گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «شکارچی» خاطرات و زندگینامه شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور است که توسط علی هاجری و فرانک صفآرا تحقیق شده و نگارشش را نیز خانم صفآرا برعهده داشته است. این کتاب را انتشارات راهیار منتشر کرده است.
بخشی از این کتاب، خاطرات و یادداشتهای شهید است که به قلم خودش در شبکههای اجتماعی منتشر میشده است.
شهید مصطفی رشیدپور متولد سال 1347 بود و در دوران دفاع مقدس هم در جبههها حضور داشت و سالها بعد در نبرد سوریه شرکت کرد و مجروح شد. او پس از دورهای دست و پنجه نرم کردن با سختیهای جراحت، به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، سه برش از این کتاب 238 صفحهای است که میتوانید آن را با قیمت 120هزار تومان تهیه کنید.
*ذوق دیدن بعثیها
راوی: شهید مصطفی رشیدپور
وضعیت جغرافیایی خط پدافند ما در دو سمت اروند حاشیههایی با عرض سیصد متر بود. سمت جبهه مقابل هم هیچ عارضه مصنوعیای غیر از سنگرهای بتنی و خاکریزهای مهندسی شده وجود نداشت. در این سنگرها تانکهای 106 تیربارهای سنگین چهار لول و دیگر سلاحها قرار داشتند. جبهه خودی از نهر عرایض تا دهانه کارون به اروند ادامه داشت و پر از عوارض مصنوعی ساختمانها و اسکلههای بندری بود و خودبهخود شرایط را برای دیدبانی و استفاده از سلاح قناصه آماده میکرد.
چند معرفی دیگر هم بخوانید؛
این خط را از بچههای مازندران تحویل گرفته بودیم و منطقه روبهروی ما منطقه عملیات لشکر 25 کربلا بود. برای شناخت دقیق منطقه در چند روز اول بدون هیچ شلیکی، فقط دیدبانی کردم و محل سنگرهای آمبولانس و شلیک آنها را شناسایی و روی کاغذ کالک نوشتم.
مرحله بعدی شناسایی محلهای استتار و اختفای خودم بود. کلاه خودم را با گونی پوشاندم اسلحهام را گلی کردم و با پوشیدن لایه داخلی اورکتهای ایرانی خودم را کاملاً استنار کردم، هیچ ریسکی در کار نبود. حتی در مواقعی که محل شلیک مناسب نبود گونی سر میکردم و به تماشا مینشستم و همین کار موجب شوخی و خنده بچهها هم شده بود.
اوایل از دیدن بعثیها در حالی که خودم دیده نمیشدم ذوق میکردم و دوست داشتم دست به اسلحه ببرم و شلیک کنم ولی آرام آرام به خودم مسلط شدم. یاد گرفته بودم قبل از هر شلیکی روی خاکهای مقابلم کمی با دست آب بپاشم. این کار باعث میشد تا موقع شلیک، خاک بلند نشود و موقعیتم برای دشمن مشخص نباشد.
یک بار وسوسه شدم تا بالای ساختمان گمرک بروم (ساختمان اداری گمرک واقع در حاشیه اروندرود به علت حدفاصل سیصد متری عرض اروند ایران و عراق از بالای این ساختمان اشراف نسبتاً کاملی به خاک عراق حاصل میشد. این ساختمان با وجود ظرفیت تبدیل شدن به آثار دفاع مقدسی، تخریب شده است.) و سر و گوشی آب بدهم. بعضی از جاهای راه پله منهدم شده بود و خیلی سخت و خطرناک میشد از آن بالا رفت. بعد از نماز صبح و در تاریکی هوا با هر سختی که بود از آن بالا رفتم. چشمم که به منطقه افتاد زیر لب گفتم: «یا محمد!»
چیزی که میدیدم باورکردنی نبود. تا خط دوم را به راحتی میدیدم؛ ولی اگر متوجه من میشدند تکه بزرگم گوشم بود. سبک و چابک بودم و فوری از آنجا پایین آمدم
*مانع شهادتم
راوی: همسر شهید
حال و احوالش که بهتر شد. از او خواستم لحظه مجروحیتش را برایم تعریف کند. همان طور که روی تخت دراز کشیده بود مثل کسی که بخواهد شیرین ترین خاطره عمرش را بگوید لبخند روی لبهایش جان گرفت. من پشت دیوار یه اتاقک مخروبه کمین کرده بودم. کانالی که داعشیها مثل تله درست کرده بودن رو دیدم. همون موقع داعشیا متوجه حضورم شدن و اتاقک رو زیر رگبار گرفتن. فقط یه لحظه به خودم اومدم و دیدم توی هوا غلت میخورم. پیش خودم گفتم یعنی جدی جدی من رو زدن؟ توی همین چند ثانیه که توی هوا بودم یاد محمدطاها افتادم. گفتم خدایا یعنی دیگه محمدطاها رو نمیبینم؟ با صورت خوردم زمین. یک طرف بدنم از رد خون داغ شده بود. گرمی خون رو روی صورتم حس میکردم.
فهمیدم هنوز زندهام. دلبستگی که به محمدطاها داشتم مانع شهادتم شد. میدونستم اگه اونجا بمونم اسیر میشم. به بچهها گفتم با آتیش من رو پوشش بدین تا بتونم برگردم. وقتی برگشتم پیش بچهها دیگه چیزی نفهمیدم تا وقتی که چشم باز کردم و دیدم توی بیمارستانم.»
*مستی و راستی
راوی: علی رشیدپور
برای عصبهای چشمش که از کار افتاده بودند و پاشنه پا و گوشش که تقریباً ناشنوا شده بود، شش بار عمل انجام داد. برای عمل گوشش رفتیم تهران. شنیده بودم وقتی کسی بین حالت بیهوشی و هوشیاری بعد از عمل باشد. احساسات واقعیاش را میگوید.
میخواستم مصطفی را هم این طور امتحان کنم. بعد از ریکاوری، هنوز کامل به هوش نیامده بود به او گفتم «مصطفی میگن تو دیوونهای که رفتی سوریه. خودت رو ناکار کردی اومدی.»
زبانش هنوز سنگین بود. با چشمهای نیمهباز جوابم را داد:«من باید میرفتم. هنوز هم میخوام برم.» چند روز بعد، یک جوان افغانستانی را آوردند کنار مصطفی. او هم مدافع حرم بود و دستش را عمل کرده بودند. همین سؤال را از او هم پرسیدم. گفتم: «تو هنوز بیست سالت هم نشده؛ رفتی چه بلایی سر خودت آوردی؟» با لهجه افغانی جواب داد: «بابا ولم کن؛ من همین الان هم دلم میخواد برم پوست این داعشیها رو از تنشون جدا کنم!»
*تلخترین جمله
راوی: علی رشیدپور
نمنم شروع کرده بود به راه رفتن و ورزش کردن. با پزشکش مرتب مشورت میکرد و وضعیت ترکشهای بدنش را میپرسید که دوباره برود سوریه. در هفت ماه مدت مجروحیتش چندین عمل سنگین انجام داده بود و باید گوشش را هم دوباره عمل میکرد. ریسکش بالا بود و من مخالف این کار بودم.
از بیمارستان با من تماس گرفت که: «علی من برای عمل گوشم اومدم بیمارستان. چون میدونستم مخالفت میکنی چیزی بهت نگفتم ولی حالا اگه میتونی خودت رو برسون بیمارستان.»
عملش تا عصر طول کشید و دکترها از نتیجه عمل راضی بودند. دو روز بعد. پسرش مهدی تماس گرفت. صدایش گرفته بود. گفت «بابام حالش بد شد. هرچی زنگ زدیم آمبولانس نیومد. به سختی ماشین گرفتیم اومدیم بیمارستان. میگن عفونت گوشش ریخته توی حلقش و به خاطر ترکشهایی که توی گلوشه حالش بد شده.»
جملات آخر مهدی را نمیفهمیدم. هرچه گاز ماشین را میگرفتم، انگار خیابانها بیشتر کش میآمد. وقتی رسیدم بیمارستان رفته بود توی اتاق احیا. بچهها و همسرش را میدیدم که بیتاب توی بیمارستان راه میروند و هراسان شدهاند.
به دوسه دقیقه نرسید که گفتند با شوک هم احیا نشده. نمیتوانستم باور کنم. شب قبل تازه برایش تولد گرفته بودند و تا صبح با پسرش حرف زده بود. مگر میشود؟ با یکی از آشناها تماس گرفتم و گفتم «میخوام ببرمش یه بیمارستان بهتر. مصطفی هر طور شده باید حالش خوب بشه. اینجا الکی میگن کار تمومه و تلخترین جمله عمرم را همان موقع شنیدم. انگار بدنم تبدیل شد به یک تکه یخ گفت: «علی جان برید خودتون رو واسه مراسم آماده کنید.»