فیه‌مافیه‌خوانی - ۳

مولانا و دعوت و اختیار

اگرچه این آرای متناقض (در فیه‌مافیه و مثنوی) هر دو متعلق به مولوی‌اند، ولی به نظر می‌رسد که رای اصلی مولانا همان است که در دفتر پنجم مثنوی آمده است و آنچه در فیه‌مافیه دربارۀ فقدان اهمیت "سخن" در پذیرش آرای دیگران می‌گوید، ربط عمیقی به مبانی فکری مولانا ندارد.

عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - در نوبت پیشین نوشتیم که مولانا در مقالۀ اول فیه‌مافیه سخن را سایۀ حقیقت می‌داند و می‌گوید «آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب می‌کند نه سخن.» و آن جزو مناسب، هر چه باشد، از جنس سخن و دلیل و استدلال نیست و اگر نبی و ولی هزار سخن و استدلال هم از آستین برون آرند، چو در مخاطب «از آن نبی یا آن ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد.»

 در حقیقت جان کلام مولانا در این جا این است که پذیرش آرای دیگران، ربطی به دلایلی که آن‌ها اقامه می‌کنند ندارد. اگر کسی با تکیه بر اندیشه‌اش محکم‌ترین و منطقی‌ترین استدلال را هم اقامه کند، باز حرفش در صورتی مسموع و مقبول مخاطب خواهد بود که در مخاطب و سخنگو، جزو مناسبی باشد تا  آن‌ها را مثل آهن و آهن‌ربا به یکدیگر پیوند ‌دهد.

 اما اگر کار عالم بر این منوال است، پس تکلیف اختیار آدمی چه می‌شود؟ با این نگاه مولانا، "اختیار" باید بساطش را جمع کند و برود پی کارش؛ چراکه پذیرش حرف حساب دیگران در گرو آن "جزو مناسب" است و آن جزو مناسب هم اولا ماهیتش نامعلوم است، ثانیا معلوم نیست چگونه در آدمیزاد پدید می‌آید.

 کسی که در پذیرش سخن و استدلال دیگران اختیاری ندارد، آیا در برخورداری از آن جزو مناسب مختار است؟ و اصلا چگونه می‌توان گفت کسی که هزارویک دلیل خردپسند عقلا را بی‌اختیار نمی‌پذیرد، صرفا در مقام تحصیل آن جزو مناسب (که لازمۀ پذیرش آن هزارویک دلیل است) واجد اختیار بوده است؟

 این رای مولانا دربارۀ نحوۀ پذیرش رای و استدلال دیگران، بی‌شبهه القای جبر می‌کند و از دو حیث با سایر آرای مولانا در تناقض است. اول اینکه مولانا می‌گوید «ای برادر تو همه اندیشه‌ای/ مابقی خود استخوان و ریشه‌ای.» یا ‌ای برادر تو همین اندیشه‌ای.

 اینکه در جایی اندیشۀ آدمیزاد را این‌ همه بر‌کشیم و رفعت دهیم که اساسا آدمی را در اندیشه‌اش خلاصه کنیم و در جایی دیگر سخن و بیان و استدلال و تفکر را در برابر امر مجهولی به نام "جزو مناسب" چنین خوار و بی‌مقدار کنیم، شبیه یک ‌بام ‌و دو هوایی است که ظاهرا از تناقض در انسان‌شناسی مولانا خبر می‌دهد.

 البته از این حیث نمی‌توان ایراد چندانی به مولانا گرفت چراکه انسان پیچیده‌ است و حقیقت تو بر تو. به قول خود مولوی: تو یکی تو نیستی ای خوش‌رفیق/ بلکه گردونی و دریای عمیق. غواصی که در دریای عمیق انسان‌شناسی غور می‌کند، هیچ بعید نیست که به شناخت‌های متناقضی از ماهیت انسان برسد و حرف دیروز و امروزش یکی نباشد.

مولانا و

 اما تناقض دوم مدعای مولانا با آرای دیگرش، با نگاهی به مثنوی روشن می‌شود. مولانا در داستان «دعوت کردن مسلمان مغ را» در دفتر پنجم مثنوی، حکایت مغی را بازمی‌گوید که مسلمانی او را به اسلام دعوت می‌کند. مغ کم‌وبیش همین ایدۀ مولانا در مقاله نخست فیه‌مافیه را دستمایۀ توضیح و توجیه اسلام نیاوردنش می‌سازد و می‌گوید اگر خدا بخواهد مسلمان می‌شوم وگرنه، نه.

جان کلام مغ این است که چیزی در من وجود دارد که با اندیشه و استدلال سر به راه نمی‌شود و آن چیز اختیارش هم به دست من نیست بلکه اختیار من به دست اوست.

 مر مغی را گفت مردی کای فلان

هین مسلمان شو بباش از مومنان

 

{مغ} گفت اگر خواهد خدا، مومن شوم

ور فزاید فضل هم موقن* شوم

 

 گفت می‌خواهد خدا ایمان تو

تا رهد از دست دوزخ جان تو

 

لیک نفس نحس و آن شیطان زشت

می‌کشندت سوی کفران و کنشت {:آتشکده}

 

گفت ای منصف چو ایشان غالب‌اند

یار او باشم که باشد زورمند

 

یار آن تانم بُدن کو غالب است

آن طرف افتم که غالب جاذب است

 

در واقع جناب مغ به آن مرد مومن می‌گوید در وجود من از آن "جزو مناسب" برای پذیرش دین تو خبری نیست؛ نه فقط این، که جزوی نامناسب در وجودم است که اختیارم به دست اوست و همو مانع ایمان آوردنم می‌شود.

 

 اما مولوی در پاسخ چنین استدلالی (که استدلال خودش در فیه‌مافیه است) بر طبل اختیار می‌کوبد و آدمی را در پذیرش دعوت و سخن دیگران مختار تصویر می‌کند و می‌گوید اگر ما در مقام پذیرش "سخن" و "بیان" نبی و ولی مختار نبودیم، امر و نهی و وعده‌های قرآن عاقلانه نبود.

جمله قرآن امر و نهی است و وعید

امر کردن سنگ مرمر را که دید؟

 

هیچ دانا هیچ عاقل این کند؟

با کلوخ و سنگ خشم و کین کند؟

 

خالقی که اختر و گردون کند

امر و نهی جاهلانه کی کند؟

 

اوستادان کودکان را می‌زنند

آن ادب سنگ سیه را کی کنند؟

این ابیات آشکارا ناقض رای مولانا (در فیه‌مافیه) در خصوص بی‌اهمیت بودن نقش "سخن" و "بیان" در پذیرش آرای دیگران است.

 اگرچه این آرای متناقض (در فیه‌مافیه و مثنوی) هر دو متعلق به مولوی‌اند، ولی به نظر می‌رسد که رای اصلی مولانا همان است که در دفتر پنجم مثنوی آمده است و آنچه در فیه‌مافیه دربارۀ فقدان اهمیت "سخن" در پذیرش آرای دیگران می‌گوید و همه‌چیز را به "جزو مناسب" تقلیل و تحویل می‌دهد، قولی است که ربط عمیقی به مبانی فکری مولانا ندارد؛ چراکه تاکید بر اختیار آدمی، موضع مکرر مولانا است.

او در مثنوی ابیات متعددی در تایید اختیار آدمی دارد. مثلا می‌گوید:

این که گویی این کنم یا آن کنم

خود دلیل اختیار است ای صنم

همچنین پشیمانی را نشانۀ اختیار می‌داند. کسی که فاقد اختیار باشد، طبیعتا از کرده‌اش پشیمان نمی‌شود زیرا می‌داند جز آنچه کرده بود، کار دیگری نمی‌توانست بکند.

یا در مثالی جالب، مولانا قائلان به بی‌اختیار بودن آدمی را از بیان این مدعا نهی می‌کند و می‌گوید حتی شتر و سگ هم اختیار را درک می‌کنند:

گر شتربان اشتری را می‌زند

آن شتر قصدِ زننده می‌کند

 

خشمِ اشتر نیست با آن چوبِ او

پس ز مختاری شتر برده‌ست بو

 

همچنین سگ گر بر او سنگی زنی

بر تو آرد حمله گردد منثنی*

 

عقلِ حیوانی چو دانست اختیار

این مگو ای عقلِ انسان، شرم دار

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر