پژوهش دیگری پی برد که 95درصد از نوجوانان آمریکایی داشتن شغلی در بزرگسالی که از آن لذت ببرند را به شدت مهم یا بسیار مهم دانستند. داشتن شغلی رضایتبخش، بیش از هر اولویت دیگری ردهبندی شده است؛ حتی مهمتر از کسب پول و کمک به نیازمندان. برای متخصصان و حرفهایترین فعالان بازار کار، شغل ماهیتی شبیه به مذهب گرفته است؛ از طریق آن به جز کسب درآمد، راهی برای کسب هویت، معنا، هدفمندی و ارتباط با جهان پیدا میکنند.
دِرک تامپسون، روزنامهنگار این پدیده را شبیه به بسیاری از ایسمها و ایدئولوژیهای دیگر ورکیسم (workism) نام نهاده است. یک ورکیست همانطور به دنبال معنای زندگی در کار میگردد که یک فرد مذهبی از دین و باورهایش.
به نظر تامپسون، ارزش و ماهیت کار در طول قرن بیستم به تدریج تکامل یافته و تبدیل به ابزاری برای خودشناسی و هستیشناسی شده است. شاید نیز بتوان آن را نوعی اعتیاد به کار تعریف کرد.
بررسیهای من نشان از شرایط مختلفی در ماهیت کار در عصر جاری دارد. به عنوان مثال، با آنکه ورکیسم در ایالات متحده پررنگتر است، در سایر نقاط جهان نیز میتوان آن را دید. ورکیسم همچنین در کشورهای ثروتمندتر رواج بیشتری دارد؛ هرچند در جوامع کمبهرهتر نیز رد پایش مشاهده میشود.
سومین ویژگی شاخص ورکیسم، رواج گستردهتر آن در نسلهای جدید (مانند نسل من) است. چنین نگاه معناداری به کار، دستکم در بین پدربزرگها و مادربزرگهایمان بسیار کمرنگتر بوده است.
ایدئولوژی مدرن ورکیسم دو هدف متمایز برای مشاغل نام میبرد؛ یکی پول و دیگری رضایت درونی. این اهداف همواره با یکدیگر انطباق ندارند و با این حال انتظار داریم که مشاغلمان هر دو را به ارمغان آورد. لازم است مختصری درباره تاریخچه خانواده خودم بگویم تا شناخت بیشتری از من به دست آورید. مادربزرگم 30سال یک کافیشاپ را اداره میکرد و با این حال، همواره آن را فقط شغلی برای کسب درآمد میدانست. مادرم که اصالتا ایتالیایی بود و پس از ازدواج به آمریکا مهاجرت کرد، تحصیلات روانشناسی داشت. او نیز شغل مشاوره خود را فقط راهی برای امرار معاش میدانست. پدرم تنها کسی بود که از شغل خود هویت گرفته بود. او نیز روانشناس بود و شغل را راهی برای انجام وظیفه اجتماعی تلقی میکرد. میخواست تا زمانی که نام مراجعانش را به یاد میآورد، به درمان روانی آنها بپردازد. حتی در دوران فراگیری کرونا نیز هر زمان که فرصت میکرد، به دفتر کارش میرفت.
نام خودم سیمون است و من نیز معتاد به کار هستم. دستکم هنوز در حال ترک و بهبود هستم. در طول زندگی، رویای شغلهای زیادی را در سر پروراندهام. میخواستم روزنامهنگار شوم، یا طراح، وکیل، دیپلمات، شاعر و بازیکن تیم بیسبال جاینتز سنفرانسیسکو. انگار در طول دوران کاریام دنبال شغلی میگشتم که مانند یک نیمه گمشده باشد؛ شغلی که نه فقط برای پرداخت مخارج باشد بلکه مرا تکمیل کند یا تجلی شخصیت و هویت واقعیام باشد.
البته قرار نیست این کتاب تبدیل به زندگینامه و کتاب خاطراتم شود. میخواهم به بررسی این موضوع بپردازم که چرا کار تا این اندازه برای من و بسیاری از افراد دیگر، بخش اصلی هویت شده است. من با بیش از صد شاغل (از وکلای شرکتی در منهتن گرفته تا راهنمایان کایاکسواری در آلاسکا، از والدین خانهدار در کپنهاگ تا کارگران رستورانهای فستفود در کالیفرنیا) به مصاحبه پرداختم تا 9 فردی را انتخاب کنم که فصلهای نهگانه این کتاب تمرکز بیشتری بر زندگی و روایتهای آنها دارد. تصمیم گرفتم که تمرکز خود را بر روایتهای کارکنان اداری ایالات متحده (موسوم به یقهسفیدها) بگذارم. ترجیح کارکنان اداری به کارکنان فنی و عملیاتی به دو دلیل بود:
نخست: ایالات متحده در میانه یک روند گسترده ملی است که برخلاف روندهای تاریخی و البته تصورات منطقی است. در طول تاریخ، ثروت همبستگی منفی با میزان ساعات کاری افراد داشته است. شما هر قدر که ثروت بیشتری داشتید، ساعات کمتری کار میکردید و دلیلش هم آزادی اقتصادی شما برای تصمیمگیری بود. اما در نیم قرن گذشته، برخی از پردرآمدترین شاغلان عامل بیشترین افزایشها در ساعات کاری بودهاند. به عبارت دیگر، همان آمریکاییهایی که میتوانند کمترین ساعات کاری ممکن را داشته باشند، بیش از همیشه کار میکنند.
دومین دلیلی که بر شاغلان یقهسفید تمرکز کردم، این بود که آنها به احتمال بیشتری به دنبال معنا و هویت در کار خود میگردند. این پدیده را میتوان در وضعیت سایر افراد پردرآمد سطح جهان هم مشاهده کرد. از سوئد تا کره جنوبی، ثروتمندترین و تحصیلکردهترین افراد، بیش از بقیه شغل خود را به عنوان منبع معنا نگاه میکنند. در حقیقت، ثروتمندترین و تحصیلکردهترین افراد، دوبرابر کمدرآمدترین شاغلان و افراد بدون مدرک دانشگاهی به دنبال معنای شغل هستند. شاید یکی از دلایل بسیار این پدیده، این باشد که شاغلان پردرآمد احتمال کمتری برای برخورداری از منابع معنایی دیگر (مانند مذهبی مدون) در زندگیشان دارند.
البته در همین زمان که فرهنگ حرفهای، شغل را مانند هسته و محوری تلقی میکند که سایر جنبههای زندگی پیرامون آن میچرخند، اکثر شاغلان با آن هویتسازی نمیکنند. آنها فقط کار میکنند تا زنده بمانند. حمزه تسکیم، آشپزی که 18 سال در یک رستوران پاکستانی کار کرده است، به من گفت: «کسانی که عاشق شغل خود هستند، خوشبختند. من فقط کار میکنم که زندگی بگذرانم.» در ایالات متحده، افراد اندکی در مقابل فرهنگ ورکیسم مصون هستند. تقریبا تمام افرادی که با آنها مصاحبه کردم، فارغ از سطح و طبقه اجتماعیشان، از فشار زندگی در کشوری سخن گفتند که ارزش فرد و شغل او ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر دارد. در اینجا، سرمایهداری نه فقط یک نظام اقتصادی بلکه یک فلسفه اجتماعی شده است. این فلسفه میگوید افراد بهاندازه خروجیها و دستاوردها(یاقتصادیشان) ارزش دارند. در ایالات متحده، بهرهوری فراتر از یک مقیاس و ابزار سنجش است؛ بهرهوری تبدیل به خیر اخلاقی شده است.