به گزارش ایسنا، سرگرد خلبان یدالله شریفیراد از خلبانان پیشکسوت دوران دفاع مقدس در خاطرهای درباره رویا رویی تایگر ایرانی و میگ عراقی روایت میکند: شصت و پنجمین روز جنگ نیز مثل گذشته آغاز شد. صبح زود به پست فرماندهی رفتم و از مأموریتم جویا شدم. هنوز مشخص نبود یا مصلحت نبود که زودتر ما را آگاه کنند. بنابر این، در اتاق جنگ به انتظار دستور فرماندهی بودم. پس از دو ساعت اطلاع دادند اگر سرهنگ «جوادپور» تا ساعتی دیگر نرسد، انجام مأموریت ایشان به عهده من خواهد افتاد.
سرهنگ جواد پور که یکی از بهترین خلبانهای پایگاه بود، سر وقت نرسید. برنامه فوق تعیین و طرح ریزی شده بود. شماره 2 ستوان «امیر زنجانی» بود. او را خواستم، طرح لازم را برایش گفتم و از همکاران و دوستان حاضر در اتاق جنگ خداحافظی کرده، وسایل پروازی را برداشتیم و رفتیم به سمت شیلترها (آشیانه).
راکتها را شلیک نکردم
کنار هواپیماها بررسی بیرونی انجام شد. سوار مرکبها شدیم. موتورها را روشن کردیم و پریدیم. چند لحظه بعد روی اولین نقطه معین شده در آسمان، کنار هم بودیم. زمان را ثبت کردیم و به سوی هدف راندیم. پس از 14 دقیقه از مرز گذشتیم. نشانی های نقشه با علامات زمینی مطابقت داشت. هوا خوب بود. دیدمان عالی بود و مشکلی در کار نبود. هدف یک پست دیده بانی در شمال شرقی سلیمانیه بود.
همه چیز طبق بریفینگ انجام گرفت و به موقع روی هدف حاضر بودیم. بلافاصله موقعیت گرفتیم و به سمت دیدهبانی شیرجه کردیم. لحظهای که به ارتفاع رها کردن راکتها رسیدیم، به نظرم رسید دیده بانی خالی از نفر و متروک است. بنابراین از رها کردن راکتها خودداری کردم. به ستوان امیر زنجانی نیز سپردم و جهت اطمینان بیشتر از متروک بودن هدف، از ارتفاع پائین اطراف دیده بانی را بررسی کردم.
هدف دیگری را شناسایی کردیم
به ستوان زنجانی گفتم دوباره موقعیت تاکتیکی بگیرد و رفتیم به طرف هدف شماره دو. سه دقیقه فاصله زمانی بود و یک دره عمیق و یک تپه، فاصله مکانی، ارتفاعمان حسابی پائین و سرعت مان زیاد بود. از دید هواپیماهای دشمن مصون مانده بودیم. از کنار آنتن مخابراتی شهر سلیمانیه که میگذشتیم، امیر زنجانی گفت: «جناب سروان آنتن سمت راست را میبینی؟» میدیدم و پاسخ را دادم. گفت: «تارگت (هدف) خوبی است.» در حالی که آخرین گردش به سمت هدف شماره 2 را شروع کردم و 30 ثانیه بیشتر با هدف فاصله نداشتم، گفتم: «چند بار مورد حمله واقع شده، متروک است. »
و در همین زمان از روی کارخانه سیمانی که در غرب شهر سلیمانیه قرار داشت، عبور کردم و قبل از رسیدن به هدف، انفجاری در زیر هواپیما شنیدم، طوری که هواپیمایم لرزید. بلافاصله گفتم: «امیر ... مرا زدند، ولی هواپیما هنوز پرواز میکند، دقت کن ضد هوائی زیاد است.» جوابی از امیر نشنیدم. چند بار اسمش را تکرار کردم و پرسیدم: «میشنوی؟»
هواپیمای میگ عراقی دنبالم بود
در حالی که سمت چپم را جهت دیدن هواپیمای امیر میپاییدم، یک فروند «میگ21» را دیدم. قضیه انفجار روشن شد. بلافاصله تمام مهماتم را به طور اضطراری از هواپیما رها کردم و دکمهها را جهت یک درگیری هوائی روشن کردم. سرعت را تا حداکثر افزایش دادم و ارتفاع را به حداقل ممکن رساندم. زنده ماندن خود را در نابودی میگ مزبور یافتم. هیجان زده شده بودم. یا باید میگ21 عراقی را سرنگون میکردم یا باید غزل خداحافظی را میخواندم.
میگ21 مدتها بود مرا دیده بود. از من بالاتر میپرید و از هر نظر موقعیتش بهتر از من بود. گذشته از آن در خاک کشورش بود و این باعث دلگرمی بیشتری برای خلبانش بود. حرکتهای تاکتیکی را آغاز کردم. چند بار با هواپیمای دشمن در یک ارتفاع قرار گرفتیم و از کنار هم رد شدیم. بالا رفتیم، پائین آمدیم.
میگ عراقی سرنگون شد
با تاکتیکی که به کار بردم، میگ21 دشمن را چند لحظه جلو انداختم و خود را از مرگ حتمی نجات دادم ولی او هم خودش را کنترل کرد و سرعتش را پائین آورد اما من نجات یافته بودم و در فاصله بالاتری از وی قرار گرفته بودم. اشتباه بعدی دشمن آن بود که دیگر سرعتش را اضافه نکرد. در ارتفاع پائین و جلوتر از من میپرید اما من نیز مرتکب اشتباه شدم و موشکی را بی موقع به طرفش رها کردم که از کنارش گذشت و منفجر شد و خیال میکنم به او صدمه ای نرسید.
بعد با مسلسل به طرفش تیراندازی کردم. اغلب پشت میگ و گاهی در بالا و بال راستش پرواز میکردم. ارتفاع خیلی پائین و سرعت میگ خیلی کم بود. چندین بار به طرفش تیر انداختم. به میگ اصابت میکرد ولی سقوط نکرد. در حالی که خلبان میگ21 دشمن سرش را کاملا به سمت من و راست گردانده بود، ناگهان بال سمت چپش به زمین گرفت و این کار یعنی آتش گرفتن آنی هواپیما.
با سرعت به سمت مرز حرکت کردم
دیگر درنگ جایز نبود. با سرعت زیاد و ارتفاع کم منطقه درگیری را ترک گفتم و به سمت کشور بازگشتم. جای اندیشیدن به امیر نبود. وقتی به آسمان کشور وارد شدم، گزارش ماجرایم را دادم و گفتم که از ستوان زنجانی خبر ندارم اما هرگز خیال نمیکردم رادار کشورمان هم از امیر خبر نداشته باشد. در جواب سوالاتم فقط سکوت بود که شنیدم. پس از ورود به منطقه کنترل پایگاه، با برج تماس گرفتم. اطلاعات لازم را گرفتم و درحالی که حداقل بنزین را داشتم، نشستم. هواپیما را به شلتر(آشاینه) بردم و پس از خاموش کردن موتورها و پر کردن فرم پرواز، به سمت پست فرماندهی رفتم.
وقتی شرح ناقص گم کردن و از دست دادن امیر را میدادم، چهرههای حضار در اتاق، زیر بار غم از دست دادن ستوان شهید «ابوالحسنی» که پیش از ورود من از آن آگاه شده بودند، در هم فرو رفته بود. مدتی التهاب داشتم. تا فهمیدم.
امیر زنجانی پر کشیده بود
ستوان امیر زنجانی به شهادت رسیده بود. از طرفی غم از دست دادن امیر رنجم میداد و از طرفی لحظات درگیری و اعمالی که انجام شده بود و زندگی دوبارهای که یافته بودم مرا مغرور میکرد و از طرفی خبر فقدان شهید ابوالحسنی دردناک بود. هنوز چهره محجوب امیر از نظرم محو نشده است. با آن صدای نازک و مهربانش میگوید: «جناب سروان، تارگت خوبی است.» گاهی فکر کردهام در این تتمه عمری که مانده است، مجال این را خواهم یافت که خلبانی را ببینم با آن حجم یک جا جمع شده از ادب و استعداد و شور و عشق به وطن و گاهی فکر میکنم یعنی ممکن است با کسی آشنا شوم که جای روحیه شاد و لب خندان و لطیفههای «ابوالحسنی» را بتواند پر کند؟ بعدها معلوم شد که هواپیمای ستوان زنجانی با یک هواپیمای عراقی که از پشت به او حمله کرده بود، تصادم و هر دو در دم جان دادهاند.