ماهان شبکه ایرانیان

The Good, the Bad and the Ugly؛ یگانگی و تکثر: هی بلوندی مگه دستم بهت نرسه

صحبت درباره «خوب بد زشت» مستلزم اینست که درباره سرجولئونه، زیباشناسی مختص خودش، مسیر فیلم‌سازی و ایده‌های تماتیکش حرف بزنیم؛ به شکل کلی درباره استتیک هنری که مشخصه سینمای لئونه شده است. متأسفانه لئونه در ایران درست معرفی نشده است و فیلم‌بین‌ها هنوز متوجه تفاوت‌ها و تمایزهای اساسی فیلم‌سازی این کارگردان بزرگ نشده‌اند.
سرجیو لئونه فرزند یک فیلم‌ساز ایتالیایی به نام وینچنزو لیونه است، در مدرسه حقوق رم درس حقوق می‌خواند و در دهه پنجاه دستیار کارگردان فیلم‌هایی شد که برای ساخت به استودیوهای ایتالیا می‌آمدند. ازجمله فیلم‌های مهمی که او در آن دستیار کارگردان بوده است می‌توان به «بن هور» ساخته ویلیام وایلر اشاره کرد که روایت است آن سکانس معروف ارابه‌ها که در زمان خود بدون جلوه‌های ویژه ساخته و از این نظر سکانس بسیار پیشرویی می‌باشد را لئونه کارگردانی کرده است.
در 1961 لئونه بعد از تجربه ده سال دستیاری، اولین فیلم بلند خودش یعنی «مجسمه غول‌پیکر جزیره رودس» را می‌سازد که در آثار تاریخی دسته‌بندی می‌شود. فیلم درباره غول‌ها و دیوهایی ست که در دهه 30 و 40 در هالیوود کاربرد فراوان داشتند اما به‌مرور جذابیت خود را ازدست‌داده و کمرنگ و کمرنگ‌تر شده‌اند. این اولین فیلم او به‌خوبی نشان می‌دهد که لئونه به‌عنوان یک فیلم‌ساز اروپایی، برخلاف اکثر هنرمندان اروپایی که سبک و تم اروپایی مسئله‌شان بوده، دغدغه اصلی‌اش آمریکا و سینمای آمریکایی است. به اعتباری می‌توان گفت که پس از کافکا و مشخصاً داستان «آمریکا» که محصول دهه بیست است و کافکا بزرگ در آن کنجکاوی و علاقه خود را برای جست‌و‌جو در فرهنگ آمریکایی و سردرآوردن از آن به‌عنوان یک هنرمند اروپایی، به اوج رسانده، تنها سرجیو لئونه بوده است که این‌چنین به آمریکا و فرهنگش علاقه و اشتیاقی راسخ نشان داده است و خود را در اسطوره‌ها و افسانه‌های آمریکایی غرق کرده. اساساً مسئله لئونه پرداختن به ژانرها، شمایل‌ها و روایات فرهنگ و هنر آمریکاییست. او از شمایل سنتی دیوها و غول‌ها سینمایش را شروع می‌کند و بعد به‌عوض کردن روحیه و مناسبات فیلم وسترن به‌عنوان «آمریکایی‌ترین» شکل تجلی سینما می‌رسد. این منش در فیلم‌سازان موج نو مانند تروفو، گدار و شابرل هم قابل ردیابی است اما در آن‌ها بازهم آن روحیه اروپایی مابانه به بازنمایی سینمای آمریکا ارجحیت داشت اما لئونه به آمریکایی‌ای می‌ماند که در اروپا و در ایتالیا زاده شده است و مسئله‌اش همواره سینمای آمریکا بوده.
فیلم بعدی او «سودوم و آموره» بازهم تاریخی است و به تعریف داستانی در عهد عتیق و درباره قوم یهود می‌پردازد. فیلمی که رابرت آلدریج برای ساختنش به اروپا آمده بود اما با تهیه‌کننده به مشکل خورد و لئونه فیلم را ادامه داد و تمام کرد. فیلمی که خیلی هم شبیه به باقی آثار او نیست. نکته مهم درباره فیلم‌های لئونه این است که حاوی دیدگاه واقع‌گرایانه و ناتورالیستی نسبت به وقایع و داستان‌ها و حتی اوهام نیستند و بیشتر به کابوس‌هایی کمیک در باب هستی‌شناسی می‌مانند. هم از فانتزی مایه گرفته‌اند و هم از واقع‌گرایی که ترکیبشان با همدیگر در جهان فیلم‌های لئونه تبدیل به چیزی منحصربه‌فرد و خاص خود او می‌شود. به شکلی که هرگز کارگردان دیگری نتوانست و نمی‌تواند از روی دست او تقلید کند یا چنین جهانی را بسازد. سینمای لئونه بسیار شخصی و وابسته به حضور مؤلفش است.
از مهم‌ترین ویژگی‌های این سینما به این سه مورد می‌توان اشاره کرد: در وهله اول، عدم حضور زنان. زنان در آثار او حضور بسیار کمرنگی دارند یا به عبارت بهتر اصلاً حاضر نیستند. (به‌جز روزی روزگاری در آمریکا که البته نقیض همه فیلم‌های لئونه تا قبل از خود است.)
دوم اینکه شالوده جهان لئونه‌ای مردانه است. مملو از مردانی که ممکن است به رنگ خوب دربیایند یا به رنگ بد، یا زشت؛ اما جهان صرفاً مردانه‌ای رنگارنگ.
و مهم‌ترین این ویژگی‌ها البته اینست که در فیلم‌های لئونه خبری از مرگ نیست. نه به این معنی که شخصیت‌ها نمی‌میرند که مرگ شخصیت‌ها هرگز حالتی معنوی و تفکر برانگیز به خود نمی‌گیرد و حتی بزنگاه داستانی هم نیست. مواجهه لئونه با مرگ، بسیار خاص است. انگار که با زهرخند و تمسخر مرگ را در فیلم‌هایش اجرا می‌کند.
فیلم بعدی یعنی «به خاطر یک مشت دلار» شروع سه‌گانه دلارهاست که درنهایت منجر می‌شود به «خوب بد زشت»‌. فیلم در اوایل دهه شصت در ایتالیا ساخته و با استقبال بسیار خوبی در اروپا و آمریکا مواجه می‌شود. جالب است که بدانید ایستوود تا پیش‌ازاین فیلم یک بازیگر آمریکایی درجه دو و سه بوده که کسی جدی‌اش نمی‌گرفته اما انتخاب لئونه برای این‌که او نقش بلوندی را بازی کند، آن‌قدر به‌جا بوده که در پی آن ایستوود شهرت بسیاری به هم می‌زند و حالا در بازگشت به آمریکا نقش‌های اصلی بازی می‌کند.خود فیلم از «یوجیمبو» کوروساوا الهام گرفته است. یک‌جور الهام از روایت التقاطی فیلم کوروساوا که با ایده‌های وسترن آمریکایی ترکیب شده و خب درنهایت هم دارد همه این‌ها را مسخره می‌کند! یعنی به‌نوعی لحنی شوخی و جدی دارد و مبنایی برای همه لحن‌های این‌چنینی بعد از خود می‌شود. از مافیایی/ گنگستری‌های اسکورسیزی گرفته تا عموم آثار تارانتینو که البته رنگ شخصی خود کیوتی را می‌گیرد. «به خاطر یک مشت دلار» در مدت‌زمان کوتاهی چنان موردتوجه قرار می‌گیرد که لئونه خیلی زود به فکر ساخت قسمت دومش یعنی «به خاطر چند دلار بیشتر» می‌افتد. این دومین فیلم سه‌گانه را می‌توان بهترین سه‌گانه هم دانست هرچند که جاه‌طلبانه‌ترین و دیریاب‌ترینشان همان «خوب بد زشت» است. «به خاطر چند دلار بیشتر» یک فیلم به‌اندازه است یعنی نسبت دقیق وقایع و شخصیت‌پردازی‌ها با زمان فیلم و پیشروی روایت، چنان هماهنگ است که فیلم کاملاً در الگوریتم خود نشسته اما در «خوب بد زشت» جاه‌طلبی بیش‌ازاندازه لئونه برای ساخت فیلمی عظیم و پروپیمان باعث شده تا در فواصلی فیلم خسته‌کننده و طولانی به نظر بیاید یا به حاشیه گرایش پیدا کند. «به خاطر چند دلار بیشتر» را می‌توان اصلاً بهترین فیلم وسترن یا ضد وسترن اسپاگتی دانست که به مدح و ستایش قهرمانان و الگوهای کلاسیک نمی‌پردازد و موسیقی بیانگرانه انیو موریکونه هم نه‌تنها غوغا می‌کند که از همین فیلم خصلت شمایل گونه خود را در تمامی آثار بعدی لئونه پیدا می‌کند. خود لئونه دراین‌باره می‌گوید که فیلم‌هایش بدون موسیقی موریکونه چیزهایی اساسی کم دارد. حس دریغ و اندوهی که در مواجهه لئونه با شمایل ستایش‌آمیز وسترن‌های کلاسیک وجود دارد به‌واسطه موسیقی موریکونه است که کامل می‌شود.می‌رسیم به «خوب بد زشت» که شکل خاصی از فیلم‌سازی است. در سینمای آمریکا دهه 40 که کمپانی‌ها توسعه عجیب غریبی پیدا می‌کنند، شکلی از فیلم‌سازی به وجود می‌آید که به آثار برآمده از آن برچسب «بی مووی»‌ یا فیلم درجه ب می‌چسبانند به این معنی که این فیلم‌ها با هزینه و بودجه بسیار کمتر، بازیگرانی محجوب‌تر و به‌طورکلی عوامل تولید جمع و جورتری ساخته می‌شوند. در این فیلم‌ها، به دلیل بی‌اهمیتی‌شان در منظر استودیو‌ها و عدم نظارت هالیوود بر‌آن‌ها، ایده‌های گستاخانه پرداخته می‌شود و به‌کرات می‌بینیم که بازی و یا عدول از قوانین ژنریک صورت می‌گیرد. فیلم‌های مهمی در لوای برچسب بی مووی در همان سال‌ها ساخته شده‌اند که نقش مهمی در تاریخ سینما پیدا کرده‌اند، مانند «آن‌ها در شب زندگی می‌کنند»‌ ساخته نیکلاس ری.
لئونه به‌واسطه علاقه و مطالعه‌اش بر روی سینمای آمریکا شناخت تمام و کمالی از اسلوب بی مووی‌ها دارد. پس اتفاقی که می‌افتد اینست که در دو فیلم اول این سه‌گانه، کارگردان رویکردی شبیه به بی مووی‌ها اتخاذ می‌کند که در لوای آن بتواند فنون بیانگرانه و گستاخانه خود را به اجرا دربیاورد؛ اما در پی موفقیت این دو برای ساخت «خوب بد زشت» بودجه‌ای ورای حتی پرخرج‌ترین فیلم‌های جریان اصلی در اختیارش قرار می‌گیرد و این مبلغ کهکشانی به‌جای آن‌که دست و پای لئونه را ببندد و او و ایده‌هایش را محدود کند یا باعث شود کارگردان الگوی ژنریک جریان اصلی را پیاده کند، همان جریان‌ها و اسلوب خاص خود را که از بی مووی‌ها مایه گرفته است بسط می‌دهد و به عبارتی یک «بی مووی گران‌قیمت» می‌سازد. داستانی که انبوهی شخصیت و موقعیت دارد و هرکدام از این شخصیت‌ها هم رنگ‌آمیزی خاص خود را دارا هستند. جالب است که در اواسط و اواخر دهه شصت سه فیلم ساخته شده‌اند که ابعاد ساخت فیلم را به همین سیاق گسترش داده‌اند؛ یعنی حاصل شناخت و درک کامل فیلم‌سازان خود از سینمای کلاسیک هستند ضمن آنکه با هزینه‌های بسیار بالایی ساخته می‌شوند و در کنار هم ابعاد فیلم‌سازی را شدیداً گسترش می‌بخشند: «خوب بد زشت»، «دکتر ژیواگو» دیوید لین و «دایره سرخ»‌ ژان پیر ملویل؛ سه فیلمی که اتفاقاً هر سه‌شان نه یک شخصیت اصلی که چندین قهرمان دارند و منش انسانی متشابهی را از خود بروز می‌دهند. موسیقی در هر سه برجسته است و هر سه نگاهی تحلیلی به سینمای آمریکا خصوصاً سینمای کلاسیک می‌اندازند و پلات‌های آمریکایی را دستمایه خود قرار می‌دهند، هرچند که توسط سه فیلم‌ساز اروپایی ساخته شده‌اند اما الگوها و شمایل‌های سینمای آمریکا را بازسازی می‌کنند.
این روند ادامه ‌پیدا می‌کند تا امروز به فیلم‌های تارانتینو می‌رسد. «حرامزاده‌های بی‌آبرو» را مثلاً می‌توان در ادامه «خوب بد زشت» خواند. فیلمی که از همان سکانس آغازینش این تأثیرپذیری را به رخ تماشاگر فیلم‌بین می‌کشد. سکانسی که با میزانسنی عیناً شبیه به آغاز «خوب بد زشت» ‌و با موسیقی موریکونه ساخته شده است. با همان سکوت ویژه‌ای که لئونه در فیلم‌هایش آن را استادانه پردازش می‌کند تا مقدمه‌ای باشد برای پرپدن به عوالم شخصیت‌ها و غرق شدن و خو گرفتن با روحیاتشان. چراکه برای سرجیو لئونه شخصیت‌ها همیشه مهم‌تر از پلات‌ها و حوادث هستند و یا به‌عبارت‌دیگر این شخصیت‌پردازی کاراکترها است که سیر حوادث و بزنگاه‌های داستانی را خلق می‌کند.«خوب بد زشت» از سوی دیگر تنها یک فیلم وسترن اسپاگتی داستان‌سرا نیست و لئونه همگام با ساخت آن، به‌نوعی دغدغه‌های خود را نسبت به تاریخ آمریکا بروز می‌دهد. به شکل عجیبی در اواسط فیلم و بعد از همه اتفاقاتی که برای سه کاراکتر خوب، بد و زشت افتاده است، بعد از آن‌که کلینت ایستوود در جایگاه خوب نشسته، فیلم ناگهان سر از جنگ داخلی آمریکا میان شمال و جنوب درمی‌آورد؛ ناگهان فیلم وارد بخشی از تاریخ می‌شود که در «روزی روزگاری در غرب»‌ مجال بروز جدی‌تر و پررنگ‌تری پیدا می‌کند.
«خوب بد زشت» پیش می‌رود تا به دوئل سه‌نفره پایانی می‌رسد. صحنه‌ای که یک‌جورهایی سبک فیلم‌سازی لئونه را نمایندگی می‌کند:‌نماهای باز با لنزهای واید و عمق میدان‌های زیاد، اکستریم کلوزآپ‌های بازهم واید از اجزای صورت و…ترکیب این لنزهای واید با نسبت تصویر سینما اسکوپ یا همان پرده عریض تصاویری حیرت‌انگیز به دست می‌دهد که خاص سینمای لئونه است و البته همه این موارد هم از دوئل سه‌نفره تا اکستریم کلوز‌آپ‌ها بعدها بارها در تاریخ سینما تکرار می‌شود اما منحصراً برای سینمای لئونه باقی می‌ماند و هیچ‌گاه در هیچ فیلمی کیفیتی مشابه کاری که لئونه می‌کرد پیدا نمی‌کند. این شکلی از فیلم‌سازی است که فقط لئونه به‌عنوان خالق آن می‌تواند از پس ساختش بربیاید، سینمای لئونه بعد از خودش هرچند منبع الهام کلی فیلم دیگر است، اما یگانه و مختص به خود باقی می‌ماند و هرگز تکرار نمی‌شود و این دقیقاً همان جنبه اعجاب‌انگیز فیلم‌سازی سرجیو لئونه است.

کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریه‌ها، وبلاگ‌ها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان