گروه جهاد و مقاومت مشرق – رمز عشقی که در دل عاشقان اباعبدالله علیه السلام نهفته است، هیچگاه برای ساکنان زمین خاکی، فاش نمی شود. ما اسیران خاک و نفس، در مواجهه با داستان عاشقی که زن و پنج فرزندش را گذاشت و رفت، هیچیم. روایت شهید دادمحمد رحیمی از زبان همسرش خواندنی است. شیرمردی که می خواست در دوران دفاع مقدس به شهادت برسد اما دست روزگار، سرنوشتش را تا نبرد سوریه ادامه داد. شیرمردی افغانستانی که سالها در افغانستان زندگی میکرد.
قسمتهای قبلی این گفتگو را هم بخوانیم...
برادر محرمحسین نوری و گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان ما را در انجام این گفتگو یاری دادند که از آنها سپاسگزاریم.
**: چه کسی به شما زنگ زد که در صندوق، روضهخوانی دارید؟
همسر شهید: از خودِ صندوق تماس گرفتند،. رفتیم آنجا روضهخوانی بود؛ مراسم که تمام شد، بعد از ظهر شده بود. یکی انگار به من میگفت برو خانه؛ همین طور عجله داشتیم؛ حتی ماشین دربست گرفتیم و تاکسی گرفتیم و آمدیم خانه. بعد هم آنجا در مسجد اربعین، آقای جوادی که خبر میشود به پسرعمو و پسردایی اش میگوید که دادمحمد شهید شده. بعد اینها جلسه میگیرند در خانهشان؛ چند تا پسرعمویش، پسردایی اش، جوادی و اینها میروند در خانه پسردایی اش، دو شبانه روز آنجا مینشینند و جلسه میگیرند که زن و بچهاش را چطوری خبر کنیم؟
بعد از آنجا میروند خانه پسرعمویش و آنجا جلسه میگیرند، هر چه سپاه و بنیاد میگویند خودمان میرویم به خانمش و بچههایش خبر میدهیم، جوادی نمیگذارد و مانع میشود. جوادی میگوید ما صندوق داریم، فامیلها و دوستها و پسرعموهایش هستیم و میرویم و خبر میدهیم. بعد که میروند یک روز در خانه پسرعمویش یک روز هم خانه پسردایی اش آنجا جلسه میگیرند.
صبح زود روز چهارشنبه بود؛ یک اتاق کوچکی بالا داشتیم؛ پایینِ خانه، قدیمی بود؛ حسن آقا آن بالا خواب بود، دیدیم صبح زود ساعت 6 صبح حسن آقا آمد گفت مامان بروم دوش بگیرم و کارهایم را کنم، آماده شوم، یکی از دوستهایم زنگ زده میخواهم بروم پیشش. گفت چه کاری است این اول صبحی؟ گفت که دوستم زنگ زده که کُت بریدهام بیا ببر. گفتم همین دیروز پریروز کت بریدی و دوختی. حسن آقا خیاطی میکرد. تازه از شاگردی شروع کرده بود و خیاطی را یاد گرفته بود. گفتم که همین دیروز پریروز برایت کُت آورده، لازم نیست دیگر، کارهایش روی دستت مانده! گفت نمیدانم تو که پسرعمویم را میشناسی. امروز چهارشنبه است، میخواهند حلوای ماه صفرش را بپزند به بهانه کُت زنگ زده که بروم حلوایش را بپزم. گفتم باشد. ساعت 7 صبح بود که آماده شد تا برود. گفتم من با تو میآیم میروم برای خرید روغن و میآورم که نذر ماه صفر را بدهی؛ امروز چهارشنبه است. حسن آقا ناراحت شد، گفت تو بابایم که بود هر جا میرفت دنبالش راه میافتادی، حالا که بابایم نیست هم دنبال من راه میافتی. گفتم من میروم خرید میکنم و برمیگردم. ولی باز هم ناراحت شد. دو تایی با هم با موتور رفتیم؛ من رفتم فروشگاه نزدیک خانه پسرعمویش، از بس ناراحت شده بود گفت اینجا بایست تا ظهر، تا هر موقع که من بیایم، تو را بر میدارم و میرویم خانه؛ گفتم نه، من منتظر تو نمیایستم؛ خرید خودم را میکنم و ماشین سوار میشوم و میروم خانه، که حلوای ماه صفر را بپزم.
گفت همین که من میگویم. تو باید بایستی تا من بیایم. رفت و دیدم نیم ساعت بیست دقیقه نشده برگشت، خیلی ناراحت بود، رنگ و رویش پریده بود. گفت که خریدهایت را کردی؟ گفتم فقط روغن خریدم بقیه چیزها نبود؛ گفت بلند شو برویم خانه. گفتم خانه چه خبر است؟ بگذار من خرید کنم. گفت که من موتورم پنچر شده در خانه پسرعمویم (که داماد عمویش است) با ماشین رضا میخواهم برویم سبزهمیدان؛ پیش من گفت ما میرویم سبزهمیدان و تو را میبریم خانه. در حالی که میخواست به آن جلسه برود. پسرم که میرود آنجا همه مردها، فامیلها و دوستها جمع بودند. آقای جوادی هم آنجا بوده. دو تا ریشسفید در خانه بودند. بعد که میرود و جوادی را میبیند و ریشسفیدها را میبیند، ناراحت میشود و میگوید چی شده؟ بابام زخمی شده؟ یا شهید شده؟ جوادی گفته بابایت هیچی نشده؛ کی گفته بابایت زخمی شده یا شهید شده؟ پسرم گفته نه، پس چرا به من زنگ زدید که بیایم اینجا؟ حتما یک چیزی هست.
پسرم بیرون میرود و میگوید من بروم مامانم در فروشگاه است، موتورش را دور میدهند، خودش را با ماشین میفرستند فروشگاه. من را برداشتند و آوردند خانه. خانه که آمدم دخترم زهرا ناراحت بود گفت که زنگ میزند پسردایی و پسرعموی باباش که ما ظهر میخواهیم بیاییم خانهتان، مامانت خانه هست یا نه؟ گفته زود زود زنگ بزن، نمیدانم چه خبر است. گفتم طوری نیست، هیچ خبری نیست، خانه را جارو کن، غذا بخوریم، هر که هم آمد بگذار بیاید. در همین حرفها بودیم، از مدرسه علی اکبر زنگ زدند که علی اکبر حالش بد است، من رفتم مدرسه علی اکبر را بردیم دکتر، آمدیم خانه دیدیم مدام زنگ میزنند، دخترم ناراحت بود.
**: علی اکبر چه شده بود؟
همسر شهید: در مدرسه تب کرده بود، بعد این را آوردیم خانه، دوباره دیدیم هم زنگ تلفن خورد، هم زنگ درِ خانه خورد. زهرا گفت مامان چه خبر است امروز؟ زنگ میزنند، یک خبرهایی هست؛ گفتم خبری نیست. بعد دیدم در زده شد. ابوالفضل رفت در را باز کند و من دنبالش راه افتادم، به حیاط رسیده بودم که دیدم زن عمویش است، دخترعمویش است، دو تا زن عمویش هستند و آمدند داخل. من را که دیدند در حیاط، اینها گریه میکردند چادر خود را به صورتشان کشیدند؛ من برگشتم از آنجا آمدم؛ زهرا در آشپزخانه ایستاده بود، گفتم زهرا دیگر بی بابا شدی، دیگر بابا نداری...
**: گریه آنها را که دیدید فهمیدید که آقا دادمحمد شهید شده؟
همسر شهید: فهمیدم بابایش شهید شده، در خانه آمدیم یک وقت چشمم را باز کردم دیدم حیاط پر از مرد و زن است؛ دیگر حالم بد شد.
**: از آن روز چیزی یادت هست؛ از آن روز که زنها آمدند خانه شما؟
ابوالفضل: من 5 سالَم بود، نه، چیزی یادم نیست.
همسر شهید: ابوالفضل میگفت مامان دیگر بابا نداریم، من میخواهم مدرسه بروم چطور بروم؟ کی من را ثبت نام کند در مدرسه؟ بابا به من گفته برگشتم، دوچرخه میخرد. گفتم بابا برایت پول گذاشته، من خودم دوچرخه برایت میخرم. خودم ثبت نام میکنم، حسن آقا داداشت هست، ثبت نام میکند.
**: زهرا خانم چه حالی داشت؟
**: همسرشهید: زهرا اصلا باورش نمیشد تا وقتی که به خاکسپاری رفتیم. از خاکسپاری که آمدیم باورش شد، صورت بابایش را که را دید، فهمید شهید شده. میگفت فکر میکردم بابایم را اشتباهی آوردند، کسی دیگر را جای بابایم آوردهاند، بعد که خاکسپاری کردند و صورت بابایش را دید باورش شد که بابایش شهید شده. بعد که آمد خانه گریه کرد که بابا رفت...
**: وقتی شما اطلاع پیدا کردید که آقا دادمحمد شهید شده اولین بار کجا رفتید برای دیدنش؟ پیکرشان را کجا آورده بودند؟
همسر شهید: آن روز من تا شب خیلی حالم بد بود. شبش حسن گفت ناراحتی نکن بابایم را آوردهاند و در باغ رضوان است، شب میآوردند مسجد؛ سمت میدان مسجد کرمانی، سر کوچهمان مسجد تاجالدین بود؛ گفت بابایم را فردا میآورند اینجا. فردایش پنجشنبه بابایش را آوردند مسجد تاجالدین، هر چه گفتیم بیایند در خانه، گفتند نه، اولین شهید است، در خانه بیاوریم سخت است، مردم خبر میشوند و برایتان مشکل پیش میآید، یک وقت شهید را تابوتش را باز میکنند، دیگر ما تحویل نمیگیریم.
بعد از ظهرش شهید دادمحمد را به مسجد تاجالدین آوردند. تا پنجشنبه بعد از ظهر من خیلی حالم بد بود، تا این که پنجشنبه بعد از ظهر از تهران آوردند به مسجد تاجالدین و بعدش بردند به گلزار شهدای باغ رضوان. بعد که در مسجد آوردند، رفتم، دست روی تابوتش گذاشتم، انگار دو تا دستش پشت شانهام آمده. دو تا دستش را پشت شانهام حس کردم، بعد از آنجا دیگر گریهام کم شد، صبر کردم. بعد از آنجا بردند در سردخانه باغ رضوان. فردا صبحش بردند باغ رضوان، گفتم اینجا صورتش را نشان بدهید. آنجا هم که رفتیم صورتش را نشان ندادند، تابوتش را سه چهار تا از بچهها و خودم گرفتیم و بردیم در ماشین، بعد که آوردند گلزار شهدا صورتش را دیدیم، همان نوری که آن روز جمعه در خانه غسل کرد، همان نور توی صورتش بود. انگار میگفتی خواب است.
**: صورتش سالم بود؟
همسر شهید: سالم بود، فقط یک گوشهاش کنده بود و ترکش خورده بود!
**: بعد از شهادت آقا دادمحمد بیشتر ناراحتی و دلهره و نگرانی شما بابت چه بود؟
همسر شهید: بعد از شهادتش از این زخمزبان مردم اذیت میشدیم، هر چه که میشد یاد بی بی زینب میافتادم. خیلی در خانه ناراحت میشدم، میگفتم ناراحتیم، زخمزبانها به گوشمان میرسید. وقتی میرفتم سر مزارش که آنجا گریه کنم دلم را خالی کنم، آنجا که میرفتم اصلا گریهام نمیآمد، صبر میکردم، میآمدم در خانه، راحت بودم در خانه.
**: بچهها متوجه این زخمزبانها میشدند؟ اگر متوجه میشدند عکسالعملشان چی بود؟
همسر شهید: بچهها هم متوجه میشدند، یک دفعه حسن آقا با پسرداییاش درگیر شد ، گفتم چیزی نگو، درگیر نشو، بگذار هر کی حرف خودش را بزند. بابایت این راه را برای بی بی زینب رفته.
**: شما چطور خودتان را آرام میکردید وقتی زخمزبانها را میشنیدید؟
همسر شهید: خودم یاد بی بی زینب میافتادم، از بی بی زینب زیاد یاد می کردم.
**: کدام بچههایتان بیشتر بیتاب بودند؟
همسر شهید: علی اکبر و ابوالفضل خیلی بیتاب بودند، علی اصغر توی خودش بود و غصهاش توی دلش بود. بعد از پدرش افسرده شد، نمرههایش همه بیست بود، از درس افتاد، افسرده شد، یک سال دارو مصرف کرد. ابوالفضل هم تپش قلب پیدا کرد، وقتی مدرسه میرفت آنجا فهمیدند گفتند تو چطور مادری هستی که خبر نداری بچهات تپش قلب دارد؛ چه اتفاقی برایش افتاده؟ یک اتفاقی افتاده تکان خورده. گفتم بابایش شهید شده. یک دکتر نسخه داد در بیمارستان الزهرا، آنجا بردیم دارو و درمان کردیم، دیگر خوب میشود کم کم. فامیلها و دوستان ایرانی و همسایهها داروهایی نشان دادند که نمیدانم چه بود، گفتند اینها را بگیر، تپش قلبش خوب میشود. کم کم خوب شد.
**: الان وضعیتتان چطور است؟ چطور میگذرانید؟
همسر شهید: میگذرانیم دیگر، ما که از اهل بیت زیادتر و بالاتر نیستیم.
**: بعد از این همه وقتی که گذشته، هنوز آن دردها و آن ناراحتیها را دارید یا تسکین پیدا کردید؟ حضور شهید را حس میکنید؟
همسر شهید: هر اتفاقی که میافتد، مثلا مهمان بیاید، یا یک اتفاقی بیفتد، قبلش در خوابِ من یا دخترش میآید و یک علامتهایی نشان میدهد. حتی بعد از سه ماه که در سوریه شهید شده بود، ما را که مشهد بردند، بعد از مشهد خواستند به سوریه ببرند. زنگ به ما زدند که ما را به سوریه ببرند. زهرا و علی اکبر امتحان داشتند. بعد ما کنسل کردیم و نرفتیم سوریه. شهید رحیمی به خوابم آمد؛ خیلی ناراحت بو؛ قشنگ جلوی صورتم بود؛ گفت چرا این دو تا زیارت را کنسل کردید؟ گفتم بچهها امتحان داشتند و نرفتیم. گفت نه، چرا نرفتید؟ دوتا زیارت را میرفتید بچهها هم قبول میشدند، چرا نرفتید؟ خیلی ناراحت بود.
مدام انتظار میکشیدیم که کی زنگ بزنند که برویم سوریه. دیگر دیسک کمرم داشتم، کمرم را جا انداخته بودم؛ صبحش خواب بودم که شبش زنگ زدند و گفتند به سوریه بروید؛ ما گفتیم باشد؛ دیدم دخترم ناراحت شد، گفت تو که کمرت را جا انداختی، میخواهی به سوریه بروی؟ مشکل تو چی میشود؟ گفتم که بابات ناراحت میشود اگر دوباره کنسل کنم؛ بی بی زینب خودش شفا میدهد. بلند شدم و رفتم سوریه. وقتی برگشتم کمرم خوب شد.
**: وضعیت شناسنامهتان چطور است؟ شناسنامه دارید؟ پاسپورت دارید؟
همسر شهید: برای شناسنامه که اولین نفر ما بودیم که رفتیم تهران و کارهایش را کردیم، من خودم دو بار رفتم، اینجا هم رفتیم، زهرا مانده ولی علی اصغر و علی اکبر دارند؛ حسن مانده؛ ما سه تا را نمیدهند.
**: چرا؟
همسر شهید: نمیدانم. هر چه که زنگ میزنیم قبل از زهرا و حسن، بچههای من خودم کارهایشان را کردم، دو بار رفتم تهران، دیگه نمیدانم به خاطر کرونا جابه جا شده، یا چه علت دیگری دارد. میگویند دست ما نیست، دست تهران است.
**: سر میزنند به شما؟ کسی میآید به خانه شما؟
همسر شهید: نه، کسی سر نمیزند. قبلا سر میزدند، خانم ترکی که سر میزد، از عید غدیر تا به حال نیامده، 15 شعبان آمده، دیگه نیامده.
**: یک خاطره خیلی خوب هم از شهید برایمان تعریف کنید...
همسر شهید: خاطره خوبش این که بعد از ظهر جمعه که میشد روضه بی بی زینب را میخواند. بچههایش را پهلویش مینشاند، روضه بی بی زینب را میخواند و خودش اشکهایش میآمد.
**: قبل از این که به سوریه برود؟
**: همسرشهید: اصلا بحث سوریه و فاطمیون هنوز مطرح نبود. وقتی این بچههایش نبودند و بچههای دیگرش کوچک بودند، عصرهای جمعه روضه بی بی زینب میخواند...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...