در تاریخ معاصر جوامع بحثها و نقد و نظرهای بسیاری درخصوص هویت و ملیت مطرح شده است.
به بیانی دیگر، مسأله هویت ملی از مهمترین مسائل و چالشهای دولتها و نیز روشنفکران هر جامعه در طول تاریخ بوده است؛ حکومتها، همواره نیازمند ایجاد و تقویت یک هویت واحد ملی برای متحد کردن مردمان سرزمین تحت فرمان خود بودهاند. این موضوع در سرزمینهایی که ترکیبی از نژادها، ملیتها یا قومیتهای متفاوت داشتهاند، از حساسیت خاصی برخوردار بوده است؛ ایران یکی از این کشورهاست.
در ایران معاصر، مشخصاً از مشروطیت به این سو، موج جدیدی از ملت خواهی، ملیگرایی و گرایشهای ناسیونالیستی، همچون دیگر نقاط جهان، به راه افتاده است. در این بین سهم پارادایم ناسیونالیستی تاریخی نگر و باستانگرا بیش از دیگر گرایشها بوده است.
تقریباً همه جریانهای فکری مهم و روشنفکران ایرانی حداقل در صد سال اخیر، سعی در تعریف هویت ایرانی و ناسیونالیسم ایرانی کردهاند. همین تلاشهای نظری، دلیلی است بر ضرورت زیاد تبیین هویت و ملیت ایرانی. اما براستی ما چقدر از خود پرسیدهایم ایرانی کیست و ملت ایران تحت کدام عناصر هویتی سامان بخشیده میشود؟ آیا زبان، دین یا قومیت است که میتواند نقطه پیوند هویتی ما باشد یا عناصر مدنی و مدرنی مانند مفهوم شهروندی؟
این پرسشها بخوبی در نشست یک روزه «ناسیونالیسم ایرانی» که به همت دکتر سید جواد میری، در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد، به بحث گذاشته شد و تا حد امکان پاسخ گرفت. در ادامه متن صحبتهای تعدادی از سخنرانهای این نشست را میخوانید.
ناسیونالیسم ملی در برابر ناسیونالیسم قومی
ناصر فکوهی؛ هویت ملی ایرانی همچون هر کشور دیگری در جهان امروز که بر پایه نظام دولت-ملتها مدیریت و با یکدیگر در پیوند و همکاری و برنامهریزیهای منطقهای و بینالمللی هستند، نمیتوانند امکانپذیر باشند.
این امر یک ضرورت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی است. هویت ملی به تمام فرهنگها و اقوام ایرانی تعلق دارد و همه آنها به شکلدادن در آن و بهرهبردن از آن سهم و دارای حق یکسانی هستند.
اما در این میان دو خطر عمده که این هویت را در صد سال اخیر تهدید کرده است و میکند از یک سو ناسیونالیسمهای مرکزی و از سوی دیگر ناسیونالیسمهای پیرامونی است. نام دیگر این ناسیونالیسمها را میتوان «پان»های مرکزی و پیرامونی گذاشت، زیرا اصل و اساس آنها، تلاش ایدئولوژیک برای تبدیل شکل و محتوای پویا و متکثر درونی و روابط پویای خود با دیگری به شکل و محتوایی یکسانسازی شده و بیروح و بسیار خطرناک هستند. چراکه ناسیونالیسم به معنای یکدستسازی حافظهای، تاریخ یکسان، موقعیت کنونی یکسان و آینده یکسان است و در برابر تکثر قرار میگیرد.
این چرخه در سپهر ملیگرایی ما چرخه باخت-باخت را میآفریند. این چرخه باخت باخت مربوط به ایجاد ناسیونالیسم ملی منبعث از تلاشی صدساله است برای گنجاندن مدل یکدستساز فرانسوی (ژاکوبینی) درون سیستم حکمرانی کشوری که به هیچ عنوان پیشینه یکسانسازی مرکزی نداشته است؛ با نگاهی به تاریخ میبینیم که حتی در دوران هخامنشی هم تکثر فرهنگی و زبانی وجود دارد و تا دوره دوم ساسانیان در ایران حتی آزادی دینی وجود دارد و دین مرکزی تعریف نشده است.
من اعتقاد دارم اشتباه اینجاست که ناسیونالیسمی ملی شبیه مدل فرانسوی، که عمدتاً بر ایده قومکشی، زبانکشی و یکدستسازی فرهنگی مبتنی است، بر پهنهای مثل ایران نه امروز و نه هرگز امکان پیادهسازی ندارد. سنگ بنای این مدل ناسیونالیسم ملی در ابتدای پهلوی اول گذاشته شد و اشتباه بود. اگر میخواهیم ایران باقی بماند این مدل را باید برای همیشه فراموش کنیم. یکی از مخاطرات جدی این ناسیونالیسم ملی ایجاد چرخه باطل باخت-باخت است، چیزی که به پانهای قومی یا ناسیونالیسمهای قومی دامن زده است.
یعنی ناسیونالیسمهای قومی توسط روشنفکران و گروههای نخبگانی قومیتها ایجاد شدند و مدل دولت مرکزی را برای ساخت یک مدل پیرامونی الگو قرار دادند. در بحث زبان، دین وتاریخ فرهنگی وارد رقابت شدند و مدل خودشان را براساس ناسیونالیسم قومی بنا کردند. یعنی یک الگوی غلط که اصلاً با شکل پهنه ایران همخوانی نداشته در کشور پیاده شده و از آن بدتر این الگوی غلط از مرکز در اثر واکنش به پیرامون منتقل شده است. به مرور زمان هم این ناسیونالیسمهای قومی دچار انحرافهایی میشوند که دولت مرکزی دچار آن شده است یعنی حذف تکثر در داخل خودشان که در غرب ایران کاملاً در مورد زبان و فرهنگ کردی مشهود است. منظورم تلاشی است که میخواهد تکثر فرهنگی و زبانی کردی را از بین ببرد و همه را تحت یک تاریخ مشترک یکدست و در کنار آن تاریخ مرکزی را هم نفی کند.
مدل فدرالی هم در ایران جواب نمیدهد. زیرا سیستم ایران بسیار قدیمی است و براساس حوزههای منفک شده از هم عمل نکرده بنابراین اختلاط کاملاً زیادی بین فرهنگها اتفاق افتاده است. مدلی که از نظر من برای ایران میتوانیم از آن استفاده کنیم، مدل تکثر فرهنگی مبتنی بر مدیریت تفاوت است. این سیاست همان چرخه برد-برد را میسازد. این سیاست، به دلایل متعدد در ایران شانس بالایی برای موفقیت دارد، چون حداقل از شروع دوره هخامنشی تا امروز، این سیاست بهترین مدل در مدیریت ایران بوده است. این سیاست یعنی یک قدرت به این خاطر که قدرت دارد موقعیت خودش را به دیگران تحمیل نکند و دست به یکسان سازی نزند.
تاریخ شواهد خوبی برای این وضعیت پیش روی ما قرار داده است. میبینیم که اغلب در ایران کسانی در قدرت بودهاند، که قومیت یکسانی با تحت حاکمیت خود نداشتهاند، نمونه آن حکومت قاجار است که با اینکه ترک زبان بودند، اما سیستم زبان ترکی را بهعنوان زبان رسمی اجباری نکردند. به نظر میرسد که سیاستمداران آن زمان بخوبی دریافته بودند که فقط میتوان این پهنه بزرگ فرهنگی را باید بر مبنای به رسمیت شناختن تکثر مدیریت کرد.
ناسیونالیسم و ایرانشهری
دکتر قاسم پورحسن؛ ما در ایران، جنبشهای ناسیونالیستی آنطور که در کتاب «در انتقام جغرافیا» اثر رابرت کاپلان گفته شده است، تجربه نکردهایم. کاپلان در این کتاب بخشی را به مطالعه جغرافیا و اقوام ایران اختصاص داده است و در آنجا میگوید که «جغرافیای ایران با مرزهای طبیعی هم عمودی و هم افقی است و اقوام ایران، اقوامی هستند که در باب ایران، دارای انسجام درونی هستند.» یعنی مثلاً در قیاس با ترکیه که جمعیت کمتر از 10 درصدی کردهایش را نمیتواند تحمل کند و اصلاً امکان زیست با هم ندارند مگر با تانک و حمله به دیار بکر و ماردین، ما ملتی بودهایم که تکثر اقواممان باعث عدم انسجام داخلی در باب ایران نبوده است.
ناسیونالیسم یک معنای منفی و سلبی و یک معنای مثبت و ایجابی دارد و ما ایرانیها شاهد معنای سلبی ناسیونالیسم در حوزه اعراب هستیم. مثلاً محمد عابد الجابری از روشنفکران بنام معاصر جهان عرب، در کتاب «نقد عقل عربی» مینویسد: «ما در این 1400 سال، در زیر فشار فرهنگ و تفکر ایرانی له شدیم؛ اگر بهدنبال ساخت تمدن اسلامی-عربی هستید راهی غیر از بیرون رفتن از سلطه فکری ایران نیست!» او همچنین در آخرین کتابش یعنی کتاب «عقلانیت اخلاقی عربی و تأثیر سنت خسروانی» عنوان میکند که «ما هیچ آیندهای نخواهیم داشت اگر ایران با ما باشد، ما مجبور هستیم به عقل عرب برگردیم: به تجربه زیسته قومیمان که مشتمل بر مناسک، آیینها و هنجارهای عرب است.» به همین ترتیب کتابهای اندیشهورزان مصری پر است از گزارههایی با این مضمون که چه خوب شد اسکندر به ما حمله کرد و ما از سلطه فکری پارسیها و امپراطوران پارس نجات پیدا کردیم.
این گزارهها بخوبی نشان میدهد که در دنیای اسلام، ناسیونالیسم به معنای سلبی آن درحال بازگشت است. علت آن ناکامیهای فکری بخش عظیمی از دنیای اسلام است؛ ما مجبور هستیم در مقابل این بازگشت از ایران سخن بگوییم. به عبارتی در زمانی که پیروان محمد رشیدرضا، بشدت از بازگشت خلافت حرف میزنند و نیکوس کازانتزاکیس، دقیقاً در کتاب برادرکشی روایتی از خلافت عثمانی به دست میدهد که چطور توانست با بیرحمی، هویت ما را نابود کند، ترسهایی در ما برانگیخته میشود؛ ترسهایی که وقتی در ایران مسألهای تحت عنوان خلافت دنیای اسلام مطرح میشود، که ایران را در ضمن امت با محوریت خلافت تعریف میکنند، شدت میگیرند.
معلوم است اینجا من در ایده ایرانشهری دفاع میکنم چراکه به زعم من، ما در درون امت و خلافت، هیچ چیزی به دست نیاوردیم و نخواهیم آورد، چون که در جهان عرب، نه تنها نگاه افراد رادیکال مذهبی، بلکه روشنفکرانی، چون دکتر عبدالرزاق سَنهوری، شریعتشناس وحقوقدان مصری، که ساکن پاریس است این است و رشید رضایی که روشنفکر با دانشی است و ستون نویس روزنامه «الاهرام». به این صحبت رشیدرضا در کتاب «الامه و الخلافه العظمی» خوب توجه کنید تا متوجه شوید در جهان عرب، هیچگونه فهمی از ایران به مثابه بخشی از دنیای اسلام وجود ندارد: «آینده دنیای اسلام، عقلانیت سلفی است. این عقلانیت تأسیس حکومت اسلامی با یک حاکم است، ولی امکان ندارد که اجازه بدهیم این حاکمیت در بیرون از قریش شکل بگیرد.»
اینجاست که به طباطبایی حق میدهم که پایبند نظریه ایرانشهری باشد. اما ایراد کار او این است که او ایرانشهری را فقط در چارچوب تفکر خواجه نظام در سیرالملوک میبیند و آن را با نژاد ایرانی، جغرافیای نیرومند و ساختار قدرت (از حیث تاریخی) پیوند زده است. چنانچه با ایرانشهری قصد بازساخت تاریخ، نژاد و قدرت شکوهمند را داشته باشیم به ورطه برتریجویی خواهیم افتاد، همانگونه که ناسیونالیسم میتواند ما را به بیراهه برده و دست به نفی دیگران و دیگری بزنیم همین لغزشگاهها در ایرانشهری در صورت عدم فهم صحیح آن نیز وجود دارد.
در صورتی که به نظر من، معنای بنیادین و اصیل ایرانشهری، خرد ایرانی یا حکمت مشرقی ایرانی است، نه ساختار و نهاد دولت امپراطوری گونه یا قدرت برتر. نباید با ایرانشهری درصدد نفی و حذف انسانها، جوامع، زبان و کسان دیگر باشیم بلکه باید از بنیاد اصیل خرد، دفاع به عمل آوریم. ایرانشهری به مثابه سلطنت یا قدرت برتر دفاعناپذیر و غیر انسانی است. تغییرات اساسی در دنیای کنون، نیازمند خردمندی است. انسان خردمند در جستوجوی کاستن درد و رنج همه انسانها است. اگر مرادمان از ایرانشهری، التفات به سعدی که در پی «انسان» است و این مفهوم بنیادین را از اندیشه ابن سینا اخذ کرده است، نباشد، همان بهتر که دست از ایرانشهری بشوییم.
من به همان اندازه که ایرانشهری را با خرد ایرانی قرابت میدهم، ناسیونالیسم را هم با وجه ایجابی آن میخوانم. وجه ایجابی ناسیونالیسم میتواند تداوم فرهنگی و تاریخی ایران باشد مبتنی بر بنیان اصیلی به نام خرد. اما فهم نادرست معنای ناسیونالیسم سبب شد تا مناقشات غیر دقیق مفهومی در ایران در 30 سال اخیر شکل گیرد. راه نخست، اصلاح فهم و خوانش از ناسیونالیسم است. درک این دقایق نیازمند رویکرد فلسفی و خردمدارانه است. بدون خوانش دقیق فلسفی از ناسیونالیسم و ایرانشهری نمیتوان به فهم بنیادین آنها دست یافت. ناسیونالیسم در معنای صحیح، چیزی جز ارزشهای انسانی و دفاع از اندیشه و فرهنگ انسانی نیست. از این منظر میتوان آن را به ایرانشهری که همان خرد ایرانی است پیوند داد.
متأسفانه تاکنون از رویکردهای چهارگانه جامعه شناسانه، اخلاقی، فرهنگی و فلسفی ناسیونالیسم غفلت ورزیدیم و بر معنای عارضی و نادرست آن پافشاری کردیم. در رویکرد جامعه شناسانه باید هویت ایرانی (هویت به معنای خاص) با مؤلفه بنیادینی، چون بافتار جامعه ایران را مورد مطالعه قرار داده و این ساخت اجتماعی را در مسأله ناسیونالیسم مورد التفات قرار میدادیم. در رهیافت اخلاقی، مسأله ارزشهای انسانی، در فرهنگی مسأله گستره و تأثیرات فرهنگی اندیشه ایرانی و بالاخره در رهیافت فلسفی به خرد ایرانی (منظور سنخ خرد است نه گونهای برتر) توجه میکردیم. این سنخ از مطالعات در ایران بندرت صورت گرفته و روی به برتریجویی قومی، نژادی یا زبانی و اندیشهای آورده و از «دیگری» به طور کلی غفلت ورزیدیم.
پرسشهایی پیش از پرداختن به ناسیونالیسم ایرانی
عباس آخوندی؛ امروز جامعه ایران با کالایی شدن بسیار جدی در تحولات اجتماعی روبهرو است. چیزی که از توسعه در رسانههای مختلف، از صداوسیما گرفته تا نشریات مکتوب بازنمایی میشود، توسعه به مثابه پروژه است. منظورم این است که توسعه با پروژه تعریف میشود و اگر رسانهها بخواهند نشان دهند که در حوزهای خوب کار شده است، پروژههای مربوط به آن حوزه را نشان میدهند. این پروژهها میتواند پروژههای عمرانی یا پروژههای مربوط به پتروشیمی و عسلویه باشد؛ مهم این است که همه چیز پروژه است. در این موقعیت است که انسان ایرانی از خود سؤالهای بیشماری خواهد پرسید. یک اینکه این پروژهها برای کیست؟ دوم اینکه چطور باید از کالایی شدن جامعه به سمت انسانمحوری و شهروندی توسعه حرکت کرد؟
به زعم من، درست است که شهروندی میتواند محور هویت و نقطه مرکزی انسان امروز ایرانی قرار گیرد، اما بیایید چند مفهوم را در رابطه با شهروندی در ایران مرور کنیم تا گسلهای موجود در این موضوع را دریابیم.
داشتن حق از اصول پایهای مفهوم شهروندی است. تمام تفاوت این مفهوم با مفهوم رعیت هم در همین داشتن حق است. حق او نیز تا حدی گسترده است که حتی حکومت از حق شهروندان منبعث میشود و اساساً پایه حکومت ملی برآمده از حق شهروندان است.
شهروند، حتی حق نظارت بر حاکمیت را نیز دارد. اما باید گفت که شکلگیری سپهر معنایی شهروندی، یک پدیده تاریخی و نه لحظهای است و باید زمینههای شکلگیری آن بهصورت تاریخی در یک فرهنگ وجود داشته باشد و ارادهای مبنی بر پذیرش حقوق شهروندی به مثابه امری هویتی برای یک جامعه، در لایههای مختلف ساختار قدرت و متن جامعه وجود داشته باشد. به عبارتی نمیتوان با نصیحت و توصیه آن را به وجود آورد.
اینکه به جایگاهی که دارای یک انحصار بهکارگیری زور و قدرت است نصیحت اخلاقی بکنیم که خوب است نظارت یک شهروند را بپذیری، تأثیری ندارد! همه ما دوست داریم نظامی داشته باشیم که بر مبنای شهروندانی که دارای حق هستند شکل گرفته باشد و جامعه مدنی هم در این نظام حق نظارت بر حاکمیت را داشته باشد. نکته من این است که آیا این شرایط مطلوب و آرمانی که در محافل علمی و روشنفکری مطرح میشود، با شرایط امروز جامعه ما، زمینه شکلگیری دارد یا نه؟
آیا نظامهای ارزشی زمینهای، برای تحقق امر شهروندی در ایران وجود دارد؟ مشروطه کمابیش همین ایده را دنبال میکرد، ولی آیا آن ایده به جایی رسیده؟ چرا شاهد اجرای وارونه قانون اساسی در ایران هستیم؟ چرا در صدا و سیمای ما اساساً حرفی از حقوق شهروندی و حق انتخاب زده نمیشود؟ چرا مدام از مردم ایران، چهرهای بازنمایی میشود که گویا همیشه در صف توزیع مواد غذایی و دیگر نیازمندیهایشان هستند و دستشان را دراز کردهاند تا چیزی از صاحب قدرت بگیرند؟
بحث من این است که روشنفکران باید پاسخ بدهند که مفهوم شهروندی و حقوق آن و پدیده شهروند ایرانی در چه بستری میتواند به وجود آید و تداوم یابد. به نظر من، باید به پدیدههای تاریخی رجوع کرد. در حوزه هویت ایرانی، خیلیها تمایل دارند که این سؤال را بیجواب بگذارند درحالی که دروازه ورود به هر بحثی در باب ناسیونالیسم ایرانی، پاسخ به این قبیل سؤالات است. در دورههای قبل از انقلاب به این پرسش، پاسخ داده نشد و آنها که پرسش را مطرح کردند مطرود شدند. امروز هم شاهد این هستیم که هرکسی که این پرسش را مطرح میکند به طریقی حذف میشود؛ گویی میخواهند برای پاک شدن صورت سؤال، پرسشکننده را حذف کنند.
گفتمان «غیاب جامعه»
علی جنادله؛ بحث من درخصوص نسبت روایتهای تاریخی با مبحث هویت است و این ایده هم مبتنی بر این تلقی از روایتهای تاریخی است که روایتهای تاریخی صرفاً معطوف به فهم گذشته بهعنوان امری پایانیافته نیستند، بلکه این روایتها با حال و آینده همبسته بوده و آشکارا یا بهطور ضمنی حامل دلالتهایی برای حال و آینده هستند. ادوارد سعید روایتهای تاریخی را به مثابه نظامهای اندیشهای در نظر میگیرد که به بازنمایی ایماژهایی میپردازند که به استمرار ساختارهای هژمونیک دانش و قدرت کمک میکنند. به این معنی که تصویری که روایتهای تاریخی از نظم و چینش هستیها و موجودیتهای اجتماعی در گذشته بازنمایی میکنند، صرفاً روگرفتی مستقیم و سر راست از واقعیت تاریخی نبوده بلکه از مناسبات قدرت در زمان حال متأثر بوده و با آنها بده بستان دارند.
براین اساس میتوان گفت: روایتهای تاریخی ارائه شده از جامعه ایرانی، هرچند بهطور مستقیم نظریهای درباره هویت و بنیادهای هویت ملی در ایران ارائه نکردهاند، بهطور ضمنی حامل دلالتهای خاصی درخصوص مبحث هویت بوده و در مباحثات و مناقشات گفتمانی موجود در حوزه هویت، بیطرف نیستند.
در بحث نسبت روایتهای تاریخی با مناقشات گفتمانی در حوزه هویت، تأکید من بر مجموعهای از روایتهای تاریخی است که هرچند هرکدام بر مدار تحلیلی متفاوت و گاه حتی متباینی میچرخند، اما تأکید آنها بر حضور دائمی و فراتاریخی مناسبات خاصی از قدرت و نظم و چینش هستیها و نیروهای اجتماعی در این مناسبات که مبتنی بر اصالت و مرکزیت دولت و حاشیهای بودن نیروهای اجتماعی در فرآیند تحولات تاریخی جامعه ایران است، آنها را به مجموعه عناصر تشکیل دهنده یک گفتمان تبدیل کرده است. گفتمانی که میتوان از آن تحت عنوان گفتمان «غیاب جامعه» نام برد. البته وجه دیگر آن اصالت دولت است.
در این منظومه گفتمانی، با نفی وجود هرگونه نیروی اجتماعی مستقل از دولت، تاریخ جامعه ایران بهعنوان پروژهای که محصول عاملیت انحصاری دولت است، برساخته میشود و پویاییهای تاریخی جامعه ایران و واقعیت متکثر آن به روند مستمر جایگزینی خطی سلسلهها و حکومتها، تقلیل داده میشود و در نتیجه جامعه از هستیها و هویتهای متکثر اجتماعی تهی میشود و موجودیتهای اجتماعی نه بهعنوان عاملیتهای دارای هستی مستقل اجتماعی، بلکه به صورت تودهای بیشکل که موجودیت و هستی آنها تنها در وابستگی به دولت و ساختار قدرت قابل تعریف است، بازنمایی میشوند. بدین ترتیب روایتهای تاریخی برآمده از این گفتمان، روایتگر غیاب نیروها و هستیهای اجتماعی هستند نه روایتگر حضور آنها و بخش عمدهای از نیروهای اجتماعی بازتابی از خودشان در این روایتها نمیبینند.
در این میان بویژه، ایلات و عشایر که به لحاظ تاریخی متن جامعه ایرانی را تشکیل داده و حاملان منظومههای فرهنگی و عناصر هویتی متکثر جامعه ایرانی بودهاند، بهعنوان عناصری منزوی، حاشیهای و بیگانه با متن جامعه ایرانی بازنمایی میشوند که با یورشهای مستمر خود، متن جامعه ایرانی را -که در موجودیتی فراتاریخی به نام دولت استحاله شده است- دائماً مورد تهدید قرار میدادند. این تصویر را میتوان در آثار مختلف جامعهشناسی تاریخی ایران با حدت و شدتهای مختلف آشکارا مشاهده کرد:
دکتر کاتوزیان در صورتبندی خودش از استبداد ایرانی، ایلات را بهعنوان نیروی خارجی مهاجمی معرفی میکند که مانع انباشت مازاد تولید بوده و از پیدایش فئودالهای مستقل کشاورز و بورژوازی شهری جلوگیری میکرد. دکتر احمد اشرف هم با معرفی «نا ایمنی» عمومی بهعنوان یکی از موانع داخلی رشد سرمایهداری در ایران، یکی از عوامل اساسی این ناایمنی را وجود ایلات متعدد و یورش و سلطه آنها بر روستاها را در کنار اقتدار سیاسی متمرکز و استعمار، یکی از سه مانع عمده رشد بورژوازی مستقل در ایران معرفی کرده است. دکتر پرویز پیران هم با تحلیلی مشابه، غارت روستاها، بستن راهها و یورش به شهر توسط ایلات را امری دائمی معرفی میکند که اولین عامل «ناامنساز» جامعه ایرانی و بازتولیدکننده مداوم «زورمداری» بوده است. در آثار نویسندگان دیگر همچون دکتر زیباکلام و دکتر علمداری هم همین مضامین را به صراحت میتوان مشاهده کرد.
براین اساس در روایتهای تاریخی این گفتمان، ایلات و عشایر نه بهعنوان یکی از عناصر و مؤلفههای اصلی جامعه ایرانی بلکه بهعنوان عنصری حاشیهای، بیگانه و بیرونی نسبت به جامعه و نیرویی «مسألهساز» بازنمایی میشوند در مقابل آنچه که بهعنوان متن جامعه ایرانی اصالت مییابد، نهاد دولت است.
نکته مهمی که باید بسیار مورد توجه قرار گیرد این است که در گفتمان «غیاب جامعه»، تاریخ بهعنوان جریان رخدادها «واژگون» میشود. به این معنا که در این گفتمان با اتخاذ رویکردی جبرگرایانه مبتنی بر جبر اقلیمی-جغرافیایی برای تبیین اصالت دولت، تاریخمند بودن ایده «اصالت دولت»، پنهان شده و وجود دولت تمرکزگرا و فراگیر نه به عنوان یک پدیده جدید، بلکه بهعنوان خصلتی فراتاریخی که محصول ضرورت و حتمیتی ناشی از کلیتی فراتاریخی که تبیینکننده گذشته، امروز و آینده است برساخت میشود.
گفتمان غیاب جامعه با قائلبودن به فراتاریخی بودن اصالت دولت، تاریخچه این وضعیت را محو کرده و بدین ترتیب دولت نه یک پدیده نو و معاصر، بلکه بهعنوان پدیدهای فراتاریخی، اصالت پیدا میکند؛ پدیدهای فراتاریخی که دولت تمرکزگرا و یکسان ساز مدرن نوپدید، خود را در آن تبارشناسی کرده و خود را بهعنوان استمرار و تداوم این کلیت فراتاریخی بازنمایی میکند.
تاریخ اجتماعی به تاریخ سیاسی سلسلههای حکومتی فراگیری که به طور متوالی در یک پیوستار زمانی جایگزین یکدیگر شدهاند، تقلیل داده شده و هویتهای فرهنگی و اجتماعی متکثر به یک هویت باستانی یکپارچه و فراتاریخی مبتنی بر این سلسلهها فروکاسته میشوند؛ بنابراین دولت با بازنمایی خود بهعنوان استمرار وحدت تاریخی و با نادیده گرفتن واقعیتهای اجتماعی و عناصر هویتی بویژه هویتهای قومی موجود در جامعه معاصر ایران و با تهیکردن جامعه از واقعیت اجتماعی خود، هویت ملی یا ناسیونالیسم مورد قبول خود را بر عناصری باستان گرایانه و انتزاعی بنیاد مینهد و بنیادها و عناصر هویت زیسته موجودیتهای متکثر جامعه ایرانی را نادیده میگیرد.
با تغییر در آرایش و ترکیب نیروهای سیاسی و مناسبات قدرت در جامعه و فراز و نشیبهای گفتمانی و سیاستی در خصوص هویت، رویکرد انتزاعی به هویت ملی همچنان استمرار یافته و هرچند عناصر دیگری همچون اسلامیت و مدرنیت (تجدد) به عناصر سازنده هویت ملی افزوده شدند، بنیادهای عینی و زیسته هویتساز جامعه ایرانی همچون هویتهای قومی متنوع و متکثر جامعه ایرانی همچنان مورد غفلت قرار میگیرد.
بدینترتیب در مباحث و منازعات هویتی، دوگانه «متن-حاشیه» به صورت دوگانه «هویت ملی-هویت قومی» بازتولید شده و همانگونه که ایلات و عشایر در تاریخ پیشامدرن بهعنوان عناصری حاشیهای و مسألهساز بازنمایی شدهاند، هویتهای متکثر قومی نیز بهعنوان پدیدهای پیرامونی و چالش برانگیز و حتی نگرانکننده تلقی میشوند.
بیتوجهی به بنیادهای عینی و تجربی هویتساز جامعه، در محدوده مناسبات قدرت و حوزه سیاست متوقف نمانده و حتی در اغلب گفتارهای آکادمیک نیز عموماً ارکان و بنیادهای هویت ملی به سه عنصر باستانی- اسلامی- جهانی (مدرن) تقلیل داده شده و هویتهای قومی متنوع و متکثر جامعه ایرانی نه بهعنوان عنصر سازنده هویت ملی، بلکه در پیرامون و در نسبت با آن -تقویتکننده یا تضعیفکننده آن- مورد توجه قرار گرفتهاند.
کلام آخر اینکه، ما نیازمند بازنگری در روایتهای تاریخی هستیم به گونهای که واقعیت تاریخی متکثر و جامعه ایرانی را به تصویر بکشند و براین اساس تعریفی فراگیر و در برگیرنده از هویت ملی ارائه کنیم که همه این تنوعات و تکثر را در بر بگیرد.
منبع: ایران