ماهان شبکه ایرانیان

تفکیک ناپذیری خیرات و شرور

مقدمه: رابطه وجود شرور در عالم با عالم عادل بودن خداوند چیست؟ برای رفع این شبهه در این مقاله بر تفکیک ناپذیر بودن خیرات و شرور، اداره عالم بر اساس قوانین کلی و... استدلال شده است.

مقدمه: رابطه وجود شرور در عالم با عالم عادل بودن خداوند چیست؟ برای رفع این شبهه در این مقاله بر تفکیک ناپذیر بودن خیرات و شرور، اداره عالم بر اساس قوانین کلی و... استدلال شده است.

عالمی که ما در آن هستیم، عالم ماده است، عالم حرکت است،عالم تغییر و تبدل است، عالم تضاد و تزاحم(تزاحم علل با یکدیگر) است، یعنی این خصوصیات لازمه ذات این عالم است، نه اینکه لازمه ذات هستی است، می تواند عالمی باشد که در آن عالم، حرکت اصلا نباشد(از باب اینکه از اول پر و کامل آفریده شده باشد)، عالمی که در آنجا به عبارت دیگر نور باشد و ظلمت

اصلا وجود نداشته باشد، و چنین عوالمی هم درهستی وجود دارد.الهیون معتقد به یک چنین عوالمی هستند، چه در ما قبل این عالم و چه در ما بعد این عالم.هستی ازمبدا کل که فائض می شود، به حکم طبیعت علیت و معلولیت و به حکم طبیعت خودش، مرتبه به مرتبه نازلتر می شود (1).خواه ناخواه می رسد به مرتبه ای که وجود آن قدر ضعیف است که با نیستی آمیخته است.عالمی که ما اکنون در آن هستیم،آخرین تنزل نور وجود و آخرین حد قوس نزول است، منتها عالم کمال و تکامل است، هستی در همین عالم رو به تکامل و پر کردن نیستیها می رود که باز بر می گردد روی قوس اول خودش، بر می گردد به هستی اول(انا لله و انا الیه راجعون) (2).

اینکه عرض کردم که در عالم ما هستی با نیستی توام است و لازمه ذات این عالم این است که هستی و نیستی با یکدیگر توام بشود و بعد عرض کردم که عوالم دیگری هست[که چنین نیست]، برای این است که کسی خیال نکند اصلا لازمه هستی این است، نه، لازمه اصل هستی، نامحدودیت و اطلاق است، هستی در ذات خودش نیستی را طرد می کند ولی هستی در مراتب نزول خودش که لازمه معلولیت است[با نیستی توام است].لازمه هر معلولیتی(3) این است که مرتبه بعدی ناقصتر باشد.خود این نقصان، راه یافتن عدم است.باز از آن مرتبه به مرتبه دیگری که از آن ناقصتر است نزول می کند، تا می رسد به دنیای ما، یعنی حالتی که به آن می گوییم «ماده » که همان قوه محض است و از هستی فقط این حظ و مرتبه را دارد که بالقوه است، می تواند هستیهای دیگر را به خود بپذیرد.این «می تواند بپذیرد» مبدا اصل حرکت می شود و حرکت لازمه ذات این عالم است. «این عالم، عالم حرکت آفریده شده است » یعنی اصلا قوامش به تدریج است، نه اینکه عالم را اول قلمبه آفریده اند، بعد کشش داده اند تا حرکت پیدا کرده است، یا عالم را درلازمان آفریده اند، بعد این زمان را کش داده اند تا شده است زمان.زمان و حرکت و تغییر و تدریج و...لازمه ذات عالم است.تاثر و قبول کردن اثر از دیگری لازمه ذات این عالم است، یعنی ماده این عالم

.............................................................. 1.لازمه معلولیت، تاخر معلول از علت است(تاخر وجودی). 2.بقره/157. 3.معلولیت واقعی غیر از معلولیتی است که ما در عالم ماده می گوییم(که اصطلاحا علتهای اعدادی گفته می شود)، معلولیتی است که معلول از ذات علت ناشی شده باشد و علت، منشا ایجادی آن باشد.

صفحه : 287

که اثر را می پذیرد، آن دیگر ماده آفریده شده، پذیرنده آفریده شده، غیراز این هم نمی توانسته آفریده شود.آن که غیر از این است، در غیر این عالم است، در جای دیگراست، در مرتبه دیگری از وجود است.ماده همین است، اثر می پذیرد، هم اثر مناسب می پذیرد، هم اثر ضد خودش را می پذیرد.

اداره عالم بر اساس قانون کلی

مطلب دیگر این است که نه فقط روی مشاهداتی که مادر عالم می کنیم می گوییم عالم بر اساس قانون کلی اداره می شود، خوشبختانه فعلا این فکر پیدا شده، همه می دانند وحتی موحدین هم اقرار می کنند که این عالم بر اساس قانون کلی اداره می شود نه قانون جزئی، یعنی حیات ما و شما تابع یک قانون کلی در این عالم است که قرآن از آن تعبیر به «سنت » می کند، یعنی من یک قانون جزئی برای خودم ندارم، شماهم یک قانون جزئی ندارید، آن یکی هم قانون جزئی ندارد.به اصطلاح فلسفه، خداوند با اراده های شخصی و جزئی دنیا را اداره نمی کند، با یک اراده کلی عالم را اداره می کند و محال است با اراده شخصی و جزئی عالم را اداره کند،چون اراده جزئی و شخصی شان یک موجود حادث است، شان موجودی است که خودش تحت تاثیر عوامل دیگری باشد: یک «آن » این اراده، «آن » دیگر اراده دیگر.ذات واجب الوجود که اراده اش عین ذاتش است، محال است غیر از این[از او صادر شود]و متناسب با مقام قدوسیت پروردگار غیر از این نیست که با یک اراده کلی و عمومی تمام هستی را ایجاد کرده باشد.پس عالم بر اساس نظام وقانون کلی اداره می شود.همین قدر ما فهمیدیم که از نظر پروردگار، اراده ای که این عالم را اداره می کند یک اراده کلی است، نه اراده شخصی و جزئی، سنت و قانون است، و از نظر این عالم، تغییر پذیری و اثر پذیری این عالم و تاثیر علتهای این عالم در یکدیگر، لازمه طبیعت و ذات این عالم است.اگر این دو مطلب را دانستیم، راه جواب ما باز می شود و آن این است:

صفحه : 288

غلبه خیر بر شر در نظام عالم

از نظر حکمت بالغه این مطلب را باید حساب کنیم که مجموع آنچه که در همین دنیا با همین وضع موجود است، خیرش بیشتر است یا شرش(این خیر و شر که از یکدیگرتفکیک پذیر نیست)؟مثلا وقتی که باران می بارد و آفتاب متناسب می تابد، می گوییم امسال سال خیلی خوبی شد، درختها همه میوه می دهند.یک سال در آن فصلی که تازه درختها شکوفه کرده اند، سرمای سختی می آید و میوه ها را سرما می زند،می گوییم امسال سال بدی شد، آن را ما بد حساب می کنیم.آن سرما هم باید باشد، پیدایش آن سرما در نظام عالم از این آفتاب و این گرمی تفکیک پذیر نیست، این که هست، آن هم باید باشد، اینها دنبال یکدیگر و لازم و ملزوم یکدیگرند.در مجموع،آیا آنچه که در عالم وجود دارد و بیشتر است و غلبه دارد، خیرات است که شرور هم عارضش می شود، یا شرور است که احیاناخیراتی پیدا می شود؟اگر مجموع نظام عالم خیر شد، آنگاه نمی توانید بگویید خدا چرا چنین عالمی را آفریده است، چون چنین عالمی در مجموع خودش خیر است.به اصطلاح می گویند اگر عالم آفریده نمی شد(یعنی خیرات عالم ممنوع می شدبه واسطه شرورش)منع خیر کثیر به واسطه شر قلیل بود و منع خیر کثیر به واسطه شر قلیل، شر کثیر است.

اینجاست که یک تقسیم بندی مخصوصی شده است.می گویندبه حسب فرض اولی این طور باید حساب کنیم که موجودات یا خیر مطلق اند که خیر مطلق در این عالم وجودندارد، یا شر مطلق اند که شر مطلق هیچ جا وجود ندارد(شر مطلق همان اعدام و عدمیات است).موجودی که شر است، آن است که شر برای شی ء دیگر است، آن که شر برای شی ء دیگر است، وجودش برای خودش خیر است، برای چیز دیگرشر است.شر مطلق هم اصلا نیست.سه شق دیگر باقی می ماند: یکی اینکه موجودات خیرشان بر شرشان غلبه داشته باشد،دوم اینکه شر بر خیر غلبه داشته باشد، و سوم اینکه خیر و شر کاملا متساوی باشند.آن که در نظام عالم وجود دارد،این است که خیر بر شر غلبه دارد.باز نظام عالم نظام پیشرفت است، نظام تکامل است.شرور هست ولی در اقلیت واقع شده است.این هم یک فرضیه و یک تئوری فلسفی راجع به توجیه اصل مطلب که حتی مساله حکمت بالغه را هم توجیه می کند.چرا این خلاها پر نشد؟

صفحه : 289

چرا این نیستیها به جایش هستی گذاشته نشد؟این چراها دیگر وجود پیدا نمی کند.

این چراها معنایش این است که اصلا چرا این عالم آفریده شده است؟اگر این عالم می خواهد همین طبیعت را داشته باشد که هست و می خواهد همین عالمی باشد که هست، اینهاهم در آن هست.اما اگر بخواهیم بگوییم که خوبیهای این عالم باشد، بدیهایش نباشد، یعنی اصلا این عالم این عالم نباشد،یعنی امری محال.می گویند «لیس فی الامکان ابدع مما کان » بدیع تر و زیباتر از آنچه که هست محال است، یعنی آن فقط یک فرض و توهمی است که شما می کنید.

شباهت مراتب هستی با مراتب اعداد

موجودات در مراتب خودشان عینا مثل اعدادنددر مراتب خودشان، مراتب هستی مثل مراتب اعداد است.هر عددی مرتبه اش مقوم ذاتش است، یعنی هر عددی این طور نیست که خودش یک چیز باشد و مرتبه اش یک حالت عارضی برای آن، مثل این که هر کدام از ما الآن در یک جایی نشسته ایم و این جایی که نشسته ایم مقوم ما نیست، یعنی ممکن است من من باشم، اینجا نشسته نباشم، آنجا پیش آقای الف نشسته باشم، آقای الف خودش خودش باشد، آنجا نباشد، جای من نشسته باشد.

یعنی این جاها و مرتبه ها برای ما یک حالات عارضی است، جدا از اصل وجود ما.ولی اعداد، مرتبه، مقومشان است.عدد نج یک مرتبه ای دارد: بعد از چهار و قبل از شش است.آیا معقول است که جای عدد پنج عوض بشود ولی پنج پنج باشد؟یعنی ما فرض کنیم جای این عدد پنج میان چهار و شش نباشد،میان پانزده و هفده باشد و پنج باشد؟اگر میان پانزده و هفده قرار گرفت، نه فقط جایش عوض شده بلکه اصلا خودش دیگر خودش نیست، آن دیگر پنج نیست، آن همان شانزده است.شانزده بودن شانزده فقط به این است که میان پانزده و هفده باشد، پنج بودن پنج هم به این است که میان چهار و شش باشد.این طور نیست که اعداد خودشان یک چیزند، مرتبه شان چیز دیگر و ما حالا آمده ایم این طور اصطلاح کرده و گفته ایم قرار داد یا مثلا علت خاص خارجی طبیعی آمده پنج را عجالتابین چهار و شش قرار داده(به لفظ کار نداریم، به خود عدد کار داریم، نه به لفظ «پ » و «ن » و «ج » )، ممکن بود پنج پنج باشدو بین پانزده و هفده قرار بگیرد.نه، چنین چیزی نیست، مرتبه اش مقوم ذاتش است.

صفحه : 290

تمام موجوداتی که در این عالم هست، مرتبه شان مقوم خودشان است.ما در عالم توهم می گوییم که اگر سعدی در زمان ما بود، اگر ما در زمان سعدی بودیم، اگر من به جای سعدی بودم، از آن پدر و مادر شیرازی متولد شده بودم، در شهر شیراز بودم، در قرن هفتم هجری بودم.اگر تمام آن خصوصیات را بگویی که اگر من به جای او بودم...، آن وقت اصلا تو نیستی، او هموست، او همان است که هست.این یک توهم غلط اندازی است که به اصطلاح فلسفی می گویند فکر اصالت ماهوی - که فکر عامیانه است - در ذهن انسان می آورد، ماهیت را از وجود تفکیک می کند و بعد این ماهیت را اینجا و آنجا می برد.خیال می کند این یک امر واقعی است، نمی داند که اصلااین هستی که در عوالم ما قبل طبیعت و عالم طبیعت پهن شده است، در خود طبیعت هم که پهن شده است(چه پهنی زمانی، چه پهنی مکانی)هر کدام در هر جا که هستند، آن جایش با هستی اش یکی است، از جایش بخواهد جدا شود،اصلا خودش خودش نیست.این نحوه از هستی آمیخته به نیستی، برای موجودات عالم طبیعت، مقوم ذاتشان است.اینکه در این دنیاپیری و جوانی با همدیگر باشد، اینکه از همان حالت اول - مثلا از همان ذره اول که مبدا نطفه می شود - حرکت کند،بعد به صورت بچه در بیاید، بعد به صورت یک آدم جوان در بیاید، بعد به صورت یک آدم پیر در بیاید و بعد هم تحول دیگری از این دنیا به دنیای دیگر پیدا کند، همه از لوازم آن است.

این هم مرحله دیگر که حالا اگر از این مرحله فارغ شدیم، بعد در مرحله سوم راجع به این بحث می کنیم که اصلا در این دنیا این بدیهایی هم که می گویید، چنین نیست که فقط آنهارا به شکل «بدی » قبول کنیم و بگوییم بدی هستند اما از این بدیها چاره ای نبود.نه، غیر از این که چاره ای نبود، همین بدیهامنشا خوبیهای این عالمند، باز به یک معنا علتند از برای خوبیهای این عالم، به شکلی که در جلسه آینده ان شاء الله بحث می کنیم.

- اینکه می گویند شرور، عدم امتداد هستی است یاسایه عدم نور است، البته سایه عدم نور هست ولی شرور را نمی شود به آن تشبیه کرد، به این علت که یک بار عدد مثبت است، یک بار صفر است که دیگر عدد نیست و یک بار منفی است.بنده یک بار

صفحه : 291

متمول و پولدارم، یک بار اصلا پول ندارم ولی یک بار اصلا مدیونم و علاوه بر اینکه پول ندارم، بدهکار هم هستم.این بدهکاری را نمی شود «پول نداشتن » گفت.مطلب دوم این است که در مورد خیرات و شرور در عالم - همان طوری که فرمودید - باید به طور کلی قضاوت کرد و این همان چیزی است که متدینین هم می گویند: لابد مصلحتی هست، چون روی نتیجه نگاه می کنند که من حیث المجموع کار عالم بر اساس خیر است.

استاد: آن مطلب دومی که فرمودید، تایید سخن ما بود و درست هم هست، ولی از مطلب اول هم به این سادگی نگذرید، من نمی گویم شما صد در صد قبول کنید، ولی تامل کنید.اما آن مثالی که فرمودید: یک وقت من ثروت دارم، یک وقت ثروت ندارم، یک وقت مدیون هستم، شما از نظر اجتماعی و اعتباری در نظر نگیرید، از نظر واقعی و فلسفی در نظر بگیرید.الآن که مدیون هستید، خود مدیون بودن یک اعتبار است، چیز دیگری نیست، یک امر قراردادی است، تعهدی به عهده شما هست که فلان مقدار بدهید.بعلاوه، اگر آدم یک ثروتی در کنار داشته باشد، تعهد هم داشته باشد[اشکالی ندارد].آدم دلش می خواهد هزار تومان قرض داشته باشد ولی به شرط اینکه الآن صد هزار تومان هم دارایی داشته باشد، از این قرض استقبال می کند.منشا بدی مدیون بودن، فاقد بودن پولی است که آدم با آن بتواند دینش را ادا کند.آدم مدیون باشد، هر چه هم مدیون باشد، اگر پول فراوان در دستش باشد، مدیون بودن عیبی ندارد.

مدیون بودن چه بدی دارد؟کی می گویددین با داشتن امکانات برای ادا بد است؟دین برای آدم آن وقت بد است که ندارد، منتها وقتی که آدم ندارد و دین هم ندارد، کم اذیتش می کند، وقتی که ندارد و دین هم دارد، بیشتر اذیتش می کند، باز منشاش نیستی است.

حالا شما بیشتر روی این تامل کنید، نقض کنید، بهتر مساله روشن می شود ولی بالاخره نمی شود از این قضیه گذشت که چیزهایی که بشر بد می داند، یا خود آن، نفس یک حالت نیستی و فقدان است و یا چیزی است که منجر به فقدانات می شود. حتی در گناهان این طور است(تنها ظلم را گفتیم).گناهان و صفات رذیله را اگر شما در نظر بگیرید، هر صفت رذیله ای فی نفسه، خودش برای خودش و برای آن قوه ای که آن را به وجود آورده بد نیست، از نظر دیگر بد است.تکبر، حسادت و...از نظر آن قوه از

صفحه : 292

قوای نفسانی که اینها وابسته به آن هستند[کمال اند].مثلاجاه طلبی از نظر آن قوه کمال است، اصلا جاه طلبی هر چه شدید باشد، برای آن غریزه ای که در بشر هست کمال است، رشد است، خیر است، ولی برای فرد بد است از این جنبه که وقتی خیلی رشد کرد، مانع رشد سایر استعدادها درانسان می شود و به قول آقایان وقتی این صفات نفسانی رشد کرد، دیگر آن قوه نطقیه عالیه انسانیه تحت الشعاع قرارمی گیرد، مثل یک درختی است که وقتی خیلی رشد می کند، درختهای دیگر را سایه کش می کند، چون در سایه خودش است نمی گذارد رشد کنند.یا از نظر اجتماع بد است.این قوه غضبی - به قول آقایان - یا هر قوه و غریزه ای وقتی در او رشدمی کند، از نظر آن قوه رشد است، کمال است ولی از نظر اجتماع بد است، برای اینکه سعادت دیگران را سلب می کند.حتی زنا، چرا زنا بد است؟آیا از نظر قوه ای که انجام می دهد بد است؟ نه، از نظر آن قوه بد نیست، واقعا بد نیست، غریزه ای است که در بشر هست و این غریزه اشباع خودش را اقتضا می کند و از نظر آن غریزه به هر شکل اشباع بشود خوب است،اما همین زنا منشا یک فسادی در اخلاق انسانی شخص می شود، یعنی به اصطلاح می گوییم طبیعت هرزه شد و اگر هرزه شد دیگر اساسا دنبال مقامات عالی انسانیت نمی رود، همیشه دنبال اشباع این غریزه است.از نظر اجتماع بد است، برای اینکه باید یک حساب و نظمی و یک مالکیت خاصی در مسائل جنسی در کار باشد، یعنی هر زنی باید اختصاص داشته باشد به یک مردی و هر مردی در حدود اسلام.

طبق هر قانونی باز هم اختصاص باید باشد.هیچ قانونی در دنیا نیست که و لو برای مرد اباحه مطلق قائل باشد، آن هم در حدود مصالح قانون، تغییر می پذیرد.چرا درباب تعدد زوجات، تنها به مرد اجازه داده می شود؟در حدود مصالح اجتماع اجازه داده می شود.یا بیماری، شما می گویید مثلا یک میکروب در خون آدم پیدا می شود، در ریه پیدا می شود، آیا آن میکروب از نظر خودش کار بدی انجام می دهد؟خوب،میکروب موجودی از موجودات این دنیاست، آن هم یک جای مناسب می خواهد که در آنجا زندگی کند، رشد کند، غذا بخورد.مثلاغده سرطان که پیدا می شود، هر چه هست، از نظر خود آن غده چیز بدی است؟خوب، یک موجود حیی است که یک زمینه مناسبی برای رشد خودش پیدا کرده، رشد می کند.از نظر مجموعه حیات این انسان بد است، یا از نظر خود آن غده هم چون منتهی می شود به فنای انسان و بعد خودش هم زمینه ندارد، بد است، مثل کسی است که در خانه ای که خودش هست، زیر بنای آن خانه را

صفحه : 293

دارد خراب می کند، یا کسی روی شاخه است، از آن زیر شاخه دارد تغذی می کند، بعد کم کم شاخه می شکند، خودش هم می افتد و بر می گردد به عدم و نیستی.هر چه بدی که شما در دنیا می بینید، یا نیستی است یا هستی ای است که از آن جهت که منشا نیستی دیگری شده است،ما به او می گوییم بد، نه از جهت هستی خودش، از جهت هستی خودش بد نیست.

- اگر برای جهان خالقی قائل نباشیم، تمام مشکلات و ضعفهاو نقصها و نیستیها و هستیها توجیه پذیر است، اما اگر قائل به خالقی شدیم، این چند سؤال بنیادی مطرح می شود: اولا خدا می توانست مانع از خلق جهان بشود یا نمی توانست؟اگر نمی توانست که این نقص است و اگر می توانست و خودش با اراده این کار را کرد، به خاطر چه خلق کرد و حالا که خلق کرده، چرا کامل خلق نکرده و اساسا چه هدفی از خلقت داشت؟مطلب دیگر اینکه وجود هر شری لازم است برای یک کمالی، یعنی اگر همه چیز نور مطلق بود، دیگر تشخیص نورنمی دادیم، سایه ای وجود دارد که ما نور را تشخیص می دهیم.پس اگر فردی در جایی قرار دارد که ضعفی بر او عارض است و ضعف او موجب یک کمال بعدی است، آیا او را می توان گناهکار و مسؤول و قابل تنبیه دانست؟اگر بخواهیم بین اعمال انسان که ناشی از اراده اوست با ضرورتهای طبیعت تفکیک قائل بشویم و بگوییم که انسان با اراده خودش عامل فقدان و ضعف می شود و بنابراین مسؤول است، ولی ضرورتهای طبیعی چنین نیست و مسؤولیتی متوجه طبیعت نیست، آنگاه تشخیص این دو نوع اعمال و حوادث چگونه امکان دارد؟ استاد: مطالبی که فرمودید مجموعا به نظرم سه قسمت بود.قسمت اول فرمودید که همه این اشکالات به فرضی به وجود می آید که ما قائل به خالقی برای این عالم باشیم واگر قائل به خالقی برای عالم نباشیم، همه این اشکالات مرتفع است و توجیه صحیحی دارد.من معنای این را نفهمیدم که «توجیه صحیحی دارد» یعنی چه؟اگر ما قائل نباشیم به خدایی برای این عالم به مفهومی که الهیون گفته اند، اصلا دیگر احتیاجی نداریم که جوابی به این اشکالات بدهیم، یعنی می گوییم عالم را همین طوری که هست می پذیریم، چه خوب باشد چه بد، چه این فرض بشود که ای کاش چنین می بود، چه نشود.اشکالات سر جای خودش هست، ولی این اشکالات اشکالاتی است که دیگر محل سؤال ندارد.این، نظیر آن است که فرضا شما یک

صفحه : 294

جلسه ای دارید و دارید صحبت می کنید، یک وقت یک انسان می آید و این جلسه شما را بهم می زند.خوب، شما به این انسان اعتراض می کنید، می گویید آقا!تو نمی بینی ما اینجا نشسته ایم؟!اینجاکه جای این کارها نیست که تو یکدفعه می آیی - مثلا - توپت را می اندازی اینجا، جلسه ما را بهم می زنی.یک وقت یک حیوان می آید جلسه شما را بهم می زند.شما اساسا از دست او عصبانی هم نمی شوید که چرا این حیوان آمده، پایش را هم نمی شکنید، چوب هم به او نمی زنید، آن حیوان را رد می کنید و می گویید خوب دیگر نمی فهمد، درک ندارد.

اگر می خواهید بگویید که اگر ما قائل به خدای عالم نشدیم توجیه اینها صحیح است، توجیهش این است که آن مبدا اصلی عالم تقصیر ندارد، چون نمی فهمد و شعورش نمی رسد.چه بگوییم و به چه کسی اعتراض کنیم؟جای اعتراضی وجود ندارد، نه اینکه بدی دیگر بدی نیست، و الا بدی باز به همان مفهومی که الآن ما بدی می بینیم بدی است، بی نظمی باز به همان مفهومی که الهی می بیند بی نظمی است، اما دیگرمسؤولی در عالم نیست.در این صورت آدم جز اینکه بگوید عالم هر چه هست همین است که هست، [چیز دیگری نمی تواندبگوید]، جایی برای سؤال نیست، چون مسؤولی وجود ندارد، نه اینکه اگر ما منکر خدا بشویم، دیگر تمام مساله شرور حل شده است، یعنی آن وقت شری در عالم وجود ندارد، حل نشده است، به همان [صورت]حل نشده اش باید قبول کنیم.

- منظورم این است که در آن صورت قابل تعلیل است.

استاد: مسلم قانون علیت و معلولیت که بهم نمی خوردولی از جنبه شریت مساله را به صورت حل نشده باید بپذیریم، [که] همین جور هست و باید هم باشد و چاره ای هم نیست.بنابرقانون مادی، اگر تمام هستیها هم بدی می بود و اصلا خوبی ای در کارگاه هستی نبود(آن طوری که فلاسفه بدبین قضاوت می کنند که می گویند اصلا تمام هستی مساوی است با بدی) می گفتیم باشد، هستی است، هیچ مسؤولی هم در کار نیست، یک هستی لا یشعری هست و لا یشعر هم جریانهایی را دارد انجام می دهد و از تمام اینها هم بدی برمی خیزد.

اما آن مسائلی که بعد طرح کردید، تمام این مسائل، مسائل طرح شده است.اما این مساله که آیا عالم را که خداوند آفرید، بالاختیار آفرید یا بالاجبار؟قدرت داشت

صفحه : 295

نیافریند یا قدرت نداشت؟این مساله ثابت شده است که بالاختیار است و نه بالاجبار، قدرت هم بر نیافریدن داشت، اما قدرتی که متناسب با ذات پروردگار است یعنی قدرت کامل، نه نظیر قدرتی که در یک «ممکن » وجود دارد.قدرتی که در ما وجود دارد به معنای یک امر بالقوه است، درذات واجب به معنای امر بالفعل است.اراده و اختیار هم در او این طور است. ببینید، من می گویم قدرت دارم که این کار را بکنم،قدرت دارم که نکنم، معنایش این است که اگر بخواهم می کنم و اگر نخواهم نمی کنم.

من قدرت دارم این میکروفون را بلند کنم و قدرت دارم بلند نکنم،یعنی اگر بخواهم بلند بکنم(اگر این خواستن من پیدا بشود)این را بلند می کنم و اگر این خواستن من پیدانشود، بلند نمی کنم.پس بلند شدن این، وابسته به مشیت من است ولی این خصوصیت هم در من هست که این اراده درمن یک امر ممکن الوجود است، نفس این اراده می شود پیدا بشود، می شود پیدا نشود، می شود اراده بکنم، می شود اراده نکنم.

این معنا و حقیقت در ذات واجب الوجود هست، اگر بخواهدعالم را ایجاد کند، ایجاد می کند و اگر نخواهد عالم را ایجاد کند، دیگر عالمی وجود ندارد.اما اراده او مثل اراده من نیست که تحت تاثیر یک عامل دیگری باشد که گاهی موجود باشد، گاهی موجود نباشد.او اراده کرده است و عالم ناشی از اراده و مشیت و قدرت اوست.این «اگر» هم به صورت «اگر» موجود است[یعنی] چون عالم ناشی از اراده اوست اگر او نمی خواست عالم موجود نمی شد، نه اینکه چه بخواهد چه نخواهد عالم موجود می شد. این طور نیست که او چه بخواهد و چه نخواهد، لازمه ذاتش این است که عالم باشد، یعنی این طور نیست که اگر اراده هم در ذات او نبود، عالم بود.این اراده در ذات او بود و عالم هم ناشی از اراده اوست.او یک اختیار ازلی دارد و عالم هم بالاجبار ناشی از اختیار اوست.

مساله دوم مساله غایات است که خداوندچه هدفی داشت؟انسان در هر کاری که هدف دارد، مستکمل به آن هدف است، یعنی در عین حال می خواهد خودش را کامل کند.همان کاری که خیرترین و بی غرض ترین کارها در انسان است، در عین حال انسان به آن کارها مستکمل است.یک کار خیریه ای که انسان انجام می دهد، فرق این کار خیریه و غیر خیریه این است که در کار غیر خیریه، آن کسی که مثلا یک مدرسه تاسیس می کند و مقصودش این است که وجیه الملة بشود و بعد، از مردم بار بکشد، یعنی از این کار می خواهد خودش منتفع بشود، از نفس این کار می خواهد اثر

صفحه : 296

برای خودش بگیرد، پس خود این کار راچنان انجام می دهد که اثر این کار به خودش برگردد.کسی که کار خیر انجام می دهد، نمی خواهد اثر مادی این کاربه او برگردد، می خواهد این اثر به غیر بر گردد، اما یک احتیاجی در وجودش هست(احتیاج اخلاقی انسانی یا الهی،هر چه هست)که وجدانش ناراضی است، لا اقل می خواهد وجدان خودش را راضی و راحت کند یا می خواهد این را بدهد به مردم برای اینکه خدای خودش را راضی کند.بالاخره انسان در کارهای خودش مستکمل به آن کارهاست.در ذات پروردگارجود محض است، حتی جود برای اینکه جود کند نیست و نیازی به این جود کردن هم نداشته است و نمی تواند داشته باشد، امااین جود لازمه مشیت و اراده اش، لازمه کمال ذاتش، لازمه علم کامل و لازمه اراده کامل است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان