انسان، رزمنده، شهید: روایتی از حیات شهید حسن باقری

آسمان عبوس بهمن ماه بیابان شمال خوزستان گویی بغض فروخورده را در دل کبود ابرهایش به بند کشیده. در دل جاده خاکی، تویوتا لندکروز استیشن، پر گاز و چابک پیش می آید

انسان، رزمنده، شهید: روایتی از حیات شهید حسن باقری

شنبه، نهم بهمن 1361، محور عملیاتی چنانه-فکه

آسمان عبوس بهمن ماه بیابان شمال خوزستان گویی بغض فروخورده را در دل کبود ابرهایش به بند کشیده. در دل جاده خاکی، تویوتا لندکروز استیشن، پر گاز و چابک پیش می آید. وجب به وجب جاده، نشانی از انفجار گلوله توپ یا کاتیوشایی را بر سینه خود به یادگار دارد. تویوتا هنوز چاله ای را رد نکرد، داخل چاله بعدی می افتد و هر بار، صدای آه و آخ و خنده سرنشینان که سرهایشان به سقف ماشین کوبیده شده، با این جور هوارها بلند می شود: «بپا حسن! ... فرمون رو بشکن به چپ... بکش به راست.. ای داد! چاله رو بپا.. آخ!»

جوان لاغراندام و ریزنقش نشسته در پشت رل. دو دستی و قرص، فرمان را چسبیده و هراز چندگاهی همان طور که شش دانگ حواسش به پیچ و خم جاده و چاله چوله های بی شمار آن معطوف است، لبخندی محور را چاشنی نگاه شوخ چشمان بازیگوشش کرده و می گوید: «هی می گن بپا!... جاده که نیست، جیگر زلیخاست.»

چاله ای را با مهارت رد می کند و رو به جوان نشسته در کنار دستش ادامه می دهد: بفرما آقا مجید! دیدی ردش کردم؟خیالتون به این دوغیهاست؟!

دفعتا مجید فریاد می زند: چاله رو بپا! تا حسن به خودش بیاید، طایرهای جلویی به شدت داخل چاله ای دیگر می افتند و از نو، هوار همه سرنشینان به هوا بلند می شود.

بسم اللّه الرحمن الرحیم. غلامحسین افشردی هستم. اسمم رو گذاشتند غلامحسین، که البته این وجه تسمیه خیلی حکایتها داره آقاجون! از اون جایی که اولیاء حق فرمودن تعجیل در کار خیر برازنده مؤمنه، بنده از اول مسیر زندگی ام، اهل این جور تعجیلات ممدوح بودم. راه اومدن به این عالم رو هم، عوض همه بندگان خدا به جای 9 ماه، شش ماهه میون بر زدم. روی همین حساب هم بود که وقتی روز 26 اسفند سال 1334 به دنیا آمدن هیچکی امیدی به موندنم نداشت. بس که ضعیف و نحیف بودم. طوری که تا بیست روز منو توی پنبه پیچیده بودن. آخرش منو نذر آقا ابی عبد اللّه(ع) کردن، بلکه توی این دنیا موندگار بشم. بابام می گفت: اسمت رو گذاشتم غلامحسین. تا غلام آقات امام حسین(ع) باشی، بعد هم که دو سالت شد، با مادرت بردمت به پابوس ابی عبد اللّه (ع).

جان کلام، مسقط الرأس بنده، میدون ارک تهران بوده. توی خونه همه صدام می زنن «غلام». تا شش سالگی ارک می نسستیم و بعدش محلۀ پامنار، از شش سالگی به بعد هم اثاث کشیدیم اومدیم محلۀ فعلی مون، یعنی میدان خراسان، سالهای دبستان رو رفتم«مدرسه مترجم الدوله»، تو خیابون غیائی، از سال 1340 تا 45.

بعدش هم دوره متوسطه روی توی«دبیرستان مروی» گذروندم. شکر خدا از بچگی هیئتی بودم، هم تو هیئت«مسجد صدریه» هم توی «هیئت نوباوگان مهدیه» که محلش«مسجد مهدیه» در چهار راه مولوی بود. بیرون و علم و کتل می زدم، به عزاداری آقام ابی عبد اللّه(ع) چایی و شربت می دادم و صد البته به عشق اختصاصی ام -سینه زنی دو ضرب و سه ضرب واسه امام حسین(ع) -می رسیدم، از کلاس نهم دبیرستان به سرم زد بایستی فکری به حال خودم بکنم که توی منجلاب فضای جامعه شاهنشاهی، هیاء هدر نشم. این شد که توی مسجد محل، با چند تا از بر و بچه ها، یه کتابخونه جمع و جور درست کردیم، بعد هم محفلی درست شد و نشستیم به یادگیری قرآن و احادیث معصومین(ع) و صرف و نحو زبان عربی. بالاخره سال 54 بود که دیپلم ریاضی خودمو گرفتم و همون سال رفتم کنکور شرکت کردم. هم تو رشته ای دامپروری دانشگاه ارومیه قبول شدم، هم، توی رشته حقوق دانشگاه علوم قضایی قم. خودش خوش کردم دامپروری بخوانم. این شد که مهر سال 54 رفتم ارومیه. یک سال و نیم با دانشگاه و اوضاع ناجورش کلنجار رفتم. با چندتایی از هم کلاسیها، دور هم جمع شدیم، یک سری کلاسهای ابتکاری در زمینه آشنایی با اصول عقاید و معارف اسلامی ترتیب دادیم. متون مرجع هم بیشتر کتابهایی بودند مثل«المعجم»، «یاقوت حموی»، «مفردات»، «راغب» و«قاموس قرآن». دلم واسه بچه های دانشگاه خیلی می سوخت. جو کثیف محیط، همه شون رو به سمت لاابالیگری و بی بند و باری سوق می داد. سعی کردم با برخورد مثبت و ارشادی جلو هدر رفتنشون رو بگیرم. چو توی کلاسها، چه توی مسجد دانشکده جمعشون کردیم. واسه شون از علی(ع) گفتیم و فاطمه (س)، از حسن(ع) و حسین(ع) و زینب(س)، از نهج البلاغه و صحیفه سجادیه. شکر خدا بی تأثیر نبود، منتها حضرات روسای دانشکده تا تونستند چوب لای چرخ کارمون گذاشتن، چندین نوبت تذکر، اخطار شفاهی و کتبی نصیبم شد. می گفتند: عیسی به دین خود، موسی به دین خود، به شما چه مربوط توی امور تربیتی دانشگاه فضولی می کنی؟دخالت در این جور مسائل به تو مربوط نیست؟

ما هم انگار نه انگار، هر دفعه توبیخ آقایون رو گذاشتیم در کوزه رفتیم به کارمون ادامه دادیم، اوایل، حضرات از نمراتم کسر کردند. بعد هم طی سه ترم، بهم برچسب«بی نظم»، «اخلالگر» و«ناراحت» زدند و دست آخر هم بهمن سال 56 حکم اخراج رو زدند روی پرونده ام و اونو گذاشتند زیر بغلم و گفتند: حضرت مصلح کل، خیر پیش!

یادش به خیر، بابام خیلی از این بابت دلخور شد. برگشت بهم گفت: پسر آخه معلومه چی کار می کنی؟یک سال و نیم عمرت رو بی خود و بی جهت تلف کردی که چی بشه؟دیدن هر چی نباشه پدرمه، بایستی یک جوری قانعش کنم. این شد که گفتم: آقاجون، من اگه به دانشکده رفتم واسه مدرکش که نبوده، رفتم تا بتونم خودمو رشد بدم، و اگه خدا بخواهد چند تا جوون مثل خودمو بیارم توی گود زندگی انسانی. حالا هم خیالی نیست، به وظیفه ام عمل کردم و شکر خدا چندتایی از دخترا و پسرای دانشکده مون، راهی رو که شروع کردم، دارن ادامه می دن. اوایل اسفند 56 بود که رفتم خودمو معرفی کردم به نظام وظیفه. چهار ماه دوره آموزشی رو توی«پادگان جلدیان» نقده گذروندم، بعدش هم اعزام شدم به«پادگان ایلام». اونجا هم عین دوره دانشکده، یه محفل مطالعاتی از هم قطارهام درست کردیم. یادمه روزهایی که سرهنگ فرمانده پادگان به صبحگاه نمی اومد، دم سر گروهبانمون رو می دیدم، سربازا رو جمع می کردیم کنار زمین صبحگاه، واسه شون صحبت می کردم. طفلکیها حتی مسائل اولیه شرعی و آداب نماز رو هم بلد نبودن. این شد که تمام وقت آزادم رو گذاشتم واسه کار کردن روی سربازها داداشم از تهران برام یه سری کتابهای معارف اسلامی می فرستاد که اونا رو بین بچه های پادگان پخش می کردم. بعد دیدم باید سطح خودم رو هم بالا ببرم. این شد که اوقات مرخصی شهری رو می رفتم سروقت علمای ایلام، خصوصا حاج آقا «حیدری» که بعد از انقلاب امامت جمعه ایلام رو به عهده گرفتند. با ایشون رفت و آمد داشتیم، علاوه بر کسب فیض در امور معنوی و اخلاقی، بنده مسائل پادگان و اوضاع هنگ رو به ایشون اطلاع می دادم. دست آخر از طرف رکن 2 پیچیدند به پر و پای ما. من رو از محیط ایزوله کردند و واسه اینکه مدام بین سربازها نباشم، گفتند: از امروز به بعد یه جیب تحویل می گیری و می شی راننده فلان افسر. مدام بایست باهاش این ور، اون ور بری!  

زمستان 56 دوران اوج گیری انقلاب بود. اول که کشتار 17 دی قم رو داشتیم، بعد هم به خاک و خون کشیدن تظاران مردم تبریز در 26 بهمن توسط رژیم اتفاق افتاد. هنوز خودمو پیدا نکرده بودم، وقتی روز 17 شهریور 57، مردم رو توی میدون ژاله سابق تهران به گلوله بستند، دیگه دیدم جای من توی پادگان نیست. بعد از اینکه فرمان امام اومد که سربازها از پادگانها فرار کنند و در خدمت طاغوت نمونند، تصمیم خودمو گرفتم. برگشتم تهران و به اهل خونه گفتم: هر چی می خواد بشه، بذارین بشه، چون امام گفته، من یکی دیگه به پادگان برنمی گردم. از اون روز به بعد هم افتادیم تو خط تظاهرات و پخش اعلامیه و این جور مسائل. شب و روزم، بیرون خون بودم. وقتی قرار شد امام به ایران برگرده، با چند تا از بر و بچه ها رفتیم کمیته استقبال مردمی از حضرت امام و گفتیم: «سرباز فراری هستیم، اگه اجازه بدین محافظت آقارو حاضرین به عهده بگریم». قبول مون کردند. امام که آمد، ما هم شدیم محافظش. روزهای 21 و 22 بهمن هم در تسخیر مقرهای نظامی رژیم از قبیل تسیلحات، پادگان نیروی هوایی و کلانتری 14 که نزدیک خونه مون بود. شرکت کردم. یادم هست کار تصرف پادگان باغ شاه سابق توسط مردم تموم شده بود که دیدیم سه، چهار نفر که به صورتشون نقاب زده بودند و تفنگهای روسی کلاشینکوف، داشتند، دارند روی در و دیوار پادگان با اسپری می نویسند: چریکهای فدایی خلق این پادگان را آزاد کردند. خیلی بهم برخورد. مرده خورهای بد کمونیست، تا وقتی بزن بزن بین مردم و مأمورای رژیم بود، چپیده بودند توی هفت تا سوراخ، بعد که آبها از آسیاب افتاد، داشتند لاف می زدند که من آنم که رستم پهلوان!

هیچی دیگه، به رگ غیرتم برخورد و رفتم همون جا باهاشون دهن به دهن شدم. کار بالا گرفت، زدیم و خوردیم. اینم داستان پیروزی انقلاب!... تا چهار ماه بعد، عضو کمیته مردمی دفاع از انقلاب اسلامی بودم. خرداد سال 58 بود که باخبر شدم یه روزنامه طرفدار انقلاب می خواهد شروع به فعالیت بکنه و در مقابل دویست و سی، چهل نشریه ضد انقلابی، بشه تریبون حزب اللّه. رفتم خودمو معرفی کردم به روزنامه جمهوری اسلامی، شدم خبرنگار آماتور! . البته از عید 58 خودم رو با مطالعه کتابهایی در زمینه حقوق جزایی و روانشناسی برای شرکت در کنکور هم آماده کردم تازه فهمیده بودم باید چی بخونم. برای تحصیل در رشته حقوق بایستی دیپلم علوم انسانی می داشتم، درحالی که دیپلم من ریاضی بود. این شد که توی امتحان متفرقه دیپلم ادبی شرکت کردم و گرفتمش، همون سال کنکور رفتم، با نمره بالایی قبول شدم و اسمم به عنوان نفر صد و چهارم قبول شدگان رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران اعلام شد. اوایل تابستان 58، دعوت نامه ای از طرف «جنبش امل» رو هم بهم دادن تا به عنوان خبرنگار روزنامه برای تهیه گزارش از وضعیت مقاومت ضد صهیونیستی و شیعیان لبنان، برم ببروت، رفتم و 15 شبانه روز این سفر طول کشید. هم لبنان رفتم و هم به اردن حاصل سفر، شد یک گزارش تحلیلی مفصل درباره وضعیت نابه سامان شیعیان لبنانی و آوارگان فلسطینی در اردوگاههای لبنان و اردن.

پاییز 58 که دانشگاهها بازگشایی شدند، برگشتم، سر درس و تحصیل. دانشگاه تهران هم وضع خیلی ناجوری داشت. نزدیک به 130 گروه و گروهک ضد انقلابی پاتوقشون شده بود، این دانشگاه. بساطی داشتیم با اونا! خلاصه، عید سال 59 بود که تصمیم گرفتم برم سپاه. مراحل عضویتم که تموم شد، گفتند: بیا واحد اطلاعات، بهت نیاز داریم. گفتیم چشم و رفتیم مشغول به کار شدیم. از همون روزها ناچار شدم همه جا با اسم مستعاری که برای تعیین کردند فعالیت کنم. غلامحسین افشردی تبدیل شد به«حسن باقری». اسمی که تا به امروز هم بیشتر از اسم و عنوان واقعی ام، منو بهش می شناسند. 31 شهریور بود که جنگ با تهاجم ارتش صدام به کشورم شروع شد. فردای اون روز به اتفاق تعدادی از بچه های سپاه تهران رفتیم اهواز، «پادگان گلف» رو کردیم مقر خودمون و اسمش رو گذاشتیم «پایگاه منتظران شهادت». از طرف سپاه ستادی عملیات جنوب». تصمیم گرفتم برای این ستاد یک واحد اطلاعاتی درست کنم. آخر جنگیدن بدون شناخت دشمن و عوارض زمین میدان نبرد که نشد کار!  یک سری از بچه هارو آموزش دادم و سه ماه بعد، در تمامی محورهای مطنقه جنوب، از آبادان گرفته تا دزفول واحدهای اطلاعات -عملیات سپاه مستقر شدند و شروع به فعالیت کردند. دیگه شبانه روز ما شد وقف شناسایی موقعیت واحدهای سپاه 3 دشمن در خوزستان، جمع آوری نقشه های موجود در اداره جغرافیایی ارتش، ژاندارمری، سپاه، پیاده کردن آخرین وضعیت تک به تک مناطق عملیاتی روی این نقشه ها و تکثیرشون بین واحدهای عملیاتی جنوب.

چند نوبت هم با«بنی صدر» -که اون روزها علاوه بر ریاست جمهوری، جانشینی فرمانده کل قوا رو هم در اختیار داشت-برخورد داشتم. خیلی ادعاش می شد که از مسائل نظامی سررشته داره، ولی خداوکیلی چیزی که بارش نبود، دانش جنگ بود. در عوض توی جلسات اتاق جنگ بچه سپاهیها رو متهم می کرد که: «شماها علم جنگ ندارین، اصلا نظامی نیستین، ساکت شید، حرف نزنین.»

خیلی این برخوردهاش برای سنگین بود. حالا چون پای حیثیت نظامی بچه سپاهیها به میون اومد اگه تعریف از خود نباشه. ناچارم یه خاطره بگم: اواخر مهر 59 که خرمشهر داشت سقوط می کرد جلسه فرماندهان سپاه و ارتش با حضور بنی صدر در اهواز برگزار شد. نوبت بچه های سپاه رسید که بیان گزارش بدن، دوستان گفتند: «حسن، خودت باید جور ما را بکشی.» پا شدم کالکهایی رو که کشیده بودم گذاشتم روی میز، به تفصیل شروع کردم به تشریح موقعیت خودی و دشمن. خیلی سؤالای بی پایه و اساس ازم پرسیدن. با حوصله و متانت، دقیق جواب دادم. دست آخر، شنیدم یکی از فرمانده های ارتشی پشت سرم یواشکی داره به بغل دستی اش می گه: «اللّه اکبر! جوری از وضعیت واحدهای عراقی حرف می زنه که هر کی ندونه خیال می کنه خودش لابد از نیروهای دشمنه که این طور از همه چی باخبره!» حرفهام که تموم شد، همه ساکت بودند. دست آخر دیدم همه به هم نگاه می کنند و هیشگی حرف نمی زنه. یه دفعه ای بنی صدر گفت: «آفرین! گزارشتون جای حرف نداشت!» آفرین شنیدن از بنی صدر گفت: «آفرین! گزارشتون جای حرف نداشت!» آفرین شنیدن از بنی صدر برام لطفی نداشت. ولی اینکه دشمن خونی سپاه، به یه بچه سپاهی متهم به بی سوادی نظامی دست مریزاد بگه، چرا. رفقای خوبی هم توی فرمانده های ارتش پیدا کردم، از جمله عزیزمون جناب سرهنگ حسین حسنی سعدی که مقدر بود بعد از دربه در شدن بنی صدر، با همدیگه اولین قرارگاه عملیاتی مشترک سپاه و ارتش رو تشکیل بدیم. همین طور هم توی سپاه جنوب، دوستانی یک دل و باصفا مثل آقا رحیم صفوی، غلام علی رشید، عزیز جعفری، مهدی زین الدین، فتح اللّه جعفری، علیرضا عندلیب و.. خیلیهای دیگر.

از دی ماه سال 59 حکم معاونت اطلاعات ستاد عملیات جنوب سپاه رو دادند دستم. با همین مسؤلیت در شکست محاصره سوسنگرد شرکت کردم. فرماندهی عملیات امام مهدی(عج)، فتح ارتفاعات اللّه اکبر و دهلاویه و توفیق خدمت در جبهه دارخوین و اداره اولین خط دفاعی منظم سپاه معروف به «خط شیر» در جبهه دارخوین... خوب دیگه همه جنگیدند، ما (به تصویر صفحه مراجعه شود) هم نوکری شون رو کردیم و شدیم خادم بسیجیها.

از بهار سال شصت به این نتیجه رسیدم که تا وقتی همین طور بدون هدف و با استراتژی غلط داریم با عراقیها سر و کله می زنیم، آرزوی آزادسازی مناطق اشغالی فقط به رویاست، این شد که صراحتا اعلام کردم: «این جور جنگیدن به درد نمی خوره، اگه می خوایم در جنگ به جایی برسیم، بایستی استراتژی جنگ مون عوض بشه. اگه دفاع مون مردمیه، لازمش سازماندهی و به کارگیری نیروی مردمیه، اونم نه در حد چند تا گروه پارتیزانی متفرقه و بی سازمان در غرب و جنوب، بلکه در قالبهای منظم گردان، تیپ و لشکر».

بگذریم که خیلیها فکر می کردند، آدم بلندپروازی هستم و این جور حرفها در حکم خیال بافیهای یه جوون خامه! البته خیلی زود دوستان به حرف ما رسیدند. بعد از عملیات«خمینی، روح خدا-فرمانده کل قوا» در اواخر 1360 مسؤلیت طرح ریزی، سازماندهی و گردآوری اطلاعات از وضعیت دشمن در جبهه رو به عهده گرفتم. سه ماه کار شبانه روزی شناسایی اطلاعاتی، طرح ریزی و سازماندهی صرف شد تا در مهر 60 رفتیم برای شکستن محاصره شهر آبادان در عملیات ثامن الائمه(ع) بعد که سری طرحهای عملیاتی سپاه و ارتش با عنوان«طرحهای کربلا» آماده شد.

فلش حرکت بعدی مون رو معطوف کردیم، به سمت بستان به جایی که در حکم نقطه ثقل حضور ارتش عراق در مناطق اشتغالی جنوب به حساب می اومد. در صورت بازپس گرفتن «بستان» ؛ هم ارتباط واحدهای دشمن در شمال و جنوب مناطق اشغالی خوزستان قطع می شد و هم زمینه برای حرکت بعدی مون فراهم می شد. رفتیم پای کار اجرایی کردن «طرح عملیاتی کربلا-ک» که بعدها به اسم«طریق القدس» معروف شد. برای اولین بار قرارگاه مشترک عملیاتی سپاه و ارتش تشکیل شد و به حکم فرماندهی کل(وقت) سپاه، معاونت فرماندهی عملیاتی این قرارگاه رو گذاشتند، به گرده بنده.

نشستیم سازمان رزم سپاه رو گسترش دادیم. با توپ و تفنگهای غنیمتی از جبهه آبادان، چهار تا گردان عمل کننده خودمون رو تجدید ساختار کردیم و شدند 4 تیپ و رفتیم برای حمله بستان. مرحله دوم طریق القدس شب توی بیابون، تصادف شدیدی کردم و نیکه بیهوش بردنم بیمارستان. داداشم محمد حسین می گفت: «توی بیمارستان، درحالی که اصلا معلوم نبود زنده می مونی یا نه، هی می گفتی کار پل سابله به کجا کشید؟» یک ماه بهم دستور استراحت مطلق پزشکی دادند، اما یک هفته بیشتر روی تخت بیمارستان دوام نیاوردم و برگشتم خط. بعد هم که پاتک عراق به چزابه شروع شد، سیزده شبانه روز هدایت عملیات نیروهای پدافندی رو به عهده داشتم. نه خواب داشتیم نه خوراک.

گذشت تا رسیدیم به دورخیز برای آزادسازی شمال خوزستان و اجرایی کردن«طرح عملیاتی کربلا-دو» که معروف شد به حمله«فتح المبین». چهار قرارگاه عملیاتی مشترک برای حمله فتح در نظر گرفتند. مسؤلیت «قرارگاه عملیاتی نصر» رو سپردند به من و برادر عزیزم جناب سرهنگ حسنی سعدی. جناح شمالی منطقه عملیات، حساس ترین محور محسوب می شد که قرارگاه ما با استمداد دو تیپ ساده(تیپ 27 محمد رسول اللّه(ص) به فرماندهی حاج احمد متوسلیان و تیپ 7 ولی عصر(عج) سپاه دزفول به فرماندهی برادر کوسه چی) و لشکر 21 پیاده حمزه سید الشهداء از ارتش کار در اونجا رو به عهده گرفتند. در مرحله اول بچه های حاج احمد و تیپ 2 لشکر 21 حمزه غوغا کردند و زدند به توپخانه سپاه چهارم عراق. در مرحله دوم هم تصرف ارتفاعات رادار(معروف به ابوصلیبی خات) رو که بچه های قرارگاه فجر نتونسته بودن بگیرند، گذاشتم به عهده حاج احمد که این دفعه هم حاجی مارو روسفید کرد.

دست آخر هم همین بچه های قرارگاه ما-مشخصا گردان حبیب از تیپ 27-بودند که قرارگاه مقدم سپاه چهارم عراق در«برقازه» رو فتح کردند و چیزی نموده بود که خود صدام رو هم به اسارت بگیرند. بعد هم رفتیم برای اجرای«طرح عملیاتی کربلا-سه» با هدف آزادسازی جنوب خوزستان و خرمشهر مظلوم. توی جلسات«قرارگاه مرکزی کربلا» عده ای نظرشون این بود که بهتره بعدا از عبور از کارون، مستقیم نیروها وارد خرمشهر بشن. منتها من چون دیدم علاوه بر سه لشکر عراق در بیرون از شهر حدود 17 گردان نیروی پیاده عراقی در داخل خرمشهر موضع گرفته اند. طرح ابتکاری خودم رو مطرح کردم و گفتم: «لزومی نداره که ما مستقیما وارد شهر بشیم، بلکه با توجه به حجم زیاد نیروهای عراقی در داخل خرمشهر، بایستی دشمن رو دور بزنیم و عقبه اش در محور مواصلاتی شلمچه-تنومه رو ببندیم، تا شهر خود به خود سقوط کنه. شکر خدا عملیات در چهار مرحله انجام شد و دست آخر هم براساس همین نظریه موفق شدیم دشمن رو در خرمشهر به تله بندازیم.

بچه های تیپ 27 محمد رسول اللّه(ص) و تیپ 2 لشکر 21 حمزه راه فرار واحدهای سپاه سوم ارتش عراق به سمت شرق بصره رو بستند و سرانجام روز سوم خرداد 61، خدا خرمشهررو آزاد کرد. بعد از اینکه مشخص شد قدرتهای شرقی و غربی حامی صدام و شورای امنیت سازمان ملل حاضر نیستند خواسته های ملت ما را برای خاتمه دادن به جنگ رو قبول کنند، در تیرماه 1361 رفتیم دنبال تعقیب متجاوز در خاک عراق، با اجرایی کردن «طرح عملیاتی کربلا-چهار» که معروف شد به نبرد رمضان. عملیاتی که هرچند منجر به تسخیر«بصره نشد، ولی میزان انهدام ماشین جنگی دشمن در اون بی سابقه بود. ظرف هفده شبانه روز طی پنج مرحله این عملیات، از 22 تیر تا 8 مرداد 1361، برادرهای رزمنده ما حدود 1092 دستگاه تانک و زره پوش از ارتش متجاوز صدام رو منهدم کردند و به همین خاطر رمضان به«عملیات شکار تانک» معروف شد. اواخر تابستان 61 که مرکز فرمانده مشترک ارتش و سپاه به قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) منتقل شد، به دستور فرماندهی کل (وقت) سپاه، حکم فرماندهی قرارگاه کربلا و جانشینی فرماندهی کل در قرارگاههای عملیاتی جنوب را به اسم بنده زدند.

در شرایطی که«حاج همت» و«سرهنگ عبادت» برای اداره عملیات مسلم بن عقیل(ع) در مهر 1361 به جبهه«سومار-مندلی» رفته بودند، ما هم در جنوب روی طرحی کار کردیم تا بخشی از ارتفاعات اشغالی کشورمان در منطقه جبل«حمرین» رو از اشغال دشمن آزاد کنیم. بحمد اللّه عملیات موفقی بود به اسم«عملیات محرم». بعد از اینکه بنا شد سازمان رزم سپاه گسترش بیشتری پیدا کنه. تیپهای سپاه به حد لشکر ارتقاء پیدا کردند، و سه سپاه رزمی به نامهای سپاه 3، سپاه 7 و سپاه 11 تشکیل شد و برای هدایت این سپاههای سه گانه، اومدیم و یگان زمینی یا همون «نیروی زمینی سپاه» رو تشکیل دادیم و خودمون رو برای شروع یک حمله بسیار عظیم در جبهه فکه برای دهه فجر سال 61 آماده کردیم. این بار، مسئولیت جانشینی نیروی زمینی سپاه رو به بنده محول کردند. راستی داشت یادم می رفت! اوایل سال 61 بود که خدا توفیق داد و ازدواج کردم. خدا تفضل کرد و دختری به ما داد که به عشق آقا امام زمان(عج)، اسم مادر حضرت را برایش انتخاب کردیم و شد نرگس خانوم. در بحث خط و خطوط سیاسی هم بنده تا حالا بارها مورد سؤال قرار گرفتم. هی از من پرسیدن فلانی، شما توی کدوم خط و خطوط هستی؟من هم گفته ام: آقا جون، ما توی خط ثواب هستیم! ....

حرف آخرم هم اینه که: «قدر این بسیجیهارو بدونید، دفاع از این مملکت رو همین نیروی بسیجیه که به دوش گرفته، اگه در روزگار امام صادق(ع) اهل بیت یک نفر شیعه از جون گذشته مثل«هارون مکی» داشتند که با یک اشاره مولا توی تنور آتش می رفت، در روزگار ما، هزاران هزار امثال«هارون مکی» به عنوان«بسیجی» توی کشورمون داریم که با یک اشاره امام خودشونو می زنن به دریای آتیش دشمن. خداوکیلی این بسیجیها پدیده جدید خلقتند.

*داخلی سنگر داشتند دوربین می کشیدند روی مواضع دشمن و دیده هایشان را با مندرجات نقشه تطبیق می دادند. «حسن» از پشت چشمی دوربین خرگوشی حسابی محو سیاست منطقه بود و هر از چند یک بار، چیزهایی خطاب به«مجید بقایی» می گفت و مجید با دقت نقشه را می کاوید. محمد تقی رضوانی؛ راوی دفتر سیاسی هم به همراه یکی دو نفر دیگر، نشسته بودند دور نقشه، «حسن» سر به عقب چرخاند. نگاهی به چهره دوستانش کرد. مجید بقایی متوجه سنگینی نگاهش شد، رو کردبه حسن و گفت: «ساکت شدی؟» حسن در سکوت لبخند زد. یکی از حضار گفت: «حسن، آخه اینم شد کار؟این همه نیروی شناسایی توی یگانها هستند، عوض اینکه با سایر فرمانده های سپاه می رفتی دستبوسی امام، اومدی خط مقدم شناسایی؟»

حسن گفت: «می رفتم به امام می گفتم جنگ چی شد؟چی به امام می گفتم؟می گفتم چه کار کردیم؟دشمن بعثی هنوز در خاک ماست، بعد توقع داشتی برم به امام چی بگم؟وقتی به دستبوس«آقا» می روم که حرفی واسه گفتن داشته باشم.

دفعتا غرش مهیب و تکان دهنده ای، سنگر دیده بانی را درهم کوبید. همه چیز به هم ریخت و ابری از دود غلیظ باروت و گرد و خاک همه جا را پر کرد. عده ای خودشان را به سنگر رساندند. بالای سر«بقایی» رفتند. درجا شهید شده بود. همین طور«محمد تقی رضوانی» دو سه نفری هم ترکش خورده بودند. ناگهان «حسن» را دیدند که از جا بلند شد و نشست دستی به صورتش کشید و اندیشناک زیر لب گفت: یا حسین(ع) ! اجساد فرماندهان شهید و حسن را داخل ماشین گذاشتند تا دو ساعت بعد نجوای ضعیف حسن شنیده می شد: یا حسین(ع)... یا حسین(ع). بعد از عبور از آخرین پیچ جاده و رسیدن به نزدیکی پل کرخه، صدای«حسن» قطع شد. راننده محکم روی ترمز کوبید و به عقب سر چرخاند. چشمان حسن، سردبیر محترم مجله سوره سلام علیکم و خدا قوّت

حضوری خدمت سرکار عرض شد که صلاح دنیا و آخرت حضرت عالی، اجتناب از سلام و علیک خشک و خالی با آدمی چون من است، تا چه رسد به چاپ زدن خزعبلاتی که بر تارکشان نام صاحب این قلم مندرج شده باشد، آن هم در مجله ای که اسمش«سوره» است و... بگذارم و بگذرم.

به گوش عبرت نشنیدی حرفهای بنده را و مثل همۀ هم ولایتیهای خراسانی بنا را گذاشتی بر کلّه شقی و گفتی: تو مطلب را برسان، باقی قال مقال را بگذار به عهدۀ من.

این چند خط را نوشتم که حجّت را اگرنه به سردبیر ماجراجوی سوره، دست کم به خودم تمام کرده باشم. دیگر اینکه چنانکه افتد و داتی، همه ساله دهم اردیبهشت تا سوّم خرداد، سالگرد حماسۀ شگفت نبرد الی بین المقدس است. مصافی عظیم و شکوهمند که رسانه های شلختۀ این دیار، فقط به آخر شاهنامه اش -روز سوّم خرداد -آویزان می شوند، آویزان شدنی!

در آن نبرد، قرارگاه اصلی عمل کننده در هر چهار مرحلۀ عملیات، «قرارگاه عملیاتی مشترک نصر» بود که فرماندهی جناح ارتشی آن را امیر سرتیپ «حسین حسنی سعدی» (حفظه المولی) به عهده داشت و فرماندهی جناح سپاهی آن را هم سردار سرلشکر شهید غلام حسین افشردی ( معروف به حسن باقری) عهده دار بود.

زمستان سال 82، دوست مشترکمان«احسان محمد حسنی» که در آن روزها در مؤسسه فرهنگی هنری شهید آوینی کار می کرد، آمد سراغ بنده با این مژده که قصد دارند مراسم بزرگداشتی برای شهدای از یاد رفتۀ عملیات و الفجر مقدماتی و درخشان ترین چهرۀ جنگ در مقولۀ«اطلاعات رزم» یعنی حسن باقری برگزار کنند و ویژه نامه ای هم چاپ خواهد خورد و... خلاصه التماس دعا داشت که فلانی، تو هم چیزی بنویس. ما هم نوشتیم و در آن ویژه نامه چاپ شد.

حالیه نسخه ای از همان نوشتار را دارم که به پیوست این قلم انداز، به حضرت عالی می سپارم. با توکل به خدا، موفق و پیروز باشی جان برادر.

گویی سالها بی خوابی شبانه روزی را حالا داشتند تلافی می کردند. پلکها نرم برهم فرود آمده، لبها به تبسمی شیرین گشوده و مرغ روی طلایه دار شهادت در وادی فکه، تا جنت المأوای کوی سالار عاشقان ابی عبد اللّه الحسین(ع) پرگشوده بود. حسن، خفته بود.

السلام علیکم یا اولیاء اللّه و احبائه

*ماخذ تحریر این مکتوب عبارتند از:

1- مجله امید انقلاب، ش 49، ص 14، 15، 64، 65.

2- ره یافتگان وصال، صص 63 تا 70.

3- یادگاران؛ کتاب باقری، به کوشش فرزانه مردی، صص 1، 52، 99.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان