آنچه می خوانید، گوشه هایی است از حضور سیدالشهدا ( علیه السلام)، در صحنه های حماسه ساز دفاع مقدس و شور حسینی دل های بی قرار رزمندگان در روز و شب جبهه های نبرد; به روایت مردانی که نظاره گر لحظه های ناب و کربلایی دلیر مردان سال های دلدادگی بوده اند .
جنازه ای که هرگز نپوسید ...
راوی: حسین علی کاجی
روزی چند نوبت باید برای سیدالشهدا گریه می کرد; محمدرضا شفیعی را می گویم ... . صبح ها زیارت عاشورا که می خواندیم، گریه و ناله هایش، جانسوز و شنیدنی بود . ساعت 9 که کلاس عقیدتی داشتیم، استاد، بعد از درس روضه می خواند و او باز هم می گریست . نماز جماعت هر نوبت هم با ذکر مصیبت حسین ( علیه السلام) شروع می شد و خاتمه می یافت و محمد رضا همچنان دوشادوش دیگران گریه می کرد .
غروب که می شد، کتابچه زیارت عاشورایش را برمی داشت و می رفت «موقعیت صفا» قبری که با دستان خودش کنده بود، بچه ها این اسم را رویش گذاشته بودند . روضه خوان خودش بود .
بعد از هر گریه، اشک هایش را پاک می کرد و به صورت و بدنش می مالید! سر این عملش را نمی دانستم، اما سال ها بعد فهمیدم . محمد رضا جزء نیروهای تخریب بود و در عملیات کربلای 4 مجروح شد و به دست عراقی ها افتاد . پیکر مجروحش را به بیمارستان بغداد منتقل کردند و آنجا به فیض شهادت رسید . همانجا دفنش کردند . پودرهایی روی بدنش ریخته بودند که متلاشی شود و از بین برود، اما اثر نکرده بود . پیکر مطهرش را 3 روز در معرض نور شدید آفتاب قرار دادند تا بپوسد، اما بعد از 16 سال، خاک را که کنار زدند، هنوز جنازه محمدرضا مثل روز اول بود ... او را با دیگر همرزمانش در قالب «کاروان شهدا» به ایران برمی گردانند . نامش در میان 7 شهیدی که پیکرشان سالم است، ثبت شده . توفیق دفن جسم از سفر برگشته اش، نصیب من می شود . راستی که فیض عظیمی است ... .
مادر محمدرضا، عقیقی به من می دهد و سفارش می کند آن را زیر زبانش بگذارم . لب، زبان و دندان هایش هیچ تغییری نکرده اند!
شانه هایش را که برای تلقین خواندن، در دست می گیرم، تمام گوشت هایش را حس می کنم . بعد از 16 سال! گویی تازه، روح از بدنش جدا شده است .
محمدرضا از «موقعیت صفا» و اشک هایی که بعد از هر گریه برای سیدالشهدا به صورت و بدنش می مالید، ارث زیبا و ماندگاری برد .
زیارتی با پیکر خونین
راوی: محمدعلی ابراهیمی
دیدن گلدسته ها و گنبد طلایی حرم سیدالشهدا و بوسه زدن به ضریح شش گوشه، آرزوی مردان جنگ بود و تنها راه رسیدن به آن، پیروزی عملیات ها .
در عملیات والفجر مقدماتی، دو کانال سخت منطقه فکه و رقابیه را که پشت سرگذاشتیم، به میدان مین رسیدیم . تخریب چی ها یا شهید شده بودند و یا مجروح . برای باز شدن معبرهم راهی جز خنثی کردن مین ها نبود . مسافت طولانی، تاب از کف بچه ها ربوده بود . همه در فکر یافتن راهی بودند .
ناگهان لبخندی بر روی لب های محسن طالبی نقش بست . گویی برای یارانش خبر خوشی داشت . بی درنگ و مصمم جلو آمد و فریاد زد: تنها راه زیارت سیدالشهدا ( علیه السلام) همین است!
همه مات و مبهوت، نگاهش می کردند . هیچ کس نمی دانست چه خیالی در سردارد . محسن چند قدمی حرکت کرد و آهسته روی مین ها دراز کشید . گویی قصد خوابی طولانی داشت .
باید پا روی او می گذاشتیم و رد می شدیم! این تنها راه پیروزی بود .
اولین نفر که پایش را روی محسن گذاشت، مین ها منفجر شدند و او با پیکری خونین، به زیارت حرم ابی عبدالله ( علیه السلام) مشرف شد و راه را برای دیگران هم باز کرد .
کاش سرم را برایش می دادم ...
راوی: علی مالکی نژاد
در عملیات بدر، ترکشی به بدن عظیم زینعلی اصابت کرد، و روی زمین افتاد . خون زیادی از بدنش می رفت و دائم دست و پا می زد . رد خون عظیم به چاله ای می رسید که انگار تمام خون بدنش آنجا جمع شده بود .
به بالینش رفتم . نمی توانست صحبت کند . نگاهش که به من افتاد، کلمات را به سختی سرهم کرد:
- علی! خودتی؟
- خودمم عظیم جان . کاری داری؟ حرف بزن ...
- علی! خیلی خون از بدنم رفته . می بینی؟ باید برم .
دلداریش می دادم که «کی گفته تو میری؟ ... باید بمونی .»
دستش را زد زیر خون هایی که داخل چاله جمع شده بود . نشانم داد و گفت: «این خون منه . همه را واسه امام حسین دادم ...»
بغض گلویش را می فشرد . غم بزرگی مانع حرف هایش بود . از فرط ناراحتی، فقط اشک می ریخت؟
«می دونی علی! دوست داشتم سرم را برایش بدهم . اما نشد . نمی دونم قبول می کنه یا نه؟»
تازه فهمیدم چرا اینقدر ناراحت است . گفتم: «این چه حرفیه . معلومه که قبول می کنه .»
دوباره دستش را زد داخل چاله ای که خونش در آن جمع شده بود و آورد بالا:
«نتونستم سرم رو برای حسین ( علیه السلام) بدم ...»
این جمله را تکرار کرد و رفت .
راز دعای پیرمرد
راوی: احمد شمس
یکی از رسم های زیبای جبهه، دعا کردن قبل از خوردن غذا بود . سفره که پهن می شد، باید همه به نوبت دعا می کردند . یک بار برای غذا، داخل چادر یکی از تیپ ها بودیم . مثل همیشه هرکس دعایی کرد . مقابل من پیرمرد حدودا 70 ساله ای نشسته بود . نوبت دعا کردنش که رسید، با متانتی خاص، دستانش را زیر محاسنش برد، و نگاهش را بالا آورد و گفت: «خدایا به حق حبیب ابن مظاهر، محاسن ما را به خون سرمان خضاب فرما .»
همه آمین گفتند و به سادگی گذشت . احساس عجیبی به من دست داده بود . مدام با خودم می گفتم: کاش این مرد را بیشتر می شناختم .
همان شب، عملیات داشتیم و من 3 روز بعد، به قم برگشتم . آن جریان را هم به کلی فراموش کرده بودم . قبل از رسیدن مان به قم، کاروانی از شهدا آورده بودند . همان طور که به تابوت ها نگاه می کردم و تاسف می خوردم، نگاهم یکجا قفل شد . روی یکی از تابوت ها، عکس همان پیرمرد نصب شده بود . بدنم به لرزه افتاد . باورم نمی شد . چند روز پیش بود که برای اولین و آخرین بار دیدمش . چند قدم جلوتر رفتم و در حالی که دستم، نوازشگر عکس آشنایش بود، پرسیدم: «این بنده خدا کی شهید شده؟» گفتند: «همان شب عملیات!»
دعایش در گوشم پیچید: «خدایا به حق حبیب ابن مظاهر ...» چه زیبا آرزوی شهادت کرد و چه یار باوفایی را واسطه خود با سیدالشهدا ( علیه السلام) قرار داد .
با آنکه هنوز اسمش را نمی دانم، اما خاطره اش، عجیب ترین خاطره ای است که در ذهنم مانده ... .
سجده های آسمانی
راوی: محمد علی ابراهیمی
عملیات محرم، به خاطر همزمانی اش با ایام شهادت مظلومانه سالار شهیدان، تاثیر عجیبی در روحیه رزمنده ها داشت . بچه ها در این عملیات، بیشتر خودشان را به آقا نزدیک می دیدند . عملیات، شب نیمه ماه محرم شروع شد .
قبل از عملیات، جواد خجسته، هر شب اعضای گروهانش را بیرون از پادگان می برد . ساعت ها با پای پیاده، در بیابان های سرد و تاریک، «حسین، حسین » می گفتند . ناله سرمی دادند . شیون می کردند و بر سر و سینه هایشان می زدند ... .
بعد از ساعت ها عزاداری، تازه نوبت زیارت عاشورا می شد . آنقدر اشک می ریختند که در سجده زیارت عاشورا از حال می رفتند و با صورت، روی خاک می افتادند ... .
بیتی که به اندازه بمب اتم اثر کرد
راوی: حسین علی کاجی
در «جفیر» ، آموزش تخریب که می دیدیم، واقعا سخت بود و اذیت می شدیم . از صبح تا غروب آموزش داشتیم و شب که می رسیدیم، بچه ها شام را می خوردند و هر کدام گوشه ای از چادر خوابشان می برد .
یک شب وقتی که از آموزش برگشتیم و همه از خستگی، گوشه ای به خواب رفته بودند، حسین قاسمی رو کرد به من و گفت: «حسین! پا شو مجلس روضه راه بیندازیم .»
گفتم: «الآن؟! ... اینجا اگر مین ضد تانک هم منفجر کنی، کسی بیدار نمی شود . بچه ها آنقدر خسته اند که حال بیدار شدن ندارند . درست نیست روضه امام حسین ( علیه السلام) را سبک کنی .»
حسین توجهی به حرف هایم نکرد و بلند شد . رفت بیرون از چادر . همه خواب بودند . پابرهنه جلوی چادر خودمان ایستاد و تنهایی شروع کرد به سینه زدن و خواندن:
مسلمانان حسین مادر ندارد
غریب است و کسی بر سر ندارد
به حسین گفته بودم: اگر بمب ضد تانک منفجر کنی، کسی بیدار نمی شود، اما این بیت، حتی بیشتر از بمب اتم اثر کرد ... آن لحظه اگر بهترین مداح و خواننده دنیا را می آوردند، نمی توانست به سوزناکی حسین بخواند .
این بیت را که می خواند، من که هیچ رغبتی نداشتم، بی اختیار خودم را پابرهنه جلوی چادر دیدم . چند لحظه بعد همه بیدار شدند و با همان حالت خواب آلودگی، دور حسین حلقه زدند و به دنبالش جلوی چادرهای دیگر رفتند . کم کم جمعیت به طرف حسینه حرکت کرد! مجلسی شد که تعداد زیادی از شدت گریه و ناله، غش کردند و از حال رفتند .
تا صبح فقط همین را می خواندیم: «مسلمانان حسین مادر ندارد ...»