مرگ شاعر

ایسنا/بوشهر خوابم نمی برد. افکار مغشوش و در هم جوشی از ذهنم می گذرد و طوفانی چهل ساله مغزم را در می نوردد. مثل ادم‌ گمشده ای که نه آدرسی در ذهن دارد نه جهان را می فهمد نه آدمی هم زبان خودش می بیند تا از او نشانی بپرسد هاج و واج و درمانده...

مرگ شاعر

فرج الله کمالی فرزند کل فتح الله مثل هر آدم دیگری که می میرد مرده است. در اطلاعیه تشییع و ترحیمی که خانواده اش منتشر کرده اند چیز متفاوتی دیده نمی شود مثل هر اعلامیه ترحیم دیگری اما آن پایین دو بیت شعر محلی نوشته شده است که همه ماجرا به همان دو بیت بر می گردد.

ای خشم پاک و غناهشت دره گروه بیدار آویده بلکم بیشتر
اصلا غناهشت دره گروه نمی گذارد بخوابم...

من ادم‌ کم سن و سالی نیستم و با پدیده مرگ‌ هم به تازگی روبرو نشده ام در هشت سال جنگ که مردن به روالی عادی بدل شده بود در حالی که نوجوانی بودم با پدیده مرگ مواجه بودم مرگ دوستان عزیزم در جنگ. رفتم جسد شهید مهدی طاهری نزدیک ترین دوستم را در سرد خانه بیمارستان برازجان دیدم و چهره اش را بوسیدم. مرگ‌نزدیکانم را از نزدیک شاهد بوده ام و کلا هم مرگ را یک فرآیند کاملا طبیعی می دانم.

بدن ارگانیسم زنده ای است که بر مبنای اصل انتروپی به سمت اضمحلال و بی نظمی پیش می رود و در نهایت از هم فرو می پاشد دیر یا زود.

ما موجوداتی زمان دار و مکان مند هستیم و اصلا زمان را هم‌خودمان اختراع کرده ایم. زمان یک‌پدیده مربوط به جهان خارج از ما نیست زمان ساخته ذهن خود ماست چون بدن ما مانند ساعتی شنی در حال تخلیه شدن در چاله مرگ است و به این علت که خودمان در گذار هستیم تصور می کنیم که جهان در گذار است و زمان را که چیزی است مربوط به دوران حیات خودمان به جهان خارج از خودمان نسبت می دهیم.

به هر حال مرگ امر عجیب و غریبی نیست ما همان طور که زمانی نبودیم و بعد پیدا شدیم زمانی هم‌ناپیدا و محو می شویم و این قاعده کار است. پس مرگ شاعر هم پدیده غریبی نیست.

اما همین‌جا توقف کن. مرگ شاعر پدیده ای طبیعی است اما مرگ‌شعر چه؟ شعر پدیده ای طبیعی نیست تا بعد از مدتی ناپدیده ای طبیعی بشود.

شعر از مقوله مفهوم است. روحی است که می تواند هر روز در بدنی واقع شود و از زندان زمان بگریزد حافظ شیرازی چند صد سال پیش مرده است اما غزل هایش مانند شاه شمشاد قدان و خسرو شیرین دهنان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان تمام خطوط عملیاتی زمان را در می نوردد و همین طور به سمت یک بی نهایت نامعلوم راه می برد و از حافظ جسمانی در او مفهومی بیشتر وجود ندارد و هیچ حافظ بدن‌مند تنانه ای شعر را همراهی نمی کند. مفاهیم توسط ما آدم های زمان دار و مکان مند زاده می شوند و سپس چونان کبوترانی رها از محدودیت های ما در آسمان بی انتها اوج‌می گیرند و ما به آنها از سر حسرت می نگریم که می روند و از ما دور و دور تر می شوند و از مالکیت و انحصار ما خارج می شوند.

مصاحبه ای را می دیدم مربوط به سالهای اخر عمر مرحوم استاد ایرج اسدی شاعر ارجمند خورموجی که مصاحبه کننده شعری از خود جناب اسدی را برایشان می خواند و از ایشان می خواست که شاعرش را بگویند و ایشان اظهار می کردند که این شعر را قبلا شنیده اند اما نام شاعرش را نمی دانند.

شعرهای کمالی نه چون کبوتران جلد بلکه چون عقاب هایی تیز پرواز سینه آسمان را می شکافتند و به سمت بالا بال می گشودند.

در نوجوانی ام هر گاه با شعری از کمالی مواجه می شدم حس می کردم این شعر را در جایی خارج از مکان و زمان ساخته وپرداخته کرده و برای ما ارسال کرده اند.

کمالی کمال شعر و ادب بود. حس می کردی تمام ادبیات ملل را خوانده است و چونان کامپیوتری که بر تمام وجوه احساسات و خواسته ها و هیجانات آدمی مسلط است از دل چاه فرهنگ لغات محلی که فرهنگ نامه ای اساسا شفاهی و غیر مکتوب است چونان صیادی مسلط درشت ترین ماهی ها را صید می کند و آنها را یکی یکی به تو تقدیم می کند.

دوش تا دم صو غم تو دلم کم سرکش بی
دل عین رطب بی غم هجرت گنکش بی

غم نوزاده ای که زاده عشق نوجوانانه ای است از ابتدای شب عاشقی مانند اولین حرکت های کودک نوزاد که بر شکم سر می خورد و هنوز دست و پاهایش امکان نگه داشت بدن را ندارند در دل عاشق سر می خورد و او را بی قرار و نا آرام می کند ناآرام از حس نو یافته و ناشناخته عاشقی. اولین جرقه‌های عشق که ادم‌را بی تاب می کند و او را در هیجانی غریب فرو می برد گویا تو را از خودت می کند و به دیگری الصاق می کند و تو دیگر خودت نیستی بلکه او هستی در خودت، یک حس عجیب و شگفتی انگیز. در این وضع دل مانند دانه ای رطب کبکاب است که از پنگ خویش در بلندترین نقطه نخل رها شده، بر زمین افتاده و پوستش ترک برداشته و شهد و شیرینی اش بیرون زده است.

این رطب رسیده و این مائده آسمانی قبل از آن که آب دهان کودکی گرسنه را راه بیاندازد و در دستان او شکار شود اولین مشتری اش گنک های زرد اند (گنک بر وزن بلک مورچه های کوچک و سبک وزن سریع السیرند) آنها در تعداد زیاد رطب را دوره می کنند و شروع می کنند به خوردن از شهدهای بیرون زده رطب و غم های عشق در اولین شب عاشقی مانند خیل گنک به این رطب دل از بالا افتاده بر زمین عشق هجوم‌ می آورند و شروع می کنند به مکیدن شهد این افتاده ترک برداشته.

و تو در نوجوانی عاشق پیشه خود در شعر کمالی می بالی و اوج‌می گیری و زبان شعر زبان جان‌ تو می شود و در فراسوی زمان و جایی دور از همه مکان‌های عالم سیر می کنی.
کمالی حالا مرده است و تو که موجودی اسیر دام زمانی یک باره همه بی زمانی های شعر کمالی بر وجودت آوار می شود و حس می کنی او این بار سنگین تعهد و احساس و عشق و گرمی و حرارت سوزناک را به سمت تو هل داده و رفته است.

مرگ‌ شاعر مانند مرگ‌ هر آدم دیگری می آید او را بر می دارد و از جمع ما زنده ها خارج می کند و تو در تصور اولیه ات فکر می کنی که شاعر با شعرش مرده است وگویا شعر او را چیزی بسته به بدنش می دانسته ای و شاید هم وقتی شاعر زنده است شعرش یک‌جور معنا می دهد و وقتی شاعر می میرد معنای شعرش عوض می شود و شاید تو می ترسی که در نبود شاعر معنی شعرش را گم‌کنی و می ترسی که با مرگ شاعر چشمه شاعرانگی بخشکد.

وقتی شاعر زنده است احساس می کنی یک هویت سیال و حاضر فهم‌ تو را از شعر پشتیبانی می کند و با مرگ شاعر تو خود هم باید شعر را بفهمی و هم فهمت را پشتیبانی کنی.

مرگ هر شاعر بزرگی ما را در این‌ گرداب سرگردانی فرو می برد که نکند با مرگ شاعر شعرش را نفهمیم و نکند با مرگ‌ شاعر شعرش بمیرد و نکند با مرگ‌ شاعر گرد فراموشی بر شعرش بنشیند و نکند با مرگ شاعر دوره شعر او به سر آمده باشد و نکند با مرگ شاعر دیگر کسی شعر نگوید و همه این نگرانی های تو جدی و واقعی است و این گذر زمان است که معلوم می کند که آیا با مرگ شاعر شعر او هم‌ می میرد یا نه؟ و این نگرانی هر چه شاعر بزرگتر باشد اتفاقا کمتر نمی شود که بیشتر می شود زیرا گنج شعر شاعر با مرگ‌او به دست این و آن می افتد و در بازار اذهان به حراج‌ گذاشته می شود و تو نگران شاعر نیستی که مرده است بلکه نگران شعری که نمیرد.

*عبدالرسول عمادی
بیست و یکم اردیبهشت نود و نه

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر