در کتاب عقل کلید گنج سعادت استاد انصاریان آمده است:
..از پیرمرد سالخوردهاى نقل شده است که گفت: روزى، به مدینه رفتم.
وقتى وارد شهر شدم، دیدم عدهاى از بچهها دور هم جمع شدهاند و آتشبازى مىکنند. کودک چهارپنج سالهاى هم روى سکوى خانهاى نشسته بود و این منظره را تماشا مىکرد و غرق در فکر بود؛ یعنى حالت چهرهاش نشان مىداد که در دریایى از اندیشه غوطهور است.
آرى، فقط زبانى آدمى سخن نمىگوید. حالت چهره و نگاه و حرارت بدن و ضربان قلب و نبضههاى نبض هم با انسانهاى عاقل حرف مىزنند؛ مثلا، چهره مریض با دکتر حرف مىزند. براى همین، با این که مریض اصلا حرفى نزده، دکتر به او مىگوید: شما دیشب نخوابیدهاید!.
شاعرى گفته است:
از پریدنهاى رنگ و از تپیدنهاى دل
|
|
عاشق بیچاره هرجا هست رسوا مىشود. [9]
|
|
|
|
زیرا چهرهها از درون انسان خبر مىدهند و سخن نمىگویند. حالت آن کودک نیز نشان مىداد که غرق در فکر است.
عقل پخته متاع ارزشمندى است که در خانوادههاى پخته و از راه همنشینى با دوستان خوب، مطالعه آثار مفید، عبرت گرفتن از زندگى دیگران، تجربه اندوختن، و تامل در وقایع زود به دست مىآید. بر عکس، اگر خانواده خانوادهاى پست، دوستان دوستانى ناباب، و جریانات اجتماعى جریاناتى ناصحیح باشند، عقل در آنها نابود مىشود.
ازاینرو، مسئولیت پدران و مادران و رهبران اجتماعى و دستاندرکاران رسانهها (رادیو و تلویزیون و روزنامهها و ...) مسئولیت سنگینى است، به ویژه نسبت به کسانى که سن کمترى دارند. پیش از انقلاب، در کشاکش جریانات کمونیستى، برخى از جوانها پیغمبر و امیر المؤمنین و ائمه اطهار، علیهم السلام، را رها کردند و خود را به استالین [10] و لنین [11] و سردمداران حزب کمونیسم [12] فروختند و کارشان به جایى رسید که گفتند: دل که جاى خدا و پیغمبر و امام حسین و فاطمه زهرا، علیهم السلام، نیست. آنها را باید از دل بیرون کرد و تشکیلات و حزب را باید به جایش قرار داد!
عقلهاى نپخته، به سادگى، حق را با باطل، روز را با شب، اسلام را با بىدینى، آزادى خداداد را با بىبندوبارى و بهشت را با جهنم عوض مىکنند؛ اما عقلهاى پخته به این سادگىها چیزى را نمىپذیرند. براى نمونه، حر بن یزید ریاحى را جریانات اجتماعى و سیاسى در مقابل حضرت ابى عبد اللّه الحسین، علیه السلام، قرار داد، ولى او در انتهاى کار به سبب پختگى عقل حاضر به پذیرش این داد و ستد نشد؛ در حالى که عقلهاى نپخته آن روزگار جهنم را پذیرفتند و بهشت را رد کردند؛ یزید را قبول کردند و سید الشهدا را رد کردند؛ معاویه را قبول کردند و امیر المؤمنین را کنار گذاشتند و گفتند: حق با معاویه است و على بر حق نیست. از همین نمونهها، معلوم مىشود که در آن زمان چقدر عقل نپخته زیاد بوده است. خامى عقل این بلا را بر سر انسان مىآورد که على، علیه السلام، را رد و معاویه را اثبات کند؛ امام حسین، علیه السلام، را قطعه قطعه کند و پاى تخت طلاى یزید به بندگى بایستد. متاسفانه، کمتر جامعهاى ارزش زندگى عقلانى را مىداند و جوانهاى اندکى از نقش عقل پخته و عقل نپخته در زندگى خبر دارند.
به هر حال، پیرمرد مىگوید: جلو رفتم و از سر کنجکاوى از آن کودک پرسیدم: چرا شما با بچههاى دیگر بازى نمىکنى؟ در پاسخ، او ابتدا نگاهى به من کرد و بعد گفت: من اجازه ندارم با مردم بىادب حرف بزنم! تعجب کردم. گفتم: شما چه بىادبىاى از من دیدهاید؟ گفت: مگر شرط ادب این نیست که وقتى بر کسى وارد مىشویم سلام کنیم؟ دیدم حق با اوست، لذا گفتم: درست است. من اشتباه کردم. بعد، سلام کردم و گفتم: حالا مىشود بگویى چرا با بچههاى دیگر بازى نمىکنى؟ گفت:
براى این که این عمر را براى بازى به من عنایت نکردهاند.
«أفحسبتم أنما خلقناکم عبثا و أنکم إلینا لا ترجعون». [13]
آیا پنداشتهاید که شما را بیهوده و عبث آفریدیم، و این که به سوى ما بازگردانده نمىشوید؟
آنچه به من دادهاند جدى است و جدى هم از آن حساب خواهند کشید:
«أن تقول نفس یا حسرتى على ما فرطت فى جنب اللّه و إن کنت لمن الساخرین». [14]
تا مبادا کسى بگوید: دریغ و افسوس بر اهمال کارى و تقصیرى که درباره خدا کردم، و بىتردید نسبت به احکام الهى و آیات ربّانى از مسخره کنندگان بودم.
در قیامت، هرکس زندگىاش را به بازى گذرانده باشد محکوم به عذاب است و او را بازخواست خواهند کرد که چرا عمرت را صرف بازى شکم و شهوتت کردى؟ چرا تمام اهداف آفرینش را در شکم و شهوت هضم کردى؟ آنچه خدا به ما عطا کرده براى بازى نیست و در برابر آن پاسخگو خواهیم بود. آتش سوزان جهنم هم، که آسمانها و زمین تاب تحمل آن را ندارند و خاموش شدنى نیست [15]، براى کسانى در نظر گرفته شده که اینطور مىپندارند و اینگونه عمل مىکنند:
«و هو بلاء تطول مدته و یدوم مقامه، و لا یخفف عنه أهله، لأنه لا یکون إلا عن غضبک و انتقامک و سخطک». [16]
کودک ادامه داد: دیدن آتشى که این بچهها افروخته بودند مرا به یاد آتش دوزخ انداخت و در باطن خود از آن به پروردگار پناه مىبردم که شما سر رسیدید و مرا از آن حال بیرون آوردید. گفتم: ممکن است بفرمایید خانه شما کجاست؟ گفت: همین است که روى سکویش نشستهام. از نامش و نام پدرش پرسیدم. گفت: اسمم حسن است و نام پدرم على است. من حسن بن على هستم. [17]
امام عسکرى، علیه السلام، در کودکى عقل پخته و کاملى دارد. پس، پختگى عقل ربطى به بزرگى بدن و وزن آن ندارد و ارزش انسان را با وزن بدنش نمىسنجند، با عقلش مىسنجند، ازاینرو، اگر بخواهیم ارزش پیغمبر اکرم، امیر المومنین یا ائمه اطهار، علیهم السلام، را بسنجیم که عقل مجسماند، معیارى مادى براى آن نمىتوانیم بیابیم. پختگى عقل در این بزرگواران به حدى است که بدنشان هم نشان عقلشان است، زیرا تمام رفتارهاى آنان بر اساس عقل است. امیر مومنان شصت و سه سال در این عالم زیست و حتى یک خنده بىجا، نگاه بىجا، خواب بىجا، لقمه بىجا، سکوت بىجا، و حرف بىجا از ایشان صادر نشد. وجود مقدس ایشان، در همه ایام حیات، تحت تأثیر عقلى پخته و ملکوتى قرار داشت که خود متاثر از عقل بىنهایت عالم بود. در حقیقت، عقل على آینهاى بود که انوار عقل کلى عالم را منعکس مىکرد و آنچه را دریافت مىکرد به همان شکل به اعضا و جوارح خود منتقل مىساخت. براى همین، فرزندانى هم که از او و وجود مقدس فاطمه زهرا، علیهما السلام، به جود آمدند عقل محض بودند و منش و رفتار و گفتارشان نشانه عقلشان بود. این ارزشها را با کدام معیار ظاهرى مىشود ارزیابى کرد؟
«ان اللّه لا ینظر الى صورکم و لکن ینظر الى قلوبکم». [18]
پروردگار عالم شما را با ظاهرتان نمىسنجد، با باطنتان ارزیابىتان مىکند.
این گوهر عقل است. گوهرى که وقتى به کار گرفته مىشود، فرماندهى از فرماندهان لشکر یزید را به سردارى از سرداران امام حسین، علیه السلام، تبدیل مىکند و شخصیت حر بن یزید را در تاریخ اسلام مىسازد یا راهزن معروفى چون فضیل عیاض [19] را بدل به انسانى واقعى مىکند که سى سال معلم تربیت روح و عقل مردم بود. آرى، عقل نورافکن وجود انسان است که بدون آن در جاده زندگى به هزاران خطر صعب مبتلا مىشود؛ و نعمتى است که وجود مبارک رسول خدا، صلى اللّه علیه و آله، از آن تعبیر به گوهر مىکنند، براى این که ارزش آن را نشان دهند. گوهر گرانبهایى که در خزانه خلقت پروردگار محبوبتر از آن چیزى نیست و در رأس همه گوهرهاى دیگر قرار دارد...
پی نوشت ها:
[ (9). امثال و حکم دهخدا، ج 1. ص 109.]
[ (10). ژوزف (یوسف) جوگاشویلى معروف به استالین، رهبر و سیاستمدار روسیه شوروى (و.
گورى در گرجستان 1879- م. 1953). او از زعماى انقلاب کبیر روسیه و از همکاران لنین است که نخست به سمت دبیر کل حزب کمونیست برگزیده شد. در 1923 رئیس کمیساریاهاى روسیه گردید. در 1941 با هیتلر مخالف شد تا در جنگ جهانى دوم (1939- 1945) با کمک انگلیس و آمریکا با آلمان به جنگ بپردازد. وى مدتها با قدرت و استبداد کامل بر روسیه شوروى حکومت راند. ر ک: فرهنگ معین، ج 5، مدخل استالین.]
[ (11). ولادیمیر ایلیچ اولیانوف، معروف به لنین، بنیانگذار و رهبر حزب کمونیست و دولت نوین شوروى (و. اولیانورسک 1870- 1924). لنین در سال 1887 م با گرفتن مدال طلا دبیرستان سیمبیرسک (نام قدیم اولیانورسک) را به پایان برد و وارد دانشکده حقوق شهر کازان شد، ولى به زودى به علت شرکت در مبارزات دانشجویان اخراج گردید. در همین سال بود که برادر بزرگش الکساندر را به اتهام شرکت در سوء قصد به جان تزار روسیه، الکساندر سوم، دستگیر و اعدام کردند. این ضایعه در روح انقلابى لنین جوان تاثیر عمیقى گذاشت. وى در سال 1888 م به کازان برگشت و به حوزههاى مارکسیستى پیوست و سپس به شهر سامارا رفت و خود در آنجا حوزهها و گروههاى مارکسیستى تشکیل داد. در سال 1891 م، لنین به عنوان داوطلب در امتحان دانشکده حقوق پترزبورگ شرکت کرد و با گواهینامه درجه یک فارغ التحصیل شد و در سامارا به کار وکالت پرداخت. او در همین شهر نخستین اثر خود: جنبشهاى جدید کشاورزى و زندگى دهقانان را نوشت. در پائیز 1895 م، لنین همه گروههاى مارکسیستى پرترزبورگ را به نام «اتحاد مبارزه براى آزادى طبقه کارگر» متحد ساخت. در ماه دسامبر همان سال لنین بازداشت شد و به زندان افتاد.
در آنجا، پنهان از چشم ماموران زندان رسالهها و کتابهاى بسیار نوشت که از جمله:
رشد سرمایهدارى در روسیه است. در سال 1897 م، براى مدت سه سال لنین به سیبرى شرقى و ده سوشنسکى تبعید شد. لنین در تبعیدگاه نیز به کار تالیف و مطالعه ادامه داد و بیش از سى اثر نوشت و به علاوه، درباره سازمان و برنامه حزب طبقه کارگر روسیه نقشههاى لازم را طرح و تنظیم کرد. پس از پایان تبعید، لنین در تابستان سال 1900 م به خارج رفت و با همکارى پلخانف روزنامه «ایسکرا» را انتشار داد و در سالهاى 1901- 1902 اثر معروف خود: چه باید کرد؟ را به پایان رساند. در همین زمان بود که ولادیمیر ایلیچ براى نخستینبار زیر مقاله «مساله کشاورزى و منتقدان» مارکس را با نام لنین امضا کرد و بعدها بدان معروف شد. در سال 1903 م، کنگره حزب سوسیال دموکرات روسیه تشکیل شد و در این کنگره طرفداران لنین که اکثریت را تشکیل مىدادند به نام گروه بلشویکها و اقلیت مخالف لنین گروه منشویکها را تشکیل دادند. لنین در کتاب یک گام به پیش و دو گام به پس، نظریات منشویسم را سخت مورد انتقاد قرار داد و تا پایان زندگى مبارزه شدیدى را با آن گروه ادامه داد. پس از آغاز جنگ روس و ژاپن در سال 1904 م، لنین به روسیه برگشت و مردم را به تاسیس حکومت کارگران و دهقانان فرا خواند. در کنگره سوم حزب سوسیال دموکرات روسیه که در سال 1905 م در بحبوحه انقلاب تشکیل شد، لنین برنامه مشخصى براى حزب بلشویک تنظیم کرد و پس از شکست انقلاب، لنین دوباره در سال 1907 م مجبور شد به خارج برود. در مدتى که در کشورهاى مختلف اروپایى به سر مىبرد تا سال 1917 م که باز به روسیه برگشت، آثار مهمى مانند ماتریالیسم و امپیر یو کریتیسیسم، تذکرات انتقادى درباره مساله ملى، راجع به حقوق ملتها در استقلال، و امپریالیسم بالاترین مرحله سرمایهدارى را نوشت. در 2 آوریل 1917 بعد از انقلاب بورژوازى ماه فوریه در روسیه، لنین به پطروگراد بازگشت و رهبرى حزب و طبقه کارگر روسیه را از نزدیک به دست گرفت و تا انقلاب سوسیالیستى 25 اکتبر 1917 م در خفا زیست. در این مدت، باز آثارى مانند: دولت و انقلاب، بلاى دهشتناک و راه مبارزه با آن، آیا بلشویکها مىتوانند حکومت را در دست خود نگهدارند؟ و ... را به رشته تحریر در آورد. در 23 اکتبر، روز آغاز انقلاب سوسیالیستى، به پیشنهاد لنین کمیته مرکزى حزب بلشویک تصمیم به قیام و انقلاب مسلحانه گرفت. در 25 اکتبر براى رهبرى قیام به اسمولنى رفت و، پس از سقوط حکومت بورژوازى موقتى کرنسکى و موفقیت قیام، در 26 اکتبر در کنگره شوراهاى سراسر روسیه شعار «صلح و زیستن» را اعلام داشت. از این تاریخ که حکومت به دست بلشویکها افتاد، لنین با عنوان «صدر شوراى کمیسرهاى خلق» رهبرى دولت شوروى را به دست خویش گرفت تا در مارس 1918 م پایتخت را از پطروگراد به مسکو منتقل کرد. لنین در مارس 1918 م، با وجود مخالفت منشویکها، قرارداد صلح «برست لیتووسک» را با آلمانها بست و جنگ روس و آلمان را پایان داد و مقدارى از سرزمینهاى روسیه را به آن دولت واگذار کرد. همچنین، در ماه مارس 1919 م، اولین کمیته کمینترن [مخفف کمونیسم انترناسیونال یعنى کمونیسم بین المللى] را در مسکو افتتاح کرد و بدین وسیله سومین انترناسیونال کمونیستى ایجاد شد. در 1920 م، لنین کتاب بیمارى کودکى (چپروى) در کمونیسم را نوشت و در هشتمین کنگره شوراهاى سراسر روسیه که در دسامبر 1920 م تشکیل یافت نقشه ایجاد صنایع سنگین را به تصویب رساند.
سپس، در کنگره یازدهم، نتایج سیاست اقتصادى نوین به نام «نپ» را ارزیابى کرد و نقشه از بین بردن بقیه سرمایهدارى را تنظیم کرد. در نتیجه کار زیاد و تاثیر زخمى که در تابستان 1918 م از تیر یک تروریست برداشته بود قواى لنین تحلیل مىرفت و بدین جهت در آخر سال 1922 بیمار شد و در دوره بیمارى نیز نامهها، رسالهها، و کتابهاى بیشمار نوشت و در آنها کمیته مرکزى حزب را درباره مسائل گوناگون راهنمایى نمود. در 21 ژانویه 1924 م، لنین چشم از جهان فروبست و جسد مومیایى شدهاش را پس از اجراى تشریفات باشکوه در آرامگاه لنین در مسکو قرار دادند و هماکنون در معرض دید بازدیدکنندگان است [دولت جدید روسیه به دلیل هزینه بالاى نگهدارى از جسد لنین قصد دارد آن را به خاک بسپارد. ویراستار]. مجموعه آثار لنین در 55 جلد به چاپ رسیده و مهمترین آنها را به اکثر زبانهاى دنیا ترجمه کردهاند. ر ک: فرهنگ معین، ج 6، مدخل لنین.]
[ (12). کمونیسم که آن را در عربى و فارسى «مذهب اشتراکى» مىگویند، در تاریخچه سیر عقاید ریشه بسیار قدیمى دارد، ولى اصطلاحا از قرن 19 میلادى و به ویژه از سال 1840 م رواج یافته است. این عقیده حتى در افسانههاى خیلى قدیمى مربوط به عصر طلایى ایدآلى که طبق آن همهچیز مشترک و در اختیار عموم قرار داشته است نیز دیده مىشود و آن را کمونیسم ایدالى گویند که مفهوم آن خیلى وسیع بوده مربوط به امور اقتصادى و اموال و منابع تولید نیست و حتى شامل اشتراک عمومى در زنان و مسائل جنسى هم مىشود. اما کمونیسم جدید به مفهوم وسیع امروز عبارت است از اعتقاد به لزوم کنترل جامعه (که دولت نماینده آن است) نسبت به کل حیات اقتصادى اجتماع و بالاخص مالکیت کل مشترک عامه نسبت به وسایل تولیدى مانند کارخانجات صنعتى، ماشینها، راهآهن، اراضى، بانکها و ... اما اصطلاح کمونیسم به مفهوم اخص آن که امروزه وجود دارد عبارت است از کمونیسم مارکسیسم که جنبه میلیتاریسم آن مقدم بر عقیده سوسیالیستى قرار گرفته و بیش از هرچیز جنبه میلیتاریست و حالت نظامى دارد. یعنى مفهوم آن پیشرفت مرام را با زور و قوه نظامى در بر داشته و معتقد به حفظ رژیم کونیسم به قوه نظامى است. مظهر کمونیسم معاصر کمونیسم روسیه بود که آئین کارل مارکس را به صورت یک سلاح موثر سیاسى در آورده بود. پیشوایان این فلسفه در زمان معاصر عبارتاند از: مارکس، انگلس، و لنین وبزرگترین قهرمان آن در مرحله اجرا و عمل استالین است. ر ک: مکتبهاى سیاسى، دکتر بهاء الدین پازارگاد، شماره 132، ص 148.]
[ (13). مؤمنون، 115.]
[ (14). زمر، 56.]
[ (15). گروهى از روایات بر این معنا دلالت مىکنند. از جمله:
- على علیه السلام: «إنها نار لا یهدأ زفیرها، و لا یفک أسیرها، و لا یجبر کسیرها، حرها شدید، و قعرها بعید، و ماؤها صدید». کنز العمال، 44225
- عنه علیه السلام: «احذروا نارا قعرها بعید، و حرها شدید، و عذابها جدید، دار لیس فیها رحمة، و لا تسمع فیها دعوة، و لا تفرج فیها کربة». شرح نهج البلاغه، ابن أبى الحدید، ج 15، ص 164.
- عنه علیه السلام: «احذروا نارا حرا شدید، و قعرها بعید، و حلیها حدید».
- عنه علیه السلام: «احذروا نارا لجبها عتید، و لهبها شدید، و عذابها أبدا جدید».
- عنه علیه السلام: «نار شدید کلبها، عال لجبها، ساطع لهبها، متأجج سعیرها، متغیظ زفیرها، بعید خمودها، ذاک وقودها، متخوف وعیدها».
- عنه علیه السلام: «فکیف أستطیع الصبر على نار لو قذفت بشرره إلى الأرض لأحرقت نبتها، ولو اعتصمت نفس بقلة لأنضجها وهج النار فى قلتها، و أیما (إنما) خیر لعلى أن یکون عند ذى العرش مقربا؟ أو یکون فى لظى خسیئا مبعدا مسخوطا علیه بجرمه مکذبا؟»
- رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله: «نارکم هذه جزء من سبعین جزء من نار جهنم، لکل جزء منها حرها».
- رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله: «لو أن حلقة واحدة من السلسلة التى طولها سبعون ذراعا، وضعت على الدنیا لذابت الدنیا من حرها».
- رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله: لو أن سربالا من سرابیل أهل النار علق بین السماء و الأرض لمات أهل الدنیا من ریحه». بحار، ج 8، ص 280، ح 1.
- إمام صادق علیه السلام: «لو أن قطرة من الضریع قطرات فى شراب أهل الدنیا لمات أهلها من نتنها».
- رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله: «لو أن شررة من شرر جهنم بالمشرق، لوجد حرها من بالمغرب». کنز العمال، ج 39487.]
[ (16). بخشى از دعاى کمیل.]
[ (17). روایت مشابهى درباره حضرت جواد وارد شده است. بحار الأنوار، ج 50، ص 91 به نقل از کشف الغمة، ج 4، ص 187 و 188: «قال محمد بن طلحة: إن أبا جعفر محمد بن على علیهما السلام لما توفى والده على الرضا علیه السلام و قدم الخلیفة إلى بغداد بعد وفاته بسنة اتفق أنه خرج إلى الصید فاجتاز بطرف البلد فى طریقه، و الصبیان یلعبون، و محمد واقف معهم و کان عمره یومئذ إحدى عشر سنة فما حولها. فلما أقبل المأمون انصرف الصبیان هاربین، و وقف أبو جعفر محمد علیه السلام فلم یبرح مکانه فقرب منه الخلیفة فنظر إلیه و کان اللّه عزو علا قد ألقى علیه مسحة من قبول، فوقف الخلیفة و قال له: یا غلام ما منعک من الانصراف مع الصبیان؟ فقال له محمد مسرعا: یا أمیر المؤمنین لم یکن بالطریق ضیق لا وسعه علیک بذهابى، و لم یکن لى جریمة فأخشاها، وظنى بک حسن إنک لا تضر من لا ذنب لا فوقفت. فأعجبه کلامه و وجهه، فقال له: ما اسمک؟ قال محمد، قال: ابن من أنت؟
قال: یا أمیر المؤمنین أنا ابن على الرضا. فترحم على أبیه و ساق جواده إلى وجهته و کان معه بزاة. فلما بعد عن العمارة أخذ بازیا فأرسله على دراجة فغاب عن عینه غیبة طویلة ثم عاد من الجو و فى منقاره سمکة صغیرة و بها بقایا الحیاة فعجب الخلیفة من ذلک غایة العجب فأخذها فى یده و عاد إلى داره فى الطریق الذى أقبل منه، فلما وصل إلى ذلک المکان وجد الصبیان على حالهم فانصرفوا کما فعلوا أول مرة و أبو جعفر لم ینصرف، و وقف کما وقف أولا. فلما دنا منه الخلیفة قال: یا محمد قال: لبیک یا أمیر المؤمنین قال: ما فى یدى؟ فألهمه اللّه عز و جل أن قال یا أمیر المؤمنین إن اللّه تعالى خلق بمشیته فى بحر قدرته سمکا صغارا تصیدها بزاة الملوک و الخلفاء فیختبرون بها سلالة أهل النبوة. فلما سمع المأمون کلامه عجب منه، و جعل یطیل نظره إلیه، و قال: أنت ابن الرضا حقا، وضاعف إحسانه إلیه. قال على بن عیسى: إنى رأیت فى کتاب لم یحضرنى الآن اسمه أن البزاة عادت فى أرجلها حیات خضر و أنه سئل بعض الائمة علیهم السلام فقال قبل أن یفصح عن السؤال: إن بین السماء و الارض حیات خضراء تصیدها بزاة شهب، یمتحن بها أولاد الانبیاء و ما هذا معناه و اللّه أعلم.
با این حال، در هامش بحار این روایت مردود دانسته شده: هذا بعید غایته، فانه علیه السلام قام بأمر الامامة و له ثمان سنین و لم یکن أن یلعب مع الصبیان، و لا أن یطلع على لعبهم و لهوهم، مقیما على ذلک فان الامام لا یلهو و لا یلعب على أنه کان مقیما بمدینة جده الرسول إلى أن أشخصه المأمون إلى بغداد کما مر و سیأتى لا أنه کامن ببغداد.
حدیثى نیز اشاره به کمال عقل حضرت زین العابدین دارد: مناقب، ابن شهر آشوب، ج 3، ص 280: «ابراهیم بن أدهم، و فتح الموصلى قال کل واحد منهما: کنت أسیح فى البادیة مع القافلة فعرضت لى حاجة فتنحیت عن القافلة فإذا أنا بصبى یمشى فقلت: سبحان اللّه بادیة بیداء و صبى یمشى! فدنوت منه و سلمت علیه فرد على السلام، فقلت له: إلى أین؟ قال: ارید بیت ربى، فقلت: حبیبى انک صغیر لیس علیک فرض و لا سنة، فقال: یا شیخ ما رأیت من هو أصغر سنا منى مات؟ فقلت: أین الزاد و الراحلة؟ فقال: زادى تقواى و راحلتى رجلاى و قصدى مولاى، فقلت، ما أرى شیئا من الطعام معک! فقال: یا شیخ هل یستحسن أن یدعوک انسان إلى دعوة فتحمل من بیتک الطعام؟ قلت: لا، قال: الذى دعانى إلى بیته هو یطعمنى و یسقینى، فقلت: ارفع رجلک حتى تدرک، فقال على الجهاد و علیه الابلاغ أما سمعت قوله تعالى (و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و ان اللّه لمع المحسنین)، قال: فبینا نحن کذلک إذا أقبل شاب حسن الوجه علیه ثیاب بیض حسنة فعانق الصبى و سلم علیه فأقبلت على الشاب و قلت له: أسألک بالذى حسن خلقک من هذا الصبى؟ فقال: أما تعرفه! هذا على ابن الحسین بن على بن أبى طالب، فترکت الشاب و أقبلت على الضبى فقلت:
أسألک بآبائک من هذا الشاب؟ فقال: أما تعرفه؟ هذا أخى الخضر یأتینا کل یوم فیسلم علینا، فقلت: أسألک بحق آبائک لما أخبرتنى بما تجوز المفاوز بلا زاد؟ قال: بلى أجوز بزاد و زادى فیها أربعة أشیاء، قلت: و ما هى؟ قال: أرى الدنیا کلها بحذافیرها مملکة اللّه، و أرى الخلق کلهم عبید اللّه و اماءه و عیاله، و أرى الاسباب و الارزاق بید اللّه، و أرى قضاء اللّه نافذا فى کل أرض اللّه، فقلت: نعم الزاد زادک یا زین العابدین و أنت تجوز بها مفاوز الآخرة فکیف مفاوز الدنیا».]
[ (18). فتح البارى، ابن حجر، ج 7، ص 166؛ رسائل شهید ثانى، ص 110، التحفة السنیة (مخطوط)، جزائرى، ص 56.]
[ (19). فضیل ابن عیاض (و. سمرقند بین 101 تا 105- م. مکه 187 ق). ولادت وى در سمرقند اتفاق افتاده و از سلیمان تیمى و محمد بن اسحاق و امام جعفر صادق، علیه السلام، و سفیان ثورى و چند تن دیگر حدیث شنیده است. فضیل بیشتر عمر خود را در مجاورت خانه خدا به سر برده و بیش از هشتاد سال عمر کرده و در محرم سال 187 ق در مکه درگذشته و همانجا مدفون گردیده است. مأثورات او بیشتر در کتب صوفیه چون حلیة الاولیاء ابو نعیم اصفهانى و تذکرة الاولیاء عطار آمده است. ر ک: فرهنگ معین، ج 6، مدخل فضیل.
عطار نیشابورى در تذکرة الاولیاء مىنویسد: آن مقدم تائبان، آن معظم نایبان، آن آفتاب کرم و احسان، آن دریاى ورع و عرفان، آن از دو کون کرده اعراض، پیر وقت فضیل عیاض، رحمة اللّه علیه، از کبار مشایخ بود و عیّار طریقت بود و ستوده اقران و مرجع قوم بود و در ریاضات و کرامات شأنى رفیع داشت و در ورع و معرفت بىهمتا بود. اول حال او آن بود که در میان بیابان مرو و باورد خیمه زده بود و پلاسى پوشیده و کلاهى پشمین بر سر نهاده و تسبیحى در گردن افکنده و یاران بسیار داشتى، همه دزدان و راهزن بودند و شب و روز راه زدندى و کالا به نزدیک فضیل آورندى که مهتر ایشان بود و او میان ایشان قسمت کردى و آنچ خواستى نصیب خود برداشتى و آن را نسخه کردى و هرگز از جماعت دست نبداشتى و هر چاکرى که به جماعت نیامدى او را دور کردى. یک روز، کاروانى شگرف مىآمد و یاران او کاروان گوش مىداشتند. مردى در میان کاروان بود و آواز دزدان شنوده بود. دزدان را بدید. بدره زر داشت. تدبیر مىکرد که این را پنهان کند. با خویشتن گفت:
بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم. چون از راه یکسو شد، خیمه فضیل بدبد، به نزدیک خیمه او را دید به جامه و صورت زاهدان. شاد شد و آن بدره به امانت بدو سپرد. فضیل گفت: برو و در آن کنج خیمه بنه! مرد چنان کرد و بازگشت. به کاروانگاه رسید. کاروان زده بودند، همه کالاها برده و همه مردمان بسته و افکنده. همه را دست بگشاد و چیزى که باقى مانده بود جمع کردند و برفتند و آن مرد به نزدیک فضیل آمد تا بدره بستاند. او را دید با دزدان نشسته و کالاها قسمت مىکردند. مرد چون چنان بدید گفت: بدره زر خویش به دزد دادم! فضیل او را از دور بدید، بانگ کرد. مرد چون بیامد گفت چه حاجت است. گفت: همانجا که نهادهاى، برگیر و برو! مرد به خیمه در رفت و بدره برداشت و برفت. یاران گفتند: آخر ما در همه کاروان یک درم نقد نیافتیم، تو ده هزار درم باز مىدهى؟ فضیل گفت: این مرد به من گمان نیکو برد. من نیز به خداى گمان نیکو بردهام که مرا توبه دهد. گمان او راست گردانیدم تا حق گمان من راست گرداند! بعد از آن، روزى کاروانى بزدند و کالا ببردند و بنشستند و طعام مىخوردند. یکى از اهل کاروان پرسید که مهتر شما کدام است؟ گفتند: با ما نیست. از آن سوى درختى است بر لب آبى، آنجا نماز مىکند. گفت: وقت نماز نیست! گفت: تطوّع کند. گفت: با شما نان نخورد؟
گفت: روزه است. گفت: رمضان نیست! گفت: تطوّع دارد. این مرد را عجب آمد. به نزدیک او شد. با خشوعى نماز مىکرد. صبر کرد تا فارغ شد. گفت: الضدان لا یجتمعان! روزه و دزدى چگونه بود؟ و نماز و مسلمان کشتن با هم چه کار؟ فضیل گفت: قرآن دانى؟ گفت:
دانم. گفت: نه آخر حق تعالى مىفرماید: و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا؟ مرد هیچ نگفت و از کار او متحیر شد. نقل است که پیوسته مروتى و همتى در طبع او بود، چنان که اگر در قافله زنى بودى کالاى وى نبردى و کسى که سرمایه او اندک بودى مال او نستدى و با هرکس به مقدار سرمایه چیزى بگذاشتى و همه میل به صلاح داشتى. و در ابتدا، به زنى عاشق بود. هرچه از راه زدن به دست آوردى بر او آوردى و گاه وبیگاه بر دیوارها مىشدى در هوس عشق آن زن و مىگریست. یک شب، کاروانى مىگذشت. در میان کاروان، یکى قرآن مىخواند، این آیت به گوش فضیل رسید: الم یإن للذین آمنوا أن تخشع قلوبهم لذکر اللّه؟ آیا وقت نیامد که این دل خفته شما بیدار گردد؟
تیرى بود که بر جان او آمد. چنان آیت به مبارزت فضیل بیرون آمد و گفت: اى فضیل، تا کى تو راهزنى؟ گاه آن آمد که ما نیز راه تو بزنیم! فضیل از دیوار فرو افتاد و گفت: گاهگاه آمد، از وقت نیز بر گذشت! سراسیمه و کالیو و خجل و بیقرار، روى به ویرانهاى نهاد.
جماعتى کاروانیان بودند، مىگفتند: برویم! یکى گفت: نتوان رفت که فضیل بر راه است! فضیل گفت: بشارت شما را که او توبه کرد! پس، همه روز مىرفت و مىگریست و خصم خشنود مىکرد تا در باورد جهودى بماند. ازو بحلّى مىخواست، بحل نمىکرد. آن جهود با جمع خود گفت: امروز روزى است که بر محمدیان استخفاف کنیم! پس گفت: اگر مىخواهى بحلّت کنمتلّى ریگ بود که برداشتن آن در وسع آدمى دشوار بودى مگر به روزگارگفت: این از پیش برگیر! فضیل از سر عجز پارهپاره مىانداخت و کار کجا بدان راست مىشد؟ همى چون در ماند، سحرگاهى بادى در آمد و آن را ناپدید کرد. جهود چون چنان دید متحیر شد، گفت: من سوگند دارم که تا تو مرا مال ندهى من بحلّت نکنم! اکنون، دست بدین زیر نهالى کن و آنجا زر مشتى برگیر و مرا ده، سوگند من راست شود و تو را بحل کنم. فضیل به خانه جهود آمد و جهود خاک در زیر نهالى کرده، پس دست به زیر نهالى در کرد و مشتى دینار برداشت و او را دید. جهود گفت: اسلام عرضه کن! اسلام عرضه کرد تا جهود مسلمان شد. پس گفت: دانى که چرا مسلمان گشتم؟ از آن که تا امروز درستم نبود که دین حق کدام است. امروز درست شد که دین حق اسلام است، از بهر آن که در تورات خواندهام که هرکه توبه راست کند، دست که بر خاک نهد زر شود. من خاک در زیر نهالى کرده بودم آزمایش تو را. چون دست به خاک بردى، زر گشت. دانستم که توبه تو حقیقت است و دین تو حق است ... ر ک: تذکرة الاولیاء عطار، ج 1، باب 9.]