جودی دین نظریهپرداز سیاسی و متفکر 56 ساله آمریکایی است که در «کالج هوبارت و ویلیام اسمیت» نیویورک علوم سیاسی تدریس میکند و سردبیر مجله «Theory & Event» است. او نظریه شناختهشدهای دارد به نام «سرمایهداری ارتباطی».
در نظر او، سرمایهداری و دموکراسی در یک شکل واحد نولیبرالی ادغام شدهاند. او این تصور را که صرف وبلاگنویسی یا توییتکردن، کامنتگذاشتن در وبسایتها و چترومهای اینترنتی فینفسه مداخله و کنشی سیاسی است از ریشه نقد میکند و معتقد است بخشی از جریان چپ بهجای شیوه سازماندهی و درک عمیق وضع موجود، مسحور چیزی شده که او «سرمایهداری ارتباطی» مینامد؛ یعنی تمایل به گردش و انتشار بیهوده اخبار به خاطر نفس این گردش. از جودی دین بیش از 10 کتاب منتشر شده که ازجمله آنها میتوان به «همبستگی غریبهها» (1996)، «فمینیسم و دموکراسی جدید» (1997)، «دموکراسی و فانتزیهای نولیبرال دیگر: سرمایهداری ارتباطی و سیاست چپ» (2009)، «نظریه وبلاگ» (2010)، «افق کمونیستی» (2012) و «جمعیت و حزب» (2016) اشاره کرد.
شما معتقدید دموکراسی چنان تنگاتنگ با آنچه «سرمایهداری ارتباطی» مینامید گره خورده که هر تلاشی از سوی جریان چپ برای بازپسگرفتن اصطلاح دموکراسی، بخشیدن معنایی رادیکالتر به آن و فرقگذاشتن بین دموکراسی و نظامهای انتخاباتی دموکراسیهای پارلمانی محکوم به شکست است. پذیرفتن چنین دیدگاهی برای بسیاری از چپگرایان دشوار است.
برای این موضعگیری چند دلیل دارم. اولا و از همه مهمتر، دموکراسی دیگر مقولهای نیست که بر سرش دعوا باشد. راست و چپ بر سر دموکراسی متفقالقولاند و از این واژه برای توجیه موقعیت خودشان بهره میگیرند. وقتی جورج بوش بر سر مردم عراق و افغانستان بمب میریخت، مدعی بود از دموکراسی در سرتاسر جهان دفاع میکند. اگر دموکراسی این است، پس جریان چپ نمیتواند با این زبان از امید یا پتانسیلی برابریطلبانه و رهاییبخش بگوید. دلیل دوم، که از دل دلیل اول میآید، این است که دموکراسی محیطی است که در آن به سر میبریم، هوایی است که تنفس میکنیم، این روزها همهچیز را در چارچوب دموکراسی بیان میکنند و این ما را به دلیل سوم میرساند: لفظ دموکراسی امروزه آنچنان پرزور است که با فرمی از سرمایهداری ترکیب میشود که من آن را «سرمایهداری ارتباطی» مینامم. در «سرمایهداری ارتباطی»، اپل و تیموبایل [1]هم از آرمانهایی مثل حضور و مشارکت همگان، شنیدهشدن صدای همه و توجه به نظر همه استفاده میکنند.
در نهایت پاسخ همه مسائل میشود مشارکت. اگر منظور از مشارکت این است، هیچ گسستی از چارچوب مسلط صورت نخواهد گرفت بلکه تقویت هم میشود. اگر دولتها و شرکتها افراد را تشویق به مشارکت میکنند، در این صورت تأکید چپها بر حضور و مشارکت همگان هیچ نکته خاصی در برندارد که قبلا بیان نشده باشد. خب این درست همان چیزی است که الان داریم. برای اینکه چپ بتواند گسستی ایجاد کند، باید به زبانی صحبت کنیم بهکل متفاوت از آنچه اکنون در جریان است.
در وهله اول ظاهرا شما به دلیلی راهبردی و سیاسی معتقدید باید اینهمه تأکید بر دموکراسی را کنار گذاشت. اما آیا به لحاظ نظری در مفهوم رادیکالتر دموکراسی واقعا ایرادی بنیادی وجود دارد؟
ایراد مفهوم دموکراسی، حتی به آن معنا که دموکراتهای رادیکال از آن مراد میکنند، این است که کاری به کار سرمایهداری ندارد. فرض این است که اگر به حد کافی دموکراسی داشته باشیم، مسئله سرمایهداری یا از بین میرود یا خودش را حلوفصل میکند - حال آنکه این فرض بهوضوح اشتباه است. برای مثال، ایده لاکلائو و موف از دموکراسی رادیکال به گونهای طرح شده که در آن طبقه دیگر نخستین عامل تعینبخش سیاسی نیست. در سنت مکتب فرانکفورت، تمایزگذاری هابرماس بین زیست-جهان و سیستم کاری به کار سرمایهداری ندارد. عین همین ماجرا در مطالعات مربوط به جامعه مدنی هم صادق است که وجه تولید را در نظر نمیگیرد؛ بنابراین دلیل نظری شکاکیت من به دموکراسی این است که جریان چپ تحلیل و نقد سرمایهداری را کنار گذاشته است.
شما از دموکراسی به عنوان یک «فانتزی نولیبرال» یاد میکنید. میشود کمی بیشتر منظورتان را توضیح دهید؟
هرچه نولیبرالیسم پایههای خود را مستحکمتر کرده صدای دموکراسی بلندتر شده، انگار قرار است مشارکت همه مشکلات را حل کند -، اما این یک فانتزی است، چون حقیقت اصلی این است که بنا نیست این مشکلات حل شود. محدودکردن همه فعالیتها به حوزه دموکراسی باعث میشود اینطور به نظر برسد که گویی این حوزه همه مردم را درگیر میکند، بدون کوچکترین تأثیری بر ساختار اصلی. دموکراسی یک فانتزی است، چون مثل یک صفحه نمایش عمل میکند.
بنا به این تشخیص، شما دایره واژگان متفاوتی معرفی میکنید که اصطلاح «کمونیسم» در مرکز آن است. این اصطلاح مسئلهداری است ولو بهکارگیری آن برای اهداف راهبردی باشد، چون کمونیسم طی تاریخ بیاعتبار شده است.
اولا، بازگشت کمونیسم به بحثهای نظری از کنفرانسی به راه افتاد که ژیژک و بدیو ترتیب دادند. هارت و نگری هم از مدتها قبل درباره کمونیسم صحبت میکنند. ثانیاً، بازگشت به قاموس کمونیسم مهم است، چون این تنها کلمهای است که میگوید «نه به سرمایهداری». به هر حال، اگر کسی بگوید کمونیست است متوجه میشوید که با دارایی و مالکیت خصوصی وسایل تولید مخالف و با کنترل مردم بر این وسایل موافق است. اگر کسی بگوید کمونیست است دیگر هیچ ابهامی نسبت به رابطه او با سرمایهداری نمیماند، و همین است که مهم است. دلیل سوم این است که این واژه برای راستگرایان آمریکا هنوز زنده است و به آن باور دارند، آنها دائم به کمونیسم حمله میکنند. این نشان میدهد میدانند کمونیسم زبان ضدسرمایهداری است و ناظر است به نوعی برابریخواهی رهاییبخش؛ بنابراین فکر نمیکنم کمونیسم آنطور که چپها گمان میکنند مرده باشد. راستها میدانند کمونیسم زنده است.
البته این مختص آمریکاست و ماجرا در اروپا کمی فرق میکند. اما اجازه دهید به دغدغه نظریتری بپردازیم. میپذیریم که تحلیل سرمایه داری، و به طور کلی منظر مارکسیستی درباره طبقه اجتماعی، کاملا تعیینکننده است و این مسئله در بخش عمده مباحث دموکراسی رادیکال نادیده گرفته شده یا حاشیهای است. اما از سوی دیگر، به نظر میرسد بازگشت به کمونیسم، مثلا در کار بدیو، به نحوی مسئلهدار به تحلیل نظری-اجتماعی جامعه بیاعتناست. نتیجه اینکه کمونیسم فقط از منظر فعالیت یا مبارزه سیاسی فهمیده میشود، گویی ما فقط میتوانیم تصمیم بگیریم کمونیسم را برقرار کنیم، درحالیکه چارچوب مارکسیستی هم به تحلیل نظری-اجتماعی گره میخورد و هم به جنبشهای رهاییبخش. آیا بازگشت کمونیسم در قالب اتوپیاست نه یک جنبش واقعی؟
فکر نمیکنم این بیاعتنایی به تحلیل نظری- اجتماعی آنقدرها که میگویید مشخصه بازگشت کمونیسم باشد. درست است که در کار بدیو هیچ رنگوبویی از اقتصاد نمیبینیم، ولی در کار دیوید هاروی یک تحلیل مارکسیستی قوی از اقتصاد وجود دارد که تغییرات را خیلی خوب تشخیص میدهد، مثل ظهور مکانهای جدید پیکار و سازماندهی نظیر شهر. پس در اینجا یک تکیهگاه اقتصادی-اجتماعی وجود دارد و به نظر نمیرسد کمونیسم ایدهای پادرهوا باشد. عین همین را در نگری و هارت میبینیم، خاصه تبیین آنها در کتاب «امپراطوری» که به کل بحثهای بعد از جنبش اتونومیستی و تحلیل آن از کارخانه اجتماعی برمیگردد. بر اساس این تبیین تغییرات و جنبشهایی اقتصادی- اجتماعی وجود دارند که هنوز میتوان آنها را با انواع مختلف مقولات مارکسیستی تحلیل و فضا را برای یکجور جنبش کمونیستی باز کرد. سؤال دیگر این است که آیا اکنون یک جنبش فعال و سرزنده کمونیستی داریم؟ وجود چنین جنبشی احتمالا در آمریکا و آلمان یا هلند مبالغهآمیز است -، اما نگاه کنید به دیگر نقاط جهان مثل نپال و هند یا یونان. این حرف که هیچ تحلیل اجتماعی در کار نیست یا هیچ پیوندی با جنبشهای واقعی وجود ندارد، بسیار شتابزده است.
نظرتان درباره «جنبش تسخیر» چیست؟ آیا «جنبش تسخیر» به بازگشت کمونیسم مربوط میشود یا جنبشی است دموکراتیک؟
«جنبش تسخیر» یک جنبش متکثر و گشوده با گرایشهای گوناگون است.
ولی مثل سرمایهداری ارتباطی به نظر میرسد!
حق با شماست و مشکل همین است. یکی از دیدگاههایی که من اغلب با آن مخالفم این است که «تسخیر» یک «ایده اینترنتی» [2]است که ناگهان از فضای مجازی به خیابان میجهد یا ابتدا به ساکن با رسانه اجتماعی راه میافتد. فکر نمیکنم این نگاه درستی باشد. آنچه جنبش تسخیر را در آمریکا به راه انداخت ارتباطش با والاستریت بود، این جنبش، جنبش تسخیر عمارت پارلمان یا کنگره نبود. این مسئله هسته ضدسرمایهدارانه جنبش والاستریت را آشکار میکند که جوهر این جنبش است، اگرچه گرایشهای دیگر گاهی باعث میشود رد آن را گم کنیم.
کمی هم از ساختارهای سازمانی یا نهادی بگویید که جنبش ضد سرمایهداری و مدافع کمونیسم باید داشته باشد. شما بر این باورید که ما باید ایده حزب را از نو تعریف کنیم. بسیاری به حزب شک دارند.
اول درباره ایده حزب بگویم. کار لوکاچ در کتاب «لنین: تأملی در وحدت اندیشه او» واقعا معرکه است از این جهت که حزب را فرمی برای فعلیت انقلاب معرفی میکند، به این معنا که حزب فرمی است که ما به خاطر کثرت مردمی که در زمان آغاز جنبش بسیج میشوند به آن نیاز داریم. البته، با حضور آنها پای انواع و اقسام اشکال آگاهی به جنبش باز میشود و به همین دلیل ممکن است خیلی راحت تغییر جهت دهد و به نوعی پوپولیسم بدل شود. ازاینرو، حزب میتواند در واکنش به این وضعیت بسیار مفید باشد - البته نه به صورت جزمی بلکه با انعطاف، پیشراندن و هدایتکردن. اما حزب نباید و نمیتواند از مردم پیشی بگیرد.
حزب باید در برابر مردم پاسخگو باشد، و به نحوی پاسخگو مردم را راهنمایی کند. خب برگردم به سؤال اول شما. من فکر میکنم که وجود حزب ضروری است و میتوان حتی در تاریخ قدیمی احزاب کمونیست دید که حزب هرگز، به اندازهای که منتقدان میخواهند ما فکر کنیم، جزمی، غیرپاسخگو یا خشک و انعطافناپذیر نبود.
ثانیا، قبول دارم که بسیاری از مردم از ایده حزب استقبال نمیکنند. از سوی دیگر، ازجمله تجربیاتی که از «جنبش تسخیر» به دست آمد این است که باید درک روشنتری وجود داشته باشد از اینکه مقامات حزب چگونه عمل میکنند و مطرح میشوند چندان که آنها بتوانند پاسخگو باشند و مردم از اقشار مختلف بتوانند به ردههای بالا برسند و کنار بروند، آنهم به طریقی باز، شفاف و پاسخگو.
به گواه تاریخ نقشی که احزاب کمونیست داشتهاند ضدانقلابی از آب درآمده نه فقط در مورد جریانهای آنارشیستیتر این جنبشهای انقلابی، بلکه حتی در موارد دیگر. شاید کسی به این فکر بیفتد که سیستم شورایی میتواند بدیل خوبی باشد برای فرم حزبی بهعنوان سازماندهنده جنبش.
من فکر نمیکنم که فرم حزبی تضادی با هر شکلی از شوراها داشته باشد. وقتی «تزهای آوریل» لنین را میخواندم، به این فکر کردم که مجامع عمومی «جنبش تسخیر» فرم جدیدی از شورا هستند. همه این مجامع عمومی واحدهاییاند که حزب در قالب آنها میتواند کار کند یا آنها میتوانند اجزای یک حزب باشند. مجامع عمومی و حزب هیچ منافاتی با هم ندارند. به نظرم برخورد آنارشیستها با حزب تقلیلگرایانه است، چون آنها حزب را مثل چیزی در نظر میگیرند که از بالا عمل میکند، نه مثل چیزی که در بین آنها مشغول کار است: سازمانی از صداهای مختلف در بستری گسترده. فکر میکنم ساختن دوگانه حزب و شورا اشتباه است.
اما به نظر میرسد دلایل تاریخی و جامعهشناختی وجود دارد که به این موضوع شک کنیم.
انواع و اقسام احزاب وجود داشته. حتی در اتحاد جماهیر شوروی هم حزب با گذشت زمان تغییر کرد. حزب از یک حزب انقلابی با انشعابهای فراوان تبدیل شد به حزبی که کمتر تحمل صدای مخالف را در خود داشت، به یک حزب حاکم بوروکراتیک که در طول زمان خودش را تصفیه میکرد و تغییر مییافت. وقتی پای کمونیسم به میان میآید آدمها غیرعادی میشوند و به جبرگرایی و تنگنظری خاصی میرسند که در هر بحث فکری دیگری مطرح شود به کفر میماند. به نظرم، دیگر وقتش رسیده از ذهنیت جنگ سردی بیرون بیاییم که همه چیز را به نوعی حزب استالینیستی بوروکراتیک تقلیل میدهد، گویی این تنها حالتی بود که یک حزب کمونیستی به خود دیده بود.
اجازه دهید بار دیگر به بحث «جنبش تسخیر» برگردیم. شاید بتوانید منظور خود را دقیق بیان کنید که اهمیت این جنبش را در چه میدانید؟
مهمترین نکته درباره «جنبش تسخیر والاستریت» این است که به جریان چپ اجازه میدهد دوباره خودش را در مقام چپ بشناسد بهجای اینکه خودش را با این همه برچسبهای هویتی گوناگون معرفی کند، برچسبهایی که جریان چپ را چندپاره میکند و بیوقفه میگوید هیچ چپی وجود ندارد و کسی نمیتواند دم از هویت جمعی بزند و بگوید «ما». با تسخیر والاستریت بالاخره توانستیم بگوییم «ما». تسخیر واقعا موقعیتی بود که این سؤال را پیش کشید: «شما علیه تسخیر والاستریت هستید یا له آن؟».
خیلیها از مواضع گوناگون جریان چپ سرانجام باید میگفتند «بله، ما با جنبش تسخیریم». حتی اگر همراهی آنها انتقادی و مشروط بود، این «له یا علیه» بودن میان مردم خطکشی و مرزبندی کرد. «تسخیر» تا حدی یک رخداد است، چون توانست چنین مرزکشیای کند، مردم باید بگویند له یا علیه تسخیر هستند: «تو از مایی یا بر ما؟» - حتی اگر این «ما» بیشکل باشد، متغیر و متکثر. اما جنبش تسخیر به بهترین شکل ممکن لحظه واقعی خطکشی بین مردم بود.
پس، اولا اهمیت آن در این است که جریان چپ را تکان داد. نائومی کلاین در پایان هفته اول تسخیر والاستریت گفت: «در حال حاضر، این اتفاق پرشورترین اتفاق جهان است»، یعنی ما چپهای آمریکا چیزی هیجانانگیز داشتیم که تازه آغاز ماجرا بود. به این دلیل است که من «تسخیر والاستریت» را یک فرم رخدادگونه میبینم. همچنین به نظرم «تسخیر والاستریت» سازماندهی سیاسی برآمده از ناسازگاری سرمایهداری و دموکراسی است. فرم خاص تسخیر آن را به محتوای درون شکاف بین سرمایهداری و دموکراسی گره میزند.
ازجمله نقدهای اصلی که به راهبرد جنبش تسخیر وارد میشود این است که دستور کار یا مجموعه مطالباتی نداشت.
من خودم در جنبش تسخیر والاستریت در «کارگروه مطالبات» بودم که به طرز فجیعی نابود شد. این ماجرا برمیگردد به مارس 2012 [یعنی آخرین روزهای جنبش تسخیر]و خیلی سخت بود که میدیدیم جلو چشممان پرپر میشود و از بین میرود. قضیه مطالبات از همان اول کار نه در قالب یک مسئله بلکه در قالب یک انتخاب مطرح شد. آن موقع میگفتند: «ما نمیخواهیم مطالباتی داشته باشیم، چون طرف حساب ما دولت نیست. مطالبه جنبش تسخیر همان تسخیر است». اما این حرفی به غایت احمقانه بود، چون واقعیت این بود که جنبش تسخیر در آغاز کار چنان فراگیر و بیشکل بود که قادر نبود مطالبات را سازمان دهد. تقریبا هیچ شکلی از انسجام اجتماعی، منافع مشترک، وجود نداشت که از دل آنها بتوان مطالباتی مطرح کرد. بهجای پرداختن به این مسئله، بحث به اینجا کشید که «مطالبات به دردی نمیخورد؛ هرکسی که به ما میگوید مطالبات شما چیست، در واقع میخواهد جنبش را از چنگ ما درآورد یا پتانسیلهای آن را از بین ببرد».
اما نکته مهیج ماجرا این بود که در ابتدا نداشتن مطالبات فضایی به وجود آورد برای سربرآوردن میل و این مسئله سیاستمداران و رسانههای جریان اصلی را دیوانه کرد. همه مشتاق بودند بدانند «بالاخره مطالبه آنها چیست» و این قضیه گواه معرکهای بود بر صحت نظریه لکان درباره شکاف میل. چنین شکافی وجود داشت و میل و اشتیاق زیادی را برانگیخت و این اتفاق خوبی بود. ناگفته پیداست که این کار از قبل برنامهریزیشده نبود، ولی مزایای فراوانی داشت برای این فضا. در اوایل نوامبر در حین اینکه «گروه مطالبات» متلاشی میشد، اعضای لیبرالتر و مستقلتر هر آنچه را که بقیه گفته بودند میگرفتند و برچسب سرخ به آن میزدند و میگفتند: «شما کمونیستید؛ نمیتوانید پشت 99% قایم شوید». و، چون طبق اصول آنارشیستی هرگونه اجماعی نیازمند توافق کامل یا تقریبا کامل است، آنها تقریبا همیشه میتوانستند جلوی پیشنهادات جدید را بگیرند. افراد دیگری که در گروه بودند مدام میگفتند که این گروه نباید وجود داشته باشد و بدینترتیب جلوی تصمیمگیری را میگرفتند. خب مشکل همین بود.
شما گفتید که جنبش تسخیر چپها را قادر کرد دوباره از هویت جمعی دم بزنند و بگویند «ما». اما مگر یکی از دستاوردهای بزرگ چپ در طول تاریخ این نبود که همیشه از گفتن «ما» بیم داشت، چون میدانست چه حذفهایی با این «ما» صورت میگیرد. آیا این موضوع در جنبش لحاظ میشد و با چه سازوکارهایی؟ چطور میتوان این جنبههای مسئلهساز «ما» را نشان داد؟
اولا، رویهای کاملا انضمامی وجود دارد برای پرداختن به مشکلات بالقوه نهفته در یک «ما»ی انحصارطلب، که به این رویه میگویند «اولویت دادن به محذوفان» [3]. اگر کسی میخواهد در یک مجمع عمومی صحبت کند باید جلو بیاید. این رویه تضمین میکند کسانی که صدایشان شنیده نشده و/یا در زمره گروههای به لحاظ تاریخی محروم و حاشیهای هستند در اولویت قرار گیرند. اکثر کارگروهها نیز این سازوکار را پذیرفتهاند. ثانیا، گروههای کثیری وجود داشت که کانون توجهشان مسئله زنان، تفاوتهای نژادی، مسائل و مشکلات مربوط به افراد بیاوراق هویت در جنبش و مسائلی از این دست بود. کارگروههای بسیاری وجود داشت که به این موضوعات میپرداختند. ازاینرو، در جنبش همیشه خودآگاهی وجود داشت. این پیشفرض که همه خیلی راحت 50 سال نظریهپردازی درباره تفاوت را از یاد بردهاند چرند است.
اما در عین حال جنبش تسخیر بهصورت آگاهانه خط فارقی میکشید بین 99 درصد و یک درصد: یک دشمن واقعی داریم. دراینباره در بسیاری از تسخیرها که در آنها شرکت داشتم به یک مسئله برخورد کردهام. یکی از موضوعات مهم همیشه این بود که بالاخره پلیس از یک درصد است یا 99 درصد. جواب مشخصی برای این سؤال ندارم. در این مسئله باید بازبماند. بعضی جاها منطقی است که پلیس را از 99 درصد بدانیم، چون آنها با اشکال مختلف کاهش بودجه و مسائلی از این دست سروکله میزدند. از سوی دیگر، آنها در نقش عاملان و محافظان یک درصد ظاهر میشوند. بنابراین، اینکه پلیس به کدام گروه تعلق دارد به میدان خصومتآمیزی بدل شد که در آن نمیتوان در مورد مسئله تفاوت به نتیجه واحدی رسید؛ و شاید هم خوب است که نمیتوان.
آیا این نوع جدید حزب که دربارهاش صحبت کردید هم سازوکار و رویههایی دارد مثل «اولویت دادن به محذوفان» و کارگروههای مشخص تا ساختار صلبی مثل احزاب کمونیستی سابق نسازد؟
حتما، مادامی که یک کمیته مرکزی وجود داشته باشد... (هر دو میخندند)
منبع: شرق
ترجمه: سهند ستاری
پینوشتها:
[1]تیموبایل، (TMobile) یک شرکت هلدینگ ارائهدهنده خدمات تلفن همراه چندملیتی و چهارمین اپراتور موبایل جهان است. این شرکت شبکهای دارد از 250 میلیون مشترک خطوط تلفن همراه.
[2]مم (meme) یک ایده، واژه، رفتار، سبک زندگی یا مشخصه فرهنگی که در یک فرهنگ رواج مییابد و نسل به نسل منتقل میشود. در ضمن به موارد سرگرمکننده اینترنتی (مثل تصاویر یا ویدئوها) گفته میشود که در فضای مجازی دست به دست میگردد.
[3]«اولویت دادن به محذوفان» (Progressive stack) تکنیکی است که در جنبش تسخیر استفاده شد و فرصت بزرگی بود برای کسانی که صحبت به آنها نمیرسید.
منبع: critical legal thinking