ماهان شبکه ایرانیان

گذشت و اغماض

در نجف یک روحانی پیر مرد مازندرانی بود که بی سبب به امام خوش بین نبود. چند سالی خوش بین نبود، حتی به بعضی ها می گفت به درس امام نروید

هر چه بود بخشیدم

در نجف یک روحانی پیر مرد مازندرانی بود که بی سبب به امام خوش بین نبود. چند سالی خوش بین نبود، حتی به بعضی ها می گفت به درس امام نروید. طبق معمول امام ساعت ده و ربع می رفتند برای درس، من به سرعت می آمدم بیرون که مبادا امام تنها به درس بروند، چون بعضی از اوقات امام تنها می رفتند و من از عقب می دویدم تا به امام برسم، چون ما را خبر نمی کردند . روزی من تند آمدم بیرون دیدم دم در بیرونی این پیرمرد شیخ در را می بوسد و بعد هم خم شد عتبه را بوسید. من از روی ناراحتی که از ایشان داشتم داشتم گفتم: «عجب.» برگشت و رو کرد به من و گفت: «الحمد لله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنتهدی لولا ان هدانا الله» گفتم: «چه شده مگر؟ گفت: «درس می روید؟ آقا مسجد می آیند؟» گفتم: «بله» گفت: «منهم می آیم مسجد.» ایشان مسجد نمی آمد و نمی گذاشت بچه اش دست امام را ببوسد در همین حین در باز شد و آقا آمدند و او از خجالت از کوچه دیگر رفت من همراه آقا به مسجد رفتم. آن روز اتفاقا کتاب همراه نیاورده بودم که مجبور شوم پای منبر بروم. همان دم در نشستم و این شانس او بود که آمد و کنار من نشست. گفت: «تو که می دانی از همنشینی بد به ما اثر کرده بود، از بس زیاد از مغرضین شنیده بودم که آقا (امام) روزنامه می خواند، آقای فلان این مجاهدت را کرد و جلو افتاد و چه شد...» پیر مرد اظهار کرد: «یک شب من خواب دیدم در حرم حضرت امیر (ع) هستم. عده ای صف کشیده اند و دور هم نشسته اند، یکی یکی حساب کردم دیدم هر کدام مطابق سنشان قیافه شان می خورد. دوازدهمی را گفتند حضرت مهدی (عج) است، از قیافه اش نور می بارید، خیلی زیبا بودند، ملکوتی بودند و در آخر صف نشسته بودند. بعد علمای گذشته یکی یکی آمدند. همه از مقبره مقدس اردبیلی بیرون می آمدند. نگاه کردم دیدم آیا کسی از ایشان را می شناسم. یک شخصی از آنها را گفتند شیخ شلال است، یک شیخ عرب است خیلی خوشحال شدم، خواستم حرکت کنم، ولی انگار مرا به زمین بسته اند، نمی توانستم تکان بخورم، وقتی علما هر کدام که می آمدند، این دوازده نفر تکریم می کردند، بعضی وقتها حضرت امیر (ع) و یکی دو نفر از دو طرف و بقیه مشغول صحبت بودند.

بعضی وقتها هم هفت هشت نفرشان تکریم می کردند. یک وقت دیدم آقای خمینی از گوشه ایوان وارد شد و شما هم دنبالش هستی. در کفشداری کفشهایش را کند و شما کفشها را کنار گذاشتی و به سرعت به دنبالش رفتی. یک وقت دیدم آن دوازدهمی تا چشمش افتاد، بلند شد، یازدهمی بلند شد، دهمی بلند شد، یک مرتبه دیدم همه بلند شدند، بعد همه نشستند. یازده نفرشان نشستند، دوازدهمی ایستاده گفت: «روح الله!» آقای خمینی عبایش را جمع کرد و گفت: «بله آقا!» گفت: «بیا جلو.» و آقا تند تند رفت جلو، وقتی خدمت امام زمان (عج) رسید دیدم قد آنها مثل هم مساوی است. جوری نبود که حضرت مهدی (عج) بلند و یا آقای خمینی کوتاهتر باشد . طوری ایستاد که گوش آقای خمینی دم دهان امام زمان (عج) بود. حضرت چیزی گفتند: ایشان گفت: «چشم، فلان چیز را انجام دادم، انجام می دهم ان شاء الله. درست ربع ساعت، تند تند حضرت در گوش ایشان می گفت. وقتی مطلب تمام شد. دو متر و یا یک متری فاصله گرفت و حضرت رفتند بنشینند، آقای خمینی دستی تکان داد و آن یازده نفر تکریمی کردند و آقای خمینی برگشت عقب عقب، نه اینکه پشتش را بکند و به حرم نرفت» .

پیر مرد می گفت: «من گفتم چرا آقای خمینی به حرم نرفت؟» گفتند: «حضرت امیر (ع) اینجا نشسته، کجا برود؟» سپس رفت دم کفشداری، شما کفش را گذاشتی جلو، ایشان به سرعت حرکت کرد و از در صحن آمد بیرون. بعد از آن من از خواب بیدار شدم و شروع کردم به گریه کردن. خانمم بیدار شد دید گریه می کنم. ساعت را نگاه کردم دیدم یک ساعت به اذان است، گفتم جفا کردم، خدایا از سر تقصیرم درگذر، من از حالا به ایشان ایمان آورده ام. ولی هنوز هم ناراحتم و اول کاری که کردم همان بود که دیدی، در مقابل نظر هیچکس نبود. فقط تو می دانی و من، من باید این عتبه را ببوسم، نمی دانم تو از کجا پیدا شدی. من گفتم: «باید فضایل را منتشر کرد و باید انتشارش بدهم.» خلاصه گفت: «این قضیه من بود. یک خواهش هم از تو دارم، بینی و بین الله اگر می توانی به امام بگویی که حاج آقا از من بگذرد.» گفتم: «می توانم، همین الان انجام می دهم.» از مسجد که آمدیم بیرون در راه به آقا گفتم: «قصه از این قرار است، و ایشان از شما خواهش دارند که از ایشان بگذرید.» آقا گفت: «من از ایشان گذشتم، من بخشیدم، هر چه بود بخشیدم.» بعد از اینکه امام رفتند داخل، پیرمرد دوان دوان آمد، گریه می کرد . گفت: «چی شده؟» گفتم: «آقا گفتند که من هر چه بود بخشیدم.» افتاد به سجده، دیگر شب و روز همیشه می آمد و امام هم یک نظر خاصی به ایشان پیدا کرد و دنیا و آخرتش خوب شد . (1)

بگذارید به کارشان برسند

یکبار در حرم امام حسین (ع) امام داشتند زیارتنامه می خواندند. یکی از خدام بی ادب فرش را از زیر پای امام جمع کرد. امام سجاده و مفاتیح را برداشتند و روی سنگ نشستند. گاهی وقتی امام می خواست وارد حرم بشود عمدا جارو می کردند و خاکها را به طرف ایشان می گرفتند . ما هم نفس نمی توانستیم بکشیم چون امام می فرمودند چکارشان دارید بگذارید به کارشان برسند. تا آن خادم فرش را از زیر پای امام جمع کرد (دلیل رفتار خدام هم این بود که تا علما به حرم می آمدند اینها دور آقایان را می گرفتند و از آنها انعامهای بیخودی می گرفتند و امام کسی نبود که از این پولها به آنها بدهد) به او گفتم: «به خدا قسم پدرت را در می آورم.» امام فهمیدند. فرمودند: «خلاف مروت است چکارش دارید؟ بگذارید مردم به کارشان برسند، خوب فرش حرم را جمع باید بکنند.» گفتم: «نه» بعد ما از طریق استانداری شکایت کردیم که شیخ محمد رئیس فراشها چنین اهانتی کرده است. فورا او را جلب کردند. زن و بچه های او ریختند در منزل آقا که این غلط کرده، اشتباه کرده، امام را نشناخته، حالا نان ما را قطع کرده اند. امام که بیرون آمدند تا به حرم مشرف شوند حسین خدمتکار امام خدمتشان عرض کرد که این زن آن فراش است. خود او هم افتاد روی دست و پای امام. امام گفت: «ولش کنید برود دنبال کارش، چرا نان مردم را قطع می کنید» . (2)

سراغ آنها را می گرفتند

چه بسا افراد بی هویت و مغرض و جاهلی که در قم و نجف امام را مورد بدترین آزارهای روحی، تهمتها، افتراها و توهینها قرار دادند، که نمونه آن را امام در پیام به حوزه ها و روحانیت در مورد آب کشیدن ظرف آب فرزندشان در مدرسه فیضیه به این جرم که فلسفه می گفتند اشاره کردند. ولی امام چه قبل از انقلاب که به مرجعیت اعلا و مطلق در حوزه ها دست یافتند و چه بعد از انقلاب که به اوج عظمت و قدرت همه جانبه نایل شدند گویی حتی در یک مورد به ذهنشان خطور نکرد که در صدد تلافی و انتقام برآیند، بلکه بر عکس، افراد متعددی از این طایفه را که علاقه مندان امام به خاطر سوابق سیاه و آزارهایشان به امام حاضر نبودند آنها را زنده ببینند، امام ابتدا به ساکن سراغ آنها را می گرفتند و به آنها کمک می کردند و اگر مریض بودند کسی را از طرف خود به عیادتشان می فرستادند و گرفتاریهای شخصی آنان را در حد توان برطرف می کردند. (3)

هیچ عکس العملی نشان ندادند

امام در کارهایی که به خودشان مربوط بود خیلی گذشت داشتند. من شاهد بودم که افرادی می آمدند و توهین می کردند. شدید توهین می کردند اما در ایشان هیچ حالت خشونت یا تندی ظاهر نمی شد . مثلا یکی از بستگان (حرف مربوط به خیلی سال پیش است، من هنوز منزل ایشان بودم). سر سفره شام بودیم که روی مسأله ای عصبانی شد. چنان از جا بلند شد که ما فکر کردیم رفت طرف امام که ایشان را مثلا کتک بزند. ولی امام هیچ عکس العملی نشان ندادند، البته او این کار را نکرد، فقط هجوم برد و خودش نیز متوجه شد و برگشت اما امام آرام همین طور که نشسته بودند سر سفره شام هیچ برخورد یا حالت خشم یا عکس العملی از خود نشان ندادند . (4)

پی نوشت ها:

.1 حجة الاسلام و المسلمین فرقانی سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی ج .1

.2 حجة الاسلام و المسلمین فرقانی.

.3 حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.

.4 زهرا مصطفوی.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان