ماهان شبکه ایرانیان

گفتگوی مشرق با نویسنده نام‌آشنای این روزها، فائضه غفارحدادی؛

سنگ‌هایم را با آقامحسن واکندم

من هنوز هم خودم را نویسنده نمی دانم. وظایفی بر عهده من گذاشته شده که سعی می کنم به خوبی انجامشان بدهم. اگر می خواهم وارد حوزه های دیگر بشوم هم بر حسب نیاز جامعه امروز است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - دو کتاب معروف دارد که مجبور شده هر دو را از ناشر اول بگیرد و به ناشر دیگری بسپارد؛ آن هم به خاطر مشکل توزیع و تبلیغ. اما همین دو کتاب که در توزیع و تبلیغ با مشکلاتی مواجه بود، نام او را سرِ زبان ها انداخت. این دو کتاب با شمارگان اندکشان در بین خوانندگان صدا کرد و آوازه اش بسیار بیشتر از تیراژشان پیچید. همه این موفقیت ها را می شود به صدق نیت و صفای باطنی زنی نسبت داد که هم در تربیت فرزندانش موفق بوده و هم در زایش جملات، ذهن و فکر خواننده اش را تسخیر می کند. انتشار مجدد کتاب «خط مقدم» با موضوع دو سال از زندگی «شهید حاج حسن طهرانی مقدم» و شکل گیری یگان موشکی ایران، بهانه خوبی بود برای دعوت فائضه غفارحدادی به دفتر مشرق برای یک گفتگوی کوتاه. حالا که متن این گفتگو منتشر می شود، خبرهای خوبی از فروش بالا و چاپ های مجدد کتاب «خط مقدم» منتشر شده است. کتاب «دهکده خاک بر سر» او هم اگر توسط انتشارات سوره مهر رونمایی شود، بی شک پرفروش خواهد شد. او کتاب جذاب دیگری نیز در نوبت انتشار دارد...

**: شما اخیراً کتابی درباره شهید محسن وزوایی نوشته اید، اگر موافقید، صحبتمان را از همین کتاب شروع کنیم.

*: همان بار اولی که در حوزه هنری اسم شهید وزوایی آمد، کتاب را به من پیشنهاد دادند. من آمدم کتاب «ققنوس فاتح» را خواندم و با اینکه شخصیت شهید مرا گرفت ولی راستش مردد شدم در پذیرش کار. چرا که وقتی از شهیدی قبلاً کتاب نوشته شده بود چه نیازی به کتاب دوباره بود؟ چند ماه این بلاتکلیفی ادامه داشت تا اینکه یک روز دست بچه هایم را گرفتم و رفتیم بهشت زهرا. تا حالا سر مزار آقا محسن نرفته بودم. به چه سختی ای پیدایش کردم و نشستم با خودش سنگ هایم را واکندم. اگر دوست داشت که من بنویسمش باید خودش کمک می کرد که چیز خوبی از آب درمی آمد و نه همان قبلی ها و همیشگی ها. فردایش از حوزه هنری زنگ زدند و متقاعدم کردند که شهید وزوایی جا برای کار زیاد دارد و می خواهیم کتابی مفصل تر باشد که همه ابعاد زندگی اش را پوشش بدهد. این بار با میل و اشتیاق زیاد پذیرفتم. انگار همه تردیدهایم بخار شده بودند.

**: کدام بخشِ حوزه هنری می خواست این کتاب را آماده کند؟

*: من این کتاب را به سفارش دفتر امور استان ها و آقای قاسمی پور نوشتم. احساس کردم شهید وزوایی شهیدی است که خیلی بیشتر از چیزهایی که برایش نوشته اند، حرف برای گفتن دارد.

**: این انتخاب به خاطر سابقه شما در نوشتن برای شهدا بود؟

*: بله، من هم توسل کردم که خود شهید اگر صلاح می دانند، من این کار را قبول کنم. بالاخره بعد از قبول کردن این کار بود که متوجه شدم چه اقیانوسی جلوی من است و فقط مقدار کمی از آن کشف شده. ابتدا گفتند مصاحبه های زیادی وجود دارد که در اختیار من می گذارند. من فرزند کوچکی داشتم و گرفتن مصاحبه ها برایم سخت بود اما آنقدر خلأها زیاد بود که یک سال و نیم گفتگوهای جدیدی را با خانواده، دوستان، همکلاسی ها، هم محلی ها و همرزمان شهید ترتیب دادم. بیشترین چیزی که شخصیت شهید را برایم ساخت، صحبت های خانواده درباره شهید وزوایی بود. این عزیزان خیلی به من کمک کردند.

شهید محسن وزوایی

**: چیز جدیدی هم کشف کردید؟

*: یکی از خواهرانشان که قبل از انقلاب به آمریکا رفته بودند، به تهران آمدند و من تازه فهمیدم یک سری نامه که آقا محسن وزوایی برای خواهرش در آمریکا نوشته وجود دارد و تا به حال اصلاً به آن پرداخته نشده. این خواهر، بزرگتر از آقامحسن بوده و ارتباط عاطفی زیادی با هم داشته اند. البته ایشان حاضر نبودند نامه ها را بدهند و تلاش زیادی کردم تا توانستم آن را بگیرم. به جز نامه های خواهرش دو نوار کاست بکر و ناب 90 دقیقه ای کشف کردم که یکی شان صوت یک جلسه بازجویی است که محسن که فقط بیست سالش است دارد یک پاسدار میانسالی که در دوران مسئولیتش از امکانات بیت المال سوءاستفاده کرده را بازجویی می کند و با چنان منطق و زیرکی ای از زیر زبانش حرف می کشد و دروغ هایش را برملا می کند که آدم تعجب می کند. و دیگری صوت مصاحبه ای است که راوی تیپ 27 دو ورز بعد از عملیات فتح المبین درباره عملیات با محسن حرف زده و او با جزئیات فراوان و تحلیل های بی نظیر فاتحانه ترین و مهم ترین عملیات دفاع مقدس را برای راوی تعریف کرده و نقش حساس و بی نظیر و اقدامات شگفت آوری که خودش در این عملیات انجام داده را تعریف کرده. اگر این کتاب نوشته نمی شد این نوار در روده بی رحم تاریخ هضم می شد بدون اینکه کسی آن را جایی ثبت کرده باشد و چقدر حیف.

بیشتر بخوانیم:

پیشنهادهای خواندنی اهالی فرهنگ برای نوروزِ طولانی

دعوت دیپلمات ‬سفارتخانه‭ ‬خارجی از خانم نویسنده!

کاش این کتاب کش می‌آمد

رونمایی از کتاب خط مقدم با حضور لاریجانی

**: چرا خواهرشان نامه ها را نمی دادند؟

*: می گفتند این نامه ها مخصوص من است و حاضر به انتشار آن نیستم. البته برادر شهید زحمت زیادی کشید تا ایشان را راضی کرد. همین نامه ها پیش برنده کتاب بود و هر فصل کتاب، پیرامون یکی از این نامه ها شکل می گیرد.

**: حجم کتاب چقدر شده است؟

*: حدود 600 صفحه یا بیشتر.

**: فصل ها بر چه اساسی تنظیم شده؟

*: کتاب کاملاً بر اساس سیر زمانی پیش رفته. از روز قبولی در دانشگاه شریف شروع می شه تا پس از شهادت. دوران کودکی و نوجوانی هم آن لا به لا به صورت فلش بک و اینها آمده. کتاب شرح 4 سالی است که از روز قبولی کنکور تا شهادت توانسته یک جوان معمولی را به یک مدیرِ عارفِ مبارزِ قهرمان تبدیل کند. سعی شده تصمیم ها و انتخاب هایی که باعث تغییرات محسن شده اند به خوبی نشان داده شوند تا علاوه بر اینکه زندگی محسن را دنبال می کنیم، چگونه محسن شدن را هم یاد بگیریم. این کتاب قصه کسی است که خیلی شبیه ما آدم های معمولی بود اما آدمِ کارهای سخت شد و در کوره تجربه های عجیب، کیمیاگری آموخت و توانست مس وجودش را به طلا تبدیل کند. این کتاب، با اینکه کتابِ زندگی محسن است، اما شرح یک زندگی نیست، کشف قلق های کیمیاگری است.

**: شما در این کتاب زاویه دید دانای کل را انتخاب کرده اید که برای مخاطب امروزی، سخت خوان است. از این عدم ارتباط نترسیدید؟

*: من در این کتاب یک راوی ندارم. شاید برای یک فصل، 10 گفتگو را خوانده ام و اسنادش را بررسی کرده ام و وقتی می خواهم این حجم از اطلاعات را بیان کنم، نمی توانم خودم را در زاویه دید یک راوی محدود کنم. من از این سبک در خط مقدم هم استفاده کردم. من از دانای کل استفاده کردم و فکر نمی کنم سخت خوان باشد.

**: نوشته شما روان است اما مخاطب امروزی دوست دارد جای شخصیت اصلی قرار بگیرد و متن را زود بخواند و رد شود… آخرین کتابتان که مورد توجه واقع شد، «دهکده خاک برسر» بود. قدری هم درباره این کتاب برایمان بگویید...

*: من روزنوشت هایم از سفر به سوئیس را در وبلاگم می نوشتم. البته اصلاً نیت کتاب نداشتم و به طور طبیعی مطالبی را برای وبلاگ می نوشتم و مطالب این سفر را در یک فایل جداگانه نگهداری می کردم. بعد از چند سال، در جزئیات برخی اتفاقات با همسرم مباحثه هایی داشتیم و چون من خاطرات را نوشته بودم، قرار شد مطالبم را پرینت بگیرم و در کتابخانه بگذارم تا هر وقت اختلاف نظری بود، به آن مراجعه کنیم. همین پرینت پایه کتاب «دهکده خاک بر سر» شد. البته قبل از پرینت، قدری هم نوشته هایم را مرتب کردم. آن روزها به خاطر تولد فرزندم کار خاصی در دست نداشتم و بازنویسی مطالب این کتاب، حالم را خوب می کرد.

**: طنز خوبی در این کتاب به چشم می خورد. لحن طنازانه تان عمدی بود؟

*: من اصلاً نمی دانستم که برخی قسمت های کتابم طنز است! من کاملاً این بخش ها را با جدیت نوشتم اما وقتی کتاب را به «نشر اطراف» دادم تا بررسی کنند، خانم مرشدزاده یک هفته بعد تماس گرفتند تا درباره اش صحبت کنیم. ایشان از این کتاب تعریف کردند و گفتند که ما در نشر اطراف، کتاب ها را به صورت مجموعه ای چاپ می کنیم. چند ماه از این دیدار گذشته بود که کتابم را به انتشارات قاف فرستادند. انتشارات قاف چون ناشر تخصصی طنز است این کتاب را بررسی کرده و طنز آن را کشف کرده بود. این بود که سفرنامه من به همراه دو سفرنامه دیگر در یک مجموعه به چاپ رسید. بماند که انتشارات قاف هم به دلیل مشکلات بازار نشر از پس توزیع مناسب کتاب برنیامد و حالا دهکده را به سوره مهر سپرده ام.

**: کتاب شما در بین بقیه کتاب های این مجموعه بیشتر درخشید، خصوصاً به خاطر حضورتان در یک برنامه تلویزیونی و بیان حال و هوایتان در ایام عزاداری ماه محرم… اولین کتابتان کدام است؟

*: رشته تحصیلی من زیست دریا بود و از اول می دانستم که انتخابم اشتباه بوده اما نمی دانستم باید چه راهی را انتخاب کنم. بعد از فارغ التحصیلی دنبال علاقه ام رفتم. ابتدا به سمت تصویرگری کشیده شدم و در جریان آن به نحوی کاملاً اتفاقی با کسی آشنا شدم که به یک کارگاه داستان نویسی می رفت. اولین ماه هایی بود که پسرم علیرضا را به مهدکودک می فرستادم و وقت خالی داشتم و منجر به شرکتم در کارگاه انتشارات تعالی اندیشه شد. استادم هم آقای قاسمی پور بود. ایشان هم به طور تخصصی روی موضوع دفاع مقدس کار می کردند. در این کارگاه، نفر اول دوره شدم. بعد از آن از من خواستند درباره یکی از شهدایی که تحقیقاتی درباره اش کرده بودند، کتابی بنویسم. این بود که کتاب شهید «ناصر جمال بافقی» با نام «ناصر حسین» را در سوئیس نوشتم.

**: کمی در مورد این شهید توضیح می دهید؟

*: شهید جمال بافقی از تیم موشکی و از نیروهای بسیار خلاق بودند که از همان ابتدا با شهید طهرانی مقدم به سوریه رفته بودند. بعد از بازنشستگی هم شهید طهرانی مقدم از ایشان دعوت کرده بودند و بر اثر حادثه ای که در یگان موشکی اتفاق افتاد، در سال 88 و قبل از شهادت شهید طهرانی مقدم به شهادت رسیدند. وقتی این کتاب را می نوشتم بارها نام شهید طهرانی مقدم را به قلم آورده بودم در حالی که شناختی از ایشان نداشتم و بعدها که در این مسیر پیش رفتم، دو کتاب هم درباره شهید طهرانی مقدم نوشتم.

**: «خط مقدم» را زودتر نوشتید یا «مردی با آرزوهای دوربرد»؟

*: وقتی خط مقدم را به من پیشنهاد دادند بحثشان این بود که کتابی را برای سالگرد شهید بنویسم. وقتی منابع تحقیق را به من دادند معلوم شد گنجینه ای است که باید مفصلاً به آن پرداخت. برای سالگرد، کتاب «مردی با آرزوهای دوربرد» را آماده کردم و «خط مقدم» را بر اساس خاطرات دو سال از زندگی سردار طهرانی مقدم نوشتم. یعنی سالهای 63 تا 65.

**: چطور این دو سال را انتخاب کردید؟

*: این دو سال بسیار تاثیرگذار بود و یگان موشکی شکل گرفت. همچنین موشک باران شهرها هم در این دو سال بود که زحمت زیاد بچه های موشکی در این دوران خیلی حساس و مهم بود. بار داستانی این سال ها هم آنقدر زیاد بود که من را به نوشتنش ترغیب کرد.

**: هر چه جلوتر می آییم، زندگی و فعالیت های شهید گسترده تر و علنی تر می شود. فکر کنم بقیه سالهای زندگی ایشان هم به اندازه کافی جذاب هست. آن سالها را کِی می نویسید؟

*: انگار «محرمانه بودن» برخی مسائل هنوز هست و افراد، کمتر از این سال ها می گویند. شاید با فاصله گرفتن بشود در آینده درباره این مقطع زمانی هم کتابی نوشت. خیلی از مصاحبه های کتاب خط مقدم هم محرمانه بود اما چون 30 سال گذشت، از حالت محرمانه خارج شد.

**: و اما کتاب «خورشید که غرق نمی شود» درباره شهید محمد شمس...

*: پدر من از رزمندگان لشگر عاشورا بودند و نام این شهید را از بچگی در مواقع مختلف شنیده بودم. شهید شمس از غواصان لشگر عاشورا بودند. ایشان مرگ قهرمانانه ای داشتند که هر وقت حکایتش را می شنیدم، اشکم در می آمد. شهید شمس خیلی گمنام بودند.

**: شهادتشان چگونه بود؟

*: شاید با گفتن من حق مطلب ادا نشود و باید 100 صفحه پیش زمینه اش را تعریف کرد. به خاطر حساسیت عملیات والفجر8 وقتی به اروند می زنند، قبل از شروع درگیری که باید ساکت می بودند، تیری به گلویش می خورد و صدایی از حنجره اش درمی آید و هر کاری می کند تا خودش را زیر آب ببرد تا صدایی ایجاد نشود، ممکن نمی شود. تا اینکه از دوستش می خواهد سرش را زیر آب ببرد و به این طریق به شهادت می رسد.

**: البته قاعدتاً همان تیر و خونریزی ناحیه گردن باعث اصلی شهادت ایشان بوده...

*: بله، اما این تصمیم ایثارگرانه هم خیلی سخت و بزرگ است. من این تعریف را از پدرم می شنیدم...

**: چه شد که درباره شهید تحقیق کردید و کتابش را نوشتید؟

*: تحقیق زندگی این شهید بر عهده من نبود. آقای یاری در تبریز تحقیقاتش را انجام داده و آن را به پدرم منتقل کرده و گفته بودند: شنیده ایم دخترتان درباره شهدا می نویسد. اگر می شود کتابی هم درباره این شهید بنویسد. پدرم هم در بحبوحه کتاب خط مقدم این مطالب را به من داد. این مطالب و مصاحبه ها در کمد من ماند تا زمانی که نوشتنش را شروع کردم.

**: چر این کتابتان دیده نشد؟

**: این کتاب مظلومی بود و انتشارات لشگر 31 عاشورا آن را منتشر کرد اما در توزیع آن، به خوبی عمل نشد. مثلاً وقتی من پرسیدم که این کتاب را از کجا می شود تهیه کرد، گفتند در خیابان حافظ تبریز فروشگاهی هست که می توانید از آنجا تهیه کنید! من این کتاب را خیلی دلی نوشتم و ناراحت بودم که به دست مخاطبان نمی رسد.

**: خانواده شهید را هم دیده بودید؟

*: روزی قبل از نوشتن کتاب به تبریز رفته بودم که برای عید دیدنی به خانه شهید رفتیم. آن دیدار خیلی رسمی بود و من پدر و مادر شهید را دیدم. البته آن دیدار خیلی کمک کرد و چند باری تلفنی، سئوالاتم را از مادر شهید پرسیدم. بعد از چاپ کتاب، برادر شهید من را دید و گفت که حاج خانم دلشان برای من تنگ شده! من تعجب کردم چون دیدار چندانی با هم نداشتیم.

**: موضوع دلتنگی چه بود؟

*: یکی از بهترین خاطراتم همان دیدار است که به خانه شهید رفتم و مادر شهید من را بغل کرد و گفت: فکر می کنم تو محمد منی. تو محمد من را زنده کردی. آنقدر محکم و سفت من را بغل کرده بود که برایم خیلی لذتبخش بود. بعد ادامه داد: «هر هفته که به وادی رحمت (گلزار شهدا) می رویم، به پسرم می گویم از اول کتاب برایم بخوان. من هم گریه هایم را می کنم و بعدش به خانه می آییم…» من با شنیدن این موضوع، آنقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که دیگر ناراحتِ وضع توزیع و انتشار کتاب نبودم. احساس می کردم اگر این کتاب را فقط برای مادر شهید نوشته باشم، کافی است.

**: چقدر عالی… من نمونه ارتباط گیری اینگونه با کتاب فرزندِ شهید را تاکنون ندیده ام...

*: حتی برادرشان هم که سن و سال زیادی دارند من را «آبجی فائضه» صدا می کنند. من با خانواده شهید طهرانی مقدم هم رابطه بسیار صمیمانه ای دارم. با خانواده شهید وزوایی هم ارتباط خوبی داریم چون خیلی برای نوشتن کتاب کمکم کردند. انگار به خاطر ارتباطی که با شهید برای نوشتن کتابش پیدا می کنم، ناخودآگاه مهر اطرافیان شهید هم به دلم می افتد. اما با این همه، ارتباط با مادر شهید شمس، یک نمونه خاص بوده و هست.

**: شکر خدا که زندگی تان آمیخته شد با زندگی شهدا… به نظرم نوشتن برای شهدا چنان نویسنده را پاگیر می کند که خارج شدن از آن ممکن نیست. احتمال دارد دیگر برای شهدا ننویسید؟

*: سئوال سختی است. چون واقعاً احساس می کنم روحم با شهید گره می خورد و دیگر از زندگی ام بیرون نمی رود. من بعد از هر کتاب یک رفیق آسمانی پیدا می کنم که نه تنها در مقاطع سخت، به دادم می رسد، در روتین زندگی من هم اثرگذار است. علاوه بر آن، فرموده حضرت آقا هم هست که «زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.» یکی از بزرگترین انگیزه های من برای شروع نوشتن، همین جمله بود و الا من در خودم اسحقاق نوشتن را نمی دیدم. صرف نوشتن برای من موضوعیت ندارد و «از که نوشتن» برایم مهم است.

من هنوز هم خودم را نویسنده نمی دانم. وظایفی بر عهده من گذاشته شده که سعی می کنم به خوبی انجامشان بدهم. اگر می خواهم وارد حوزه های دیگر بشوم هم بر حسب نیاز جامعه امروز است. چون من خودم در زمینه کتاب های کودک و نوجوان احساس خلأ می کنم و می خواهم به نحوی در این زمینه هم انجام تکلیف کنم.

من الان در مجله همشهری بچه ها و رشد، به سئوالات بچه ها پاسخ می دهم، وقتی به بازار کتاب مراجعه می کنم می بینم کتاب های خوبی برای پاسخ به سئوالات بچه ها وجود ندارد. این نیاز است که ممکن است من را به آن مسیر سوق بدهد و الا نوشتن از شهدا حاشیه کمتری دارد چون نوشتن برای نوجوانان قلم بهتری می خواهد و کار سخت تری است.

**: کتاب «خط مقدم» شما هم به تازگی از سوی «انتشارات شهید کاظمی» منتشر شد. درباره این کتاب هم کمی صحبت می کنید؟

*: من دوست داشتم کارم را در نوشتن خوب انجام بدهم و ناشر هم کارش را درست انجام بدهد. یک نویسنده تا مجبور نباشد، تمایلی ندارد ناشر کتابش را عوض کند. من در سه چهار سال قبل، از توزیع «خط مقدم» راضی نبودم.

**: البته به لطف خدا کتابی بود که خوب دیده شد اما مخاطبان جدید نمی توانستند آن را پیدا کنند...

*: بله، حتی فروش اینترنتی و پستی هم نداشت و هیچ راهی برای دسترسی به کتاب نبود و من ناگزیر شدم کتاب را به دست ناشر دیگری بسپارم و بعداز تحقیق، به نشر شهید کاظمی رسیدم و نظر من و خانواده شهید این بود که کار را به آنها بسپاریم.

**: چرا نشر شهید کاظمی را انتخاب کردید؟

*: با توجه به کارهای قبلی شان به نظرم با شیب خوبی در حال رشد در حوزه دفاع مقدس بودند. کارشان هم از نظر تبلیغات، کتابسازی و توزیع خوب بود. من از چند سال پیش که شناختمشان حس خوبی به کارهایشان داشتم و بعد از آشنایی با آقای خلیلی و دیدن روحیه مخلصانه شان بیشتر امیدوار شدم.

کتاب خط مقدم در میان پرفروش های سال 97 انتشارات شهید کاظمی دیده می شود

**: شما مادر 3 فرزند هستید و در عین حال به نویسندگی هم می پردازید. می شود یک روز کاری تان را برای ما تشریح کنید؟

*: یک روز تابستانی یا زمستانی؟!

**: واقعاً این سئوال در ذهن خیلی ها هست که چطور می شود با داشتن چند فرزند، نوشت و حتی خواند. به نظر من مدل شما می تواند تجربه خوبی برای مخاطبان ما باشد.

*: شغل بعضی از خانم ها به صورتی است که مثلاً با دستشان مشغول کاری هستند و در عین حال می توانند پاسخ سئوال فرزندشان را هم بدهند. اما واقعاً نوشتن به نحوی است که باید سکوت و تمرکز باشد. این کار برای من با «مادری» در تناقض است. من وقتی بچه ها بیدار باشند نمی توانم بنویسم. صبح های تابستانی بعد از نماز صبح تا ساعت 9 که بچه ها بیدار می شوند می توانم 4 ساعت مفید بنویسم. گاهی هم بچه ها بعداز ظهرها می خوابند که باز هم فرصتی برای نوشتن ایجاد می شود. برخی روزها که صبح نتوانسته باشم بنویسم، بچه ها را به تفریحات هیجانی و پرتحرک می برم تا بعدازظهر حتماً بخوابند و من بتوانم از آن فرصت برای نوشتن استفاده کنم. چون هیچکدام از اعضای خانواده ام در تهران نیستند که کمکم کنند و من غریبم، این از الطاف خفیه الهی است که فرزندانم عصرها به خوبی و مدت طولانی می خوابند.

**: البته غریب نیستید و این همه خواننده دارید… خانم غفارحدادی از خواندنتان هم برایمان بگویید.

*: اولویتم با کتابهایی است که جایزه می گیرند. سعی می کنم بعد از خواندن اثرهای برتر و برگزیده، نامزدها را هم بخوانم. بیشتر از همه برایم جایزه جلال، جایزه شهید حبیب غنی پور و جایزه کتاب سال دفاع مقدس مهم است.

**: تعداد این کتاب ها که خیلی زیاد نیست...

*: بله، من خیلی مطالعه نمی کنم.

**: قلمتان نشان می دهد که زیاد می خوانید...

*: نه، متاسفانه زیاد کتاب نمی خوانم. چون فرصتم بسیار کم است. به همین خاطر اعتراف می کنم که آدم پرمطالعه ای نیستم.

**: به هر حال قوت قلمتان به نحوی است که انگار 4 برابرِ نوشتن، می خوانید.

*: من هر ماه، از همان شماره اول، مجله همشهری داستان را می خواندم که احساس می کنم این مجله تاثیر زیادی روی قلم من داشته است. به خاطر اینکه داستان کوتاه های خوب و مفیدی داشت. به نظر من خواندن کتاب و متن خوب خیلی موثرتر از خواندن زیاد متن های معمولی است. خیلی وقت ها من دلم می خواهد بخوانم اما امکانش را ندارم. به همین خاطر از خدا خواسته ام که برکت همین مقدار اندک مطالعه را بالا ببرد. چون سعی دارم از وقت بچه ها نزنم. من فرزندانم را تا 5 سالگی به مهد کودک نمی برم و از آن به بعد هم فقط روزی دو ساعت برای تعامل با بچه های دیگر و کسب مهارت های اجتماعی این کار را می کنم. به دلیل اشتغالات همسر، حتی خرید خانه هم با من است.

**: شما چند فرزند دارید و چه سن و سالی دارند؟

*: من به تعبیری «ام البنین» ام. علیرضا 12 ساله است، حسین 8 سال دارد و حسن هم 4 سال از خدا عمر گرفته.

**: اشاره به همشهری داستان کردید؛ یادم آمد که متنی درباره نام خاصتان و تفاوت فائزه و فائضه برای این مجله نوشته بودید. چیز دیگری هم در آن مجله از شما چاپ شد؟

*: هر وقت که «یک تجربه» برایشان می فرستادم چاپ می کردند.

**: بابت اسمتان چقدر مشکل دارید؟

*: تقریباً یادم نمی آید کسی با اسم من مشکل نداشته باشد!

**: علت این انتخاب چه بوده؟

*: گویا مادرم نام فائزه را از قرآن انتخاب کرده بودند اما وقتی پدرم به ثبت احوال رفته بودند، آن وقت ها چون کامپیوتر نبود، مسئول ثبت احوال گفته بوده من نمی دانم فائزه را چطوری می نویسند و باید به دفتر اسامی مراجعه کنیم. هر چه پدرم می گوید که فائزه با «ز» نوشته می شود، آن مسئول ثبت احوال اصرار می کند که در دفتر ثبت احوال با «ضاد» است. خلاصه اینگونه می شود که نام من به جای «فائزه» می شود «فائضه». البته من تا امروز کسی را ندیده ام که نامش فائضه باشد.

**: البته این خاص بودن چیز بدی نیست...

*: حتی در کتاب «خط مقدم» هم به ناشر زنگ زده بودند که چرا روی جلد کتاب غلط املایی دارید؟! همسر شهید طهرانی مقدم هم می گفتند که در مقدمه کتاب باید توضیحی درباره نامت بدهی چون همه اش این موضوع را از ما می پرسند!

**: این کار را کردید؟

*: نه. من حتی در فامیلی هم مشکل دارم. برخی من را حدادغفاری می گویند. بعضی ها غفارحدادعادل می گویند. برخی هم غفارحدادیان صدا می کنند...

**: البته مجموعه این مسائل باعث می شود بیشتر به یاد مخاطب بمانید. از جدیدترین کتاب هایی که خوانده اید چند عنوان را برای مخاطبان ما معرفی می کنید.

*: از بین کتاب هایی که خوانده ام، یک کتاب خیلی روی من تاثیر گذاشت اما متاسفانه به خوبی دیده نشد. کتابی به نام «زقاق 56» که آقای هانی خرمشاهی آن را نوشته اند. این خاطرات خودنوشت یکی از رانده شدگان از عراق بود که بسیار بکر و تاثیرگذار بود. من بیشتر به کتاب های «سوره مهر» علاقه دارم. همچنین کتاب های «نشر اطراف» و «کتاب قاف» را می خوانم. کتاب های «نشر اسم» هم کتاب های خوبی است که دوستشان دارم. الان در حال خواندن کتاب «هفته چهل و چند» از نشر اطراف هستم. کتاب «بی کتابی» را هم تازه خوانده ام.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان