دکارت بهعنوان رهبر نظامهای فلسفی قرن هفدهم با ارائه ایدههای فطری درصدد آن برمیآید تا نظریهای درخصوص نحوه عملکرد ذهن انسانها ارائه کند. این ایده بهخاطر استفاده از اصول فراباش و غیر تجربی مردود اعلام میشود. جان لاک برای بنیانگذاری روانشناسی بر مبنای تجربه موفق میشود تا از اصل موضوعه درونباشی استفاده کند؛ لکن او با تعریف قوه تعقل و قوه حس بهعنوان دو بنیان مستقل از همدیگر برای توصیف نحوه عملکرد ذهن، همچنان ابهاماتی را در مسیر شناخت تجربهگرایانه روانشناختی باقی میگذارد. مسالهای که با کوشش کندیاک تاحدود زیادی مرتفع میشود.
نظام ایدههای فطری
اندیشه در دوران روشنگری بر این پایه بنا شده بود که مساله طبیعت و مساله شناخت در همدیگر گره خوردهاند. بهعبارتی دیگر، بدون شناخت اندیشه و طرز کارکرد و شکلگیری آن، شناخت طبیعت یا همان عالم اشیا غیرممکن است. به زعم روشنگران، اندیشه هر اندازه نیز که تلاش کند تا به بررسی و شناخت عالم اشیا یا همان قلمرو طبیعت مبادرت بورزد، در نهایت مجبور خواهد شد تا به درون خود بازگردد. به بیان دیگر، اندیشه به همان میزان که میکوشد تا قلمرو طبیعت یا عالم اشیا را بشناسد، به همان میزان نیز ملزم است تا به شناخت خود بپردازد. در یک کلام، اندیشه باید به این پرسش بنیادین پاسخ دهد که رابطه شناخت با موضوع مورد نظر شناخت چگونه است؟
شناخت بیتردید نمیتواند بهعنوان یک ابزار بیقید و شرط بهکار گرفته شود. به این معنا که همواره توجیه کاربردی شناخت و کیفیت ابزاری آن بیش از هر جنبه دیگری مورد تاکید قرار گرفته است. در نتیجه، ما پیش از بررسی هر تجربهای ملزم به آن هستیم که حدود توانایی شناخت یا بهقول روشنگران حدود توانایی فاهمه بشری را مورد بررسی قرار دهیم. اینکه بهطور کلی چه موضوعاتی برای ما قابل تبیین هستند و چه موضوعاتی با توجه به محدودیتهای قدرت شناختی انسان یا فاهمه بشری نمیتوانند مورد تبیین و توصیف قرار گیرند. از این نظر برای روشنگران در قرن هفدهم و هجدهم میلادی تعیین حدود شناخت ضروری بهنظر میرسید.
روشنگران برای پاسخ به این پرسش که حدود توانایی فاهمه بشری به چه میزان گسترده است، خود را ملزم به بررسی قلمرو شناخت یافتند و در این راستا، درصدد آن برآمدند تا این قلمرو را به تمام اجزا و عناصر تشکیلدهندهاش تجزیه کنند و مسیر شکلگیری فهم و اندیشه بشری را از کوچکترین عناصر آن تا عالیترین ساختهایش پیگیری کنند. درست همانند رویهای که روشنگران درخصوص قلمرو طبیعت انجام داده بودند. پیرو این روش بود که آنها ماهیت ذهن انسان را به یک مسیر تحول تکوینی بدل کردند و همچنین، درست از این جهت بود که «روانشناسی» تا پیش از اثر «نقد خرد نظری» کانت، شالوده نظریه شناخت در عصر روشنگری قرار گرفت. روانشناسی در عصر روشنگری میکوشد تا به بررسی اعمال ذهن یا همان شناخت بپردازد و در این راستا در تلاش است تا این اعمال را به کوچکترین عناصر سازندهاش تجزیه کند. در نتیجه، پیرو این روش است که روانشناسی در عصر روشنگری جز علوم طبیعی قرار میگیرد.
موضوع اساسی روانشناسی برای نظامهای فلسفی قرن هفدهم میلادی با رهبری دکارت، مساله صدق شناخت بود. صدق شناخت درصدد آن بود تا از برقراری توافق میان مفاهیم و اشیا اطمینان خاطر پیدا کند. ازاینرو دکارت و پیروانش برای حل این مساله، تمام قلمرو اشیا و تمام قلمرو مفاهیم یا همان شناخت را به یک لایه اصلی از هستی تقلیل داده بودند. به زعم آنها، در این لایه اصلی از هستی است که مفاهیم و اشیا با همدیگر تلاقی پیدا میکنند و از آن پس با نوعی هماهنگی به پیش میروند. در واقع، به زعم دکارت و پیروانش، قلمرو مفاهیم یا همان به تعبیر خودشان قلمرو روح و همچنین، قلمرو اشیا، همگی نمودهای مختلفی از علت نخستینی هستند که این دو قلمرو را آفریده است. هر دوی این قلمروها در واقع نمودهای مختلفی از خداوند هستند و در نتیجه، هرگز نمیتوانند با یکدیگر در تعارض قرار گیرند.
دکارت تصور میکرد که تمام فلسفه با بررسی تصورات کلی آغازین (notion) که در ذهن ما قرار دارد، آغاز میشود. او با بیان اینکه «تصورات کلی آغازینی» وجود دارند که بهصورت پیشینی در ذهن تمام انسانها قرار دارند، نظریه «ایدههای فطری» را بیان کرد. بنا به این نظر، این تصورات کلی آغازین مانند مدلهایی هستند که برای شناخت انسان درخصوص هر موضوع مورد شناختی بهکار گرفته میشوند. این تصورات کلی آغازین برای دکارت، شامل مفاهیم هستی، زمان، عدد درخصوص هر محتوای فکری است و درخصوص قلمرو اشیا مفاهیم ویژهای همچون امتداد، شکل و حرکت را دارد.
او این تصورات را الگوهایی در نظر میگرفت که «جلودار واقعیت تجربی هستند». به زعم دکارت و پیروانش، این تصورات کلی آغازین یا همان ایدههای فطری موجب میشوند تا ما به نوعی شناخت حقیقی دست پیدا کنیم. در نظر آنان، هیچ شناختی از قلمرو اشیا حقیقی نیست، مگر آنکه دریافتهای خود از آنان را با ایدههای خرد محض -ایدههای فطری- ارتباط دهیم و بتوانیم میان آنها توافقی ایجاد کنیم. در واقع آنها بیان میکردند که تنها در صورت وفق دادن دریافتهای تجربی ما از طبیعت با همین ایدههای محض است که میتوانیم ادعا کنیم که فهم ما از قلمرو اشیا نه یکسری حالات احساسی و گذرای ذهنی بلکه، یک فهم دقیق، پایدار و «علمی» است. فهمی که در آن امر تصادفی به امر ضروری، امر واقع به امر عقلانی و امر ناپایدار به امر پایدار بدل شده است.
بنای روانشناسی بر اساس تجربه
پیرو تشریح ایدههای فطری برای شناخت ماهیت عملکرد ذهن انسان که توسط دکارت پایهریزی شد، یک امر را به وضوح میتوان مشاهده کرد. روندی که دکارت در تحلیل عملکرد ذهن انسان طی میکند، در تضاد آشکار با آن چیزی است که علم در دوره روشنگری برای خود تعریف کرده است. همانطور که در شرح روند روشنگری درخصوص شناخت قلمرو طبیعت روایت کرده بودیم، روشنگران در عصر روشنگری به دنبال آن بودند که در توصیف پدیدارها از بهکارگیری اصول فراباش دوری کنند و توصیف پدیدارها را مبتنی بر خودشان انجام دهند. از این جهت، نظریه ایدههای فطری دکارت درخصوص توصیف نحوه عملکرد ذهن، با استفاده از امری فراباش، در تضاد با این اصل علمی در دوره روشنگری قرار داشت. از این جهت طبیعی بود که روشنگران در قرن هجدهم به نظریه ایدههای فطری نقد وارد کنند و آن را مردود اعلام کنند.
به زعم آنها قلمرو شناخت انسانی باید بر مبنای تجربه مورد بررسی قرار گیرد؛ زیرا استفاده از اصول فراباش نهتنها کمکی به شناخت نمیکند، بلکه تحقق امر شناخت را بیش از پیش دشوار میکند. به زعم روشنگران، روانشناسی درصدد آن است تا به شناخت امور ناشناخته بپردازد؛ حال در این حین استفاده از یک امر ناشناختهتر برای شناخت امر ناشناخته مذکور تنها بر پیچیدگی مساله خواهد افزود و کمکی به شناخت نخواهد کرد. کانت درخصوص ایدههای فطری دکارت بیان میکند که این روش «گذشته از دور باطلی که در زنجیر استنتاج از آن ناشی میشود، عیب دیگری که دارد این است هر متدینی را قوت قلب میبخشد و هر فکر و خیال بیهودهای را میپروراند.» لکن، در این میان یک پرسش جدی مطرح میشود. اینکه چه رابطهای میان نفس درککننده و موضوع درکشونده باقی میماند، اگر یک امر فراباش را بهعنوان یک پل از میان آنها برداریم؟
پاسخ حاصل علم تجربی برای برقراری این پل میان درککننده و درکشونده «تاثیر مستقیم» است. به عبارتی دیگر، این تنها «تاثیر مستقیم» است که موجب میشود تا میان درککننده و درکشونده ارتباطی برقرار شود. اگر قدری به این پاسخ توجه بیشتری کنیم، متوجه میشویم که در عمق این ادعا، این مساله نهفته است که «هر ایدهای که در ذهن انسانها شکل میگیرد، حاصل تاثرات قبلی است» و این تصور از نحوه عملکرد ذهن در دوره روشنگری تبدیل به یک اصل اساسی برای فهم روششناختی انسانها میشود. مسالهای که هم نتیجهای رو به جلو و هم نتیجهای متناقض بهنظر میرسد.
تناقض این امر در آنجاست که هرگز نمیتوان این نتیجه حاصل از تجربهگرایی روانشناختی را که بیان میکند «هیچ چیز در ذهن نیست که نخست در حس نبوده باشد.» به کمک اصل استقرا اثبات کرد. در واقع، این نتیجه بهصورت یک اصل موضوعه نه بر اساس آزمون و اثبات آن به روش استقرایی، بلکه بهصورت ضروری و به لحاظ عملگرایی مورد پذیرش روشنگران قرار میگیرد. در نتیجه، همچنان با در نظر گرفتن این اصل موضوعه، روشنگری در حوزه قلمرو شناخت نتوانسته است که خود را از اصول موضوعهای که بهطور پیشینی تعیین میشوند، رهایی بخشد. اما، رو به جلو بودن این دستاورد نیز در آنجاست که روانشناختی تجربهگرا توانست اصل موضوعه خود را نه به کمک اصول فراباش که از درون تجربه و عمل برقرار سازد.
روشنگری در دسترسی به این هدف که بتواند اصول روانشناختی خود را بر پایه تجربه برقرار سازد، بیش از هر کسی به جان لاک مدیون است. او با «روش ساده تاریخی» خود به مخالفت با «متافیزیک روح» دکارت پرداخت و توانست قدمی بزرگ در توصیف نحوه عملکرد ذهن انسان بردارد. آنچنانکه به زعم دالامبر، همانگونه که نیوتن مبدع فیزیک علمی است، جان لاک مبدع فلسفه علمی است. ولتر نیز جان لاک را بالاتر از افلاطون قلمداد میکند و کندیاک نیز در حوزه تاریخ روانشناسی، بعد از ارسطو از لاک نام میبرد. اما همچنان کار روانشناختی تجربی با وجود این پیشرفت در عصر روشنگری خاتمه نیافته است. جان لاک با وجود تاثیر بزرگ خود بر پیشرفت روانشناسی همچنان کارش یک نقص بزرگ دارد و برطرف کردن این نقص همان تلاشی است که کندیاک در پیش میگیرد.
تلاش برای نوآفرینی ذهن
دستاورد جان لاک با وجود آنکه مورد تحسین روانشناسی انگلیسی و فرانسوی قرار میگیرد؛ اما یک نقص بزرگ در توصیف خود از نحوه عملکرد عملکرد ذهن انسان دارد که محل ابهام بزرگی بهشمار میآید. روانشناسی جان لاک دو بنیان دارد. یکی قوه حس و دیگری قوه عقل. او بیان میکند که این دو قوه از یکدیگر مستقل هستند. در واقع، به زعم او قوه تعقل همان قوهای است که به شناخت ذهن از حالات یا سرشت خویش مشغول است. بهعبارتی دیگر، قوه تعقل همان «من» است که حسهای پنجگانه را دریافت میکند و در نهایت آنها را تحلیل میکند و کارهای عالی ذهن یعنی مقایسه کردن، تمییز دادن، داوری کردن و اراده کردن را انجام میدهد. حال پرسشی که مطرح میشود از این قرار است که آیا به واقع میتوان میان قوه حس و قوه تعقل شکافی مشاهده کرد؟ آیا در حقیقت هیچ یافتهای وجود دارد که نشان دهد ما دارای یک وجود خالصی هستیم جدای از حسهایی که از محیط دریافت میکنیم؟ آیا میتوان این خودآگاهی انتزاعی را در تجربه پیدا کرد؟
کندیاک در این خصوص بیان میکند که با وجود تلاشها و دستاوردهای جان لاک، او با بیان این دو بنیان مستقل از هم کار خود را ناقص به پایان میرساند. به زعم او، جان لاک هرجا که بحث کارکردهای عالی ذهن انسان مانند مقایسه کردن، تمییز دادن، داوری کردن و اراده کردن به میان میآید به ناگاه روش تکوینی -تجزیه اعمال به سادهترین عناصر تشکیلدهندهاش- را کنار میگذارد و این کارکردهای عالی را بهعنوان قدرتهای اساسی ذهن قلمداد میکند. حال آنکه انتظار میرفت که جان لاک به جای رها کردن این سطوح عالی کارکردی به دنبال یافتن سرچشمه آنها میرفت. در واقع آنچنانکه به نظر میرسد، جان لاک نمیتوانسته است که بپذیرد این سطوح عالی کارکردی ذهن نیز مانند دیدن و شنیدن کیفیات نهایی و تجزیهناپذیر نیستند و بیتردید تحولات متاخری هستند که از طریق تجربه و آموختن حاصل میشوند.
ازاینرو کندیاک بر آن میشود که کار نیمهتمام جان لاک را تمام کند. او بیان میکند که عملیات ذهن چیزی نو یا اسرارآمیز عرضه نمیکند. در واقع آنچه عملیات ذهن عرضه میکند، حسیات تغییریافته است. همچنین بیان میکند که هرگاه فراگرد تبدیل عناصر اولیه حسی به عملیات ذهن را دنبال میکنیم، هرگز خط جداکننده آشکاری میان یکایک مراحل فعالیت ذهن نمیتوانیم مشاهده کنیم. در عوض ما با یک رشته مراحلی مواجه میشویم که بهطور نامحسوسی با همدیگر در تداخل هستند. او با این تداخل غیرقابل تمییز میان حسیات و عملیات ذهن، روانشناسی مبتنی بر دو بنیان مستقل از هم قوه تعقل و قوه حس را از میان میبرد. در نتیجه با از میان بردن استقلال قوه تعقل، یگانگی فرد را با پیشفرض یگانگی نفس درککننده توصیف میکند و در این راستا بیان میکند که درست است که حواس علت تمامی شناخت انسانها نیستند؛ اما شرایط و انگیزه را برای آن فراهم میکنند؛ زیرا به زعم کندیاک «این حواس نیستند که درک میکنند، بلکه پس از آنکه انطباقهای اعضای بدن صورت پذیرفت، این ذهن است که درک میکند.»
کندیاک کار خود را تنها بر پایه مشاهدات انجام نمیدهد، بلکه برای انجام کار خود، از یک پیشفرض منسجم استفاده میکند و طرحی منظم و دقیق را دنبال میکند و تلاش میکند تا آن را در هر مرحله از مشاهدات خود اثبات کند. کار کندیاک محدود به رفع بحران روانشناختی دو بنیانی لاک نمیماند. پرسش اصلی و ویژه کندیاک این است که چه عاملی باعث میشود تا پیوسته ذهن انسان رشد و نمو یابد و مدام اندیشههای نوینی را بازآفرینی کند. در واقع کندیاک به دنبال کشف آن نیرو یا انرژی پنهانی است که موجب دگردیسیهای ذهن میشود و نمیگذارد تا همواره شکل ثابتی داشته باشد. او در این راه از «انگیزه» سخن میگوید .به زعم کندیاک، این انگیزه است که مقدم بر شناخت است. پیشتر از کندیاک، جان لاک نیز عامل حرکت انسان و اقدامهایش را «ناخشنودی» توصیف کرده بود.
بهعبارتی دیگر، به زعم جان لاک این هدف نیل دستیابی به آینده بهتر نیست که موجب حرکت انسانها میشود، بلکه این ناخشنودی انسان از بعضی شرایط و دوری جستن از آن است که موجب اقدام و حرکت انسان میشود. کندیاک نیز با همین استدلال شروع میکند و بیان میکند که ناخشنودی تنها عامل آرزوها و اراده و عمل انسان نیست، بلکه نقطه آغاز همه احساسات، داوریها و عالیترین اعمال تعقل ذهن است. در نتیجه، برخلاف دکارت که بیان میکرد اراده بر ایده متکی است؛ کندیاک بیان میکند که ایده بر اراده استوار است. در واقع میتوان ادعا کرد که آغاز آشکار «ارادهگرایی» را میتوان درست در همین نظریات جان لاک و کندیاک جستوجو کرد.
به زعم کندیاک، پس از آنکه عمل ادراک حسی توسط انسان صورت میگیرد، ذهن شروع میکند به گزینش برخی از آن ادراک حسی. در واقع، ذهن برخی از آنها را حذف میکند و به برخی توجه میکند. کندیاک بیان میکند که این عمل گزینش ایدهها تنها بر اساس نیازها و خواستههای انسان صورت میگیرد. در واقع او بیان میکند که قوه حافظه انسان بر اساس خواهشهای آن انسان است که جهتگیری میکند. در نتیجه، «نیاز، آفریننده ایدههاست.» کندیاک این توصیف را از این گام نیز بالاتر میبرد و بیان میکند که آنچه در رویدادی ضروری بهنظر میرسد، آنقدرها به ماهیت اشیا وابسته نیست که به جهت علائق ما وابسته است و علائق ما را نیازها و ضرورتهای صیانت نفس تعیین میکند.
پایان
شاید مهمترین بخش بازخوانی ما از روایت ارنست کاسیرر درخصوص روانشناسی و نظریه شناخت در روشنگری همین نکته باشد که برخلاف آن تصور عمومی که گمان میکند انسان شناختهشده در دوره روشنگری، انسانی کاملا «عقلانی» است، ناشی از یک خطای مطالعاتی باشد. درست برخلاف آن، روشنگران انسان را موجودی «عاطفی» قلمداد میکردند. در واقع، هرچند فلاسفه در قرن هفدهم درصدد آن بودند تا عواطف را بهعنوان آشفتگیهای ذهن قلمداد کنند که باید به مدد خرد مهار شود؛ روشنگران قرن هجدهم انسان را اساسا موجودی عاطفی میدانند که عواطفش به اراده و ایدههایش جهت میبخشد و به جای آن که گمان کنند که باید عواطف انسانی را سرکوب کنند، آن را بهعنوان یکی از پایههای اصلی خرد انسانی تلقی میکردند که بدون آن، انگیزه اصلی و لازم برای اعمال ذهن باقی نمیماند. در نتیجه، روشنگری بیان میکند که نهتنها نباید عواطف را نابود کرد، بلکه باید آن را تقویت و تشدید کرد.