معتصم عباسى مکانت و منزلت ویژه اى یافت تا جائى که بدون اجازه معتصم به حرمسراى وى وارد مى شد، ملا احمدنراقى در کتاب خزائنش مى نویسد: بادیه نشین پیوسته این سخن را مى گفت: خدایا نیکوکار را پاداش ده، و کسى که بدى کرد، کردار بدش او را به کیفر مى رساند.

حسد عامل تلاش منفى‏ (2)

 

حسد قاتل حسود است

از بادیه نشینان عرب مردى نزد معتصم عباسى مکانت و منزلت ویژه اى یافت تا جائى که بدون اجازه معتصم به حرمسراى وى وارد مى شد، ملا احمدنراقى در کتاب خزائنش مى نویسد: بادیه نشین پیوسته این سخن را مى گفت: خدایا نیکوکار را پاداش ده، و کسى که بدى کرد، کردار بدش او را به کیفر مى رساند.

وزیر تنگ نظر و حسود معتصم از پیشرفت بادیه نشین و قدر و منزلتى که در دربار حکومت یافته بود عذاب درونى و رنج روحى مى کشید، در باطن آلوده خود گفت: اگر به همین زودى او را از دربار نرانم و به قدرمنزلتش پایان ندهم و وى را از چشم معتصم نیندازم نفوذش در معتصم مرا از وزارت خواهد انداخت، ترفندى اندیشید که به او به شدت اظهار محبت کند، و ارادت زیادى نشان دهد تا بتواند او را در منزلش به مهمانى دعوت نماید، نهایتاً در روز معین از او دعوت کرد، و غذاى خوش مزه اى آمیخته به سیر زیاد آماده نمود، عرب بدوى به اندازه ى لازم از آن غذا تناول کرد و سپس در کنارى نشست، وزیر از باب دلسوزى و موعظه به او گفت: چون نزد معتصم رفتى بسیار مواظبت کن که بوى دهانت او را نیازارد، زیرا خلیفه از بوى آن بدش مى آید و آزار مى بیند، از طرف دیگر پیش از آن که عرب بدوى نزد معتصم برود خود را به معتصم رسانید و گفت: این مرد بدوى که به طور ویژه مورد محبت و علاقه تو قرار گرفته به مردم مى گوید: معتصم دهانى بسیار بدبو دارد و من از بوى بد دهانش نزدیک است هلاک شوم!

عرب بى خبر از این قضیه تلخ و میوه گندیده حسد پس از ساعتى بر خلیفه وارد شد در حالى که دست جلوى دهانش نهاده بود تا هنگامى که در جایگاه مقررش مى نشیند بوى سیر به مشام معتصم نرسد سپس نشست، معتصم وقتى این حالت را از عرب مشاهده کرد به یقین رسید که وزیر راست مى گوید، نامه اى نوشت و به دست عرب داد و به او قاطعانه گفت این نامه را به فلان شخص برسان در حالى که در آن نامه نوشته بود بى محابا و بدون ملاحظه آورنده نامه را گردن بزن!

هنگامى که با در دست داشتن نامه بیرون آمد با وزیر روبرو شد، وزیر چون وى را با نامه دید، تصور کرد معتصم براى عرب جایزه اى معین کرده تا پس از دریافت به بادیه برگردد، با مهربانى فوق العاده از عرب درخواست کرد براى گرفتن آنچه در نامه برایش مقرر شده خود را به زحمت نیندازد، بلکه مقررى را به دو هزار دینار نقد مصالحه کند و عرب پذیرفت، نامه را به وزیر داد و دو هزار دینار را گرفت، وزیر نامه را به شخصى که باید برساند رسانده و تحویل او داد، فرمان معتصم در حق وزیر اجرا شد و به قتل رسید، معتصم وقتى غیبت وزیر را طولانى دید گفتند به فرمان شما کشته شد، از مرد عرب جویا گشت گفتند در شهر است او را خواست و داستان برخوردش را با وزیر پرسید، بدوى همه جریان را گفت، معتصم پرسید تو درباره بوى دهان من چیزى به وزیر نگفته اى عرب گفت: چیزى که من نمیدانم و نفهمیده ام چگونه نسبت به آن قضاوت کنم، معتصم گفت چرا در فلان روز دهانت را نزد من گرفته بودى؟ پاسخ داد وزیر مرا دعوت کرده بود و غذائى آمیخته به سیر فراوان به من داد و گفت خلیفه از بوى سیر بسیار ناراحت مى شود به این خاطر من دهانم را گرفته بودم که شما ناراحت نشوید معتصم گفت:

«قتل الله الحسد بدء بصاحبه:»

خدا حسد را نابود کند که در مرحله اول خود حسود را نابود مى کند. «1»

 

حسد یا آتش خانمانسوز

ابن ابى لیلى از قضات مشهور اهل سنت و معاصر با منصور دوانیقى بود، روزى منصور به او گفت: بسیار اتفاق مى افتد که داستان هاى شنیدنى و عبرت آموز نزد قضات نقل مى شود تا قاضى به داورى نسبت به آن بنشیند، دوست دارم یکى از آنها را برایم بگوئى.

ابن ابى لیلى گفت: همین طور است که مى گوئى، روزى پیره زنى سالخورده و فرتوت نزد من آمد و با گریه و زارى از من خواست از حق بر باد رفته اش دفاع کنم و ستمگر بر او را به کیفر برسانم.

پرسیدم از چه کسى شکایت دارى؟ پاسخ داد از دختر برادرم، فرمان دادم دختر برادرش را در دادگاه حاضر کنند، هنگامى که آمد زنى بسیار زیبا و خوش اندام بود، تصور نمى کنم جز در بهشت شبیهى بتوان براى او جست، پس از جویا شدن از جریان گفت: من دختر برادر این زن فرتوتم و او طبیعتاً عمه من است، در کودکى به علت زود مردن پدرم یتیم شدم و در دامن همین عمه بزرگ شدم و انصافاً او در تربیت و حفظ من دریغ نورزید، تا این که به حد رشد رسیدم، با رضایت خودم مرا به نکاح مردى طلا فروش در آورد، زندگى بسیار راحت و آسوده اى داشتم، از هر جهت در رفاه و خوشى بسر میبردم، عمه ام به زندگى آرام و خوش من حسادت ورزید، همواره در این اندیشه بود که چنین وضعى را به سوى دختر خودش تغییر دهد، بر این اساس دائما دختر خود را مى آراست و در برابر دیدگان شوهرم جلوه مى داد، تا جائى که همسرم را فریفت و او از دخترش خواستگارى کرد، عمه ام با شوهرم شرط گذاشت در صورتى با این وصلت تن دهد که اختیار من از نظر نگهدارى و طلاق به دست او باشد آن مرد فریفته شده راضى شد، هنوز مدتى از ازدواج شوهرم با دختر عمه ام نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و از همسرم جدا کرد، این داستان وقتى اتفاق افتاد که شوهر عمه ام در مسافرت بود، پس از بازگشت روزى براى دلدارى من نزد من آمد، من هم آنقدر خود را آراستم و عشوه و طنازى به خرج دادم تا از او دل ربودم و قلبش را در اختیار گرفتم، از من درخواست ازدواج کرد، به این شرط راضى شدم که اختیار طلاق عمه ام در دست من باشد، رضایت خود را به این شرط اعلام داشت با صورت گرفتن ازدواج عمه ام را طلاق دادم و یک تنه بر زندگى او مسلط شدم، مدتى با این شوهر به سر بردم تا از دنیا رفت، روزى همسر اولم نزد من آمد و از خاطرات شیرین گذشته با من سخن گفت و اظهار داشت:

تو میدانى که من عاشق تو بوده و هستم اینک چه مى شود که به آن زندگى شیرین و آرام باز گردى؟ گفتم: من به بازگشت به تو راضى هستم و مایلم که دیگر بار با تو ازدواج کن به شرطى که طلاق دختر عمه ام را به دست من بسپارى، به این مطلب رضایت داد، براى بار دوم همسر او شدم و چون اختیار داشتم دختر عمه ام را نیز طلاق دادم، اکنون داورى کن آیا من هیچ گناهى جز این که حسادت بى جاى عمه ام را تلافى کرده ام دارم!! «2»

 

حسد سبب قتل اولیاء خداست.

ذرقان که همنشین و هم صحبت و دوست بسیار نزدیک احمدبن ابى داود قاضى روزگار معتصم عباسى بود، مى گوید روزى احمد از نزد معتصم بازگشت در حالى که بسیار خشمگین و عصبانى به نظر مى رسید، پرسیدم از چه روى

چنین غرق در خشمى، گفت: از دست این سیاه چهره یعنى ابوجعفر فرزند على بن موسى الرضا!!

آرزو داشتم بیست سال پیش از این مرده بودم و امروز را نمى دیدم، گفتم مگر چه شده؟

گفت: دزدى را نزد خلیفه آوردند که به اختیار خود اعترافت به دزدى مى کرد، معتصم راه تطهیر و حدّ شرعى او را پرسید، این در حالى بود که بیشتر فقهاء در مجلس حاضر بودند و فرمان داد بقیه به ویژه محمدبن على را هم حاضر کنند.

از همه ما فقها سؤال کرد حد دزد را چگونه باید جارى کرد و کیفیت قطع دستش به چه صورت است؟ من گفتم من الکرسدع: دست دزد را باید از مچ جدا کرد پرسید به چه دلیل؟ گفتم به دلیل این که کلمه دست شام انگشتان و کف تا مچ مى شود در آیه ششم سوره مائده هم در مسئله تیمم آمده:

فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ*

بسیارى از فقها مذهب ما در این نظریه با من موافقت کرده و حکم را تأیید نمودند، گروه دیگر گفتند باید دست را از مرفق برید.

معتصم پرسید به چه دلیل گفتند به دلیل همان آیه که درباره وضو گفته:

وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَى الْمَرافِقِ

چون حدّ دست را خدا در این آیه تا مرفق معین نموده است.

برخى نیز فتوا به قطع از شانه دادند و استدلال بر این نمودند که دست شامل انگشتان تا شانه مى شود.

در این هنگام معتصم روى به فرزند حضرت رضا کرد و گفت: شما در این مسئله مورد بحث نظرتان چیست؟

حضرت فرمود فقهاء شما نظر خود را گفتند مرا از فتوا دادن در این مسئله معذور بدار، گفت شما را به خدا سوگند مى دهم نظر خود را بگوئید.

حضرت جواد فرمود اکنون که مرا قسم داده و ملزم به جواب نمودى مى گویم: این حدود که علماى مذهب شما و بخصوص علماى حاضر در مجلس تعیین کردند همه اشتباه و خطاست، درباره دزد لازم است انگشتان او را به غیر ابهام برید، پرسید دلیل شما چیست؟ فرمود: رسول خدا گفته:

«السجود على سبعة اعضاء الوجه و الیدین و الرکبتین و الرجلین فاذا قطعت ید من الکرسدع او المرفق لم یبق له ید یسجد علیها و قال الله تعالى: ان المساجد لله:»

پیامبر اسلام فرمود: سجده بر هفت محل تحقق مى یابد پیشانى، دو دست، دو زانو و دو انگشت ابهام پا، هرگاه دست را از مچ یا مرفق جدا کنند دیگر دستى براى سجده نمى ماند در صورتى که قرآن مى فرماید:

أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ: «3»

مواضع سجود ویژه خداست.

«ما کان لله لم یقطع:»

هر چه براى خدا باشد بریده نمى گردد.

معتصم از این حکم شادمان گشت و آن را تصدیق نمود و فرمان داد انگشتان دزد را بر پایه نظر و فتواى حضرت جواد قطع کردند.

ذرقان مى گوید: ابن ابى داود به شدت افسرده و ناراحت بود که چرا فتواى او مردود اعلام شد، او از حسادت بخود مى پیچید، سه روز پس از این اتفاق نزد معتصم رفت و گفت: آمده ام تو را نصیحتى کنم، این نصیحت و خیرخواهى به سپاس محبتى است که به ما مبذول مى دارى و از این مى ترسم که اگر نگویم کفران نعمت نموده و به آتش دوزخ بسوزم!! معتصم گفت آماده شنیدن هستم، گفت: هنگامى که شما مجلسى از دانشمندان و فقیهان تشکیل مى دهید تا امر مهمى از امور دینى مطرح شود، وزراء، امراء، صاحب منصبان لشگرى و کشورى، خدم و دربانان حضور دارند، مذاکرات این مجالس در بیرون و در میان مردم گفتگو مى شود، اگر در چنین مجلسى شما نظر فقها را ارزش نهید و آن را قبول ننمائید و گفته محمدبن على بن موسى را بپذیرید، به تدریج زمینه فراهم مى شود که مردم به او توجه کنند، و از بنى عباس روى بگرانند تا جائى که خلافت را از تو گرفته و به او واگذارند، با توجه به این حقیقت که هم اکنون گروهى از مردم به امامت و لیاقت او براى پیشوائى امت اعتراف دارند.

حسد ابن ابى داود کارگر افتاد و سخن چینى او در معتصم اثر گذاشت و او را چنان تحت تأثیر قرار داد که احمدبن ابى داود را دعا کرد و گفت:

«جزاک الله عن نصیحتک خیراً»

روز چهارم فرمان داد یکى از نویسندگان از گروهى دعوت کند و حضرت جواد در آن مهمان حضور داشته باشد، ابتدا آن حضرت عذر خواست و فرمود میدانى که من در چنین مجالسى شرکت نمى کنم، به دعوت خود اصرار ورزید که این مجلس ویژه آشنائى شما با یکى از وزراء تشکیل مى شود، بر اساس پافشارى دعوت کننده حضرت بناچار دعوت را پذیرفتند، به هنگام انداختن سفره غذاى مسمومى براى ایشان آوردند، حضرت با خوردن آن غذا احساس مسمومیت نمودند، از جاى برخاستند صاحب سفره اصرار کرد بمانید و به این سرعت مهمانى را ترک نکنید، حضرت فرمود: براى تو بهتر است که من زودتر این میهمانى را ترک کنم، و نهایتاً حضرت جواد به فاصله یک روز بر اثر آن غذاى مسموم به شهادت رسید.

ادامه دارد...

 

پی نوشت ها:

______________________________

(1)- خزائن نراقى.

(2)- علام الناس 44.

(3)- جن 18.

 

برگرفته از:

کتاب: تفسیر حکیم جلد چهار

نوشته: استاد حسین انصاریان

 



قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر