ماهان شبکه ایرانیان

یادداشتی بر رمان «عاشقی به ‌سبک ونگوگ» نوشته محمدرضا شرفی‌خبوشان؛

دلدادگی جنون‌آمیز به دختر تیمسار + عکس

التفات صریح نویسنده به جنبش سوررئالیسم و نام‌ بردن از این ‌مکتب در آغاز داستان و نیز توجهش به آثاری در این‌ زمینه می‌تواند قراین دیگری درباره توجهش به سوررئالیسم باشد.

به گزارش مشرق، «عاشقی به سبک ونگوگ» رمانی موفق به قلم توانمند محمدرضا شرفی‌خبوشان است. روایت زندگی «البرز» نقاش علیلی که به اتفاق خانواده مفلوکش در عمارت «سرتیپ خسروخانی» روزگار می‌گذراند.

داستان، بیانگر حکایت دلدادگی جنون‌آمیز این جوان به «نازلی» دختر تیمسار و هم‌بازی دوران کودکی‌اش است. عشقی که وادارش می‌کند تسلیم خواسته نازلی شود و با مخفی شدن در دل یک سگ‌دانی، ضمن کنترل رفت‌وآمدهای مشکوک خسروخانی و آدم‌هایش، شاهد ماجراهایی باشد که در نهایت از جنایت‌هایی مخوف و رازی بزرگ پرده برمی‌دارد.

بیشتر بخوانیم:

شعار «شاه باید برگردد» به خاطر نخواندن تاریخ است

ماجرای عشق پسر ندار به دختر دارا / نادیده گرفتن این رمان از سوی داوران جلال مایه تعجب بود

بارزترین ارزش ادبی این رمان در این است که می‌توان آن را نقطه تلاقی چند مکتب ادبی از جمله «سوررئالیسم» دانست. در کنار شاخصه‌هایی که برای این‌ مکتب برشمرده‌اند «اتوماتیزم» در رمان مورد نظر جلوه و نمود بیشتری دارد. اتومانیزم یا متن خودکار، ابداع آندره برتون، بنیانگذار این‌ مکتب بود. روش نگارش اتوماتیک از راه تداعی‌های آزاد و جریان سیال ذهن، تنها وسیله‌ای است که می‌تواند رؤیا و خیال گریزپا را در جایی ثبت کند. بر همین اساس یکی از شیوه‌های سوررئالیستی، نگارش فی‌البداهه و بدون تأمل است. از این‌رو مطالب همان‌گونه که در ذهن نویسنده می‌گذرد بر قلمش جاری می‌شود. به ‌عبارتی نگارش خودکار، در اصل تقریر و تثبیت اوهام و رؤیاهاست درست در لحظه ظهور آنها. تخیل آزاد نیز یکی از مؤلفه‌های دیگر این‌مکتب به‌ حساب می‌آید.

در این رمان نیز همان‌گونه که انتظار می‌رود عناصر خیال و آرایه‌هایی مثل تشبیه و استعاره وجود دارد اما تعامل بین طرفین استعاره و تشبیه به‌ حدی غریب، خنده‌آور و حیرت‌برانگیز است که مؤلفه طنز سوررئالیستی را به‌ عنوان یکی از مکانیسم‌های دفاعی راوی در مواجهه با سرخوردگی‌اش منجر می‌شود: «گذاشتم تا هضمم کنی تا عقده‌های فروخورده‌ام را و توسری زدن‌های عبدالله را… یادم برود. من هیچ‌ چیز نبودم؛ نه توی تابلوهایم کسی شدم نه توی تنهایی کش‌دارم». (ص 28)

علاوه بر ویژگی‌هایی که برشمردیم التفات صریح نویسنده به جنبش سوررئالیسم و نام بردن از این ‌مکتب در آغاز داستان و نیز توجهش به آثاری در این‌ زمینه می‌تواند قراین دیگری درباره توجهش به سوررئالیسم باشد. برای مثال استناد به سطرهایی از رمان «بوف کور» که سال‌هاست در قالب یک ‌گفتمان ابسوردی از سوی صادق هدایت (به ‌عنوان سرآمد نویسندگان این ‌مکتب) در اذهان به یاد مانده است: «در زندگی زخم‌هایی است که مثل خوره، روح را…»، همچنین وجود سطرهایی در خلال اثر که از خون ریخته‌شده پای کاج‌ها سخن می‌گوید تا تداعی‌گر داستان «سه قطره‌ خون» باشد.

آنچه در حال حاضر مورد نظر است، اثبات رویکرد مکتبی نویسنده در چارچوب این یادداشت کوتاه نیست، بلکه هدف، بررسی موقعیتی است به نام «مسخ» که ما در جای جای کتاب با آن مواجهیم و حضور رگه‌های ناب سوررئالیستی آن را تایید و تقویت می‌کند. موقعیت «دگرشدگی» رویداد یا رفتاری است که بارها در داستان‌های سوررئالیستی از سوی نویسندگان شاخص این مکتب ترسیم شده است. به‌ عنوان مثال در اثر معروف فرانتس کافکا به ‌نام «مسخ» یا داستان کوتاه «گاو» اثر غلامحسین ساعدی که در واقع واکنشی است به یکی از مظاهر الیناسیون یا همان هویت‌زدایی. مسخ درواقع موقعیتی فراواقع‌گرایانه است که تنزل و سقوط انسان از جایگاهی متعارف به موقعیتی نازل و نامطلوب را منجر می‌شود. با جستاری ساده در منابع موجود (از قصص و آیات قرآن گرفته تا داستان‌های عامه‌باور) می‌توان به نمونه‌هایی برخورد که از تبدیل ‌شدن انسان به حیواناتی همچون بوزینه، حشره و… حکایت دارد. در کتاب مورد بحث نیز دگرشدگی از ماهیت انسانی به حیوان‌وارگی را درباره شخصیت‌های منفور داستان از جمله «حاج آصف‌الدوله» و «خسروخانی» شاهدیم. برخورداری نویسنده از تکنیکی هوشمندانه و توسلش به نگارش خودکار و نیز امکانی به نام جریان سیال ذهن توانسته توفیق او را در خلق و ترسیم یک‌ فضای سوررئالیستی به زیبایی رقم بزند. البته ناگفته نماند به ‌لحاظ محتوایی تفاوت درخور توجهی بین اثر مورد نظر با داستان‌هایی که نام‌شان رفت، وجود دارد. مثلاً اینکه در این ‌رمان نه‌تنها مسخ (با تعریف و مشخصه‌ای که ما از آن سراغ داریم) در شخصیت راوی داستان یعنی البرز رخ نمی‌دهد، بلکه هویت‌باختگی این «علیل نامعلوم» که ابتدا به‌عنوان یک‌عارضه و عقده درونی مطرح شده بود، بر اثر تقلا و تلاش او و به شهادت سطرهای پایانی کتاب منجر به هویت‌یافتگی‌اش می‌شود. در آغاز داستان وقتی نویسنده، حضور راوی یا همان البرز را در فضایی مشمئزکننده و تهوع‌آور یعنی سگ‌دانی تشریح می‌کند گویا قصد دارد در لفافه و به‌ طور ضمنی، او را سگ در خانه خسروخانی معرفی کند اما پایان داستان در فصلی با عنوان «پوست از من بردار» رفته‌رفته تقابلی شالوده‌شکنانه را در سازوکار مسخ به تماشا می‌نشینیم. در سطرهای زیر، بخش‌های درخشانی از رمان را می‌خوانید که شخصیت‌های داستان به ملخ و قورباغه بدل می‌شوند:

«در باز شد و پسربچه‌ای با مجمعه مسی آمد تو… قورباغه، سینی را کشید جلو و به نان سنگک توی بشقاب چینی نگاه کرد». (ص 103)
«ملخ، پالتوی کمرتنگ پوشیده بود و تعلیمی دست گرفته بود. ملخ، خسروخان شجاع‌الدوله بود. ملخ، وافور دستش گرفته بود و با احوال نشئه‌اش، روی ایوان مغز گردو را می‌کرد لای برگ قیسی و توی دهان می‌گذاشت. ملخ، کلانتر ولایت بود. ملخ، دخترهای خردشان را عقد می‌کرد و با خودش می‌برد بازار…». (ص 171)

چنانکه در همین نمونه‌های کوتاه دیدیم، نویسنده که گویا مبتلا به نوعی جنون نوشتاری است ضمن درمان خود با شخصیت‌پردازی‌های زیبا و جزءنگرانه از گذر توصیفات اغراق‌آمیز، تداعی معانی و نیز صنعت تکرار (به‌عنوان یکی از ویژگی‌های اتوماتیزم) آفرینش فضایی را منجر شده تا از منظر آن انطباق هویت بیرونی انسان‌های کریه‌المنظر را با ماهیت واقعی‌شان در قالب طنزی سیاه به نمایش بگذارد و از این بابت اثری نادر و خواندنی به ادبیات داستانی روزگارش عرضه کند.

*وطن امروز

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان