گروه جهاد و مقاومت مشرق- شهید مدافع حرم نوید صفری در تاریخ 16 تیرماه سال 1365 در استان تهران دیده به جهان گشود. او متاهل و تازه داماد بود و خطبه عقدشان توسط رهبر معظم انقلاب (به صورت تلفنی) خوانده شده بود.
نوید صفری که برای انجام ماموریت سه ماهه به سوریه اعزام شده بود پس از پایان ماموریت به درخواست خود شهید و با اجازه فرماندهان به دیرالزور البوکمال اعزام شد. او طی نبرد با تروریستهای داعش در شهر البوکمال زخمی و به اسارت تروریست ها در آمد. مدتی خبری از وی نبود تا اینکه با آزادی کامل شهر البوکمال از لوث تروریست های تکفیری در تاریخ 5 آذرماه 1396 پیکر مطهر او شناسایی و مشخص شد که همچون سالار و سرور شهیدان ، مظلومانه به شهادت رسیده و سر از پیکرش جدا شده است.
گفتگوی مفصل خبرنگار مشرق با همسر شهید نوید صفری طی چند قسمت منتشر شد. کتاب «شهید نوید» به قلم مرضیه اعتمادی نیز از جمله منابع قابل توجه برای شناخت این شهید است. این کتاب را انتشارات شهید کاظمی منتشر کرد و طی آن، روایتهایی از پدر و دوست؛ مادر و خواهر و همسر شهید آمده است.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از روایتی است که از همرزم او در کتاب آمده است:
حواست بود گفتم یک روز نوید دست من را گرفت و برد پیش رفقای جدیدش؟ سال 93 بود فکر میکنم. یک روز گفت بیا برویم پیش رفیق که تازه پیدایش کردم. خیلی رفیق دوست بود. پای رفاقت خیلی معرفت خرج میکرد. هر کاری از دستش برمیآمد برای رفقایش میکرد. وقت دامادی من سنگ تمام گذاشت. شب عروسی همه کارها را رو به راه کرد. قبل از مراسم کمک داد وسایل سنگین را چند طبقه با هم بردیم بالا. نصب مهتابیها، چراغها دوش حمام و خلاصه بیشتر کارهای فنی خانه را نوید برایم انجام داد. ندار بودیم با هم. توقع جبران از هم نداشتیم ولی با خودم قرار گذاشته بودم تمام محبتهایش را سر مراسم ازدواجش جبران کنم.
فرصت نشد. نوید برای رفتن عجله داشت. در عوض روز تشییع پیکرش تمام تلاشم را کردم که توی رفاقت کم نگذارم. خیلی با هم از شهادت حرف میزدیم. قول و قرار برادری بسته بودیم با هم قرار گذاشته بودیم هر کسی اول شهید شد دست آن یکی را هم بگیرد. قسم خورده بودیم. نوید هیچ وقت بدقول نبود؛ هیچ وقت بیمعرفت نبود؛ لابد کم کاری از خودم بوده؛ نه سعید؟
داشتم میگفتم حرف توی حرف آمد. من را برد بهشت زهرا. قطعه پنجاه و سه. رفتیم سر قبر جوان شهیدی که از بچههای مدافع حرم بود. گفت: «من اتفاق با این شهید آشنا شدم، داشتم از سر مزارش رد میشدم نگاه و چهرهاش من را جذب کرد. از خصوصیات رفتاری شهید گفت و هر صحبت دیگری که درباره اش شنیده بود. گفت اخلاص این شهید زبانزد است. از آن روز به بعد دیگر با شهید رسول خلیلی رفیق شدیم. نوید خیلی بیشتر از من نه فقط با رسول، خیلی از شهدای آنجا را شناخته بود. در مورد زندگی و روحیاتی که داشتند اطلاعاتی به دست آورده بود. طوری شده بود که وقتی میرفتیم بهشت زهرا در مورد هر کدامشان حرفی برای گفتن داشت. رفیق شهید داشتن زرنگی است اینکه با کسی رفاقت کنی که جانش را برای تو داده دیگر از جان بالاتر هم مگر داریم؟! خب معلوم است هر چیز دیگری هم که از این رفیق بخواهی دریغ نمیکند. اصلاً خیلی وقتها نیاز به گفتن هم نیست. رفاقت وقتی با جان و دل باشد حرف پنهانی باقی نمیماند. مگر میشود حرفی را مخفی کرد؟ نمونهاش همین کله پاچه دادن من یک روز صبح قبل از اینکه برویم سرکار. نوید را بردم در مغازه طباخی گفتم امروز کله پاچه مهمون من. نوید که اهل نه آوردن نبود، صبحانه را خوردیم و راه افتادیم به سمت اداره، نوید گفت: «خب حالا بگو ببینم این شیرینی چی بود؟» گفتم «هیچی! همین جوری گفتم بهت به حالی داده باشم.» نوید اما بیشتر اصرار کرد. من باز هم حرفی نزدم. آخر سر نوید مثل همیشه نگاه کرد توی چشمهای من و با خنده گفت: «ببین داداش اینی که تو به خاطرش کله پاچه دادی، هنوز مورچه ست. حالا مورچه چیه که کله پاچهش چی باشه. تازه فهمیده بودم دختری توی راه دارم. کلهپاچه شیرینی همان بود. قسمت نبود نوید دخترم را ببیند. بعد از شهادت همسرش خواب دید نوید برام پیغام گذاشته «به علی اکبر بگید پیش هر کدوم از ائمه رفتم یادش کردم، بگید تو هم هر موقع دخترت رو بغل کردی یادم کن!»
چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم:
داشتم از رسول برایت میگفتم کار سوریه رفتن من و نوید را همین آقا رسول درست کرد. خیلی پیگیری کردیم. خیلی این در و آن در زدیم. درست نمیشد. جلوی پایمان سنگ میانداختند. تا پای پرواز میرفتیم و تا امید بر میگشتیم. با هم از وزارت دفاع آمده بودیم بیرون و عضو سپاه شده بودیم؛ ولی هنوز نتوانسته بودیم برویم سوریه. متوسل شده بودیم به رسول. وقتی آذر سال 1394 برای اولین بار پایمان را گذاشتیم توی محل کار جدیدی که قرار بود از آنجا به سوریه اعزام شویم و عکس رسول را دیدیم، تازه فهمیدیم رسول هم دقیقاً از همین جا به منطقه اعزام شده است.
قضیه ازدواجش را تو نشنیدی یک سال بعد از شهادت تو نوید ازدواج کرد. روزی که میخواست برود خواستگاری به من گفت «باور کن دیگه خسته شدم از خواستگاری رفتن. به رسول سپردم گفتم خودت درستش کن.» فردا صبح که با هم رفتیم سر کار پرسیدم: «خب چی شد؟ دیشب خوش گذشت؟» فکرش را نمیکردم قضیه به خیر و خوشی تمام شده باشد؛ ولی نوید گفت که وقتی وارد اتاق دختر خانم شده و اولین چیزی که دیده عکس رسول بوده خشکش زده.
گفت: رسول کارم رو درست کرده.» گفت: «جلسه اول فقط از رسول حرف زدیم.» نوید راست میگفت رسول مانده بود توی این دنیا و داشت کار بقیه را راه میانداخت. به قول نوید دنبال عشق بازی خودش نرفته بود! نوید میگفت: «وقتی من شهید شدم به همه بگو، من میمونم مثل رسول کار راه میندازم!»
اذان میگویند. نوید اگر اینجا بغل دست من روی این صندلی نشسته بود، میگفت: «اگه مسجد نزدیکه برو برسیم به نماز اگه هم که نیست بزن همین کنار... چشم آقا نوید! میزنم کنار، باقی درد دلهای من و سعید هم بماند برای بعد از نماز.
باور کن سعید، هربار که نماز جماعت میخوانم یاد تو و نوید میافتم. یاد آن نماز جماعتی که با هم خواندیم. چقدر با زبان خوش گفتیم که برو جلو بایست و پیش نماز ما باش. تقصیر خودت بود. اگر این قدر تواضع به خرج نمیدادی این همه کتک هم نمیخوردی. نوید از خنده سرخ شده بود. داشت پخش زمین میشد. به قیافه تو نگاه میکرد و ریسه میرفت. با اصرار و التماس و کتک کاری تو را راضی کردیم که امام جماعت ما بشوی. بعد همین که تو بسم الله اول را گفتی مهرهایمان را برداشتیم و آمدیم جلوی تو ایستادیم!
شوخی های نوید برای من تازگی نداشت ولی تا قبل از اینکه با هم برویم سوریه، تصور نمیکردم نوید این قدر شجاع باشد. خیلی نترس بود. راحت میزد به دل دشمن. تو البته این را بهتر از من میدانی من و نوید را برای عملیات آزادسازی شهرک های نبل و الزهرا توی یک تیم شناسایی نگذاشتند. تو همتیمی نوید شدی و از همان موقع بود که دیگر حال و روز رفیق من را از این رو به آن رو کردی. نوید پیش من که نمیتوانست مخفی کاری کنند. بعد از شهادت تو چهره نوید تغییر کرد. خیلی خواستنیتر شده بود. حرف زدنش تغییر کرده بود. نماز شبهایی که با آب وتاب میخواند نفوذ کلامش را خیلی بیشتر از قبل کرده بود.
من میدیدم که یک ساعت و نیم مینشیند و زیارت عاشورا را به شیوه ای مخصوصی که آیتالله حقشناس توصیه کرده بود میخواند. این یک ساعت و نیمی که زیارت خواندنش طول میکشید هم نباید با کسی حرف میزد. از قبل به من تذکر میداد که بین خواندن زیارت مزاحمش نشوم ولی من حسابی اذیتش میکردم و مدام سر به سرش میگذاشتم. روزی که پیکر خونی تو را برگرداند عقب، حال خرابی داشت. هم گریه میکرد و هم میخندید. شما دو نفر با هم آن مسیر را برای عملیات آزادسازی شهرکهای نبل و الزهرا شناسایی کرده بودید. قرار بود همه با هم برویم و شادی آزادی شیعیانی که چند سال توی محاصره گروهک های تکفیری بودند ببینیم. قرار بود بعد از این همه سختی کار شناسایی توی شب و رفتن توی دل دشمن، شیرین آزادی را کنار مردمی که از خوشحالی به جای نقل روی سرمان برنج میپاشیدند بخوریم. زدی زیر همه قول و قرارها سعید برنامه ها را به هم ریختی.
نوید میگفت توی کانال کنار هم بودید میگفت رسیدید به سنگر دشمن. سنگر را از قبل شناسایی کرده بودید میدانستید خالی است. بی خبر بودید که یک تکفیری پشت سنگر را چال کرده و آنجا کمین گرفته. نوید نارنجک را پرتاب میکند توی سنگر. تو توی تیررس تکفیری بودی. تیر میخورد به ران راست تو. میافتی روی خاک. تیربارچی های تکفیری شما را میگیرند زیر رگبار. نوید فقط میتواند به آن تکفیری که توی گودال مخفی شده تیر خلاص بزند و بعد یکی از فرماندهان دست نوید را میگیرد و آن را با خودش میبرد چند متر آن طرف تر. توی سنگر نوید میگفت وقتی بچه ها از سنگر راه میافتند و دوباره میزنند به خط پایش رمق رفتن نداشته. میگفت همان جا کنار پیکرت نشسته و جلوتر نرفته.
با یکی دیگر از بچهها تو را کشیده بودند عقب. با بغض میگفت صورت گذاشته روی صورتت، دستهای گلیات را گرفته توی دستش، نشسته کنارت و برایت اولین روضه را خوانده است، به اینجا که میرسید دیگر، میسوخت و میگفت.
پیکر نوید هم بیست روزی طول کشید تا برگردد. سال 96 بار آخری که نوید میخواست برود سوریه، من تازه از مأموریت برگشته بودم. نوید قرار بود برود آنجا جایگزین من شود. چند روز قبل از اینکه میخواست برود خیلی با هم صحبت کردیم، نوید از خوابی که دیده بود گفت که رسول را دیده توی خواب. فقط رسول حرف میزده و نوید هم میگفته راست میگی حق با توئه، حق با توئه...
میگفت رسول دستش را گرفته و با هم رفته اند بالا، هی بالا و بالاتر، آنجا هم دوباره رسول هر حرف زده او گفته راست میگی، حق با توئه و خوشحال بود. خودش هم میدانست خوابش معنی خوبی دارد. گفتم: «نوید مواظب باش خرابش نکنی؛ رسول شهادت رو برات گرفته؛ برو هر چی خرده سفارش داری بنویس، وصیتی داری بکن که رفتنی هستی... نوید هم حرف من را جدی گرفت. قبل از رفتنش یک پاکت داد دستم که توی آن همه چیز را نوشته بود. گفت: «اگر برنگشتم بازش کن تا خبر شهادتم نیومده، راضی نیستم بازش کنی.» من هم پاکت را گرفتم و گفتم باشه چه برگردی و چه برنگردی بازش میکنم!»
رسیدیم حرم، آقا سعید! تو که تمام این راه هم سفر من بودی بیا با هم برویم زیارت، نوید هم هست. مگر میشود من بیایم مشهد و نوید نباشد. بیا با هم اذن دخول بخوانیم و برویم داخل حرم روبه روی ضریح بنشینیم و باقی حرفها را کنار امام رضا برایتان بگویم، برای تو و نوید چقدر روزهای مفقودیات امام رضا را قسم میدادم که پیکرت برگردد. میدانستم شهید شدی. همان ظهری که مادرت زنگ زد و گفت: «از نوید خبری نداری؟ دلم شور میزنه...» من به دلم افتاد که شهید شدی. آن روزها خیلی سخت گذشت نوید. شب و روزم معلوم نبود. میرفتم توی هیئت بیت الزهرا و همان جای همیشگی مینشستم و زار زار گریه میکردم. یادت هست چقدر با التماس میگفتم: «نوید دست از این مسخره بازیهات بردار. خواهش میکنم نرو تو خط اینکه مفقود بمونی. نوید پیکرت باید برگرده!» میدانستم آن قدر مخلص شده بودی که هر حاجتی خواسته باشی جواب رد نمیشنوی. خیلی اصرار کردم بگذارند بروم سوریه دنبال تو اما اجازه ندادند. بعد بیست روز بیکرت را برگرداندند. بیست روز زیر آفتاب بودی. خودمانیم نوید چقدر لباس پاسداری به تو میآمد. خوشگل تر از همیشه شده بودی. اولین بار بود که لباس سپاه را میپوشیدی. برای تو این لباس آن قدر حرمت داشت که وصیت کرده بودی وقتی که قرار است پیکرت را توی خاک بگذارند، لباس سپاه تنت باشد.