گروه جهاد و مقاومت مشرق - معصومه رامهرمزی (نویسنده این کتاب) یکی از امدادگران دوران دفاع مقدس است که از سال 1359 و در سن 14 سالگی به عنوان امدادگر، از پشتیبانی هلال احمر جنوب به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد. وی 16 سال است که به تدریس و نویسندگی کتاب و مقاله مشغول است و تاکنون کتاب های «یکشنبه آخر» و «بر بال ملائک» که دست نوشته های وی از خاطرات جنگ را شامل می شود به چاپ رسانده است. کتاب «راز درخت کاج» (خاطرات مادر شهید زینب کمایی) هم از اوست.
رامهرمزی در کتاب «امدادگر کجایی؟» به سراغ شوهر خواهرش رفته و خاطرات علی عِچرِش را به رشته تحریر درآورده است. او بین فروردین 1387 تا سال 1394 بیش از 60 ساعت گفتگو با علی عچرش انجام داد و ماحصل آن را برای چاپ و انتشار به مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس سپرد.
عچرش اصرار داشت که هیچگاه خوزستان را ترک نکند و به همین خاطر معصومه رامهرمزی مجبور بود با سفر به آبادان، پای صحبت سوژه کتابش بنشیند و همین فاصله جغرافیایی، کار را تا این حد طولانی کرد.
این کتاب در هشت فصل به همراه اسناد و تصاویر، 375 صفحه است که می شود آن را با قیمت 30000 تومان از فروشگاه های معتبر خریداری نمود.
نویسنده در این کتاب، نسبت فامیلی با راوی را فراموش کرده و سعی کرده به خوبی، خاطرات را از پستوی ذهن او خارج کند. قلم روان و خوش خوان نویسنده به اضافه اطلاعات خوبی که راوی ارائه داده، این کتاب را به کتابی دلپذیر و خواندنی تبدیل کرده است.
در ادامه، یکی از جالب ترین برهه های زندگی علی عچرش در این کتاب را با هم می خوانیم:
خجه ممد
یک روز یکی از بچه های بنیاد مهاجرین به هلال احمر آمد و پیشنهاد خرید ماهی به قیمت تعاونی داد، گفت: « حاجی اهل خریدن ماهی هستی؟ برای آشپزخونه ستاد ماهی می خوای؟» من هم جواب دادم:«بله که می خرم، چند کیلو داری؟ همه رو می خوام.»
بنیاد مهاجرین فروشگاه های ارزاق داشت و به شهرک های جنگزدگان خواروبار و گوشت و ماهی با قیمت تعاونی می فروخت. آنها مقدار زیادی ماهی تعاونی خریده بودند اما سردخانه بنیاد خراب شده و ماهی ها روی دستشان مانده بود. اگر مشتری پیدا نمی کردند، همه ماهی ها خراب می شد و ضرر می کردند. پیش خودم گفتم:« این دوست بنیادی ما خودش رو بکشه مگه بیشتر از صد کیلو ماهی داره، همه ماهیا رو برای آشپزخونه ستاد می خریم. اول چهار فریزر آشپزخونه رو پر می کنیم و باقی مونده ماهیا رو بین کارمندای هلال تقسیم می کنیم. اونا دعامونم می کنن.»
دوست بنیادی گفت:« مطمئنی همه ماهیا رو می خوای؟» محکم جواب دادم: «آره، همه ماهیا رو بیار.» غافل از این بودم که همه ماهی ها؛ یعنی چهار تن ماهی، نه صد کیلو. وقتی کارمند بنیاد دهان باز کرد و گفت: « ماهیا چهار تن هستن.» از ادعای خودم پشیمان شدم، اما خجالت کشیدم زیر حرفم بزنم. با دیدن حال زارم گفت: « حاجی پشیمون شدی بگو. خرجش یه غلط کردمه و نجات.» باز با پررویی گفتم:« همه رو بیار مشکلی نیست، استفاده می کنیم.» نمی دانستم این آدم لجبازی که از طرف من حرف می زند، چه کسی است و می خواهد چه بلایی سرم بیاورد؟!
ماشین یخچال دار بنیاد آمد و چهار تن ماهی را کف پارکینگ هلال احمر ریخت و رفت. شوخی نبود. یک کوه ماهی جلوی چشم های ما بود. من و همکارانم به چهار تن ماهی زل زده بودیم و صدایمان درنمی آمد. انواع و اقسام ماهی یخ زده مثل سنگسر، شوریده، حلوا سیاه، زبیدی و نیش ماهی در گونی های بزرگ سه خط، بسته بندی شده بود. چهار فریزر صندوقی آشپزخانه را پر کردیم. با بغض به حاج نعیم مظلوم گفتم: « تا هر وقت این ماهیا تموم نشده هیچ غذای دیگه ای درست نکن، هر روز فقط ماهی بپز.» حاج نعیم هیچ چیز نگفت.
بعد از هماهنگی با مدیر هلال احمر، به هر کارمند ده کیلو ماهی دادیم. ماهیها کیلویی 50 تومان بود. کارمندها خوشحال آمدند و سهمیه شان را گرفتند. هنوز سه تن و نیم ماهی باقی مانده بود؛ بی پدر تمام نمی شد. حتی حجم و اندازه اش تغییر نمی کرد که دلم خوش شود، با سپاه خوزستان تماس گرفتیم که نیروهایشان را برای دریافت سهمیه ماهی بفرستند؛ برای آشپزخانه مرکزی شان هم ماهی ببرند. هر قدر تقسیم می کردیم، فایده نداشت؛ کوه چهار تنی ماهی های یخ زده آب نمیشد.
با آموزش و پرورش استان تماس گرفتیم و از آنها خواستیم به اداره و مدارس خبر بدهند برای گرفتن ماهی به هلال بیایند. وقتی به دست و پا زدن افتادم تازه متوجه شدم چه کلاه گشادی سرم رفته؛ ماهی را بیش از یک روز نمی شد نگه داشت و بنیاد زحمت خودش را کم کرد و تقسیم ماهی ها را گردن من انداخت. در واقع باید الآن یک نفر در بنیاد می نشست و با شهرکها و جنگزدگان تماس می گرفت و ماهی ها را تقسیم می کرده اما با زرنگی این کار را به ما سپردند. راه برگشتی نبود. تا شب وقت داشتم چهار تن ماهی را رد کنم، جایی نمانده بود که زنگ نزده باشم، جواد رامی با گروهی از بچه های سپاه آبادان برای کاری به اهواز آمدند. از جواد خواستم به هلال بیاید و برای خودش و دوستهایش ماهی ببرد. سر تا پایم بوی ماهی گرفته بود. هلال احمر شبیه بازار ماهی فروشها شده بود. یادم رفته بود مسئول ستاد امداد جبهه هستم. مثل یک ماهی فروش قهار مشغول رد کردن ماهی ها بودم؛ بدون گرفتن پول، اسم خریداران و مبلغ خریدشان را می نوشتیم. یک لیست بلند بالا شد. خدا می دانست پول ماهی ها را بیاورند یا نه، گرفتاری بعدی من دویدن دنبال این پول ها بود.
حاج نعیم و شیخ رباط و چند نفر از کارمندهای هلال در تقسیم ماهیها کمکم می کردند. ساعت نه شب از چهار تن ماهی چهار صد کیلو باقی مانده بود. در اهواز کسی نمانده بود ماهی نبرده باشد، مگر می رفتم سر فلکه کیانپارس و به مردم ماهی مجانی می دادم!
ماهی ها آب شده بودند و آب زِفرشان راه افتاده بود. بقیه ماهی ها را پشت آمبولانس ریختم و اول به خانه پدرم در روستای بیشه رفتم. آنها فریزر نداشتند و فقط پنج کیلوماهی برداشتند. پنجاه کیلو هم برای همسایه های دور و اطرافشان؛ همان ساعت شب همسایه ها را خبر کردند که ماهی ببرند. خواهرم کفایت با دیدن قیافه خسته و کثیف من گفت: «علی شبیه خُجِه ممد شدی.»
همان روزها یک سریال درباره شیلات شمال کشور از تلویزیون پخش می شد. داوود رشیدی در نقش یک ماهی گیر انقلابی در این فیلم بازی می کرد. او با مدیران طاغوتی شیلات در افتاده بود. اسم داوود رشیدی در این سریال خجه ممد بود.
بقیه ماهی ها را برداشتم و به ماهشهر رفتم. بعد از مریضی محمد مصطفی، بچه ها را ماهشهر گذاشته بودم. آخر شب با سیصد کیلو ماهی به خانه رفتم، خودم دست تنها ماهی ها را به اتاقمان بردم و در وان حمام ریختم. شهربانو با دیدن آن همه ماهی یخ زده، نمی دانست با من دعوا کند یا بخندد. به خریدهای زیاد من عادت داشت. همیشه با صندوق میوه یا گونی برنج به خانه میرفتم. هیچ وقت اهل کم خریدن نبودم، اما آن مقدار ماهی وحشتناک بود.
تمام همسایه ها را صدا زدیم. در سالن کمپ آ، دوازده خانواده زندگی می کردند به هر کدام ده کیلو ماهی دادیم. باز هم جای شکرش باقی بود که قیمت ماهیها مناسب بود؛ وگرنه هیچ کس حاضر نمی شد همان چند کیلو را ببرد. دوست و آشناهای دور و نزدیک را خبر کرده و تا بعد از نیمه شب ماهی ها را تقسیم کردیم، مردم فریزر نداشتند و به اندازه ظرفیت یخدان یخچالشان ماهی می بردند. با تمام شدن ماهی ها، جان من هم تمام شد! نفسم بالا نمی آمد.
موقع خواب تازه این فکر سراغم آمد که اگر پول ماهیها برنگردد چه کنم. خریداران اگر وجدان داشتند، پول را می آوردند؛ وگرنه دست من به چیزی بند نبود. توی رختخواب شروع کردم به حساب و کتاب چهارتن ماهی به کیلویی پنجاه تومان که می شد دویست هزار تومان. این رقم برای من با حقوق ماهی 5 هزار تومان یک مصیبت بود.