ماهان شبکه ایرانیان

اخلاق فقر

پیتر سینگر استاد فلسفه در دانشگاه سیدنی و صاحب تالیفاتی بسیار در حوزه فلسفه هگل و مارکس است. او مشهور است که اندیشه‌های پیچیده هگل را به‌ساده‌ترین شکل ممکن در کتاب‌هایی که نوشته، بیان کرده است

اخلاق فقر

در فیلم برزیلی «ایستگاه مرکزی» دورا معلم بازنشسته مدرسه است که در ایستگاه می‌نشیند و برای مردم بی‌سواد نامه می‌نویسد و از این طریق مخارج زندگی‌اش را تامین می‌کند. ناگهان برای او موقعیتی پیش می‌آید که هزار دلار به دست بیاورد. تنها کاری که باید بکند این است که پسربچه نه‌ساله بی‌خانمانی را وادار کند به همراه او به آدرسی که به او داده بودند، برود. (به او گفته بودند که پسربچه را خارجی‌های ثروتمند به فرزندی قبول خواهند کرد.) او پسر را برد و پول را گرفت، با بخشی از آن یک دستگاه تلویزیون خرید و مشغول لذت بردن از زندگی جدیدش شد. اما همسایه‌اش آرامش او را به هم ریخت، به او گفت که سن آن پسر زیاد بوده و او را به فرزندی قبول نکرده‌اند، و قرار است برای فروختن اعضای بدنش او را بکشند. شاید دورا هم این را می‌دانست، اما بعد از این که همسایه‌اش با صراحت موضوع را بیان کرد، خوابش به شدت آشفته شد. صبح تصمیم گرفت پسربچه را برگرداند.

فرض کنید که دورا به همسایه‌اش می‌گفت: دنیا، دنیای بی‌رحمی است، همه مردم تلویزیون‌های عالی و نو دارند، اگر فقط با فروختن پسربچه می‌توانم تلویزیون بخرم، چرا این کار را نکنم او یک پسربچه بی‌سر و پا که بیشتر نیست. با این کار او از دید تماشاچیان هیولا به نظر می‌رسید. او با پذیرش خطر، تصمیم گرفت پسربچه را نجات دهد تا خودش را تبرئه کند.

در پایان فیلم، در سینما‌های کشور‌های ثروتمند جهان، همان مردمی که اگر دورا پسربچه را نجات نمی‌داد به سرعت او را محکوم می‌کردند، به آپارتمان‌هایشان رفتند، آپارتمان‌هایی که به مراتب مرفه‌تر از خانه‌ی دورا بود. در حقیقت، یک خانواده‌ی متوسط در ایالات متحد، تقریباً یک‌سوم درآمد خود را صرف چیز‌هایی می‌کند که غیرضروری‌تر از یک دستگاه تلویزیون نو برای دورا است: رفتن به رستوران‌های عالی، خریدن لباس‌های جدید و دور ریختن لباس‌های از مد افتاده، سفر تعطیلات به کنار دریا؛ بخش عمده درآمد ما صرف چیز‌هایی می‌شود که اصلاً ضروری نیست. اگر به یکی از سازمان‌های خیریه داده شود، همان پول ممکن است جان کودکان نیازمند را نجات دهد.

این‌جا این سوال پیش می‌آید: میان یک برزیلی که کودک بی‌خانمانی را به فروشنده اعضای بدن می‌فروشد و یک امریکایی که تلویزیونش را با مدل جدید عوض می‌کند، (در حالی که می‌داند که اگر پولش را به سازمانی خیریه بدهد جان کودکان نیازمند را نجات خواهد داد) چه تمایز اخلاقی وجود دارد؟

البته تفاوت‌هایی میان این دو موقعیت وجود دارد که ممکن است به قضاوت‌های اخلاقی متفاوتی در مورد آن‌ها منجر شود. از همه مهم‌تر این که توانایی به کامِ مرگ سپردن کودکی که درست در مقابل چشم شماست، نهایت سنگدلی است؛ حال آن که نادیده گرفتن کودکِ نیازمندی که شما هرگز نخواهید دید، بسیار ساده‌تر است. اما برای فیلسوف فایده‌گرایی، چون من – که در مورد درستی یا نادرستی کار‌ها بر مبنای پیامدهایش قضاوت می‌کند- اگر نتیجه کوتاهیِ آن امریکایی در بخشیدن پولش، به معنای مردنِ بیش از پیشِ کودکان در خیابان‌های برزیل باشد؛ از این جهت، بدی کار او درست به اندازه‌ی بدی فروختن کودک به فروشندگان اعضای بدن است.

البته برای درک این موضوع لازم نیست کسی اخلاق فایده‌گرایانه مرا قبول کند. دست کم میان این حالتِ به سرعت محکوم کردن دورا به خاطر تحویل دادن بچه به فروشندگان اعضای بدن و در عین حال بی‌اعتنایی به رفتار مشتریان امریکایی که معضلی اخلاقی است، ناسازگاری جدی وجود دارد.

در اینجا یکی از مثال‌های پیتر آنجر فیلسوف امریکایی نویسنده‌ی کتاب «زندگی مرفه و رضایت به مرگ» را مطرح می‌کنم: باب در آستانه بازنشستگی است. او عمده‌ی پس‌اندازهایش را روی یک ماشین بسیار نایاب و گران‌قیمت سرمایه‌گذاری کرده است، یک ماشین بوگاتی که قادر نیست آن را بیمه کند. بوگاتی تمام شوق و ذوق اوست. علاوه بر این که او از رانندگی و نگهداری ماشینش لذت می‌برد، می‌داند که افزایش قیمت بازار باعث می‌شود که هر وقت خواست بتواند ماشین را بفروشد و پس از بازنشستگی زندگی آسوده‌ای داشته باشد. یک روز که باب برای رانندگی بیرون رفته بود، بوگاتی را نزدیک دوراهی راه آهن پارک کرد و برای قدم زدن از جاده بالا رفت. همان‌طور که می‌رفت قطار عنان‌گسیخته بی‌سرنشینی را دید که به سرعت نزدیک می‌شد. به پایین نگاه کرد شمای کوچکی از کودکی را دید که در مسیر قطار بود. او نمی‌توانست قطار را متوقف کند، فاصله هم آن قدر زیاد بود که به پسر هم نمی‌توانست اعلام خطر کند؛ اما می‌توانست با اهرم، مسیر قطار را عوض کند و قطار را به سمتی بفرستد که بوگاتی پارک شده است. در آن صورت کسی کشته نمی‌شد، اما بوگاتی از بین می‌رفت. با اندیشیدن به لذتی که از بوگاتی می‌برد و امنیت مالی که به همراه داشت، باب تصمیم گرفت که به اهرم دست نزد. کودک کشته شد.

اغلب ما به رفتار باب بلافاصله واکنش نشان می‌دهیم که آن کار به شدت اشتباه است. «آنجر» هم با ما موافق است. اما او به ما یادآوری می‌کند که ما هم فرصت‌های زیادی داریم که جان کودکان را نجات دهیم. چقدر باید به موسسه‌های خیریه بپردازیم تا جان یک کودک مبتلا به بیماری درمان‌پذیر ساده را نجات دهیم؟ (گمان نمی‌کنم که نجات جان کودکان از بزرگ‌سالان باارزش‌تر است، اما از آن‌جا که هیچ کس نمی‌گوید که کودکان مسبب فقر خودشان هستند، برای سهولت در بحث بر روی کودکان تمرکز می‌کنیم.) آنجر با برخی از کارشناسان تماس گرفت و از اطلاعات آنان استفاده کرد تا حدودا تخمین بزند که هزینه‌ی جمع‌آوری پول، هزینه‌های اداری و هزینه‌ی کمک‌رسانی به جا‌هایی که بیشترین نیار را دارند چقدر می‌شود. با محاسبات او با 200 دلار اعانه یک کودک مریض دو ساله را می‌توان نجات داد.

اکنون شما هم اطلاعات لازم برای نجات جان یک کودک را دارید. اگر این کار را نکنید چه قضاوتی در مورد خودتان خواهید کرد؟ دوباره به باب و بوگاتی‌اش فکر کنید. برخلاف دورا، باب به چشمان کودکی که به خاطر رفاه مادی او داشت قربانی می‌شد، مجبور نبود نگاه کند. علاوه بر این، برخلاف دورا، او کودک را فریب نداد و دست به مقدمه‌چینی برای به دام انداختن او نکرد. از تمام جهات، موقعیت باب شبیه به تمام کسانی است که قادرند، اما مایل نیستند به مردم نیازمند خارج از کشور کمک کنند.

اگر شما هنوز هم گمان می‌کنید که باب اشتباه بزرگی کرده است که مسیر قطار را عوض نکرده تا جان کودک را نجات دهد، بنابراین عجیب است که هنوز هم شما قبول ندارید که نفرستادن پول به یکی از موسسات خیریه هم شدیدا اشتباه است. مگر این که بگویید تفاوت‌های اخلاقی شدیدی میان این دو موقعیت وجود دارد که من از آن چشم‌پوشی کرده‌ام.

آیا در این که کمک‌ها به دست مردم نیازمند برسد تردید جدی وجود دارد؟ هیچ‌کدام از دست‌اندرکاران چنین تردیدی را مطرح نکرده‌اند. یک تفاوت اساسی میان باب و کسانی که استطاعت کمک کردن به سازمان‌های خیریه بین‌المللی را دارند، ولی کمک نمی‌کنند، در این است که باب فقط کودکی را که در مسیر قطار بود، می‌توانست نجات دهد، در حالی که صد‌ها میلیون کودک دیگر وجود دارند که با دادن 200 دلار به سازمان‌های خیریه برون‌مرزی می‌توان آن‌ها را نجات داد. مشکل این است که اغلب این کار را نمی‌کنند. آیا این بدین معناست که اگر شما هم این کار را نکنید، ایرادی ندارد؟

فرض کنید صاحبان ماشین‌های گران‌قیمتِ باکلاس بیشتر هستند (کارول، دیو، اما، فرد و ... تا زیگی) و تمام آن‌ها دقیقا در موقعیت باب در همان نزدیکی خط راه آهن در دوراهی قرار دارند و تمام آن‌ها کودک را برای نجات ماشین عزیزشان قربانی می‌کنند. آیا این وضعیت، اقدام باب را هم که کار مشابهی کرده است، توجیه می‌کند؟ پاسخ به این پرسش، مبتنی بر اخلاق پیروی از توده‌ها است (نوعی از اخلاق که اغلب آلمانی‌ها زمانی که نازی‌ها دست به جنایت می‌زدند، اتخاذ کردند) ما بدین خاطر که دیگران بهتر عمل نکردند، آن‌ها را تبرئه نمی‌کنیم.

به نظر می‌رسد که ما برای کشیدن خط اخلاقی روشنی میان موقعیت باب و همه خوانندگانی که این مقاله را می‌خوانند و 200 دلار مازادشان را برای کمک به سازمان‌های خیریه نمی‌دهند، مبنای محکمی نداریم. همان‌طور که باب گذاشت که قطار عنان‌گسیخته کودک بی‌خبر را زیر بگیرد، این خوانندگان هم به نظر می‌رسد تفاوتی با او ندارند. با این نتیجه‌گیری، اطمینان دارم که بسیاری از خوانندگان تلفن را برخواهند داشت و 200 دلار را خواهند داد. شاید شما پیش از آن که ادامه مقاله را بخوانید این کار را بکنید. شما که خودتان را از نظر اخلاقی متمایز از کسانی می‌دانید که ماشین‌های گران‌قیمت‌شان را فراتر از زندگی یک کودک قرار دادند، چگونه با خودتان و همسرتان کنار می‌آیید که به رستوران دل‌خواه‌تان برای شام بروید؟ کمی درنگ کنید. پولی را که شما صرف رستوران می‌کنید می‌تواند جان کودکانی در آن سوی دنیا را نجات دهد! درست است که قرار نیست تمام 200 دلار را امشب به باد بدهید، اما گر فقط یک ماه هزینه غذای بیرون را پس‌انداز کنید به راحتی می‌توانید این پول را جمع کنید. در مقایسه با نجات جان یک کودک، یک ماه بیرون غذا خوردن چه ارزشی دارد؟ اما مشکل اینجاست. از آن‌جا که تعداد بسیار زیادی از کودکان نیازمند در جهان وجود دارند، همیشه کودک نیازمند دیگری وجود دارد که زندگی‌اش را 200 دلار ما می‌تواند نجات دهد. آیا شما مجبورید تا زمانی که نیازمندی باقی نماند، این کار را ادامه بدهید؟ کجا باید این کار را متوقف کنید؟

نکته‌ای که در اینجا نمایان می‌شود بسیار جدی است: تنها زمانی که ازخودگذشتگی‌ها حقیقتا باارزش می‌شوند، مردم متقاعد می‌شوند که باب در این که مسیر قطار را عوض نکرده است، اشتباهی نکرده است. البته اغلب مردم در اشتباهند؛ ما نمی‌توانیم در مورد مسائل اخلاقی بر مبنای آرای عمومی تصمیم بگیریم. اما خودتان در نظر بگیرید که تا چه اندازه از فداکاری را از باب انتظار دارید که انجام بدهد، حالا ببینید چقدر پول لازم است کنار بگذارید تا فداکاری شما هم حدودا برابر با آن باشد. اغلب خیلی زیاد خواهد شد، خیلی بیشتر از 200 دلار. برای اغلب امریکایی‌های طبقه متوسط این رقم به راحتی به بیش از 200٫000 دلار می‌رسد.

آیا درخواست این مبلغ از مردم بی‌فایده نیست؟ آیا این خطر را دربرندارد که اغلب مردم شانه‌های‌شان را بالا بیندازند و بگویند با این وضع، اخلاق به درد قدیس‌ها می‌خورد نه به درد ما؟ از این نظر ممکن است اعتراضات زیادی پیش بیاید. ممکن است کسی بگوید: «اگر هر شهروندی که در کشور‌های ثروتمند زندگی می‌کند سهم خودش را بپردازد من لازم نیست فداکاری هنگفتی بکنم. پس چرا من باید بیش از سهم خودم بدهم؟» اعتراض مرتبط دیگر این است که دولت باید کمک‌های فرامرزی خودش را گسترش دهد، زیرا هزینه آن را می‌تواند بین تمام مالیات‌دهندگان تقسیم کند.

اما این پرسش را که چه اندازه باید کمک کنیم، موضوعی است که باید در دنیای واقعی درباره آن تصمیم بگیریم. (دنیایی که متاسفانه می‌دانیم در آن اغلب مردم کمکی نمی‌کنند و در آینده‌ای نزدیک هم میزان قابل توجهی به سازمان‌های خیریه بین‌المللی کمک نخواهد شد.) اگر ما بدانیم که دیگران سهم منصفانه خودشان را نمی‌پردازند و ما اگر بیش از سهم‌مان بپردازیم می‌توانیم از مرگ آن‌ها جلوگیری کنیم، آیا باز هم باید به سهم خود اکتفا کنیم؟ از انصاف بسیار به دور است.

دلایل برای محدود کردن میزان پولی که به باید به دیگران بدهیم، قانع‌کننده نیست. در جهان کنونی راه گریزی وجود ندارد، جز این که بپذیریم هر کدام از ما باید درآمد مازاد بر نیاز‌های ضروری‌اش را به کسانی بدهد که آن‌چنان نیازمندند که خطر مرگ تهدیدشان می‌کند. درست است: شما لازم نیست که ماشین جدیدی بخرید، دکور خانه را عوض کنید یا کت و شلوار جدید گران‌قیمتی بخرید، 1٫000 دلار یک کت‌وشلوار می‌تواند جان 5 کودک را نجات دهد.

اگر ما برای زندگی یک کودک بیش از رفتن به یک رستوران مجلل ارزش قائلیم، بار دیگری که برای شام به بیرون می‌رویم، باید بدانیم که ما می‌توانستیم با پول‌مان کار بهتری انجام بدهیم. با این حساب، زندگی شرافت‌مندانه اخلاقی بسیار دشوار می‌شود، مهم نیست، واقعیت همین است.

زمانی که باب خودش را در این معضل دشوار در مقابل اهرم خط راه آهن دید، شاید گمان می‌کرد که او آدم بسیار بدشانسی است که در چنین موقعیتی قرار گرفته است که یا باید جان یک کودک بی‌گناه را نجات دهد یا عمده پس‌اندازش را فدا کند. اما او ابدا انسان بدشانسی نبود، همه‌ی ما در چنین موقعیتی قرار داریم...

مترجم: ابراهیم اسکافی

منبع: روزنامه شرق

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان