گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید ابو زینب (محمد جعفر حسینی) مدافع حرم فاطمیون بود و بسیاری از رزمندگان افغانستانی او را میشناختند. وقتی قرار مصاحبه با خانم صفدری (همسر شهید) هماهنگ شد، فکرش را هم نمیکردیم شهیدی که در گلزار شهدا به خاک سپرده شده و اینگونه با جراحتهای جهادش دست و پنجه نرم می کرده، برای احراز شهادتش با مشکل مواجه شده باشد! روایت این همسر شهید مقاوم و دلسوخته، آنقدر مفصل و کامل است که احتیاج به هیچ مقدمهای ندارد. اولین قسمت از این گفتگو را بخوانید تا هفته بعد و قسمتهای بعدی...
**: خوشحالیم که در خدمت شماییم. آمدهایم که انشا الله از طریق کلام شما، با شخصیت شهید ابوزینب (محمدجعفر حسینی) آشنا بشویم.
خانم صفدری: من اول همان روز شهادت را عرض کنم و اتفاقاتی که شاهدش بودم.
من اولین نفری بودم که متوجه شدم ابوزینب شهید شدند؛ البته این دو سال جانبازیِ ابوزینب و آن رفت و آمدهایی که به منطقه داشتند و کار فرهنگیای که با هم انجام می دادیم، می شود گفت که من را خیلی خودساخته کرده بود و در شرایط بحرانی می توانستم (البته از نظر خودم) بهترین تصمیم را بگیرم. با توجه به اینکه هم من و هم خود شهید با حاج حسین یکتا یک رابطه فرزند و پدری احساس می کردیم، چه قبلا و چه الان اگر مشکلی داشته باشم، اولین کسی که به ذهنم خطور می کند حاج آقا هستند.
من آن صبح زد که ابوزینب شهید شدند، اول به حاج آقا حسین یکتا زنگ زدم و خب ایشان جواب ندادند. بعدش با آقای فرج جعفری که مدیر موسسه طلوع حق در چهار راه ولیعصر هستند، تماس گرفتم. ایشان هم بعدها گفتند که من در جلسه ای بودم هیچ وقت گوشی را همراه خودم نمی بردم، ولی آن روز (روز شهادت آقاجعفر) گوشیشان همراهشان بود. چون پنج و نیم شش صبح بود، توقع اینکه حاج آقا هم جواب بدهند توقع زیادی بود.
**: الان خیلی رفتیم جلو، یک مقدار قبلترش را بگویید. اینکه می فرمایید آقاجعفر شهید شدند؛ در منزل بودند یا بستری بودند؟
خانم صفدری: در منزل بودند. دو هفته قبلش آقا جعفر تازه از بیمارستان مرخص شده بودند. همه داروهایی که می خورند را من نگه داشتهام. میانگین داروهایی که ایشان مصرف می کردند، بین 25 تا 30 تا قرص در روز بود.
**: عمدتا داروهای اعصاب و روان بود؟
خانم صفدری: برخی شان قرصهای اعصاب و روان بود. البته به خاطر ترکشهایی که در پایشان داشتند درد میکشیدند و مسکن های خیلی قوی مصرف می کردند. هر سه ماه یک بار، چهار ماه یک بار، بعضا دو ماه یک بار برای تزریق مسکن در نخاع می رفتند برای اینکه یک مقدار درد پاهایشان کمتر شود. من واقعا نمی دانم این را بگویم یا نه؛ اگر بخواهم پاهای ایشان را به یک چیزی شبیه کنم، فقط می توانم بگویم مثل رنده بود. دست که می کشیدی تیزی ترکشها به وضوح احساس می شد.
**: یعنی از پوست و گوشت، بیرون زده بود؟ این ترکشها هیچ موقع از بدنشان در نیامد؟
خانم صفدری: اینقدر ترکشها زیاد بود، که بعضیهایشان را من توانستم دربیاورم. ترکشها را نشانتان می دهم. در حدود 24، 25 تا ترکش را من خودم از بدنشان درآوردم.
**: با دست درآوردید؟
خانم صفدری: یک خرده از این ترکش می زد بیرون، از جای زخم که دو میلیمتر یا سه میلیمتر بود ما این ترکش یک سانتی را در می آوردیم. سرش که می زد بیرون و با پنس در می آوردم.
**: پانسمان می کردید؟ جایش عفونت نمی کرد؟
خانم صفدری: بله، همه اینها بود؛ همه این برنامهها را در این دو سال داشتیم. پانسمان می کردم اما عفونت هم میکرد.
**: ترکشها فقط در پایشان بود، یا در دست و بدن هم پیدا میشد؟
خانم صفدری: در دستشان هم بود اما خب بیشتر ترکش ها و جراحاتی که برداشتند از ناحیه دو پا بود.
**: فرمودید که دو هفته از بیمارستان مرخص شده بودند؛ بستری ایشان بابت چه مشکلی بود؟
خانم صفدری: بستریشان برای مشکل اعصاب و روان بود؛ چون همزمان موج انفجار هم ایشان را گرفته بود. در بخش اعصاب و روان بیمارستان بقیه الله بستری بودند. روند بستری در این دو سال ادامه دار بود. دو سه ماه یک بار دکتر تشخیص می داد که آقا جعفر باید یک هفته ده روز در بیمارستان بمانند.
**: یک موضوع هم موضوع آسایشگاه است، تا در یک فضای آرامتری قرار بگیرند؛ پیشنهاد آسایشگاه هم داشتید؟
خانم صفدری: نه، ایشان فقط آنجا بستری می شدند که دارو بگیرند و دوز قرصها را یک مقداری هماهنگ کنند که دوباره بتوانند به زندگیشان برگردند. پیشنهاد آسایشگاه هم شده بود ولی هم ایشان قبول نکرده بودند و هم من خیلی برایمان سخت بود بخواهند بروند آسایشگاه.
**: از باب اینکه در محیط آرامتری باشند و تنش کمتری داشته باشند.
خانم صفدری: سعی ما بر این بود که محیط را آرام نگه داریم، حتی بچه ها عادت کرده بودند اسباب بازیهایی که سر و صدا داشت را وقتی پدرشان بیدار بود به هیچ عنوان روشن نمی کردند؛ این حتی برای محمدحسین هم که سه چهار ساله بود جا افتاده بود که وقتی بابا بیدار است این اسباب بازیها را نباید روشن کند!
**: حالا می رسیم به شب قبلی که این اتفاق افتاد و جعفرآقا شهید شدند.
خانم صفدری: آقا جعفر خیلی آدم فعالی بودند و از اینکه زندگیشان بابت خوردن داروها و خوابی که بابت این داروها بهشان تحمیل شده بود، کمتحرک شده بود و کمتر به فعالیتهایشان میرسیدند، خیلی اذیت بودند. در آن دو هفته گویا یک مقداری دوز داروها کمتر شده بود و زندگیشان نظم بهتری پیدا کرده بود.
**: خودشان قرصها را کمتر می خوردند یا دکتر گفته بود؟
خانم صفدری: بنا بر تشخیص دکتر بود. در آن دو هفته خیلی حال خوبی داشتند. خودشان هم از این بابت خوشحال بودند که من حالم الان بهتر است و می توانم راحتتر به کارهایم برسم. روز قبل از شهادت هم حالشان خیلی خوب بود، تا جایی که روز جمعه، ما رفتیم دو نفری خرید کردیم برای خودشان، لباس گرفتیم، روز شنبه هم امتحان داشتند.
**: چه امتحانی و کجا؟
خانم صفدری: بابت پیش دانشگاهی باید یک امتحان می دادند که می خواستند ادامه تحصیل بدهند و درسهای دانشگاه را بخوانند.
من خودم هم امتحان حوزوی داشتم. شب قبلش بنا بر پیشنهاد آقا جعفر نشستیم یک فیلمی را دیدیم؛ فیلم که تمام شد ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب، ایشان خوابشان برد.
**: حالشان کاملا خوب بود؟ چه فیلمی دیدید؟
خانم صفدری: حالشان خوب بود. فیلم «شبی که ماه کامل شد» را دیدیم.
**: «شبی که ماه کامل شد» که خیلی تنش عصبی دارد! مناسب ایشان بود که ببینند؟!
خانم صفدری: ما فیلم «خداحافظ رفیق» را خیلی می دیدیم.
**: «خداحافظ رفیق» خیلی فرق می کند؛ حالت احساسی دارد...
خانم صفدری: اتفاقا غروب همان جمعه داشت «خداحافظ رفیق» را نگاه می کرد و شروع کرده بود به گریه کردن که همه دوستانم شهید شدند و...
**: این فیلم فضای عاطفی دارد، اما آن فیلم در ژانر ترور و خشونت است. در طول دیدن فیلم حالشان دگرگون نشد؟
خانم صفدری: من فیلم را کنترل می کردم؛ من دیگر یاد گرفته بودم، فیلم «چ» را بارها دیدیم، روز سوم و بقیه فیلم های دفاع مقدس را ما بارها با هم می دیدیم؛ وقتی یک جایی می رسید که می دانستم حالشان بد می شود، فیلم را رد می کردم. دیگر یاد گرفته بودم چه کار کنم.
**: منظورم این است که آن فیلم را به صورت سرگرمی دیدند و در حال خوب؟
خانم صفدری: بله، حالشان خوب بود، کما اینکه ما نصف بیشتر فیلم را قبلا دیده بودیم و فقط آخرش را دیدیم. وقتی می خواستند بخوابند گفتند «پس من رفتم.» گفتم کجا می روی؟ گفتند «من رفتم.» این را که گفتند و خوابیدند. حول و حوش ساعت دو و نیم نصفه شب بود.
**: گفتند «رفتم» به این معنا که رفتم در اتاق بخوابم؟
خانم صفدری: نه، برای خوابیدن همان «شب بخیر» را می گفتند.
**: سابقه داشت این حرف را بزنند؟
خانم صفدری: نه، سابقه نداشت. همان بعد از ظهر یا غروب روز جمعه که داشت خداحافظ رفیق را می دید وقتی دیدم حالش اصلا خوب نیست آن موقع هم من گوشی را ازشان گرفتم که مابقی فیلم را نبیند؛ آنجا هم بهشان گفتم از این فضای عارفانه و احساسات عارفانه بیا بیرون؛ بالاخره شهید می شوی! اما این حرفی را که شب قبل از خوابیدن به من زدند، تا به حال به من نگفته بودند.
با توجه به اینکه خوابشان واقعا سنگین شده بود، اما باز هم موقع صدا زدن من یک تکانی به خودش می داد. برای نماز صبح که خواستم بیدارشان کنم دیدم هیچ جوابی نمیدهد. دستم خورد به پایشان و احساس کردم یخ کرده. پتو را کشیدم روی پایش. حالا نمی دانم بگویم توصیه زنانه یا غر زنانه! آن را هم زدم و گفتم چرا پتو را از روی پایت زدی کنار؟ پایت یخ کرد! خیلی سرمایی بودند. بعد دیدم باز هم این آقا تکان نمی خورد!
**: این اتفاق در چه تاریخی است؟
خانم صفدری: روز 7 دی ماه و هوا هم سرد بود. این اتفاقات برای همان صبح 7 دی ماه سال 98 است. دیدم پایشان سرد است؛ خودشان هم هیچ عکسالعملی در مقابل صدا زدن من نداشتند. یک آن، چیزی از ذهن من گذشت، اما سریع به خودم مسلط شدم. چراغ را که روشن کردم دیدم صورتشان کبود است. رفتم سرش را گرفتم و زدم توی صورتش؛ دیدم صورتش سرد است؛ سریع سرم را گذاشتم روی قلبشان؛ دیدم قلب نمی زند؛ نبضشان را گرفتم؛ دیدم نبضشان نمی زند. قبل از اذان صبح بود. شاید 5 دقیقه 10 دقیقه تا اذان مانده بود. یعنی آنقدری نگذشته بود، هنوز هوا تاریک بود. اول به اورژانس زنگ زدم. بعد رفتم زینب و محمدحسین را بیدار کنم برای مدرسه، چون یک هفته قبلش هم به خاطر آلودگی هوا، تعطیل بود. اتفاقا زینب هم به من گفت مامان الان خیلی تاریک است چرا اینقدر ما را زود بیدار کردی؟ گفتم به خاطر اینکه هوا سرد است فکر می کنید تاریک است. آمد بیرون دست و صورتش را بشورد گفتم تو پیش داداشت باش، حواست به داداشت باشد، بابا یک کمی حالش بد شده من قرصهایش را بهش بدهم برمیگردم پیشتان.
**: در حقیقت می خواستید وقتی اورژانس می آید بچهها شوکه نشوند؟
خانم صفدری: بچه ها به اورژانس آمدن عادت کرده بودند. در این دو سال چندین بار پیش آمده بود که آقا جعفر حالشان بد شده بود و به اورژانس زنگ زده بودم و آمده بودند یا آرامبخش زده بودند یا فشارشان یک باره خیلی پایین می رفت. اثرات موجگرفتگی واقعا خیلی سخت بود.
**: علتش چه بود که بچه ها را اینقدر زود بیدار کردید؟
خانم صفدری: من دیگر متوجه شده بودم که آقا جعفر شهید شده؛ این برای من جا افتاد، باید در آن لحظه فکر بچه ها می بودم که بعد از شهادت پدرشان در آن سر و صدای اطرافیان شوکه نشوند، چون ما طبقه بالای منزل پدر و مادر شهید بودیم. حول و حوش 8 ماه بعد از جانبازی جعفرآقا ما دوباره رفتیم طبقه بالای منزل پدرشان که وقتی که من به کمک احتیاج داشتم یا موجگرفتگی به سراغش می آمد، کسی باشد کمکم کند.
**: منزلتان دقیقا کجا بود؟
خانم صفدری: حوالی میدان خراسان، خیابان شهید حداد عادل (صفاری) در کوچه میوهچی بودیم.
**: شما در حقیقت می خواستید اگر پدر و مادر را خبر کردید، بچه ها شوکه نشوند.
خانم صفدری: میخواستم بچه ها با آن سر و صدا از خواب بیدار نشوند. دیدن این حالت برایشان سخت بود دیگر. وقتی رفتم پدر و مادر شهید را هم صدا زدم گفتم من هر چه جعفر آقا را صدا می زنم بیدار نمی شود، شما هم بیایید بالا. دیدم پدر و مادر و خواهر و برادر جعفرآقا وقتی آمدند، در آن حین برادرشان قلبشان را ماساژ می داد من هم پاهایش را ماساژ میدادم. هنوز اورژانس نیامده بود. از گرمای دستهای من، پاهایشان گرم شده بود. از برادرشان پرسیدم قلبش می زند؟ انگار همه ما نمی خواستیم باور کنیم که جعفر دیگر بینمان نیست؛ البته بینمان هست اما فراتر از تصوراتمان.
وقتی برادرش هم گفت قلبش می زند، یک نور امیدی در قلب من روشن شد. گفتم پاهایش هم گرم شده؛ همانجا گفتم جعفر چقدر تو مرا ترساندی! وقتی اورژانس آمد، خب مادرشان خیلی بیتابی می کرد، بهشان گفتند جعفر حالش خوب است و سریع بردنشان پایین. پدرشان هم حالش خیلی بد شده بود. من آقا جعفر را واقعا فقط ستون خانواده چهار نفره خودمان نمیدانستم، بلکه ستون زندگی همه خواهر برادرها و پدر و مادرشان هم بودند.
بعد از این اورژانس آمد و معاینهشان کرد؛ گفتند ایشان خیلی وقت است تمام کرده. گفتم آقا شوکر بزنید، دیشب حالش خوب بود، هیچ اتفاقی نیفتاده که این آقا حالش بد باشد و اینطور که می گویید، تمام کرده باشد! گفت شوکر هم زدیم، اما تمام کرده!
**: دستگاه شوکر هم آورده بودند؟
خانم صفدری: بله، آورده بودند. چون این اورژانس دیگر با جعفرآقا آشنا بودند. وقتی من زنگ می زدم آدرس را می دادم دیگه می دانستند کجا قرار است بیایند. بعد از اینکه اورژانس هم رفت دوباره من و آقا جعفر در اتاق تنها شدیم. رفتم دوباره پیشش؛ دوباره زدم توی صورتش...
**: وقتی اورژانس قطعی این وضعیت را گفت، حاج آقا و حاج خانم متوجه شدند؟
خانم صفدری: پدرشان بله، اما مادرشان هنوز در خانه خودشان بودند و خبر قطعی نداشتند اما خیلی بیقرار بودند.
بعد از آن اورژانس گفت ما چه کار باید کنیم؟ من گفتم اجازه نمی دهم پیکر را ببرید. آنها هم چون می دانستند ایشان جانباز جنگی است، گفتند خب شما اجازه نمی دهید، ما هم می رویم.
آنها که رفتند، پدر شهید گفتند الان چکار باید بکنیم؟ چرا نگذاشتی؟ گفتم شما بروید من الان زنگ می زنم، دوستانشان می آیند. بعد از اینکه پدرشان از اتاق رفتند بیرون و من و آقاجعفر در اتاق تنها بودیم، واقعا خیلی لحظات سختی بود برای این که باید شرایط آنجا را مدیریت میکردم. چون که من و شهید هر دویمان کنار هم کارهای فرهنگی انجام می دادیم در جریان کارهایشان بودم و اکثر دوستانشان را می شناختم؛ کسی نیست که بگویم اصلا نمی شناسم.
آن موقع اول زنگ زدم به حاج آقا حسین یکتا، بعد که ایشان جواب ندادند زنگ زدم به آقای جعفر فرجی؛ ایشان هم من را می شناسند؛ گفتم آقای فرجی! آقاجعفر تمام کرده. گفت شما خانم آقاجعفر هستید؟ جعفر حسینی؟ گفتم بله؛ گفت یعنی چه؟ باورش نمی شد. گفتم شهید شد. گفت به حاج آقا یکتا زنگ زدید؟ گفتم زنگ زدم جواب ندادند. گفت دوباره زنگ بزن من هم زنگ می زنم و خودمان را می رسانیم. دوباره که زنگ زدم به حاج آقا، سریعا حاج آقا گوشی را جواب دادند و گفتند که چه شده این وقتِ صبح، زنگ زدی؟ گفتم حاج آقا! ابوزینب تمام کرد. گفت جعفر؟ گفتم بله... خیلی تعجب کردند... گفت برای چی؟ گفتم نمی دانم. گفت کجاست الان؟ گفتم پیش خودم است؛ خانه خودمان است. گفت نگذاری پیکرش را کسی ببرد؛ من آمدم...
خب حاج آقا آمدند، بقیه دوستانشان هم آمدند و سریع این خبر پیچید...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...