سینا فلاحزادهراستهکناری؛ یکی از مهمترین تحولات فکری در تاریخ قرون اخیر اروپا و شاید تمام جهان انقلاب علمی قرن هفدهم است که به پیدایش علم مدرن و قوام پایههای آن انجامید. اما این انقلاب بزرگ اتفاقی نبود که بدون تحول در دیدگاههای فلسفی نسبت به جهان امکانپذیر باشد.
تا پیش از دوران رنسانس و حتی اندکی پس از آن به نظر میرسید که فلسفه طبیعی مَدرَسی (آموزشگاهی) یک نظام کامل است که به باورمندان خود این امکان را میدهد تا به بسیاری از پرسشها درباره جهان فیزیکی با تکیه بر اصول آن پاسخ دهند.
ارسطوگرایی مدرسی که درواقع هسته اصلی این فلسفه طبیعی را شکل داده بود، نجوم بطلمیوسی و طب جالینوسی را در کنار هم قرار میداد و از طرفی هم مبتنیبر یک متافیزیک قوی بود و نیز میتوانست با عطف نظر به اندیشه «توماس آکویناس» و سایر رهبران کلیسا بهعنوان یک بازوی قدرتمند در خدمت الهیات که ملکه علوم به شمار میرفت، قرار گیرد.
یک گواهی مهم بر توانایی و صحت این ارسطوگرایی مدرسی رهیافت واحد آن در نگاه به پدیدههای جهان کبیر و جهان صغیر در کنار هم بود. در دوران رنسانس این یگانگی در روش شروع به فروپاشیدن کرد، اما بسیاری از روشنفکران و دانشمندان کماکان ترجیح میدادند به آموزههای اصلی همان نظام قبلی پایبند باشند، زیرا درهرحال اشتغال به فلسفه طبیعی بهمعنای کسب توانایی در پاسخدادن به تمام سؤالات درباره جهان فیزیکی بود.
در این دوران فلسفه طبیعی و دانشهای ریاضیاتی اصلاحات قابلتوجهی به خود دیدند، اما قبل از اینکه ارسطوگرایی مسلط مدرسی را بتوان با یک نظام فکری تازه جایگزین کرد، تحولات فکری دیگری نیز مورد نیاز بود که بهتدریج پس از رنسانس بهوقوع پیوستند و درنهایت منجر به پیدایش یک نظام جایگزین به نام «فلسفه مکانیکی» شدند.
در پایان سده هفدهم این نظام فکری جدید بهطورکامل جایگزین ارسطوگرایی مدرسی شد و توانست با تکیه بر اصولی یکسره نوین پاسخهای تازهای برای پرسشهای جهان فیزیکی فراهم آورد و با قطعیکردن گسست از ارسطوگرایی قرون وسطای متأخر انقلاب علمی را ممکن و تسریع کند.
فلسفه مکانیکی ریشه در اتمیسم یونان باستان داشت. اتمیسم آموزهای است که بر مبنای آن همهچیز در جهان مادی متشکل از ذرات مادی جامد غیرقابل دیدن به نام اتم است که در فضای خالی حرکت میکنند. البته تمام فیلسوفان مکانیکی را نمیتوان بهصورتی شبیه به هم اتمیست دانست، اما اکثریت آنها تلاش داشتند که تمام پدیدههای طبیعی را با توجه به آموزه مرکزی اتمیسم، یعنی با توسل به پیکربندی، حرکت و برخورد ذرات غیرقابل رؤیت ماده توضیح دهند.
منظور از فلسفه مکانیکی
بنیان فلسفه مکانیکی بر یکسری اصول توضیحی محدود استوار بود. در فلسفه مکانیکی تلاش میشد تا تمام پدیدهها براساس یکسری مفاهیم مکانیک ریاضیاتی نظیر شکل، اندازه، کمیت و حرکت توضیح داده شوند. منطق پشت چنین توضیحاتی مبتنیبر نوعی دریافت محدود از اصل علیت بود که تنها بهصورت کنش تماسی فهمیده میشد؛ بهعبارتی در فلسفه مکانیکی چنین تصور میشد که نیروهایی که میتوان از وجود آنها برای توضیح حرکت بهره گرفت، تنها در حالت تماس اجسام با هم قابل انتقال هستند و هیچگونه اثر از راه دور بدون واسطه مادی در کار نیست.
مشخص است که این نحوه فهم مکانیسمهای حاکم بر طبیعت با الهام از ماشینهایی که ساخت و طراحی آنها بهتازگی رونق فراوان یافته بود (نظیر چرخدندههای یک ساعت که حرکت را از جایی به جای دیگر منتقل میکردند) ممکن میشد. تا قبل از پیدایش فلسفه مکانیکی رسم بر این بود که حرکت و رشد و کون و فساد اجزای جهان ازطریق توسل به انواعی از روحمندانگاری یا با عطف نظر به غایتهای پیشانگاشته مورد بررسی قرار گیرد؛ برای مثال وقتی پرسیده میشد که چرا بلوط رشد میکند و تبدیل به درخت بلوط میشود؟
غایت فرضی رشد بلوط را در نظر میآوردند و پاسخ میدادند: تا تبدیل به درخت بلوط شود و انسان بتواند از چوب آوند درخت استفاده کند.
اما در فلسفه مکانیکی این نوع توضیحات مردود اعلام شدند. اندیشمندان فلسفه مکانیکی میان آنچه خواص واقعی اجسام دانسته میشد (نظیر اندازه و شکل، حرکت و یا سکون) و آنچه خواص ثانوی آنها بود و از خواص اولیه ناشی میشد (نظیر رنگ، مزه، بو، گرمی و سردی و...) تفاوت قائل میشدند.
برای مثال در مورد سرکه چنین بحث میشد که این ماده از اساس خاصیتی به نام مزه تند و ترش یا نوع دیگر را ندارد بلکه از آنجایی که سرکه حاوی ذراتی است که تیز بوده و قابلیت نفوذ بالایی دارند این مزه اسیدی آن براثر برخورد این ذرات به زبان ایجاد میشود.
گفتنی است که در این راستا بسیاری از کیفیتهای آشکار فلسفه طبیعی ارسطویی تبدیل به کیفیتهای ثانویهای شدند که براثر حرکت ذرات کوچک تشکیلدهنده اجسام بزرگتر ایجاد میشدند. در فلسفه مکانیکی حتی کیفیتهای رازآمیز نیز با توسل به اصول مکانیکی توضیح داده میشدند و درواقع طبیعت در این آموزه مکانیزه میشد.
برخی از چهرههای مطرح فلسفه مکانیکی
فلسفه مکانیکی ریشه در اتمباوری فیلسوفان یونان باستان و بهویژه «دموکریت» (370-460 ق. م) و «اپیکور» (271-341 ق. م) دارد. «اپیکور» در فلسفهاش به دنبال سرمشق زندگی نیکو بود و روش رسیدن به آن را در بیشینهکردن لذتها و کمینهکردن دردها میدانست.
از سوی دیگر او ترس از خدایان و عذابهای آنان را نیز یکی از منابع ناراحتیهای تحمیلشده بر بشر میدانست و به همین دلیل میکوشید تا با توجیه رفتار مواد و اجسام بر اساس حرکت و برخورد ذرات فرضی تشکیلدهنده آنها که اتم نامیده میشدند (اتمیسم اپیکوری) نقش خدایان در اداره جهان را کمرنگ کرده و انکار کند و به این صورت این منبع تولید هراس در ذهن و روح آدمیان را به حاشیه براند.
او حتی مدعی بود روح انسان که از اتمهایی بسیار ریز و چابک تشکیل شده است، در هنگام مرگ همراه جسم او میمیرد و بهاینترتیب هراس از عذابهای پس از مرگ نیز معنایی ندارد. به باور او اتمها همیشه وجود داشتهاند و تعداد آنها بینهایت است.
در هر صورت اپیکوریانیسم، اگرچه نتوان آن را یک آموزه یکسره آتئیستی دانست، مخالف دخالت فعال خدایان در امور جهان بود. نوشتههای «اپیکور» و دنبالهرو رومی او «لوکرتیوس» (55-96 ق. م) در دوران رنسانس مورد بازیابی و بازبینی قرار گرفته و دوباره گسترش و شهرت یافتند.
پس از برآمدن سیستم خورشیدمرکزی در نجوم دوران رنسانس اندیشههای «اپیکور» در کنار اندیشه برخی دیگر از فیلسوفان یونان باستان جایگزین ارسطوگرایی مدرسی شدند که هماهنگی آن با نظام دانش جدید دچار ابهامات جدی شده بود.
از جمله نخستین هواداران فلسفه مکانیکی در قرون شانزدهم و هفدهم میتوان به «دیوید فان گورله» (1591-1612)، «سباستین باسو» (1550-1600)، «گالیله» (1564-1642)، «والتر وارنر» (1557-1642)، «توماس هریوت» (1560-1621) و «نیکولاس هیل» (1570-1610) اشاره کرد.
اگرچه هرکدام از این اندیشمندان به یک نسخه خاص از فلسفه مکانیکی باورمند بودند، هیچکدام از آنها تلاشی در جهت ارائه یک نظام فلسفی منسجم بر اساس فلسفه مکانیکی نکرد و از قضا نوشتههای مفصل یک فیلسوف هلندی همعصر این اندیشمندان به نام «آیزاک بیکمان» (1588-1637) در باب فلسفه مکانیکی نیز در دوران حیاتش منتشر نشد و انتشار آن تا قرن بیستم به تأخیر افتاد.
البته این عدم انتشار به معنی بیتأثیربودن کار «بیکمان» بر همعصرانش نبود و اندیشههای او بر اندیشه دو نفر از فیلسوفان فرانسوی معاصرش که در گسترش فلسفه مکانیکی تلاش فراوانی کردند یعنی «پیر گاسندی» (1592-1655) و «رنه دکارت» (1596-1650) آثار عمیقی بر جای گذاشت.
البته تمام مکانیکگرایان معتقد به وجود اتمهای غیرقابل تقسیم نبودند. برخی از آنها مانند «رابرت بویل» که خود را ذرهگرا (corpuscularist) مینامید و نیز «دکارت» معتقد بودند که ذرات تا بینهایت تقسیمپذیرند.
یکی دیگر از محرکهای مهم در زمینه تئوریهای جدید ماده در آن دوران، در درون خود سنت ارسطویی و تحت تأثیر شرحهایی که «ابنرشد اندلسی» در قرن دوازدهم بر آثار «ارسطو» نوشته بود و همینطور تحت تأثیر توجه فزاینده به تغییرات شیمیایی در دوران رنسانس رشد یافت: مباحث مربوط به آنچه حداقل طبیعی یا minima naturalia نامیده میشد و نقش بسیار پررنگی در تأملات مدرسی در باب طبیعت ماده ایفا میکرد.
ارسطوگرایانی نظیر «دنیل اسنرت جیرولامو فراکاستورو» و «دیوید فان گورله» در راستای تلاش خود برای اصلاح نظریات طبی و شیمیایی مباحث مربوط به حداقل طبیعی را با اتمیسم درآمیختند.
«گاسندی» و «دکارت»
نخستین و مؤثرترین تلاشها برای ارائه یک رهیافت سیستماتیک مبتنی بر فلسفه مکانیکی در فلسفه طبیعی توسط «گاسندی» و «دکارت» انجام شد. رسالههای منتشرشده توسط این دو فیلسوف صرفنظر از اختلافاتی که در جزئیات مباحث با هم داشتند، شالوده اصلی فلسفه مکانیکی را به نحوی شکل دادند که اثرات آن در تحولات فکری اروپای سدههای هفدهم و هجدهم بسیار پراهمیت ارزیابی میشود. «گاسندی» بر این باور بود که خداوند اتمهای تقسیمناپذیر را آفریده و به آنها حرکت بخشیده است.
این اتمها که در فضای خالی با هم برخورد میکنند اجزای اصلی تشکیلدهنده جهان هستند. او در کتاب رساله فلسفی خود که بعد از مرگ او منتشر شد، تلاش میکند تا تمام خواص مواد و تمام پدیدههای جهان را بر اساس این آموزه حرکت اتمها در خلأ توضیح دهد.
او ابتدا استدلالی درباره وجود خلأ -که در زمان او جزء موارد مورد مناقشه فیلسوفان بود- بر اساس شواهد مفهومی و تجربی و با توجه به آزمایشات بارومتری دانشمندان معاصر خود از جمله «اوانجلیستا توریچللی» (1608-1647) و «بلز پاسکال» (1623-1662) ارائه میکند و پس از آن تلاش میکند تا پدیدهها، خواص و کیفیاتی نظیر رنگ، نور، صدا، مزه، بو، سنگینی و سبکی مواد را با توجه به کیفیات ابتدایی اتمها یعنی اندازه، شکل و جرم توضیح دهد.
در میان خواصی که او تلاش در توضیح آنها دارد «خواص رازآمیز» نیز وجود دارند که به نظر میرسد شامل تأثیر از راه دور باشند و بهطور کلی توضیح آنها با استفاده از فرضیات کاملا مکانیکی با دشواری خاصی روبهروست.
«گاسندی» پس از پایهگذاری مبانی لازم برای فلسفهاش توضیحاتی در مورد تمامیت جهان آفرینش (آسمانها، جهان بیجان، جهان جانداران و روح انسانی) ارائه میکند. با درپیشگرفتن روش متعارف یک انسانگرای پس از رنسانس «گاسندی» خود را در جایگاه احیاکننده فلسفه «اپیکور» میبیند و در مقام یک کشیش کاتولیک با توجه به همذاتپنداری عمیقی که با ایدههای «اپیکور» دارد، تلاش میکند که اتمگرایی باستانی را به نحوی اصلاح و تعدیل کند که با ذائقه مسیحیان قرن هفدهم سازگار افتد.
به همین دلیل او اصرار داشت که خداوند تعداد محدودی از اتمها را آفریده است و مشیت الهی دائما در حال اداره حرکت این اتمهاست. او بر وجود اراده آزاد صحه میگذاشت و معتقد به وجود یک روح انسانی غیرمادی نامیرا بود که خداوند از همان لحظه لقاح در کالبد انسان میدمد. «گاسندی» را به هیچ رو نمیتوان یک ماتریالیست دانست. او تلاش میکرد برای وجود یک روح غیرجسمانی و نامیرا استدلال ارائه کند و همچنین معتقد به وجود موجودات غیرجسمانی از قبیل: فرشتهها و شیاطین بود.
او علاوه بر این روح غیرمادی و نامیرا ادعا میکرد که یک روح مادی محسوس تشکیلشده از ذرات بسیار ریز و ظریف و سریعالحرکت نیز وجود دارد. این روح مادی که به نظر او جانوران نیز دارای آن هستند، مسئول حیاتمندی، ادراک و جنبههایی کمتر مجرد از فهم است و از طریق فرایند تولیدمثل از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود.
ایدههای «گاسندی» توسط «والتر چارلتون» (1620-1707) به انگلستان برده شد و در فرانسه نیز به همت «فرانسوا برنیه» (1620-1688) شهرت و گسترش یافت. اگرچه «رنه دکارت» نیز نوعی از فلسفه مکانیکی کاملا بسطیافته را در اصول فلسفه خود ارائه داده بود، اما ایدههای او با اتمیسم اپیکوری که «گاسندی» از آن تأثیر پذیرفته بود، تفاوت اساسی داشتند. تحت تأثیر استدلالهای ریاضیاتی محکم «گالیله» و ریاضیسازی فیزیک توسط او، «دکارت» تمایل داشت که یک رهیافت ریاضیاتی به فلسفه مکانیکی عرضه کند.
در مقابل اتمیسم گاسندی، «دکارت» طرفدار ملأگرایی (plenism) بود، یعنی اعتقاد داشت که ماده کل فضا را پر کرده است. او معتقد بود که ماده تا بینهایت تقسیمپذیر است و به این دلیل وجود اتمها و همچنین فضای خالی را منکر میشد. به اعتقاد «دکارت» ماده تنها یک خاصیت بنیادی دارد و آن هم امتداد هندسی است.
باور به همین نکته شالوده تلاش «دکارت» برای ریاضیاتیسازی و فهم ریاضی طبیعت را تشکیل میدهد. دوگانهانگاری مشهور دکارتی را که یک تمایز کامل میان ماده و ذهن قائل میشود، میتوان به یک اعتبار سرآغاز فلسفه مدرن دانست.
این دوگانهانگاری مشهور که تبعات فراوانی برای اندیشه بشری به ارمغان آورد، اندیشه را خاصیت اساسی ذهن میداند. مانند دکترین روح نامیرای گاسندی، مفهوم ذهن اندیشنده دکارتی در واقع تلاشی است برای نشاندادن مرزها و محدودیتهای تبیین مکانیکی و مکانیزهکردن فهم جهان.
«دکارت» کوشید تا قوانین حرکت - قانون پایستاری (اندازه) حرکت و اصل اینرسی- را از اصول اولیه استخراج کند و از قوانین حرکت قوانین برخورد اجسام را به دست بیاورد. اگرچه حتی با معیارهای قرن هفدهم هم این تلاشها به سرانجام مناسبی نرسیدند، اما همین که در نظام دکارتی به آنها یک جایگاه درخور توجه اعطا شده است، نشان از این دارد که اهمیت آنها برای فلسفه مکانیکی (که بنا بر آن تماس و برخورد تنها علت پدیدههای جهان فیزیکی هستند) تا چه اندازه است.
پس از برپاکردن بنیاد فیزیک براساس فلسفه مکانیکی «دکارت» توضیحات و تبیینات مکانیکی برای تمام پدیدههای جهان نظیر نور، خواص مواد، کیهانشناسی و حتی بدن انسان ارائه کرد. «دکارت» مانند «گاسندی» تمایل داشت فلسفهاش جایگزین ارسطوگرایی قرون وسطا شود. او امیدوار بود کالج یسوعی کتاب اصول فلسفه اش را بهعنوان کتاب درسی فیزیک، جایگزین متون ارسطویی کند که تا آن زمان از آنها استفاده میشود.
البته این امید او بعد از مرگش بر باد رفت و در سال 1662 کلیسای کاتولیک کتاب او را بهدلیل تلاش برای ارائه یک تبیین مکانیکی از آموزه حضور واقعی (یعنی اعتقاد به اینکه عیسی مسیح (ع) واقعا در مراسم عشای ربانی حضور دارد) محکوم کرد و یک سال بعد در فهرست کتب ممنوعه قرار داد.
«هاروی» و «هابز»
«ویلیام هاروی» (1578-1657) که طبیب و معلم بود، با الهام از فلسفه مکانیکی «دکارت» اثبات تجربی گردش خون را در سال 1628 میلادی ارائه کرد. فلسفه طبیعی هاروی بیشتر از آنکه مکانیکی باشد، ارسطویی بود. این نکته بیش از همهجا در جنینشناسی هاروی مشهود است؛ آنجا که تلاش میکند روال شکلگرفتن جنین را با استفاده از مفهوم پسزایی (epigenesis) ارسطویی توضیح دهد.
تحت تأثیر کار «هاروی» درباره گردش خون «دکارت» تلاش کرد یک فیزیولوژی کامل براساس فلسفه مکانیکی خود بنا نهد، اما «گاسندی» با شواهد ارائهشده توسط «هاروی» درباره گردش خون قانع نشد و آن را رد کرد.
یکی دیگر از شاخصترین چهرههای فلسفه مکانیکی «توماس هابز» (1588-1679) است که او را امروزه بیشتر بهخاطر کتاب لویاتان و فلسفه سیاسیاش میشناسیم. فلسفه «هابز» برای خواننده قرن هفدهمی مادیگرایانه، جبرگرا و حتی تا حدودی آتئیستی به نظر میآمد.
در کتاب مؤلفههای فلسفه «هابز» از یک فلسفه برگرفته از اصول مکانیکگرایانه درباره ماده، انسان و حتی دولت دفاع میکند. اگرچه جزئیات فلسفه مکانیکی «هابز» در میان فیلسوفان طبیعی چندان تأثیرگذار نبود، تبیین مکانیکی او از روح انسانی و همینطور نگاه کاملا جبرگرایانه او به جهان طبیعت برای اندیشمندان بنیادگراتر دورانش تحریککننده به شمار میآمد.
ادعاهای او بهنوعی میتوانست تأییدی بر این حرف مخالفان فلسفه مکانیکی باشد که فلسفه مکانیکی میتواند منجر به رواج مادهگرایی، دئیسم و حتی آتئیسم شود.
شکلگیری فلسفه مکانیکی یکی از مراحل بسیار مهم در روال زایش علم مدرن محسوب میشود که راه را برای برپاشدن نظام فراگیر فیزیک نیوتنی هموار کرد و گسست کامل از فلسفه طبیعی قرون وسطا را ممکن کرد.
امروزه بر اثر چند قرن کارکردن با مفاهیمی که در قرن هفدهم و در دوران تکوین فلسفه مکانیکی شکل گرفتند، وقتی با مفاهیمی مانند نیرو و شتاب و برخورد و برخی دیگر از قوانین فیزیک پایه روبهرو میشویم، چنان این مفاهیم برایمان طبیعی جلوه میکنند که شاید برایمان باورپذیر نباشد که ذهنهای بزرگ دوران انقلاب علمی چه تلاشهای طاقتفرسایی برای شکلدادن به این ساختار باشکوه انجام دادهاند.
نگاه به تاریخ علم از این جهت میتواند برای دانشمندان و مهندسان بسیار الهامبخش باشد که به ما نشان میدهد حتی آموزهای مانند اتمیسم که برای سدهها به محاق رفته بود، میتواند نقطه آغاز یک نسل برای رسیدن به پیشرفتهای شگرف باشد.