زندگی و محیط علی شریعتی: بازاندیشی و نقد میراثی زنده

اندیشه ها از زندگی سرچشمه می گیرند. برخی اندیشه ها در نتیجه بطالت و بیهودگی از بین می روند و برخی دیگر نه، این گونه اندیشه ها از یکدیگر زاده می شوند و بخشی می شوند از آنچه ما آن را حال و هوای فکری می خوانیم

زندگی و محیط علی شریعتی: بازاندیشی و نقد میراثی زنده

مقدمه

اندیشه ها از زندگی سرچشمه می گیرند. برخی اندیشه ها در نتیجه بطالت و بیهودگی از بین می روند و برخی دیگر نه، این گونه اندیشه ها از یکدیگر زاده می شوند و بخشی می شوند از آنچه ما آن را حال و هوای فکری می خوانیم. در بررسی سیر اندیشه ها یا بهتر گفته شود در این قسم تاریخ، هنگامی که پا در این عرصه گذاشته می شود با اندیشه هایی برخورد می شود که وقتی به بیان در می آیند، گویی ما و روزگار ما را مخاطب قرار می دهند.

بزرگی این اندیشه ها الزاما فقط در این نیست که روزگار ما را مخاطب قرار می دهند، یا به اعمال و احساس های مان شکل می دهند؛ بزرگی شان در این است که به مسأله ها و پرسش هایی که ذهن و عقل ایرانی معاصر برای ایجاد تغییر در جامعه مطرح کرده بود پاسخ نمی گوید، بلکه ماهیت خود مسأله و پرسش را تغییر می دهند و زاویه دیدی را که مسأله ها و پرسش ها از آن نظر مسأله و پرسش به نظر می رسند دگرگون می سازد. و وقتی که مسأله و پرسش تغییر کرد، دیگر به نظر نمی رسد به راه حل و پاسخ نیاز باشد. این متفکران، اندیشه هایی را به حرکت درآوردند که نه تنها ایران را زیر و رو کرد بلکه تأثیرشان از مرزهای ایران بسیار فراتر رفت. و اندیشه شریعتی از این گونه اندیشه هاست.

مشکلی که در رابطه با این اندیشمند وجود دارد این است او بیش از اندازه درباره اموری که با هم مربوط نیستند سخن گفته و اینکه به راستی سبک اش آشفته، کج و معوج، کنایه آمیز و گاها مبهم است و همین باعث شده میراثی که برای آیندگان بر جای گذاشته، درهم و برهم و دو پهلو باشد. این گونه است عده ای با تمایلات فکری متفاوت خود را هوادار و میراث دار اندیشه او دانسته اند و نتیجه ای که از آب درآمد بسیار متفاوت بود: عده ای او را آزادی خواهی انقلابی می دانند که موتور انقلاب 57 را به حرکت درآورد، عده ای او را روشنفکر مذهبی می دانند که با نقدهایش به دین سنتی جامعه، خواستار مذهبی پویا که با مقتضیات دنیای امروز همخوان باشد و در نهایت عده ای او را بنیادگرایی می دانند که خواهان بازگشت جامعه اش به دوره خاصی از تاریخ بود. منتها مشکل این جاست که هیچ کدام برایشان روشن نبود که دقیقا کجای میراث او را بگیرند. اینان به قسمی از اندیشه های شریعتی چسبیده بودند که می توانست با قسم دیگر اندیشه هایش، آن را نفی کرد. به بیان دیگر به بخشی از اندیشه هایش تکیه می کردند که تاب تحلیل های دقیق لفظی رقیب را نداشت و همین نوعی سردرگمی ایجاد می کرد.

آنچه در مواجه با اندیشه شریعتی باید خاطر نشان ساخت این است که اگر دقیق (نه جزئی) و در کلیت نگریسته شود، نه تنها به بی راهه نمی انجامد، بلکه دستگاه فکری کم و بیش منسجم و نوینی را شاهد هستیم که می تواند بیننده را به حیرت وادارد، دستگاه فکری که می تواند به راحتی تعریف کند، به رقیبان حمله کند، نابود کند، جذب و دفع کند.

دستگاه فکری شریعتی جدای از محیط پیرامونش نبود، بسیاری از ویژگی های فکری شریعتی محصول زمان و مکانی است که او در آن زندگی و فکر می کرد، ویژگی هایی چون: اعتقاد نداشتن به بی طرفی و بی تفاوتی و همچنین اعتقاد داشتن به یک راه حل واحد برای همه مسائل، اعتقاد به تخریب، اعتقاد به نفرت به غیر، اعتقاد به انقلاب و رستگاری، اعتقاد به متعهد بودن و مسئولیت و مهم تر از همه اعتقاد داشتن به این اگر کارهای شان به شکست بینجامد، در خدمت آن حقیقت باشد که بدان معتقدند در واقع این گونه شکست از نظر اخلاقی، بسیار برتر از موفقیت دنیوی محسوب می شود، فقط مشروط به این که این شکست ثمره خدمت و تسلیم محض به آن چیزی باشد که انسان رسالت خودش می داند به طوری که حاضر است در راهش بمیرد.

نکته ای که باید گفت: ممکن است شباهت هایی بین فضای فکری جامعه و اندیشه شریعتی وجود داشته باشد اما دستگاه فکری شریعتی تسلیم محض محیط پیرامونش نبود و این جزء نبوغ او بود که با کمک فضای فکری آن زمان و پتانسیل ذهنی جامعه ایرانی و با رخنه در میثاق های مستقر و انتظارهای شکل گرفته مذهبی، ایده و فکر خود را پیاده کند و تاثیر خود را به صورت چشمگیری بر فضای فکری جامعه بگذارد به گونه ای که به جرات می توان گفت لااقل پرچمدار نیروی بزرگی بود که آن را هدایت می کرد.

شریعتی با این دستگاه فکری می خواست مخاطبان خود را حیرت زده، درگیر و بیدار کند. خلاصه هر چیزی را که متوقف می شد را به ستوه می آورد از همین رو مدام با حالتی بی قرار، از موضوعی به موضوعی دیگر می جهید، به عمد توالی ها را برهم می زد و مدام به قالب اسطوره های دینی و تاریخی و گاها خیالی فرو می رفت که از تخیل ناآرام و عجیب و غریب خودش اخذ می کرد تا هم حساسیت های حکومت را بخواباند و هم مخاطبانش را بیدار کند.

بنا به آن چه گفته شد، امروز چه چیزی در اندیشه شریعتی ارزش بازاندیشی و نقد در این مقاله را دارد؟ دل آشوب های عرفانی او چندان مورد توجه این پژوهش نیست. اعتقادات دینی او و نقدهایش به مذهب سنتی هم نمی تواند موضوع تحقیق این مقاله باشد. آنچه که سزاوار بازاندیشی در این مقاله است، آن جنبه فکری که با زمانه ما سخن می گوید، آن جنبه که زنده است و سخن می گوید، مورد بازاندیشی و نقد قرار می گیرد.

در کل پژوهش در زمینه اندیشه، یا بهتر گفته شود تاریخ اندیشه (نه فقط اندیشه شریعتی) پیچیده و گاهی نامعین است چون از یک طرف، اندیشه در شکل خود، در واقع همان تمایل ثابت به برملاکننده رد پایی از نادیده گرفتن زمانه خود است و از طرف دیگر برخواسته از زمان و محیط پیرامونش، پس نمی توان به صورت کاملا تجریدی و غیرتاریخی از اندیشه ها سخن گفت و همچنین نمی توان اندیشه ها را فقط بر اساس محیط انضمامی تاریخی، انگار که خارج از زمینه شان معنی ندارد مطرح ساخت. روشی که در این مقاله به کار گرفته شده، حفظ فاصله اندک از هر کدام است، حفظ فاصله از هرکدام این امتیاز را دارد که مصونیت اندیشه را نه کم رنگ و نه پر رنگ کند.

در این مقاله تلاشی نشده تا این میراث زنده به صورت تحمیلی بر زمان حال بازآفرینی شود، بلکه تمام هدف این است که گفته شود اندیشه ها و ارزش های کنونی تا حدی با این میراث باهم جور در می آید و همچنین تلاشی نشده در نقش معلم اخلاق ظاهر و قسمی از اندیشه شریعتی، تحسین و قسمی تقبیح شود؛ بلکه تمام تلاش این است که این میراث زتده و غالبا فراموش شده آشکار گردد و در معرض دید قرار گیرد. ضمن این که این امکان به مخاطب داده شود که بتواند نقدهای صورت گرفته در این مقاله را اگر مورد پذیرشش نیست کنار بگذارد و خود تصمیم بگیرد و از خود بپرسد این میراث چه کیفیتی دارد، چه سطح از آزادی و انسانیت را تضمین می کند.

1- محیط اجتماعی علی شریعتی

1-1 خودکامگی: مسیر بی بازگشت پوسیدگی و انحطاط

تصویر شاهی ایران دوست و حکومتی متجدد، بازآفرینی است که بعد از انقلاب و به تدریج توسط نیروهای اغلب رانده، در تاریخ نگاری ها به تصویر کشیده شد. به طور دقیق نمی توان گفت چه مقدار از این بازآفرینی نتیجه عملکرد نیروهای غالب در مقام مقایسه و چه مقدار نتیجه رقابت گفتمانی غالب و مغلوب و چه مقدار نتیجه پژوهشی علمی است. اما آنچه از حکومت محمدرضا پهلوی می توان بیان کرد این است که حکومتش در بنیاد خودکامه و مشروعیتش از اساس پرسش ناپذیر بود.

آن چه مشخص است بعد از سرنگونی حکومت دمکراتیک مصدق که به وسیله کودتا در تاریخ 28 مرداد 1332 انجام گرفت قدرت شاه به طور کامل به عنوان نفر اول در جامعه بازتعریف شد و فضایی خفقان آور را بر قشر تحصیل کرده، روشنفکران و سیاسیون مخالف تحمیل کرد. هرچند رابطه مصدق با حکومت پهلوی تا حدودی به خاستگاه قاجاری اش همواره به نوعی ستیزه جویانه بود اما هیچ گاه رنگ سیاسی به خود نگرفت.

مصدق پس از آن که به نخست وزیری رسید نهضتی راه انداخت که از ملی شدن صنعت نفت فراتر رفت و این امکان را به نیروهای متجدد داد که در جهت حکومتی دمکراتیک گام بردارند. اما مشکل حکومت مصدق این نبود که حقوق نداشته مطالبه شود بلکه قرار بود حقوق پذیرفته شده و تضمین شده در قانون اساسی مطالبه شود. مصدق چون ذهنیتی حقوقی داشت، با جدی گرفتن قانون اساسی، می خواست فراتر از یک تاکتیک پیش برود و ابزاری ایجاد کند برای پاسخ گویی و محدودیت نهاد سلطنت و شخص شاه اما در جوامعی که تجربه طولانی خودکامگی را دارد مطالبه حقوق، امکان پیش رفتن و تاثیر گذاشتن را فراهم نمی کند چون به انحصار زبان به مثابه قدرت سلطنت، خاتمه می دهد. نکته طنزآلود این بود که اجرای این برنامه ممکن بود به واژگون کردن حکومت پهلوی بینجامد و شادی را برای گروه های چپ و تبسم را برای روحانیون سیاسی به ارمغان بیاورد اما این شادی و تبسم نمی توانست زیاد دوام بیاورد چون ممکن بود به استقرار جامعه ای لیبرالی ختم شود که برای این گروه ها قابل هضم نبود و بزرگ ترین اشتباهی که این گروه ها کردند، این نبود که در قبال کودتا سکوت و یا به آن کمک کردند بلکه بزرگترین اشتباه آن ها در درک نکردن این نکته بود که یکی از جذابیت های حکومت مصدق این است که شما می توانستی عقاید ولو تند خود را داشته باشید و آن را آزادانه ترویج کنید.

سرنگونی حکومت مصدق و نهضت اش با همه اشکالاتش زخمی بود بر پیکره نیروهای دمکراتیک، حتی می توان گفت اغلب کسانی که در زمان حکومت مصدق جز مخالفین او بودند، بعد از کودتا و با روبرو شدن مستقیم خودکامگی شاه، این سرنگونی را تراژدی بزرگی قلمداد کردند.

شاه پس از کودتا، خودش را همچون رسولی می دانست که خداوند او را برای نجات کشورش از ورطه لیبرالیسم و کمونیسم فرستاده است و حالا چون هم اسماً و هم رسماً نفر اول حکومت شده بود، هدف حکومت خود را چنین قرارداده بود که هرگونه ناسازگاری یا مخالفت سیاسی را از خاک ایران ریشه کن کند.

بعد کودتا خطر مهمی حکومت شاه را تهدید نمی کرد مگر چند اعتراض مختصر و محدود در دانشگاه ها و یا در برخی محافل، چون تمامی عملکرد سیاسیون، مخالفین و روشنفکران زیر نظر نیروهای امنیتی قرارگرفته بود. نشریات زیر تیغ سانسور رفتند و بدین گونه غیرممکن بود مستقیم بحثی صورت بگیرد. اغلب نوشته ها با زبانی خالی از احساسات نوشته می شد اما برای کسانی که می توانستند سفیدی میان سطرها را بخوانند اشاره های مبهم و انتقادات سربسته ای از فضای موجود را در برمی داشت.

کودتای 28 مرداد فضای دوگانه ای را بین مخالفین و منتقدین ایجاد کرده بود، از یک طرف یاس و ناامیدی و از طرف دیگر امیدواری از طریق مطرح کردن این پرسش که حال چه باید کرد؟ اثر روانی که در پاسخ به این پرسش تاثیرش را گذاشت، این بود که پیروزی کودتاگران بدون کمک نیروهای خارجی امکان نداشت و این در تضعیف لیبرالیسم غربی و روی آوردن به نوش داروی غربی را دشوارتر می ساخت. نتیجه این شد که گروه هایی که برای پاسخ به "چه باید کرد؟" شکل گرفته بودند، درون نگرتر و به طرز عجیبی سازش ناپذیرتر شده بودند. و به همان نسبت که حکومت، خشونت را در بین مخالفینش مدام تزریق می کرد به همان نسبت نفرت و خشونت در بیان، افکار و نوشته های این گروه ها به شکل چشم گیری بازتاب پیدا می کرد و تاریک ترین لحظات تاریخ تیره اندیشی را در ایران رقم زد که در آن کمتر می توان اثری از اندیشه های لیبرالی می توان پیدا کرد.

مسئله ای که شاه دریافته بود این بود که ایران بعد از کودتا، نیاز به اصلاحات دارد. شاه به این مسئله آگاه بود که اصلاحات سیاسی نیازهایی هستند که نه می شود آن ها را نادیده گرفت و نه می شود آن ها را فراهم کرد، پس کاری که کرد این پاسخ گمراه کننده به خود بود مبنی بر این که اگر به اصلاحات اجتماعی روی بیاورد، می تواند نیاز به اصلاحات سیاسی را در ذهن جامعه پاک کند. ساده لوحانه است باور کنیم عدم توجه شاه به اصلاحات سیاسی نتیجه عدم آگاهی وی بوده است اتفاقا او به خوبی می دانست راهی را که انتخاب کرده، اصلاحات سیاسی معنا ندارد. او می دانست اصلاحات سیاسی به معنای سست کردن یا برداشتن کنترل است و حکومت او به این کنترل کردن ها وابسته بود. بدین صورت بود که دو قطب پوسیدگی و انحطاط را که همیشه از دل خودکامگی ها سربرمی آورد را در دل حکومت خود قرار داد.

شاه این ایمان را داشت که اصلاحات گسترده اجتماعی هم می تواند خاطره تلخ کودتا را پاک کند و هم اقتدارش را حفظ کند و هم با اجرای آن یکی از جدی ترین دشمنانش یعنی چپ ها را به حاشیه بکشاند. اما نکته ای که شاه نمی دانست این بود که بعد از کودتا از دل چپ، نیروی به مراتب احساسی تر و انقلابی تر بیرون آمده بود که نه اهمیتی به اصلاحات شاه می داد و نه نگاهی الزاما خیره کننده به شوروی داشت. نگاه این نیروی تازه نفس به کشورهای عقب مانده و فقیری دوخته شده بود که توانسته بودند با امکانات کم اما با روحیه قوی انقلابی و اعمال چریکی مسلحانه انقلابی را در کشورشان به راه بیندازند.

در هر صورت اصلاحات اجتماعی شاه آغاز و در چندین مرحله پیاده شد و در آخرین مرحله از آن "انقلاب سفید" نام گرفت. انقلاب سفید شاه و اجرای اصول این انقلاب اجتماعی، طیف جدیدی از مخالفین که اکثرا روحانی یا زمین دار بودند سربرآوردند و این اندیشه را در قسمی از روحانیون ایجاد کرد که حق الهی پادشاه، چیزی جز توهم نیست و حکومت باید در دستان نایبی قرار گیرد که نماینده امام غایب هست تا بدین وسیله زمینه را برای حکومت اسلامی ایجاد کند.

اما باید گفت اصلاحات اجتماعی شاه تاثیرات مفیدی بر نوع کیفیت زندگی بدنه غیر سیاسی ایران داشت. منظور از بدنه غیر سیاسی به آن بخش از جامعه که در نوعی فضایی خاکستری اخلاقی زندگی می کردند گفته می شود، یعنی فضایی گرچه خفقان آور اما امن بود، فضایی که مقاومت فعال و پر خطر در برابر قدرت حاکم به سختی توجیهی پیدا می کرد.

نکته ای که باید گفت این است که حکومت خودکامه شاه با عملکرد ذاتی سیستم خود، کاری کرد که کم کم این بخش غیرسیاسی را از حالت خاکستری خارج کرد. بدین صورت که با گسترش دیوان سالاری تاثیراتی بر این فضای خاکستری گذاشت و بعد به خاطر عدم استقلال دستگاه قضا، این تاثیر را بیشتر کرد. برای روشن تر شدن قضیه نیاز به کمی توضیح است.

سازمان دیوان سالاری مدرن که در زمان رضاشاه بنا شده بود در زمان محمدرضا شاه و در زمان روی آوردن به اصلاحات اجتماعی تجدید و تقویت شد، این فرایند به غایت دوگانه است یعنی هم مترقی و هم در عین حال ارتجاعی، رشد دیوان سالاری در زندگی عمومی به این معنی است که روابط انسانی مستقیم بودن خود را از دست می دهند و به صورت روابط با واسطه در می آیند که در آن اشخاص ثالث رفتار و عملکرد انسان را تعیین می کنند، این میانجی گری در شرایط دمکراتیک قاعدتا حقی را تا حدود زیادی ذایل نمی کند زیرا افراد کماکان از حق گزینش میان سازمان های رقیب برخوردارند اما در یک جامعه خودکامه، حقوق انسان های عادی حتی اگر هم روی کاغذ پذیرفته شده باشد با این همه دستخوش هوی و هوس دیوان سالاری قرار می گیرد و عامل مهمی که در تشدید آن کمک می کند این است که نظام قضایی ناکارآمد باشد. هرچند با روی کار آمدن رضاشاه، ایران شاهد یک سیستم قضایی مدرن شد اما با این همه چه در دوران رضاشاه و چه محمدرضا شاه، فشار و زورگویی حکومت اکثر مواقع جایگزین حکم دستگاه قضایی می شد و تاثیر آن در حوزه غیر سیاسی کمتر و در حوزه سیاسی به مراتب هولناک تر خود را نشان می داد به طوری که بزرگترین خصیصه اش، برپایی دادگاه های دربسته بود. به این ترتیب و به تدریج آن قسم از بدنه جامعه که در حالت خاکستری بود را از این حالت خارج کرد.

1-2 دهه 40 و 50: تقابل نسل جدید با نسل قدیم

کودتای 28 مرداد و سرکوبی قیام 15 خرداد 42 این امکان را به روشنفکران و مخالفین داد که تمامی شکست ها و تحقیرها در تاریخ معاصر ایران را به صورت یک نوع آگاهی هولناکی درآورند که نفرت از حکومت های مستبد و دنیای بیرون (استعمار) پایه و اساس آن باشد. و از طرفی عدم توجه به اصلاحات سیاسی که تحت اختناق شدید مدیریت می شد به جنبه روانی این آگاهی کمک می کرد و نوعی ادبیات انقلابی با ظاهری دگرگون را در جامعه پدید آورد، ادبیاتی که هرچه اختناق شدیدتر می شد آن را پیچیده تر و تندتر می ساخت تا این که در نهایت به صورت یک ادعانامه عظیم در دهه 40 و 50 خود را نشان داد. در این بین، نسل قدیم لیبرال ها و چپ ها بعد از کودتا 28 مرداد یا کمر راست نکردند یا پراکنده شدند و پاره ای دیگر در زمینه های غیر سیاسی برای خود تسلی خاطری پیدا کرده بودند و عده ای هم به اردوگاه حکومت به عنوان اصلاح گر پیوستند.

مخالفان جدیدی که سر برآورده بودند حالا به جای روی زمین در زیرزمین ها و خانه های امن به فعالیت می پرداختند. بدگمانی های شدیدی به این امکان که می شود آزادی و برابری را از راه صلح آمیز و بحث و اقناع یا هر راه متمدنانه دیگری بدست آورد، در بین این نسل جدید مخالفین شکل گرفت.

ریشه خشم آلودی بر ضد اصلاح طلبی خواه لیبرال، خواه سوسیالیستی و هر نوع کوشش برای درمان دردهای اجتماعی از راه های عقلانی اقامه شد که با رسیدن اخبار انقلابی سایر کشورهای فقیری چون کوبا، الجزایر، فلسطین شعله ورتر می شد. نسل جدید برای این گونه اخبار امادگی فراوانی داشتند زیرا که آن ها را در عین حال هم در جهت ارتجاع و هم در جهت پیشرفت سوق می داد. از این جنبه دارای ارتجاع بود، چون مستلزم کنار گذاشتن هرآنچه تحلیل عقلانی است، به طوری که می توانستند بگویند که ما تلاش و تسلای جهانی نوی را که می خواهد متولد شود را از درون احساس کرده ایم و واقعا هم احساس کرده بودند. و از این جهت پیشرفت، چون این اخبار، این ایده را در ذهن این نسل جوان ایجاد کرده بود که همه چیز در حال پیشرفت است، همه چیز حرکت می کند و اگر آینده در متلاشی شدن و منفجر شدن ایران امروز و درآمدن ایران نوین به صورت دیگر است پس ابلهانه و خیانت است که با این حرکت همراه نشوند. آن ها ایمان آورده بودند که می توان نهادهای کهن، حکومت های ظالم را با اعمال انقلابی و چریکی از ریشه برکند. و هرکه این را حقیقتا باور داشت آماده بود، مخاطرات پیوستن به یک جریان انقلابی و چریکی را هم به جان بخرد. و این گونه بود مفهوم انقلاب و انقلابی گری به شکل حیرت آوری وارد زبان و ادبیات و فکر نسل جدید شد.

بنابراین باید جامعه ای را در نظر بگیریم که به طرز شگفت آوری، آمادگی غریبی برای جذب این نوع اندیشه ها دارد، اندیشه هایی که خیلی سهل و ساده ممکن بود گاهی فقط با شنیدن یک خبر، یک جزوه یا حضور یافتن در یک محفل زیرزمینی در بین نسل جوان تحصیل کرده گسترش یابد. نکته جالب این که با هر اقدام کوبنده حکومت، این آمادگی و اشتیاق بیشتر خود را نشان می داد و به طبع فاصله بیشتری را بین مبارزین نسل قدیم و جدید ایجاد می کرد. و پیامد آن به بی علاقگی و فروریختن احزاب قدیم و پیدایش روش های کاملا نو در مبارزه سیاسی بود. از دید این نسل جوان، بسیاری از رهبران سالخورده اپوزیسیون بخشی از یک گذشته بودند که نمی توانستند دوباره احیا شوند و نباید هم می شدند. این نسل، این عقیده را پذیرفته بود که هرکس وظیفه و رسالتی دارد که نسل قدیم از عهده اش برنمی آید کما این که تا الان هم برنیامده است. اما بودند در بین مبارزین نسل قدیم کسانی چون مهدی بازرگان که هنوز این توانایی را داشتند که اندیشه هایشان را در چارچوب فردگرایانه ارائه دهند که این می توانست نوعی هماهنگی را با نسل جوان انقلابی داشته باشد هرچند که بازرگان و دیگران از این از خودگذشتگی و خلوص نیت و شهادت کسانی را که برای برانداختن رژیم موجود جان خود را کف دست گذاشته بودند را می ستودند اما همیشه این ترس را داشتند که تلفات ناشی از روش های تند، جبران ناپذیر باشد و بر فوائدی که به دست می آید بچربد.

این نسل جوان انقلابی (چه در قالب مذهبی و چه مارکسیستی و یا ترکیبی از هردوی آن ها) نه تنها خودشان را بیرون و علیه هرگونه نظام حزبی قرار داده بودند بلکه اعضایی نیز پیدا کرده بودند که هرگز به یک نظام حزبی دسترسی نیافته و آلوده نگشته بود از همین رو آن ها نیازی به رد استدلال های مخالف، احساس نمی کردند. اینان پیوسته روش های منتهی به مرگ را در غالب شهادت، برای نشان دادن برتری خود به کار می بردند. با زبان ارعاب سخن می گفتند تا بیان متقاعد کننده و از این بابت احساس کاستی نمی کردند.

چون اکثرشان تحصیل کرده بودند وظیفه فوری خود می دانستند که توده مردم را هدایت کنند و این وظیفه برای شان الزام آور بود، آن ها خود را در جهان جدیدی می دیدند و مسائلی که مبارزین نسل قدیم از انجام آن ابا داشتند، آن ها با روی باز پذیرا می شدند.

این نسل جدید بارها در خوابگاه ها و یا زیرزمین ها به خود یادآور می شدند که از تماس با هر چیزی که فاسد به نظر می رسد و انقلابی نیست خود را دور کنند، خواه اخلاقی باشد، خواه مادی. اینان کوچکترین اخلاق مشکوک و بی صداقتی و مصالحه را فورا کشف می کردند و با طوفانی از تمسخر یا حمله های بی رحمانه آن را پاسخ می گفتند. نه به ثروت اعتقاد داشتند و نه از فقر شرمنده بودند و نه توفیق در کار و دانشگاه را ستایش می کردند، حتی ازدواج و تشکیل خانواده که در جامعه ایرانی از ارزش بالایی برخوردار بود را عملی می دانستند که ممکن بود در فرد انقلابی و چریک تاثیر منفی بگذارد پس از آن هم تا حدودی فاصله گرفتند.

هرچند اسم حزب یا سازمان برای خود گذاشته بودند اما لزوما مدون نبودند. اینان ایمان داشتند که حزب یا سازمان شان اشتباه نمی کند و مدام به خود و اعضای جدید یادآور می شدند: تو و من شاید اشتباه کنیم ولی حزب یا سازمان خیلی بالاتر از من و تو و هزاران من و تو دیگر است. حزب یا سازمان، تجسم افکار انقلابی تاریخ است و تاریخ تردید و دودلی را نمی شناسد و استوار به طرف هدف پیش می رود.

آثار فکری شان اغلب خشک و پر از التقاطی گری های عجیب و متناقص بود. اکثر جزوه ها و کتاب های شان حول یک پرسش اساسی، چه باید کرد؟ استوار بود و این پرسشی نبود که در پاسخش دچار دستپاچگی شوند چون یک پاسخ و یک راه حل بیشتر وجود نداشت، پاسخی که هم معرفت کامل را و هم راه حل تمام مسایل را تشکیل می داد. و به ظاهر هیچ کس نگران کلنجار رفتن با این فکر نبود که امکان دارد هم پاسخ کسان دیگری با توجه به پیش فرض هایش درست باشد.

جوانان آن دوره به چنین فضایی تعلق دارند، فضایی سراسر خواری و خفت وحشتناکی که بر اثر پیروزی های حکومت در کودتای 28 مرداد و قیام خرداد 42 ایجاد شده بود. بدون شک شاه در هردوی آن ها پیروز شد اما وسایلی که برای رسیدن به پیروزی اختیار کرد به واقع وحشتناک بود. مساله بر سر استفاده از خشونت نیست، بلکه مساله این است خشونت و اختناق مداوم روندی است که مایه نوعی تباهی ذهنی می شود. به طوری که وقتی شما خشونت فراوان دارید با نوعی دگردیسی ذهنیت و فاعلیت مواجه اید و این نکته مهمی در تحلیل این دوره است. مساله تنها این نیست که خشونت چیز خوبی نیست، بلکه استفاده دائمی و مستمر از خشونت حکومت شاه بود که فاعلیت جامعه را بیش از حد ساده و بیش از حد ددمنشانه کرد به طوری که هر وقت با اعتراض یا جنبشی برمی خورید می توانید مردم را زندانی، شکنجه یا بکشید و بعد به خود بگویید: دیگر مشکلی در کار نخواهد بود.

برای کسی که در آن دوره زندگی می کرد آزادی چه معنایی دارد؟ اگر در چنین اوضاع غم انگیزی به سر می برید نخستین چیزی که در آگاهی شما تاثیر می گذارد این است که قادر به کمترین کاری هستید یا وسایل مادی در اختیار ندارید، در موقعیتی قرار دارید که نمی توانید به طور شناخته شده و در چارچوب قانون دست به عمل بزنید نوعی انزوا ایجاد می کند و همه را شبیه ماهیان سیاه کوچکی می کند که در دریای تاریک گرفتار آمده اند.

نمی توان گفت اعمال این نسل جدید نوعی طغیان بود علیه نسل قدیم چون طغیان در ذات خود گستره محدودی دارد. کاری که اینان کردند به طور مشخص تزریق آرمان هایشان به درون تجربه تاریخی بود. کوششی در جهت شکل دادن به اعمال بر طبق آرمان هایشان، و این چیزی نیست جز لبخند نسل جدید به فلسفه انقلاب و انقلابی گری، فلسفه ای که با شوق و ذوق در جستجوی اشتهار به اعمال پرآوازه، حتی به بهای جان است و در این جاست که می بینیم خون در برابر خرد و عقلانیت در این دوره جا باز می کند. همه آنچه که گفته شد برای این بود که بگوییم علی شریعتی متعلق به چنین محیطی است.

2- زندگی علی شریعتی

2-1 تولد و تحصیل در ایران: آرامش قبل طوفان

علی شریعتی فرزند محمدتقی و زهرا در 12 آذر 1312 در یک خانواده مذهبی نه چندان فقیر در روستای کوچکی به نام مزینان از توابع سبزوار متولد شد. در خانواده او زهد و تقوا زمینه قوی داشت زیرا خانواده او به آن جناحی از مومنان تعلق داشت که در برابر طغیان علیه تعالیم دینی، بر عمق و صداقت، ایمان شخصی البته با واسطه به خداوند تاکید می کرد و این ایمان و اتصال با احساسات پرشور و عمیقا باطنی و مراقبه متمرکز و مناجات در خانواده وی ترویج داده می شد.

پدر علی شریعتی، محمد تقی همانند پدرش ملاقربانعلی تحصیلات حوزوی داشت اما شغل اصلی او تدریس در مدارس غیرمذهبی بود. محمدتقی در کنار تدریس، سخنرانی هم می کرد، سخنرانی هایی که بیشتر به ایمان پرشور او در ضدیت با استعمار غرب و واکنش به جریان چپ و فعالیت های کسروی مربوط می شد. سخنرانی های او و همفکران اش سرانجام در شکل جدی اش منجر به تاسیس کانون نشر حقایق اسلامی(1326) شد(رهنما،1383: 36). محمدتقی هرچند خواستار حذف خرافات و راز زدایی از مذهب بود اما این میل باعث نشد که کلا منتقد جدی در حوزه مذهب سنتی باشد او نیز مانند بسیاری هم معتقد بود و ایمان داشت که مذهب، تنها وسیله سعادت در جامعه است و وصول خدا به شکل غیر مستقیم و با واسطه انجام می گیرد فعالیت های کانون و نظیر آن در آن زمان با استقبال خوبی در بین توده مومن جامعه رو برو شد و چون حکومت از این اشتیاق و استقبال احساس خطر نمی کرد، به راحتی شکل می گرفتند و فعالیت می کردند. به این ترتیب و به راحتی کانون ها، انجمن ها و محافلی شکل گرفت و چون در بین توده مومن جامعه خریدار داشت حالتی از رقابت را در بین شان ایجاد می کرد که با بیشتر کردن مزایده خود در مذهب به رفتار خود مشروعیت بیشتری می بخشیدند.

کودکی علی پر از کشمکش و جنجال بود. یک ماه پس از اشغال کشور توسط متفقین، او وارد مدرسه شد. در دوره ابتدایی میان همسالانش ساکت، کمرو و گوشه بود. آنچه درباره زندگی کودکی او گفته شده او به هیچ وجه علاقه ای به درس و مدرسه نداشت. دیر به مدرسه می رفت، فراموش کار بود و در درس خواندن نظم وقاعده نداشت. و این بی نظمی و بی علاقگی سیستمی به آموزش طوری در او نهادینه شده بود که تا آخر عمر با خود به همراه داشت.

پس از پایان دوره ابتدایی وارد همان دبیرستانی شد که پدرش در آن تدریس می کرد(مهر 1326) در دوران دبیرستان کمی اجتماعی تر شد و توانست در میان همشاگردی هایش رابطه برقرار کند و با شوخ طبعی در سر کلاس های درس، محبوبیت نسبی را در میان همشاگردی هایش برای خود دست و پا کند.

علی پس از پایان کلاس نهم و به توصیه پدر وارد دانشسرای تربیت معلم مقدماتی شد. دانشسرا مدرسه ای شبانه روزی بود که دولت کلیه هزینه های دانش آموز را پرداخت می کرد. وی پس از دو سال از دانشسرا فارغ التحصیل شد و از مهر همان سال( 1331ه.ش) به استخدام وزارت فرهنگ درآمد و به تدریس در دبستان مشغول شد. اما چون فقط در دانشسرا مدرک آموزگاری گرفته بود، برای تکمیل دوره دبیرستان و گرفتن دیپلم، دوباره مشغول تحصیل شد و در خرداد 1333 با معدل پایین موفق به اخذ دیپلم در رشته ادبی شد.

علی شریعتی در دوره نهضت ملی نفت به سیاست علاقه نشان داد و مانند بسیاری طرفدار مصدق شد و بعد از کودتا به دلیل فعالیت های انتقادی اش در حزب مردم ایران مدت کوتاهی دستگیر و آزاد شد (رهنما،1383: 90)

او در بین سال های 1330 تا 1334 توانست به ذهنش چارچوبی ولو ساده و ابتدایی دهد و این توانایی را پیدا کند این چارچوب ساده را بر روی کاغذ پیاده کند. او در این سال ها در کنار شعر گفتن، زندگی نامه های کوتاهی درباره سید جمال اسد آبادی، فروید و الکسیس کارل نوشت و مقالاتی از موریس مترلینگ و محمد اقبال ترجمه و در روزنامه خراسان به چاپ رساند(رهنما،1383: 105) در مجموع، فعالیت های فکری او در این دوره به علاقه او به فرهنگ و تاریخ ایران و توانایی تاریخی این کشور در مقابل استعمار غربی خلاصه می شد.

علی شریعتی در 12 آذر 1334 وارد دانشگاه جدید التاسیس ادبیات دانشگاه شد. در دوران دانشگاه از فعالیت های سیاسی فاصله گرفت و به فعالیت های ادبی و هنری و شعر روی آورد. و سه سال بعد در 24تیر 1337 با پوران شریعت رضوی ازدواج کرد و در آذر همان سال موفق به اخذ مدرک لیسانس ادبیات و حائز بورس تحصیلی در فرانسه شد.

2-2- شکوفایی فکری و مرگ: آغاز و پایان رنج

در زمان تحصیل در فرانسه همانند دوران تحصیلش در ایران موفقیت چندانی کسب نکرد. گرچه میزبان با این دانشجویان بورسیه ای رفتار سنجیده و مودبانه ای داشت اما در کل فضای فکری و فرهنگی میزبان تاثیرات شدیدی بر این این مهمانان می گذاشت. او نیز مانند بسیاری در مواجه با این دنیای جدید، دچار خواری، تنهایی و نومیدی گردید، نوعی ستایش ارزش های غربی از یک سو و نداشتن هیچ گونه همدلی با آن از سوی دیگر، معجون غریب از عشق و نفرت را برای شریعتی جوان به همراه داشت.

او مدتی بعد یعنی با باز شدن نسبی فضای سیاسی داخل کشور و فعالیت دوباره جبهه ملی و تاسیس نهضت آزادی به سیاست علاقمند شد و مدتی با نمایندگان این دو حزب در خارج از کشور همکاری کرد اما این همکاری نتوانست مدت زیادی دوام بیاورد. آنچه شریعتی در این دوره همانند بسیاری به آن علاقمند شده بود خبرهای بود که از کوبا و الجزایر می شنید.

شریعتی در پاریس شاید نتوانست مانند دیگران موفقیت چندانی نه در تحصیل و نه در فعالیت سیاسی کسب کند اما توانست به اندیشه اش بال و پر دهد، فرایندی که برای او همراه با رنجی طاقت فرسا بود، رنجی که تا آخر عمر او را رها نکرد. شریعتی پس از بازگشت به ایران با زحمت فراوان توانست استادیاردانشگاه در رشته تاریخ اسلام در دانشگاه مشهد شود. او در بهار 1345 کلاس های آتشین خود را در دانشگاه برپا کرد. موضوع محتوا و همچنین زبان و روش تدریس او باعث شد دانشجویان زیادی جذب کلاس های او شوند، کلاس هایی که در مورد هر موضوعی بحث می شد جز موضوع خود درس، در کلاس ها بدون مکث، گاهی رسمی و گاهی غیر رسمی صحبت می کرد. با دانشجویانش برخورد گرم و صمیمانه داشت و در کلاس (و چه بعدها) هیچ سوالی را بی پاسخ نمی گذاشت، کم می گفت نمی دانم.

پس از مدتی بحث های سر کلاس علی شریعتی، ضبط و به صورت مکتوب در بیرون منتشر شد و همین باعث توجه نگاه ها به اندیشه او شد و به شهرت او افزوده شد به طوری که مدام دانشگاه های مختلف برای ایراد سخنرانی از وی دعوت می کردند. شهرت روزافزون او باعث انتقاد های شدیدی از سوی نیروهای چپ مارکسیستی و کسانی که خود را نماینده مذهب سنتی می دانستند، به او شد. اما همین انتقادها کار را برای شریعتی در قبال فشار ساواک راحت ترمی کرد. ساواک فکر می کرد شریعتی در دو جبهه می جنگد برای همین راه فعالیت او را باز گذاشت.

در کل حکومت شاه با اندیشه ای که او را به چالش می کشید دشمن بود و فقط زمانی که احساس می کرد فکری، می تواند دشمنی برای رقیب اش باشد او را با قدری ترش رویی می پذیرفت و سعی می کرد به طور غیر مستقیم از آن کار بکشد. با این هدف می خواست با اندیشه به جنگ اندیشه برود اما مساله این جا بود، عناصری که در دستگاه های امنیتی اش قرار داشتند از حداقل فعالیت اندیشه ای برخوردار بودند و این عملا گاهی نه تنها نتیجه ای برایش در بر نداشت بلکه ممکن بود به اندیشه ای بال و پر دهند که می توانست دشمن اصلی حکومت محسوب شود. اشتباهی که در برخورد با علی شریعتی انجام گرفت. و از طرفی عمل سانسور حکومت هم بهتر از عملکرد در برخورد با اندیشه نبود، هرچند سانسور دشمن اصلی اندیشه و فکر است اما برخلاف دنیای امروز، سانسور دوران پهلوی، فقط سکوت را بر مردم تحمیل می کرد ولی مستقیما به اندیشمند نمی گفت به چه بیندیشند. به نویسندگان امر نمی کرد که در مخاطبان خود این فکر و انگیزه را پدید بیاورید. و این به شریعتی این امکان را می داد که با رعایت قوانین کوچک، قوانین بزرگ نادیده بگیرد

در هر صورت شهرت شریعتی باعث شد بزرگترین اتفاق زندگی او بیفتند و آن دعوت از او برای ایراد سخنرانی، در حسینه ارشاد تهران بود. تهران مرکز بروکراسی ایران و مرکز و هسته اصلی مخالفان حکومت بود. همان محیطی که شریعتی به شدت به آن نیاز داشت. او سوم آبان 1347 شریعتی اولین سخنرانی خود را در حسینیه انجام داد و برای نخستین بار خود را در مقامی می دید که آرزویش را داشت یعنی سازمان دهنده اندیشه و فکری که مدتها در ذهن و فکرش آن را ساخته بود و در این کار نهایت استفاده را کرد و توانست چکیده روشنی از آموزه های جدید اش را مطرح کند.

به مرور و همان طور که انتظار می رفت به مخاطبان شریعتی که همگی از نسل جوان بودند، در حسینه ارشاد افزوده شد و به همان نسبت هم سخنرانی هایش تند و تیزتر می شد به طوری که او را به خطیبی سرسخت و تک رو بدل کرد.

واقعه سیاهکل(2 بهمن 1349 ) زنگ خطری بود برای حکومت، شاه تازه فهمید در چه انبار باروتی را که خود مسبب آن بوده به سر می برد و با حیرت نسلی را می دید که هیچ دنبال سازش با او نیستند. شاه به تنها کاری که بلد بود روی آورد: تزریق هر چه بیشتر خشونت و ترس برای سرکوبی، دانشگاه ها تحت نظر شدید قرار گرفتند، بازداشت های وسیعی اعمال شد و در این بین علی شریعتی هم از اثرات آن در امان نماند به طوری که مانع حضور او در دانشگاه مشهد شدند و او را به دفتر دانشگاه مشهد در وزارت علوم تهران منتقل کردند تا بدین وسیله او را از نزدیک تحت نظارت قرار دهند اما چیزی که ساواک نمی دانست خطر حضور او در دانشگاه مشهد نبود بلکه حضور او در حسینه ارشاد بود. حسینه ارشاد مدت ها به خانه امنی برای نسل جوان انقلابی بدل شده بود که با جان و دل به آموزهای شریعتی گوش می دادند.

زمانی که ساواک فهمید حسینه ارشاد نیز خطرناک است که بسیار دیر شده بود. و وقتی فهمید بلافاصله آن را تعطیل کرد. به این ترتیب حسینه ارشاد در آبان 1351 تعطیل گردید و شریعتی به صورت نیمه مخفیانه زندگی کرد هرچند خود ساواک هم تمایل چندانی برای بازداشت او نداشت چون مدرکی را که او را به حزب و سازمان این جوانان انقلابی ربط دهد نیافته بود و اطمینان خاطر داشت شریعتی به عنوان یک فرد منزوی و تنها، هیچ خطری ندارد. این در حالی بود که شریعتی بدون اینکه خود بداند ماموریت خود را انجام داده بود و افکارش به طور وسیع و عجیبی در بین نسل جدید در حال گسترش بود. او هر آنچه که باید بگوید را گفته بود. و فقط انتشار ناگهانی و اتفاقی یکی از نامه های شریعتی به پسرش که در آن از عبارات تحریک آمیزی چون بیداری و رهایی خلق استفاده شده بود باعث دستگیری او شد و به مدت 18 ماه او را زندانی کردند. در نوروز 1354 از زندان آزاد شد.

او پس از آزادی زندگی عادی اش را از سر گرفت و تنها فعالیت اش در دوره بعد از آزادی چاپ مقالاتی در روزنامه دولتی کیهان بود که باعث بدگمانی های شدید از سوی مخالفین حکومت به او شد. شریعتی با وجود برگزیدن زندگی عادی همچنان تحت مراقبت بود، از یک طرف خانه نشینی اجباری او را افسرده و از طرف دیگر کمک های مالی دوستان، غرورش را جریحه دار کرده بود. زندگی بدون نوشتن، حرف زدن، درس دادن، فکر کردن برای او به کابوسی بدل شده بود به طوری به این نتیجه رسید ماندنش در ایران ثمری ندارد وبه همین خاطر درصدد بود با عوامل حسینه ارشاد، در پاریس، ارشاد جدیدی را تاسیس کند.

سرانجام علی شریعتی توانست در 26 اردیبهشت 1356 با نام مستعار علی مزینانی از کشور خارج شود. به لندن رفت و منتظر ماند تا خانواده اش به او ملحق شوند اما ساواک که از خروج او آگاه شده بود، مانع خروج همسرش شد تا بدین وسیله او را وادار به بازگشت کند و این شوک بسیار شدیدی برای شریعتی بود. او که مدت ها بود رنج فراوان و استعمال زیاد سیگار جسم او را فرسوده کرده بود، این شوک باعث سکته قلبی و مرگ او در 29 خرداد 1356 شد.

آنچه درباره علی شریعتی می توان گفت: او هیچ گاه در برابر حکومت نه می خواست امتیاز بدهد و نه می خواست امتیاز بگیرد، او سعی نکرد وارد هیچ نوع ائتلاف سیاسی به طور جدی شود. تمامی شهادت های به جا مانده از خاطرات دوستان و اطرافیان اش از دلنشینی شخصیت او و طنز گزنده اش می گویند، او چنان خوش دل و مهربان بود که محبتش به دیگران و بی اعتنایی اش به وجود خود و رنج های نگاهش، در لبخندی باهم کنار می آمدند. همان قدر که تشنه دانستن بود همان قدر هم از آشکار شدن نادانسته هایش نفرت داشت. ایمانی داشت بی حد و مرز، بی چون و چرا که به همه پرسش ها و نادانسته هایش خاتمه می داد. او بیش از هر متفکری در آن دوره غرق در رویا بود، فکرش مدام، بی لحظه ای استراحت در جنب و جوش بود، ظرفیتی بی اندازه برای رنج کشیدن داشت. رنجی که فقط مرگ می توانست پایان آن باشد.

کتابشناسی

1- شریعتی، علی، با مخاطب های آشنا، مجموعه آثار 1، اردیبهشت 1337.

2- شریعتی، علی، چهار زندان انسان، مجموعه آثار1345،25.

3- شریعتی، علی، کویر، مشهد: بی جا، 9 اسفند 1348.

4- شریعتی، علی، مکاتب تاریخ و روش تحقیق آن، بی جا، 1348.

5- شریعتی، علی، امت و امامت، بی جا، 1348.

6- شریعتی، علی، نیازهای انسان امروز، مجموعه آثار25، 1350.

7- شریعتی، علی، تشیع علوی و تشیع صفوی، مجموعه آثار 9، بی جا،1350.

8- شریعتی، علی، فاطمه، فاطمه است، بی جا، 1350.

9- شریعتی، علی، بازگشت به خویشتن، تهران: پرتو، 15 فروردین 1350.

10- شریعتی، علی، تشیع علوی و تشیع صفوی، بی جا،1350.

11- شریعتی، علی، فلسفه تاریخ، بی جا، 15 اردیبهشت 1351.

12- شریعتی، علی، خودآگاهی و استحمار، مجموعه آثار20، مهر 1351.

13- شریعتی، علی، پیام امید به روشنفکر مسئول، بی جا، 15 آبان 1351.

14- شریعتی، علی، خودسازی انقلابی، مجموعه آثار1355، 2.

15 - رهنما، علی،(1383)، مسلمانی در جستجوی ناکجاآباد، ترجمه کیومرث قرقلو،تهران: گام نو، چاپ سوم.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان