گروه جهاد و مقاومت مشرق - تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلامالله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در 22 اردیبهشت سال 1392 شمسی با 22 نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته میشود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در 9 اسفند سال 1393 در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.
خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوبارهای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را میکردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگآوری این مبارزان در نبرد سوریه بیبدیل بود. سایت خبری تحلیلی مشرق افتخار دارد در سال 1401 نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند. دوست خوبمان سید ابراهیم در اصفهان، با خانواده شهید جمعه خان علیزاده گفتگویی ترتیب داده است که متن آن را بی کم و کاست در دو قسمت، تقدیم میکنیم.
**: وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ. خداوند متعال می فرماید: فکر نکنید کسانی که در راه خدا شهید شدند، مرده اند، بلکه زنده اند و پیش خدا روزی میخورند.
عرض سلام و خیرمقدم داریم خدمت شما خانواده محترم شهید. از شما تشکر می کنیم که قبول زحمت کردید که خدمتتان باشیم. اگر شما واقعه عاشورا و کربلا را دقت کنید، امام حسین علیه السلام با خانواده شان رفتند به طرف کوفه و کربلا. دشمنان اهل بیت می خواستند امام حسین را در آن بیابان گیر بیندازند و شهید کنند. امام حسین شهید شود و دیگر یادی از ایشان در دنیا نباشد؛ کلا امامت را تمام کنند، اما خب تنها چیزی که بهش فکر نکرده بودند حضرت زینب بود، چرا؟ چون حضرت زینب در واقعه عاشورا برگشتند به شام و مدینه و اینقدر از امام حسین صحبت کردند که یاد و خاطره امام حسین بعد از 1400 سال هنوز هم زنده است و مردم یاد امام حسین را زنده نگه میدارند. الان وظیفه شما خانواده شهدا این است که از این شهدا برای ما صحبت کنید. شهدای فاطمیون خیلی مظلوم بودند. وقتی رفتند شهید شدند با همان غربتی که اهل بیت داشتند شهید شدند. الان اگر شما خانواده محترم در مورد شهیدتان صحبت نکنید، یاد و خاطرهاش ممکن است از بین برود و فراموشش کنند. لذا خواهش می کنیم در مورد شهید بزرگوار «جمعهخان علیزاده» چند دقیقه ای صحبت کنید، انشاالله بتوانیم کار کوچکی در زمینه شهدا انجام بدهیم. ابتدا خودتان را معرفی کنید.
همسر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم. من فاطمه رضایی همسر شهید جمعهخان علیزاده هستم.
**: اهل کجای افغانستان هستید؟
همسر شهید: خود ما از ایالت غزنی هستیم.
**: از کجای غَزنی؟
همسر شهید: از منطقه تمکی.
**: پدر و مادرتان هم اصالتا مال غزنی بودند؟
همسر شهید: بله.
**: متولد غزنی هستید؟
همسر شهید: بله.
**: چند تا برادر و خواهر هستید؟
همسر شهید: دو تا برادر دارم، خودم تنهایم و خواهر ندارم.
**: اسم برادرانتان را می گویید.
همسر شهید: یکی «علی مدد» یکیشان «محمدحسین».
**: شما بزرگترید یا برادرهایتان؟
همسر شهید: برادرهایم بزرگترند، من فرزند کوچک خانوادهام.
**: اولی آقا علی مدد است، درست است؟
همسر شهید: بله.
**: آقا علی مدد الان کجاست؟
همسر شهید: علی مدد خودش در افغانستان است. کارش مغازهداری است.
**: در غزنی هستند؟
همسر شهید: در مزار شریف است؛ زن و بچه دارد.
**: آقا محمدحسین کجاست؟
همسر شهید: او هم ازدواج کرده و زن و بچه دارد و در افغانستان است.
**: شغل پدر شما چیست؟
همسر شهید: شغل پدرم در غزنی مغازهداری بود؛ مغازه مواد خوراکی و همه چیز داشت. مثل سوپرمارکت.
**: اسم پدرتان را هم میفرمایید؟
همسر شهید: عبدالخالق.
**: اسم پدر شهید علیزاده چیست؟
همسر شهید: خالق داد.
**: ایشان اهل کجا هستند؟
همسر شهید: اهل دره صوف هستند.
**: دره صوف کدام ایالت می شود؟
همسر شهید: ایالت سمنگان.
**: شغل پدر شهید علیزاده چه بود؟
همسر شهید: شغلش زمین داری بود و کشاورزی می کرد.
**: شهید علیزاده چند تا برادر و خواهر دارند؟
همسر شهید: سه تا خواهر و دو تا برادر دارد.
**: اینجا هستند یا در افغانستان؟
همسر شهید: همه شان افغانستان هستند. در مزار شریف زندگی میکنند.
**: نحوه آشنایی شما با شهید علیزاده چطور بود؟
همسر شهید: ما مزار شریف بودیم؛ پدر شوهر ما دو تا زن داشت، یک دانه اش مزار شریف بود یک دانه اش دره صوف بود؛ بعد اینها با مادرم آشنا شدند و بعد آمدند برای خواستگاری. بعد جمعهخان علیزاده همه اش در اردوی ملی بود. هشت سال در اردوی ملی بود.
**: چند ساله بودید ازدواج کردید؟
همسر شهید: فکر کنم شهید علیزاده 24 ساله بود و خودم 23 ساله بودم. همسن بودیم دیگر.
**: دیر ازدواج کردید خانم رضایی؟
همسر شهید: بله. من یک دانه بودم دیگر؛ خانه بابایم بودم و می گفت باید باشد؛ این یک دختر را دارم.
**: وقتی با خانمهای افغان مصاحبه می کنیم همهشان از 13 تا 15 سالگی ازدواج کردهاند...
همسر شهید: بله، همه اینطور هستند. دخترهای داداشم هنوز بیست ساله نشدهاند و همهشان ازدواج کردهاند و به خانه شوهر رفتهاند.
**: شهید علیزاده در مدرسه درس هم خوانده بود؟
همسر شهید: کمی خواند، تا کلاس چهارم خواند و رها کرد و دیگر درس نخواند.
**: شما درس خواندید؟
همسر شهید: من هم تا کلاس پنجم درس خواندم.
**: یعنی سواد شما، کمی بیشتر بوده؟
همسر شهید: بله.
**: شهید از چند سالگی به اردوی ملی افغانستان (دوره سربازی) رفته بودند؟
همسر شهید: کوچک بوده دیگر. فکر کنم کمتر از 20 سال داشته که رفته.
**: قبل از اینکه با شما ازدواج کند رفته بود اردوی ملی؟
همسر شهید: بله.
**: چند سال با شما زندگی کردند؟
همسر شهید: تقریبا یک سال. یک سال هم با هم بودیم و نبودیم؛ او همه اش در ایران بود.
**: در ایران چه کار می کرد؟
همسر شهید: می گفت برای کار کردن می روم ایران. کربلا رفت زیارت کرد و دوباره آمد به ایران؛ بعد رد مرز شد و آمد افغانستان. سه ماه بعد برگشت و آمد به ایران و بعدش رفت به سوریه.
**: شما چرا باهاشون نیامدید؟
همسر شهید: خب دیگر افغانستان اینطور قانون نیست که بگوید خودش برود باید زن و بچه اش را هم همراهش ببرد. بعد پدر شوهرم می گفت تو خودت می روی اینها را نبر، اینها اینجا باشند وقتی تو می روی.
**: شما راضی بودید همسرتان برود ایران؟
همسر شهید: نه، راضی که نبودیم، به ما نمی گفت که من ایران می روم، تا ایران نمی رسید من اصلا خبر نمی شدم.
**: شما گفتید که با شهید وقتی 24 ساله بودند ازدواج کردید و یک سال هم با هم زندگی کردید.
همسر شهید: بله دیگر.
**: آن یک سال که زندگی کردید، یک سال در اردوی ملی بود؟
همسر شهید: بله دیگر، با ما که عروسی کرد فکر کنم چند ماه رفت اردوی ملی و بعدش دیگه رها کرد اردوی ملی را.
**: یعنی قبل از شما، هفت سال در اردوی ملی بوده، بعد با شما ازدواج کرد و حدود یک سال رفت اردوی ملی؟
همسر شهید: بله، تقریبا هشت سال در اردوی ملی بود دیگر، خانواده اش می گفت هشت سال شده، دیگر من که نمی دانم.
**: بعد آمدند ایران؟
همسر شهید: بله، کربلا رفت و آمد ایران.
**: چه سالی آمدند ایران؟
همسر شهید: آن را نمی دانم کی بود.
**: آمدند ایران و رفتند کربلا برای زیارت؟
همسر شهید: بله، به کربلا رفت وقتی آمد ایران. اینجا حدود چند ماه کار کرد و بعد رد مرز شد و برگشت آمد افغانستان. بعدش سه ماه در افغانستان ماند و دوباره برگشت به ایران و دیگر سوریه رفت. سوریه که رفت دیگر ندیدیمش.
**: از سوریه به شما زنگ می زد؟
همسر شهید: نه، تلفن همراهش نبود. بعضی وقت به داداشش زنگ می زد و می گفت تلفن شلوغ است. بعضی وقت ها می گفت تلفن همراهش نیست و تلفنش را گرفتهاند. اینطور بود. در منطقه ما هم آنتن نبود دیگر، اصلا آنتن نبود؛ فقط ما می رفتیم سر کوه بلند و از آنجا زنگ می زدیم، که کمی آنتن در آنجا بود.
**: پس از سوریه، به شما زنگ نزد؟
همسر شهید: نه اصلا از سوریه به ما زنگ نزد.
**: چند وقت در سوریه بود؟
همسر شهید: دفعه اول که رفت نمی دانم چند ماه آنجا ماند و بعد برگشت ایران. ایران را نمی دانم چه مدتی ماند. من اصلا زیاد اطلاع ندارم چقدر در ایران ماند؛ فکر کنم حدود یک هفته یا دو هفته در ایران ماند و بعدش برگشت و رفت سوریه که شهید شد.
**: کلا چند دفعه اعزام شد؟
همسر شهید: یک دفعه رفت؛ بار دوم که اعزام شد، شهید شد.
**: دفعه اول چند ماه آنجا ماند؟
همسر شهید: نمی دانم؛ دفعه اول که در سوریه بود، نمی دانم چند ماه بود، نمی دانم دیگر، زیاد ما اطلاع نداریم؛ در افغانستان بودیم.
**: نمی دانید مسئولیتشان و کارشان چی بوده؟
همسر شهید: فقط می گفت تازه فرمانده شده بود؛ 7، 8 نفر زیر دست او بودند. بعد دوستهایش را هم دیدم و گفتندهمه نفراتش شکست خورده و شهید شدند. بعد خودش این هم نفرات را آورد عقب و بعدش برگشت و گفت نفراتم ماندهاند، بعد رفت و دیگر نیامد. تازه فرمانده شده بود؛ فرمانده بود.
**: کسانی که برای شما تعریف کرده بودند که شهید وقتی رفقایش شهید شده بودند، رفتند نفراتش را بیاورد؟
همسر شهید: گفته بود نفراتم ماندهاند، بعدش برگشت، دیگر گفت خودش برنگشت.
**: از نحوه شهادتش چیزی نگفتند؟
همسر شهید: نه، هیچ اطلاعی ندارم.
**: شما آن موقع که شهید شدند چند تا بچه داشتید؟
همسر شهید: موقعی که شهید شد فقط یک دانه بچه بود دیگر، دو ساله بود.
**: بچه تان دختر است یا پسر است؟
همسر شهید: پسر است. وقتی شهید شد سپاه گفت ایران بیایید، فقط پدرش با همسر و بچهاش باید به ایران بیایند.
**: اسم پسرتان را می گویید؟
همسر شهید: امید علیزاده.
**: دو ساله بودند وقتی پدرشان شهید شدند؟
همسر شهید: بله.
**: الان چند ساله هستند؟
همسر شهید: الان 9 ساله است.
**: یعنی هفت سال است پدرشان شهید شده؟
همسر شهید: بله.
**: مدرسه می روند؟
همسر شهید: بله، کلاس سوم است.
**: چطور خبر شدید که آقا جمعهخان شهید شده است؟
همسر شهید: بچه خواهرِ شوهرم در ایران است. در خمینی شهر زندگی می کند. او به ما زنگ زد و گفت ایران بیایید؛ جمعهخان مفقود الاثر شده. سپاه به ما گفته که به مادر خود بگویید که ایران بیاید. فقط خودش و زن و بچه اش باید بیایند. مادرش (خواهر شهید) را هم نگفته بودند. ما پاسپورت گرفتیم و آمدیم. اینطوری شد. آمدیم یک ماه ماندیم و وکیل گرفتیم به خاطر حقوق. وکیل گرفتیم، یک ماه ماندیم و دوباره برگشتیم و رفتیم افغانستان. اینطوری شد. دیگر اینجا که آمدیم سپاه گفت ما اطلاع نداریم و گفت مفقود الاثر شده. گفت اینکه چی شده را به دست نیاوردیم و هنوز هم مفقود الاثر است.
**: یعنی شهید شده بود اما مفقودالاثر بود؟
همسر شهید: بله دیگه؛ ما که اینجا آمدیم حدود یک ماه در خمینی شهر بودیم؛ بعد ما را بردند تهران. گفت یک روز قرار می گذاریم در زیرزمین، همه خانواده شهدا بیایند آنجا. آنجا که رفتیم همه عکسهای شهدا را زده بود روی دیوار. بعد ما گفتیم که شما می گویید که این مفقود الاثر است؟ این که شهید است. چرا عکسش را به عنوان شهید زدهاید روی دیوار؟ ما گفتیم شما بگویید شهید شده است دیگر، چرا می گویید مفقود الاثر شده؟ چون پیکرش دست داعشیها افتاده دیگه فکر می کنم داعشی ها دیگه لودر انداخته بودند و سرشان را لِه کرده بودند.
**: چه کسی خبر شهادت ایشان را به شما داد؟
همسر شهید: همین بچه خواهر جمعه خان که در خمینی شهر است، به ما زنگ زد و گفت سپاه به ما گفته که جمعهخان شهید شده.
**: مستقیم به خود شما گفتند؟
همسر شهید: بله، گفت بیایید مفقود الاثر شده، نگفت که شهید شده. بعد آن لحظه دیگه مادر و پدرش خیلی ناراحت شدند. خیلی گریه کردند و ماتم داشتند. خیلی ناراحت شدند. مادر شوهرم گفت که نه دیگر؛ این رقمی که شد، دیگر به دست نمی آید.
**: خود شما هم نظرتان این بود؟
همسر شهید: خود ما اصلا نفهمیدیم چه شد. جگرمان خون بود و اعصابمان خراب بود.
ادامه دارد...