ماهان شبکه ایرانیان

نگاهی به علل ترکیب شخصیت انقلابی و معنوی امام خمینی(ره)

این مقاله، نگاهی عمیق و دقیق به جزئیات زندگانی حضرت امام(ره) دارد، و در پی آن است تا با معرفی افرادی که از اساتید امام بوده اند و یا آن رهبر بزرگوار تحت تأثیر شخصیت انقلابی یا نفوذ آنان واقع شده بودند، ترکیب شخصیت انقلابی این اسوه عظیم الشأن را به تصویر بکشد

چکیده

این مقاله، نگاهی عمیق و دقیق به جزئیات زندگانی حضرت امام(ره) دارد، و در پی آن است تا با معرفی افرادی که از اساتید امام بوده اند و یا آن رهبر بزرگوار تحت تأثیر شخصیت انقلابی یا نفوذ آنان واقع شده بودند، ترکیب شخصیت انقلابی این اسوه عظیم الشأن را به تصویر بکشد. نویسنده در جای جای این مقاله از افرادی سخن می گوید که نمونه والای علمای واقعی و دلسوز بودند؛ انسانهایی که به گفته مؤلف «هوای نفسانی خود را خدا نگرفته بودند». وی از شهادت پدر بزرگوار امام و از ظلم ستیزی ایشان سخن گفته و شخصیت انقلابی آیت الله شاه آبادی، استاد عرفان حضرت امام، فقیه، فیلسوف و عارف بالله را مورد نقد و بررسی قرار می دهد تا نمایان گردد امام(ره) تا چه اندازه این بزرگان را الگوی خویش قرار داده اند.

مؤلف در قسمتی از مقاله، از شخصیت انقلابی و خاص آیت الله مدرس سخن می گوید و به نکاتی اشاره می کند که در ترکیب شخصیت انقلابی امام(ره) نیز بارز است. بنابراین، مخاطب در سراسر مقاله با شخصیت های انقلابی طراز اول و برجسته ای آشنا می گردد که «الگوی رفتار انقلابی برای رهبر بزرگوار انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره)» بوده اند.

نقش اساسی مرحوم امام خمینی رضوان اللّه علیه در نهضت اسلامی ملت مسلمان ایران، به مدت شانزده سال به طول انجامید، و رژیم دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی در ایران را به زباله دان تاریخ انداخت، هم درباب این موضوع نیاز به بحث و استدلال و اثبات نمی باشد بلکه باید گفت: آغازگر این راه، آن بزرگوار بود که با پایمردی وی نیز ادامه یافت، و همچنین با بینش الهی خاص آن عزیز بزرگوار هم به نتیجه رسید.

اگر در سال 1341 و در واقعه انجمن های ایالتی و ولایتی، موضع گیری قاطع حضرت امام از بیان و قلم قوی برخودار نبود، آن غائله با شکست دولت اسدالله علم مواجه نمی شد، و چنانچه در دور دوم نهضت، اقدام سریع و جدی امام، در مقابل رفراندوم شاه و نیز بیانات کوبنده ایشان در روز عاشورا؛ 12 خرداد 1342 که منجر به بازداشت ده ماهه ایشان در تهران گردید، نبود آوازه نهضت به سراسر جهان نمی رسید، و اگر بیانات آن فقیه و فیلسوف و عارف بالله در دور سوم نهضت در دوران محکومیت کاپیتولاسیون و مصونیت قضایی و سیاسی دادن به اتباع آمریکا نبود، بیاناتی که سبب تبعید یازده ماهه ایشان به ترکیه، و اقامت اجباری سیزده ساله معظم له در نجف اشرف، و در آخر هجرت چهار ماهه آن رهبر شایسته به پاریس و بازگشت پیروزمندانه ایشان به کشور نبود، انقلاب پیروز نمی شد، و جمهوری اسلامی ایران بر ویرانه رژیم شاهنشاهی استوار نمی گردید. آری، همه این جریانات بسیار شاق که نویسنده در یازده جلد کتاب «نهضت روحانیون ایران» آورده است، بر اثر اقدام به موقع و مقاومت مردانه امام، و پایمردی دلیرانه آن مرجع عالی قدر شیعیان جهان بود.

حال باید دید چه عواملی موجب بروز و ظهور این نهضت بی نظیر تاریخ، توسط حضرت امام گردید؟ و چه انگیزه هایی در ترکیب شخصیت سیاسی دینی او تأثیر داشت که او، در این راه پر مخاطره قدمی چنان سترگ برداشت و تا کار راست نشد، از پای نایستاد؟!

با اینکه درباره تمام ابعاد زندگانی امام، و شخصیت ذاتی برازنده او، و عللی که آن نهضت بزرگ را به وجود آورد، سخن های بسیار گفته اند و مطالبی چند، نوشته اند، و بیش از همه خود نویسنده نیز، غیر از آن یازده جلد کتاب، در آثار دیگرش هم، از مصاحبه های کتبی و شفاهی و نگارش مقاله ها سهیم بوده است، ولی آنچه در این نوشتار می آید، کاملاً تازگی دارد و احتمالاً کسی تا کنون در این باره، مقاله ای با این تفصیل نگاشته است.

اینک در ذیل فرازهایی چند از نظر خوانندگان گرامی در این باره می گذرد، که انتظار می رود مورد توجه خوانندگان این مقاله قرار گیرد، و اگر چنانچه به خطا رفته ایم به نقد آن بپردازند:

ویژگی خاص امام از نظر جسم و جان

حضرت امام خمینی(ره) از نظر ساختمان جسم و جان، ویژگی خاصی داشته اند که به مصداق: «به هرکس هرچه لایق بود دادند»، خداوند به آن حضرت موهبت کرده بود، و چیزی نبود که دیگران بتوانند تمرین کنند تا آن را کسب نمایند، بلکه ویژگی خاص او بود؛ «حاجت مشاطه نیست حسن خدا داده را». امام در همان سخنرانی که یک روز بعد از درس مسجد اعظم قم ایراد کردند و نویسنده نیز در آن حضور داشت و نیز دستشان را به طرف جمعیت گرفته بودند، (امام نیز از چنین صحنه ای عکس هم دارند) فرمودند: «والله من تاکنون از کسی و چیزی نترسیده ام.»! فکر کنید قسم است، آن هم از یک مرجع تقلید!! چقدر باید روح سالم، و جسم قوی باشد که قادر به چنین ادعایی باشد.

در طی 16 سال نهضت هم این معنی به ظهور رسید، و جهانیان فهمیدند که واقعاً این مرد غیر از خدا از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسد، و غیر از خدا چیزی برایش مطرح نیست. خود آن بزرگوار هم در سخن کوتاهش که بعضی روزها لحظه ای قبل از اذان ظهر از رادیو پخش می شود، فرموده است که: ما همه هیچیم، هرچه هست اوست. این از لحاظ شخصیت ذاتی و ترکیب وجودی حضرت امام. حال باید بررسی کرد که عواملی که امکان دارد در بینش سیاسی دینی او دخالت داشته باشد، چیست؟

شهادت پدر امام در راه مبارزه با ظلم و ظالمان

حضرت امام از همان خردسالی متوجه شده بود؛ پدرش که روحانی محل بوده با ظلمه و خوانین زورگو روبرو شده، و آن قدر از مردم ستمدیده دفاع کرده، و در آن راه، مقاومت نموده بود که جانش را بر سر آن گذاشت، و در جوانی به دست آن دژخیمان به شهادت رسید. این خاطره دردناک در تکوین شخصیت کودکی کم سن و سال؛ با هوش و استعداد خدادادی نیز اثر مثبت و راسخی داشته که در تمام عمر روی اندیشه او تأثیر بخشیده بود، به خصوص که او می دانسته عمه مکرمه اش صاحبه خانم، و برادرانش سید مرتضی و سید نورالدین که از وی بزرگتر بودند، به قدری قضیه قتل برادر و پدر را دنبال کردند، تا به دستور عین الدوله رئیس الوزراء وقت قاتلان را پیش چشم آنها در میدان اعدام تهران، به جزای عمل ننگین خود رساندند.

همین یک موضوع برای «سید روح اللّه»؛ آن پسر بچه حساس، کافی بود که از همان زمان کودکی بداند، باید مانند پدر با ظلم و ظالم مبارزه کرد و به دفاع از مظلومین برخاست، حتی اگر آن راه به شهادت ختم شود.

قیام حاج آقا نورالله اصفهانی

در مهرماه سال 1306، حاج آقا نورالله اصفهانی از فقهای بزرگ و روحانی اول اصفهان به منظور جلوگیری از خودکامگی های رضاخان پهلوی که دوسال بود با تشکیل مجلس مؤسسان و تغییر در قانون اساسی، سلسله قاجاریه را منقرض کرده بود و خود نیز شاه ایران گشته بود، با جماعتی از علمای اصفهان به قم آمد تا در کنار حوزه علمیه صدای خود را رساتر به گوش رضاخان برساند. او از علمای شهرهای دیگر هم دعوت کرد که برای کسب آن منظور، در قم به وی بپیوندند، و پیوستند و بر اثر آن جمعیت زیادی از علما در قم اجتماع کردند.

در طی مدت دو ماه، آمد و رفت نمایندگان رضاخان از جمله؛ تیمورتاش وزیر دربار، بین قم و تهران برقرار بود. قیام حاج نورالله در سراسر کشور انعکاس یافت، و رضاخان را به این فکر انداخت که مبادا قیام، طولانی و دامنه دار شود و به جای باریکی بکشد. دو ماه بعد حاج آقا نورالله رهبر قیام به طرز مرموزی در همان قم درگذشت و شهرت یافت که او را به دستور رضاخان با آمپول هوا به قتل رسانیدند و بر اثر آن علمای مهاجر پراکنده شدند و نهضت نیز شکست خورد.

امام خمینی(ره) که در آن زمان بیست و پنج سال داشته و از فضلای جوان بودند، ناظر آن حرکت انقلابی و قیام علما و شکست آن بوده اند، که در دی ماه 1356 در تبعید نجف اشرف، از آن قیام ناکام یاد کرده و می فرمایند:

«در زمان این مرد سوادکوهی رضاخان که اهل سوادکوه مازندران بوده است در زمان رضاخان، قلدر نانجیب، یک قیام از علمای اصفهان شد. ما حاضر واقعه بودیم. علمای اصفهان از اصفهان آمدند به قم و علمای بلاد هم جمع شدند در قم، و نهضت کردند، ولی رضاخان و اعضای دولت او نهضت را شکستند. اینها که زور نداشتند، یا آنها را فریب دادند، یا هرچی که بود، نهضت را شکستند.»

حادثه ناگوار تبعید مرحوم بافقی

سه ماه پس از شکست قیام حاج آقا نورالله، در نوروز سال 1307 که زن و دختران رضاخان برای تحویل سال جدید به قم آمده بودند، چون حجاب درستی نداشته اند، مورد تعرض و نهی از منکر مرحوم شیخ محمدتقی بافقی؛ از علمای اوتاد حوزه که متصدی پرداخت شهریه طلاب بوده، واقع می شوند. خبر به تهران می رسد، و رضاخان خود با جمعی از افسران مسلح به قم می آید، و در حرم، مرحوم بافقی را زیر مشت و لگد می گیرد، سپس دستور می دهد که او را در شهربانی قم زندانی کنند. آنگاه پس از چند ماه، ایشان را به شهر ری تبعید می کند و این بزرگوار، تا پایان دوره رضاخان در آنجا به حال تبعید به سر می بردند. از حادثه ناگواری که برای مرحوم بافقی اتفاق افتاد، طلاب قم سخت منقلب می شوند، ولی کاری از آنها ساخته نبود؛ جز اینکه کینه آن قلدر بی رحم را به دل بگیرند. امام خمینی(ره) از جمله آن افراد بوده و در قم حضور داشته اند. مرحوم بافقی در حضرت عبدالعظیم(ع) که منبر می رفته نیز، از رضاخان انتقاد می کرده و ساکت نبوده است.

استاد و پدر استاد

حضرت امام خمینی(ره) در سال 1307 شمسی، که آیت الله میرزا محمدعلی شاه آبادی از تهران به حوزه قم منتقل می شود و در آن اقامت می کند و به تدریس اشتغال می ورزد، حدود هفت سال عرفان اسلامی را در محضر ایشان تحصیل کردند.

آیت الله شاه آبادی فقیه و فیلسوف و عارف بالله بوده اند، و یکی از فقهای بزرگ، به شمار می رفتند. آشکار است که در آن مدت طولانی، کاملاً با روحیه استاد؛ که سخت به او دل بسته بود و همچنین با سابقه علمی و مبارزاتی وی و پدرش آیت الله میرزا محمدجواد بیدآبادی اصفهانی متوفای سال 1312 قمری آشنا شده بود.

از استاد شنیده بود که پدرش، آیت الله میرزا محمدجواد بیدآبادی اصفهانی از شاگردان فقیه اعظم صاحب جواهر، به امر معروف و نهی از منکر و اجرای اوامر الهی اهتمام زیادی داشته است. از این رو در اصفهان به اقامه حدود شرعی می پرداخته، چون این خبر به ناصرالدین شاه قاجار می رسد، از این عمل سخت ناراحت شده، و ایشان را از این کار منع می کند، اما آیت الله بیدآبادی بدون توجه به دستور شاه، به اجرای فرامین الهی ادامه می دهد.

شاه قاجار که دستورهای مکرر خود را بی نتیجه می بیند، تصمیم می گیرد که ایشان را به تهران تبعید کند، تا عملاً از کار وی جلوگیری به عمل آورد. براین اساس در سال 1304 قمری او را بادو فرزندش محمدعلی (آیت الله شاه آبادی) و علی محمد به تهران می آورد، تا در آنجا سکونت ورزد. مرحوم بیدآبادی در یکی از مساجد تهران، به اقامه نماز جماعت مشغول می شود.

از آن مسجد تا منزل او، مغازه کنت ارمنی قرار داشت که در آن مشروبات الکلی دربار ناصرالدین شاه تأمین می شد. آیت الله بیدآبادی، نخست از باب نهی از منکر او را نصیحت می کند که دست از آن کار خلاف شرع بردارد، و چون کنت ارمنی اعتنایی نمی کند، یک روز پس از اقامه نماز جماعت با نمازگزاران مسجد، در حالی که دو فرزندش میرزا محمدعلی و علی محمد را همراه داشته، به طرف مغازه کنت شراب فروش می روند. در مغازه، وی شخصا خمره بزرگ شراب را در چاه سرازیر می کند و مریدانش هم تمام ظرف های شراب را در چاه خالی می کنند، اما به دستور او از شکستن ظرف ها، که مالیات داشته است، خود داری می نمایند.

ناصرالدین شاه که از این واقعه باخبر می شود، به آقا پیغام می دهد؛ این چه کاری بود که انجام دادی؟ آقا در جواب می گوید: «این عمل را از باب نهی از منکر انجام داده ام، من خیال می کردم تو ناصر دینی ولی حالا فهمیدم کاسر (شکننده) دینی». شاه که این را می شنود دستور می دهد؛ قضیه را دنبال کنند. آیت الله میرزامحمد جواد هم که می بیند، می خواهند برایش دردسر درست کنند، تصمیم می گیرد به اصفهان مراجعت کند.

چون این خبر در اصفهان به ظل السلطان فرزند ناصرالدین شاه حکمران خودکامه اصفهان می رسد، به پدرش اطلاع می دهد، که هر طور هست آیت الله را در همان تهران نگاه دارد و بازگشت او به اصفهان به صلاح تاج و تخت نمی باشد. آن گاه، رضا قلیخان سراج الملک را بر آن می دارند که آیت الله را ملاقات نموده و با نرمش او را از بازگشت به اصفهان منصرف سازد. آیت الله بیدآبادی به این شرط حاضر می شود، در تهران بماند که مغازه شراب فروشی کنت ارمنی را خریداری کرده، و به مسجد تبدیل کنند. سراج الملک هم محل را خریداری نموده و آن را به صورت مسجد در می آورد، و این همان مسجد کنونی سراج الملک در خیابان امیرکبیر است. وقتی مسجد ساخته می شود، آیت الله شاه آبادی در آن اقامه جماعت می کند. هنوز هم این بیت بر سر در آن مسجد نقش بسته است:

حسن توفیق بین که مسجد کرد سطح میخانه را سراج الملک

آری، سید روح الله خمینی(ره) از این واقعه که پدر استادش با آن مواجه بوده، و به همان جهت هم استادش در تهران اقامت می کند، با خبر می شود و خدا می داند که چقدر در روحیه او برای مبارزه با طاغوتیان زمان اثر می گذارد.

آیت الله میرزامحمدعلی شاه آبادی، فرزند آن پدر و استاد عرفان امام خمینی(ره) که در نجف اشرف و سامره از شاگردان آیت الله آخوند خراسانی، و آیت الله میرزا محمدتقی شیرازی بود، پس از بازگشت به ایران سال ها در همان مسجد سراج الملک به اقامه نماز جماعت، و در منزلش به تدریس، و جمعا تبلیغ دین اشتغال داشته است.

او نیز مانند، پدری روحانی، مبارز و بیدار بود و مراقب، که هرجا لازم شد در مقابل کژی ها، از هرکه باشد، مردانه بایستد. وی زمانی که آیت الله سید حسن مدرس، با رضاشاه، مبارزه می کرد، متوجه ریاکاری ها و تظاهر وی نسبت به دین داری شد. و شرکت رضاخان سردار سپه در مجالس عزاداری و آمد و رفت او به خانه علما و دست بوسی آنها، را دلیلی آشکار برای چاپلوسی های وی دید. چنانکه، آیت الله حایری مرجع تقلید در قم، طی نطقی در مجلس چهارم گفت: «هرچند رضاخان ضررهایی دارد، اما منافع او بیشتر از ضررهایش می باشد، و باید سعی کرد ضررهای او مرتفع شود، تا منافعش عاید مملکت گردد»، آیت الله شاه آبادی به او گفت: «مردک الان که به قدرت نرسیده است، این چنین به دست بوسی علما و مراجع می رود و تظاهر به دینداری می کند و از محبت اهل بیت(ع) دم می زند، لکن به محض آنکه به قدرت رسید، به همه علما پشت می کند، و به اول کسی هم که لگد می زند خود شما هستید»!

معلوم شد که این حدس آن مرحوم چگونه علنی شد، و رضاخان آیت الله مدرس را تبعید کرد، و بعد هم دستور داد او را مسموم کنند، و آن بزرگوار را به شهادت رسانید. همین که دسیسه های رضاخانی و بی اعتنایی او به دیانت و علما، به مرور ایام آشکار شد، وی دیگر شاه مقتدر مملکت شده بود، اما همچنان آیت الله شاه آبادی او را با همان لقبش «پالانی» یاد می کرد.(2) و برای جلوگیری از نفوذ و اقتدار بیشتر او از علمای تهران، خواست که دست جمعی به عنوان مخالفت با اعمال ناروای وی به آستانه عبدالعظیم(ع) رفته و متحصن شوند و از آن جا صدای اعتراض خود را بلند کنند.

عده زیادی از علمای تهران (حدود هفتاد نفر) به ندای آن رادمرد لبیک گفتند و به منظور تحصن و اعتراض به حکومت رضاشاه، اعلام آمادگی کردند، اما متأسفانه علماء که مرعوب شده بودند، به موقع همراهی نکردند، ناچار آیت الله شاه آبادی فقط با دو نفر راهی آستانه حضرت عبدالعظیم(ع) شدند، و در آن جا تحصن اختیار کردند.

آنها در آن جا بودند تا این که ماه محرم فرا رسید و مجالس عزاداری حضرت سیدالشهدا (ع) برپا گردید. آیت الله شاه آبادی در آن مجالس منبر می رفت و در آن سنگر به افشای اعمال ضددینی رضاشاه می پرداخت، و در سخنانش او را «چاروادار و قاطرچی» خطاب می کردند.

آیت الله شاه آبادی در مدت تحصن، نامه هایی به علمای دیگر شهرستان های ایران و عراق نوشت، و در آنها ضمن اشاره به خطراتی که از طرف رضاخان متوجه اسلام شده بود، از آنها خواست که آنان نیز در منبر، جنایات رضاشاه را برای مردم بازگو کنند. یکی از علمای نجف که طی نامه ای علت تحصن را از وی جویا شده بود، ایشان در جواب نوشتند:

«... ما وارث دینی هستیم که از زمان رسول خدا (ص) تاکنون گذشته از شهادت ائمه و اصحاب و یارانشان و علما... و هزاران شهید در به ثمر رساندن آن فداکاری کرده اند. الآن ثمره آن ایثارها به دست ماست و ما وظیفه داریم در حفظ آن بکوشیم و اینک که می بینیم این امانت الهی در معرض دستبرد و نابودی از ناحیه این حکومت جبار است، بایستی با تمام وجود از آن محافظت کنیم و معتقدیم خون ما رنگین تر از خون گذشتگان نیست.»

قبل از تحصن آیت الله شاه آبادی، در مرقد امام زاده حمزه که در جوار حضرت عبدالعظیم(ع) است مراسم تعزیه خوانی برپا بود، آیت الله شاه آبادی مراسم را تعطیل کردن و به جای آن جلسات سخنرانی تشکیل دادند و خود نیز، در آن به سخنرانی پرداختند و در آخرین روز سخنرانی فرمودند:

«خدایا تو شاهد باش که من به علمای اعلام در نجف و قم و مشهد و اصفهان و سایر بلاد چه چیزی نوشته؟ نامه؟ نوشتم و بر آنها اتمام حجت کردم، و در این ده شبانه روزهم، اگر این مرتبه را هم بگویم، جمعا سی مرتبه گفته ام و برای افراد مختلف نیز اتمام حجت کرده ام که این «چاروادار» با من دشمنی و عناد ندارد، او با اسلام و قرآن مخالف است، و چون من و امثال مرا حامی و حافظ اسلام می داند، مخالفت می کند، و اگر به او مهلت داده شود، اسلام و قرآن را در این مملکت از ریشه خشک خواهد کرد.»

در مدت تحصن آیت الله شاه آبادی در آستانه حضرت عبدالعظیم(ع)، رضاخان تمام سعی خود را برای راضی کردن ایشان و شکستن تحصن وی به کار گرفت، حتی حاضر شد خود به نزد ایشان برود و مذاکره کند. کالسکه شاهی را هم برای برگرداندن ایشان به تهران فرستاد، ولی آیت الله شاه آبادی هیچ کدام را نپذیرفت.

مدت تحصن ایشان، حدود یازده ماه به طول انجامید، پس از آن جمعی از علمای تهران مانند؛ آیت الله شهید سید حسن مدرس، و آیت الله شیخ عبدالنبی نوری و علمای شهرهای دیگر به حضرت عبدالعظیم(ع) رفتند، و از ایشان خواستند به تحصن خود پایان دهد.

آیت الله شاه آبادی هم چون با قدرت گرفتن روزافزون رضاخان نتیجه ای در ادامه تحصن خود نمی دید، تحصن را شکست و به تهران بازگشت و اندکی بعد دیگر در تهران نماند، و راهی شهر مذهبی قم شد.

این واقعه در سال 1347 قمری مطابق 1307 شمسی اتفاق افتاد. در آن سال بود که امام خمینی(ره) از ایشان خواستند، درس عرفانی بگویند، و آن بزرگوار پذیرفت و حدود هفت سال؛ امام از محضر آن عارف بالله به استفاده پرداخت.(3)

آیت الله شاه آبادی پس از هفت سال اقامت در قم و اشتغال به تدریس، به تهران منتقل شد، و چون در مسجدی در محله شاه آباد تهران اقامه جماعت می کرد، میان مردم معروف به «شاه آبادی» شد.

حضرت امام خمینی(ره) از این استاد بزرگوارش در موارد مختلف به خوبی یاد کرده است، و همه جا او را «شیخ ما» گفته اند. از جمله مطلب جالبی که ازوی نقل کرده، و چند جا، و امروز هم در «صحیفه امام» یا «صحیفه نور» آمده، این است که می فرمایند: «شیخ ما دعاهای ائمه اطهار را «قرآن صاعد» می دانست، در مقابل کتاب آسمانی که قرآن نازل است.

امام بارها به اشخاص مختلفی فرموده بود: «من آدمی به این لطیفی، یا به این نفیسی ندیده ام.»

حضرت امام نه تنها در سال های استفاده از انفاس قدسیه استادش آیت الله شاه آبادی، اقدامات او را در مقابل رضاخان از وی شنیده بود و قطعاً هم بیش از مطالبی است که در این نوشتار ذکر شده است، و اخبار مدت یازده ماه تحصن آن مرحوم در حضرت عبدالعظیم(ع) که در پایان هم به قم آمد، این اخبار می باشد به حوزه علمیه هم می رسیده و شاید همان خبرها موجب شده بود که امام اصرار داشتند در نزد وی عرفان اسلامی بخوانند، و بیشترین مدت تحصیلشان را در خدمت آن استاد برجسته باشند. امام خمینی(ره) در پیامی که به مناسبت شهادت حجت الاسلام آقای شیخ مهدی شاه آبادی فرزند استاد خود دادند و او را «استادزاده خود» خواندند، نوشته اند:

«این شهید عزیز.... فرزند شیخ بزرگوار ما بود که حقا، حق حیات روحانی به این جانب داشت که با دست و زبان از عهده شکرش بر نمی آیم.»

و در جایی دیگر می گویند:

«شاید بتوانم ادعا کنم که هیچ کس به اندازه من، ایشان را نشناخته است.»

از آیت الله سبحانی شاگرد خاص امام خمینی(ره) نقل شده که، آیت الله شاه آبادی فرموده است: «من شاگردی دارم به نام «آقا روح الله». اگر به او تنها چند دقیقه درس بدهم، نمی گوید کم است، و اگر چند ساعت هم درس بدهم نمی گوید کافی است». امام هم فرموده است: اگر هفتاد سال آیت الله شاه آبادی تدریس می کرد، من در محضرش حاضر می شدم، چون هر روز حرف تازه ای داشت. و به قول آیت الله آقاشیخ محمد شاه آبادی فرزند ارشد استاد امام، آیت الله شاه آبادی همیشه شاگرد برازنده اش را با همان نام «روح الله» می خوانده است.

امام در دیدار با خانواده شهید شیخ مهدی شاه آبادی (9/2/1363) از جمله فرمود:

«مرحوم آیت الله شاه آبادی، علاوه بر این که یک فقیه و عارف کامل بود، یک مبارز به تمام معنی هم بودند!»

آیت الله شهید مدرس

حضرت امام خمینی(ره)، روی شخصیت نافذ دینی و سیاسی آیت الله شهید مدرس، بیش از دیگران حساب می کرد. از نزدیک او را دیده بود، با زندگیش آشنایی داشت. به مجلس شورا رفته بود، و نطق های آن روحانی مبارز سرسخت را شنیده، و اثر وجودی او را در مجلس و میان نمایندگان موافق و مخالف نظاره گر بود. در مجلس درس او در مدرسه سپهسالار هم شرکت داشته است. مرحوم مدرس پس از آن همه مبارزات برضد رضاخان، در مهرماه 1307 به دستور او به خواف تبعید شد، سپس به کاشمر منتقل و پس از ده سال تبعید در آن منطقه، به سال 1317 به وسیله مأمورین اعزامی رضاخان مسموم شده و به شهادت رسید.

امام بارها در سخنان خود از شخصیت ممتاز آیت الله شهید مدرس یاد می کرد، و موضع گیریهای مثبت و سازنده او را به خوبی می ستود.

امام از جمله ضمن سخنان خود در حسینیه جماران(4) فرمودند:

«شما تاریخ مرحوم مدرس را دیده اید. یک سید خشکیده لاغر، با لباس کرباس، یک همچو آدمی در مقابل آن قلدری که هرکس آن وقت را درک کرده، می داند که زمان رضاشاه غیر زمان محمدرضاشاه بود. او یک قلدری بود که شاید تاریخ ما کم مطلع باشد، مرحوم مدرس در مقابل همچو کسی ایستاد، در مجلس، در خارج، تا جایی که یک وقت رضاخان گفته بود: سید، تو از جان من چه می خواهی؟ و او گفته بود: می خواهم تو نباشی!

من درس ایشان یک روز رفتم. می آمد مدرسه سپهسالار که حالا مدرسه شهید مطهری است. مثل اینکه هیچ کاری ندارد، فقط طلبه ای است که دارد درس می دهد. این طور قدرت روحی داشت، در صورتی که آن موقع در کوران مسائل سیاسی بود، که مثلاً حالا باید برود مجلس و آن بساط را درست کند.

از آن جا رفت مجلس. وقتی هم که به مجلس می رفت، یک نفری بود که همه از او حساب می بردند، من مجلس آن وقت را هم دیده ام. کأنّه مجلس منتظر بود که مدرس بیاید، با این که با او بد بودند، ولی وقتی مدرس نبود کأنّه مجلس احساس نقص می کرد. وقتی مدرس می آمد، مثل این بود که چیز تازه ای واقع شده است!

این برای چه بود؟ برای این بود که یک آدمی بود که نه به مقام اعتنا می کرد و نه به دارایی و امثال ذلک، هیچ اعتنا نمی کرد. نه مقامی او را جذب می کرد، و نه دارایی. ایشان وضعش این طور بود.

وقتی فرمانفرما وارد منزلش شده بود، حالا که من می گویم فرمانفرما، شما به ذهنتان نمی آید یعنی چه؟ مرحوم مدرس به او گفته بود: حضرت والا من آب قلیان را می ریزم، تو آتش درست کن، یا بعکس. از این جا آنقدر او را کوچک می کرد که دیگر نمی توانست طمع دیگری بکند.

وقتی این طور با او رفتار می کرد که بیا این آتش سرخ کن را گردش بده، آن آدمی که همه برایش تعظیم می کردند، شخصیت اورا طوری از بین می برد که مبادا طمع کند و در امور سیاسی از ایشان چیزی بخواهد.

من در آن جا بودم، در زمان قدرت رضا شاه کسی چیزی به او نوشته بود. آن وقت رضا شاه، شاه نبود، قلدر نفهمی بود که هیچ چیز را ابقا نمی کرد. آن شخص آمد و گفت من چیزی نوشته ام برای عدلیه شما بدهید ببرند پیش حضرت اشرف که ببیند. مرحوم مدرس گفت: رضا خان که اصلاً نمی داند «عدلیه» را با «الف» می نویسند یا با «عین»! من بدهم او ببیند؟! نه این که این را در غیاب آنها می گفت، در حضورشان هم می گفت. وضع ایشان این جوری بود. برای این که وارسته بود. وابسته به هواهای نفسانی نبود، اتخذو الهه هواه(5) هوای نفسانی را خدای خود نگرفته بود. او برای خدا عمل می کرد. کسی که برای خدا عمل کند، وضع زندگیش هم آن بود. دیگر از آن بدتر نمی شد. برای چه دیگر چه کند؟ از هیچ کس هم نمی ترسید.

وقتی که رضاخان ریخت به مجلس و قلدرهای اطرافش گفتند: زنده باد رضاخان، زنده باد سردار سپه، مدرس ایستاد و گفت: مرده باد سردار سپه، مرده باد رضاخان زنده باد خودم! شما حالا نمی دانید ایستادن در مقابل او رضا خان یعنی چه؟! این برای این بود که از هواهای نفسانی آزاد بود، وابسته نبود.»

و در مسجد شیخ انصاری ضمن مجلس درس، در دهم آبان ماه 1356 فرمودند:

«... مرحوم مدرس رحمه الله، من ایشان را دیده بودم. او هم از اشخاصی بود که در مقابل ظلم ایستاد، در مقابل ظلم آن مرد سیاهکوهی، یعنی رضاخان قلدر ایستاد. ایشان را به عنوان طراز اول علما فرستادند تهران. با گاری، از اصفهان، آمد تهران. از قراری که آدم موثقی نقل می کرد، در آن جا یک گاری خریده بود و اسبش را هم گاهی خودش می راند تا آمد تهران. آن جا هم خانه مختصری اجاره کرد.

من مکرر منزل ایشان رفتم، مکرر خدمت ایشان رسیدم. رضوان الله علیه به عنوان طراز اول آمد تهران طراز اولی که از اول موضوعش منتفی شد. بعد ایشان وکیل مجلس شد، وکیل اول تهران. ایشان تنها در مقابل ظلم می ایستاد و صحبت می کرد. اشخاص دیگری از اقلیت مجلس هم بودند از قبیل ملک الشعرای بهار و دیگران هم دنبال او بودند، اما او بود که می ایستاد و برخلاف ظلم برخلاف تعدیات آن شخص رضاخان صحبت می کرد.

در همان وقت دولت روسیه اولتیماتومی فرستاد برای ایران، سربازانش، سالداتش به اصطلاح خودشان تا قزوین آمدند، آنها مطلبی را می خواستند که تقریبا اسارت ایران بود (نقض بی طرفی ایران در سال 1914 و جنگ بین الملل اول) و می گفتند: باید از مجلس بگذرد، آن را به مجلس بردند و همه اهل مجلس ماندند که چه بکنند.

در یک مجله خارجی نوشته بود یک روحانی با دست لرزان آمد پشت تریبون ایستاد و گفت: حالا که بناست از بین برویم، خودمان خودمان را از بین ببریم؟! این را گفت و رأی مخالف داد، بقیه هم جرأت پیدا کردند و رأی مخالف دادند، و اولتیماتوم را رد کردند. آنها هم هیچ غلطی نکردند.

بنای سیاسیون همین معنی است که یک چیزی را تشر می زنند، ببینند طرف چه جوری است، اگر طرف در مقابلشان ایستاد عقب می زنند، و اگر آن بیچاره عقب رفت، اینها جلو می آیند. حیوانات هم همین جورند که اول می آیند جلو ببینند چه آدمی است، اگر آن آدم ایستاد، و دستش را بلند کرد، فرار می کنند اگر آدم فرار کرد، حیوان دنبالش می کند! این خوی حیوانی است. شما نباید قدر روحانی را بدانید؟!»

و در بیانات 14 دی ماه 1359 در حسینیه جماران از جمله فرمودند:

«مردم را هیچ به حساب نمی آوردند. من خود در خمین بچه بودم و شاهد بودم، مرد متدین محترمی که در بازار، رییس تجّار بود، به دستور حاکم فاسد در حضور جمع پایش را به فلک بستند و چوب زدند. مثلاً یک عالمی برای ملاقات نزد آنها می رفت، در حضور آن عالم بیچاره ای را می آوردند چوب می زدند، برای این که بفهمانند تو باید اطاعت کنی. آن وقتها همچو وضعی بود، و از این بدتر، عملی که سفرای حضرت رسول(ص) انجام می دادند، عمل ساده بزرگی بود. از اول شخصیت آن فرعون را می شکستند.

مرحوم مدرس هم این عادت را داشت. توی حیاطش فرش انداخته بود، و آن جا می نشست. وقتی هم می خواست قلیان چاق کند خودش پا می شد و شروع می کرد به درست کردن. در آن خلال مثلاً فرمانفرما وارد می شد. فرمانفرمای آن وقت شاید شما نمی دانید چه مسئله ای بود. ایشان، قلیان را به دست او می داد و می گفت شما آب توی آن بریز تا من آتش درست کنم یا به عکس این برای این بود که برخورد با آن مغزهای فاسد گاهی باید طوری باشد که از اول طمع به طرف نکنند. اگر با تواضع و خضوع، آن طوری که آن وقتها متداول بود با آنها رفتار می کردند، او طمع می کرد که اگر مطلبی دارد تحمیل کند، اما وقتی برخورد، برخورد این طوری بود، ساده و لکن کوبنده، دیگر او نمی توانست مطلب را به او تحمیل کند.

رضاخان از مدرس می ترسید، برای این که مدرس انسان بود. از قراری که نقل کرده اند در آن زمان مدرس از جمله گفته بود: «در مجلس ما یک مسلمان است و آن هم ارباب کیخسرو (زردشتی) است!». رضاخان رقیب خودش را مدرس می دانست، به دیگران اعتنا نداشت. وقتی مدرس می ایستاد و صحبت می کرد همه را متزلزل می کرد. وضع زندگیش هم آن بود که شما شنیده اید و من دیدم. منزلش یک منزل محقر از حیث ساختمان، زندگی او یک زندگی مادون عادی بود. لباسش از کرباس بود از خود ایران.»

و در ضمن بیاناتی که در 16 آبان 1357 در نوفل لوشاتو ایراد کردند از جمله، فرمودند:

«باز در همان زمان یکی از اشتباهات این بود که مردم یا آنهایی که باید مردم را آگاه کنند، پشتیبانی از مدرس نکردند. مدرس تنها مرد بزرگی بود که با او رضاخان مقابله کرد و ایستاد و مخالفت کرد. در مجلس بعضی ها موافق با مدرس بودند و بعضی سرسخت مخالفت می کردند. در آن وقت جناح هایی می توانستند پشت سر مدرس را بگیرندو پشتیبانی کنند. اگر پشتیبانی کرده بودند، مدرس مردی بود که با منطق قوی و اطلاعات خوب و شجاعت و همه اینها موصوف بود. ممکن بود در همان وقت شر این خانواده کنده شود، و نشد.»

امام بزرگوار در وصیت نامه تاریخی خود (سال 1360) از آیت الله شهید مدرس و رهنمود او هم سخن گفته و از جمله می نویسد:

«... و وصیت من به گروه های مسلمان که از روی اشتباه به غرب و احیانا به شرق تمایل نشان می دهند... آن است که بر سر اشتباه خود پافشاری نکنید و با شهامت اسلامی به خطای خود اعتراف و با دولت و مجلس و ملت مظلوم برای رضای خداوند هم صدا و هم مسیر شده، و این مستضعفان تاریخ را، از شر مستکبران نجات دهید، و کلام مرحوم مدرس، آن روحانی متعهد پاک سیرت و پاک اندیشه را به خاطر بسپرید که در مجلس افسرده آن روز گفت: اکنون که باید از بین برویم، چرا بادست خود برویم.»

«من هم امروز به یاد آن شهید راه خدا به شما برادران مؤمن عرض می کنم، اگر ما با دست جنایتکار آمریکا و شوروی از صفحه روزگار محو شویم و با خون سرخ، شرافتمندانه با خدای خویش ملاقات کنیم، بهتر از آن است که در زیر پرچم ارتش سرخ شرق و سیاه غرب زندگی اشرافی مرفه داشته باشیم.»

و در آغاز پیام خود خطاب به آقای هاشمی رفسنجانی که ایشان را ترور کرده بودند، نوشته اند:

«مرحوم مدرس که به امر رضاخان ترور شد، از بیمارستان پیام داد: «به رضاخان بگویید من زنده هستم» مدرس حالا هم زنده است. مردان تاریخ تا آخر زنده هستند.»

از مجموع آنچه از سخنان امام درباره آیت الله شهید مدرس نقل شد، به خوبی پیداست که آن شهید راه دین، چه اندازه در نظر امام، بزرگ جلوه کرده بود، و امام هم چقدر از او الگو گرفته بود. جالب است که سرانجام نیز به دستور حضرت امام خمینی(ره) در جمهوری اسلامی ملت ایران، مرقد شهید آیت الله مدرس به طرز آبرومندی بازسازی شد، و با اینکه در جای دوری قرار گرفته، زیارتگاه مجاور و مسافر است. خدا را شکر که نویسنده همراه خانواده، توفیق یافتیم که در کاشمر، مرقد آن مرد نامی تاریخ معاصر را زیارت کنیم و بر عامل تبعید و شهادت او؛ رضاخان، لعنت فرستیم.

تبعید مراجع و فقهای نامی عتبات به ایران

در سال 1341 قمری به واسطه تحمیلات مقامات نظامی و سیاسی انگلیس که عراق را اشغال کرده و حکومت دست نشانده خودشان ملک فیصل را برسرکار آورده بودند، مراجع و فقهای نجف اشرف و کربلا و کاظمین دست جمعی به عنوان اعتراض، عراق را ترک کرده و به کشور بازگشتند و در واقع تبعید شدند. آن بزرگان؛ آیات عظام سید ابوالحسن اصفهانی، میرزا محمدحسین نایینی، شیخ محمد حسین اصفهانی، میرزا علی شهرستانی، سیدعبدالحسین حجت، سیدعلی تبریزی، و در آخر هم آیت الله شیخ مهدی خالصی که عرب نژاد و از رهبران قیام برضد قوای اشغالگر انگلیس بود، به آنها پیوست، و همگی در قم اقامت گزیدند.

دوست دانشمند و متتبع فقید، مرحوم آقا شیخ محمد رازی اجمال ماجرا را به نقل از کتاب های ریحانة الأدب، و علمای معاصرین، و احسن الودیعه کاظمینی بدین گونه آورده است:

«... چون به اختیار به کربلا وارد شدند، روز دیگر دولت مستعمره عراق به امر ارباب ستمگر خود برای ارعاب مردم، آن مراجع عالی قدر را به ایران تبعید نمود، سنه 1341 از هجرت. خبر تبعید حضرات که به شاه ایران مرحوم احمدشاه و مردم ایران رسید، از یک جهت بسیار متأثر و محزون، و از جهت دیگر که کشور اسلامی ایران به قدوم ایشان نورانی می شود، بی نهایت خرسند گشتند. از دربار و وزارتخانه ها و تجار و کسبه و عموم طبقات و به خصوص علما و روحانیون آن عصر ایران، قدوم شریفه آنان را گرامی شمرده و تا سر حد ایران، یعنی خسروی و قصر شیرین استقبال نموده، و با عزت هرچه تمام تر به شهرستان های قصر شیرین و کرمانشاه و همدان و ملایر و اراک تا قم وارد نمودند. در ورودشان به قم تمام شهر تعطیل، از آیت الله حایری و سایر علما و دانشمندان و طلاب و تمام طبقات دیگر، غیر از مردمی که از تهران آمده بودند تا چندین فرسخ استقبال شایانی کرده به شهر واردشان کردند.

روز دیگر احمدشاه شخصاً برای دست بوسی و زیارتشان با جمعی از وزرا و وکلا و هیأت های دیگر دولت به قم آمده و به محضرشان مشرف و اظهار تأثر و ابراز علاقه و ارادت و انقیاد کردند، و تا مدت هشت ماهی که درقم توقف داشتند، همه روزه از تمام نقاط دور و نزدیک ایران و از همه طبقات وارد قم شده و به زیارت حضرات مشرف می شدند.

آیت الله حایری به احترام میهمانان عزیز مباحثه و تدریس خود را تعطیل و به آنها واگذار نمود، و حضرات بنابر دیدن و عادت کریمه خودشان که همواره به تدریس و مباحثه می گذرانیدند، عین مدت کوتاه هشت ماه را هم مباحثه و تدریس شروع نموده و فضلا و دانشمندان رااز فیوضات علمی خود برخوردار نمودند.... تا آن که مرحوم آیت الله حاج شیخ محمدحسین اصفهانی غروی پس از چند ماه به نجف اشرف بازگشته، و به اتفاق حاج میرزا مهدی کفایی پسر بزرگ مرحوم آخوند خراسانی و شیخ جواد علاوی جواهری که از مشاهیر شیوخ و اشراف نجف بود به قم آمده و حضرات مراجع و آیات عظام را به نجف حرکت دادند و با احترام و تجلیل زیادی وارد عراق تا به نجف عاصمه تشیع و حوزه علمیه نهصدساله با استقبال بی سابقه نزول اجلال فرمودند.»

در آن زمان که این حادثه مهم رخ داد، و حوزه قم تا هشت ماه پذیرای آیات عظام تبعیدی بود، آقا روح الله خمینی(ره) طلبه جوان بیست و یک ساله در قم، شاهد و ناظر آن وقایع بوده است. این هم موضوعی بود که در فکر آن طلبه جوان حساس اثر محسوسی برجای گذاشت و او را بیش از پیش متوجه وضع دنیای اسلام و تشیع و روحانیت کرد، و با آن بزرگان که در عتبات عالیات بودند آشنا ساخت، به خصوص مرحوم آیت الله نایینی نویسنده کتاب «تنبیه الأمة» و نظرات نو او در آن کتاب.

امام خود از آن واقعه بدین گونه یاد می کند:

«عراق را میرزای شیرازی دوم (میرزا محمدتقی) این شخصیت عظیم الشأن، این شخص بزرگ، این شخص عالی مقام در علم و عمل نجات داد و او بود که حکم جهاد داد و مردم را فرستاد به جلوگیری قوای انگلیس عشایر هم از علما تبعیت کردند. جهاد کردند و کشته دادند و کشته شدند. تمام آن افتخارات با جدیت علمای عراق واقع شد. علمای عراق را که به ایران تبعید کردند برای مخالفتی بود که با دستگاه ها می کردند، مرحوم آقا سید ابوالحسن، و مرحوم آقای نایینی، و مرحوم شهرستانی، و مرحوم خالصی اینها را تبعید کردند از عراق به ایران، برای این بود که اینها برخلاف آنها صحبت می کردند. خلاف این دستگاه حرف می زدند... خودمان دیگر اینها را شاهدیم.»

آیت الله سید محمد تقی خوانساری

در واقعه حمله قوای اشغالگر انگلیس به عراق، پس از جنگ بین الملل اول که بسیاری از علما و روحانیون ایران و عراق به ریاست مرحوم آیت الله سید مصطفی کاشانی؛ پدر آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی رهبری بسیج مردمی عراق را برای دفاع از آن کشور به عهده داشتند، پس از آن که انگلیسی ها، هواپیما وارد جبهه کردند وملیون شکست خوردند، علمای متنفذی که در جبهه برضد انگلیسی ها جنگیده بودند، توسط آنها تبعید یا تحت تعقیب قرار گرفتند.

از جمله آنها مرحوم آیت الله سید محمد تقی خوانساری بود که انگلیسی های اشغالگر او را به جزیره «هنگام» واقع در خلیج فارس، نزدیک جزیره قشم تبعید کردند. آیت الله خوانساری پس از گذراندن دوران تبعید، به کشور بازگشت و در قم رحل اقامت افکند و به تدریس پرداخت، و از محضر رئیس حوزه؛ مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حایری هم، در درس خارج فقه و اصول استفاده می کرد.

امام خمینی(ره) قسمتی از دروس سطح را نزد ایشان خوانده است، و به او سخت علاقمند بود آیت الله خوانساری از سیاست و قداست و نفس خاصی برخودار بود. آن بزرگوار پس از رحلت آیت الله حایری در سال 1315، از مراجع تقلید، نیز همراه آیت الله حجت و آیت الله صدر؛ سه مرجعی بودند که حوزه قم را تا آمدن آیت الله بروجردی به قم، در سال 1324 اداره کردند و به (آیات ثلاث) معروف هستند.

امام، اغلب اوقات در مدرسه فیضیه پشت سر آیت الله خوانساری نماز جماعت می خواند، و چون تنها او بود که نماز جمعه برگزار می کرد، امام هم مقید بود هر روز جمعه از بالای شهر که منزل ایشان در آنجا بود به پایین شهر برود و در نماز جمعه استادش که در مسجد جامع بزرگ قم برگزار می شد، شرکت کند. در آن زمان بیشتر مراجع نماز جمعه را واجب نمی دانستند، ولی آیت الله خوانساری آن روحانی انقلابی، این فریضه را واجب می دانست و آن را برگزار می کرد و شاگرد برازنده اش حاج آقا روح الله خمینی(ره) هم مقید به شرکت در آن بود. ارادت خاص امام به آن فقیه عالی قدر با سابقه انقلابی که داشته، قابل توجه است!

امام خمینی(ره) از زمان جهاد و اسارت و تبعید آیت الله خوانساری بدین سان یاد می کنند:

در قضیه عراق اگر مجاهدات علمای عراق، که طی آن پسر آقا سید کاظم کشته شده، نبود چه می شد؟ علمای عراق تفنگ به دوش گرفتند، و رفتند به مقابله انگلیسی های اشغالگر. مرحوم آقا سید محمد تقی خوانساری رضوان الله علیه به حبس رفت. یعنی؛ با یک عده دیگر گرفتند و اسیر کردند و بردند به خارج.

یعنی؛ خارج عراق و همان جزیره هنگام:

ایشان می فرمودند: مارا می شمردند، یک، دو، سه، چهار، تحویل کسی می دادند. بعد گفتند: اینها آدم خورند. این که آنها را می شماریم برای این است که اینها آدم خور هستند، ما آنها را می شماریم، مبادا شما را بخورند.!

آیت الله حاج آقا حسین قمی

مرحوم آیت الله حاج آقا حسین طباطبایی قمی از مراجع بزرگوار و سرآمد فقهای مشهد مقدس بودند. در واقعه اتحاد شکل رضاخانی و مقدمه بی حجابی زنان ایران، توسط آن عامل سیاست انگلستان، چون در مشهد مقدس خواستند برنامه را پیاده کنند، به تهران آمد تا رضاخان را ملاقات کند، و او را از فکر خانمان برانداز منصرف سازد. رضاخان در سفرهای قبل که به مشهد مقدس می رفت، با آیت الله قمی ملاقات می کرد، و از شخصیت نافذ و شهامت و شجاعت او اطلاع داشت. به همین، جهت وقتی آن مرحوم برای آن منظور وارد تهران شد، و در باغ سراج الملک واقع در شهرری جنب آستانه مقدسه حضرت عبدالعظیم به سر برد، رضاخان نه تنها وقت ملاقات به ایشان نداد، بلکه پس از چند روز به دستور او باغ را محاصره کردند و از هر گونه آمد و رفت مردم به نزد ایشان جلوگیری به عمل آوردند.

وقتی این خبر به مردم مشهد رسید، واقعه مسجد گوهرشاد روی داد و طی آن جماعت زیادی از مردم معترض را به گلوله بستند و شهید و مجروح کردند. پس از آن هم آیت الله قمی را به عتبات عالیات تبعید نمودند، قیام او ناکام ماند. واقعه در تیرماه 1314 روی داده بود. واقعه مسجدگوهرشاد و تبعید آیت الله قمی به دستور رضاشاه، حادثه بسیار تلخ و ناگواری بود که از جمله امام خمینی(ره) آن را به یاد داشت، وحتی آن روزها ایشان نیز در تهران بودند. امام در یکی از بیانات خود از آن روزها این طور یاد می کنند:

«یک وقت مرحوم آقای قمی خودش تنها پا شد راه افتاد، آمد، تهران، که من تهران بودم. ایشان به حضرت عبدالعظیم آمدند و ما رفتیم خدمت ایشان، و ایشان قیام کردند، منتهی حبسش کردند و بعد هم تبعیدش نمودند.»(6)

فکر کنید آن واقعه، چقدر حاج آقا روح الله خمینی(ره) 38 ساله را که از فضلا و مدرسین حوزه علمیه قم بوده رنج داده است.

آیت الله سید شرف الدین عاملی

آیت الله مجاهد و نویسنده نابغه بزرگ مرحوم آقا سید عبدالحسین شرف الدین عاملی، در زمان خود روحانی اول لبنان، و مردی فقیه و متکلم و عالمی مبارز و خستگی ناپذیر بود. انبوه کتاب های ارزشمند او مخصوصا «الفصول المهمه» و «المراجعات» و «النص و الاجتهاد» که این یکی را که آخرین اثر بوده است، نویسنده ترجمه کرده و تاکنون هفت بار به نام «اجتهاد در مقابل نص» چاپ و منتشر شده، همگی نماینده فکر بکر و اندیشه ژرف و شهامت و شجاعت او در دفاع از کیان تشیع و مکتب اهل بیت عصمت و طهارت و پاسخ های کوبنده به نامردانی است که از صدر اسلام تا زمان او، پا بر روی حق و حقانیت نهاده، و چهره اسلام ناب محمدی را مشوش ساخته اند.

به علاوه آیت الله شرف الدین، با جهاد پی گیر علمی، که تا آخرین لحظه حیات پربارش ادامه داشت. در سال 1920 که وطن او «لبنان و سوریه» در جنگ بین المللی اول به اشغال فرانسویان درآمد برای نجات مرز و بومش به جهاد عملی پرداخت و در این راه دچار مصایب بی شماری شد.

شرح احوال او به خصوص در آن دو جهاد علمی و عملی را، در مقدمه مفصل «اجتهاد در مقابل نص» آورده ایم. در این جا فقط اشاره ای به مبارزات او بر ضد قوای اشغالگر فرانسه و جهادش در راه وطنش نموده و تفصیل را به آن مقدمه، و شرح کامل آن را نیز به کتاب «بغتة الراغبین» که در دو جلد در شرح حال خود و افراد خاندان بزرگ دینی و علمیش نوشته است، حوالت می دهیم.

زمانی که استعمار، فرانسه سوریه و لبنان را اشغال کرد و کشور را به فساد کشانید و احکام اسلامی را تعطیل کرد و این چنین به مردم فشار وارد آورد که کاسه صبر همه لبریز شد، سید بزرگوار قد علم کرد و برضد قوای اشغالگر قیام نمود. روح مبارزه بر ضد دشمن اشغالگر را در مردم به خصوص روحانیون دمید، و لزوم قیام برضد استعمار فرانسه را به همگان گوشزد کرد. او در این باره کنگره ای مرکب از روحانیون و زعمای قوم را تشکیل داد، و در آن فتوای جهاد بر ضد اشغالگران صادر کرد و عموم حضار، فتوای او را تأیید نمودند. فرانسویان خانه اش در شهر صور و بعد هم در شهر (شحور) که به آن پناه برده بود را آتش زدند، و کتابخانه اش را که محتوی بهترین کتاب های چاپی و خطی؛ مخصوصا مؤلفات خطی خودش بود، به غارت بردند.

آیت الله شرف الدین، پیوسته بر اثر تعقیب فرانسویان جای خود را عوض می کرد تا این که به شام، و از آن جا به فلسطین رفت، و سپس روانه مصر شد. در سال 1338 مصر را ترک گفت و به فلسطین، که در اشغال انگلیس بود، مراجعه کرد. در آن جا نیز مبارزات خود را دنبال کرد، تا اینکه به وساطت دایی زاده اش سید محمد صدر، که تحت تعقیب انگلیسی ها بود، و به همین جهت فرانسویان به وی احترام می کردند، به وطن مألوف بازگشت. آیت الله شرف الدین پس از آن ماجراها و در زمانی که در اوج شهرت بود، سال 1350 قمری (1310 شمسی) به قصد زیارت حضرت امام رضا(ع) به ایران آمد، و در بازگشت وارد قم شد و مورد تکریم مرحوم آیت الله حایری؛ رئیس حوزه علمیه و عموم علما و فضلا و طلاب قرار گرفت. آیت الله نجفی مرعشی محل نماز جماعت خود را در صحن بزرگ حضرت معصومه (ع) به ایشان واگذار کرد، و تا زمانی که در قم بود در آن جا اقامه نماز جماعت می نمود.

در آن زمان حاج آقا روح الله خمینی(ره) سی ساله که از چهره های درخشان فضلای حوزه بود به خدمت ایشان می رسید و در نمازش شرکت داشت، و سخت تحت تأثیر جاذبه آن روحانی بزرگوار واقع شده بود.

وقتی در سال 1336 شمسی، خبر رحلت آن بزرگ مرد علم و دین و جهاد در لبنان به قم رسید، حضرت امام خمینی(ره) پس از درس خارج اصول، که بنده نیز حضور داشتم، ضمن بیاناتی، شخصیت نافذ علمی و جهادی وی را ستود، و کلماتی به زبان آورد که شایسته شأن او بود. افسوس که ضبط نشد تا امروز عینا در اینجا نقل شود.

آیت الله حاج شیخ محمد حسین کاشف الغطاء

مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد حسین کاشف الغطاء نیز از علمای مجاهد و مبارز و مدافع دین مبین اسلام و آئین پاک تشیع و از فقهای بنام نجف اشرف و دارای آثار فکری و قلمی گرانقدری بودند که هر کدام در جای خود بی نظیر است.

آیت الله کاشف الغطاء در کنگره هایی که به منظور وحدت بین مسلمین،یا برای دفاع از حقوق مردم فلسطین در مصر و فلسطین و سوریه و اردن تشکیل می شد از چهره های درخشان مدعوین، و از سخنوران مهم کنگره بود. بیانات و مقالات و کتاب های او در دفاع از اسلام و تشیع، و احقاق حقوق ملت مظلوم فلسطین و مبارزه با سلطه مسیحیان شهرت فراوان دارد.

از جمله؛ زمانی که نویسنده در نجف اشرف مشغول تحصیل بودم، هیأتی آمریکایی از ایشان دعوت کرده بود که با گروهی از دانشمندان مسیحی و مسلمان در شهر (بحمدون) لبنان حضور یابند، تا پیرامون نحوه جلوگیری از پیشرفت مرام کمونیستی مذاکره کنند و اقداماتی به عمل آورند.

مرحوم کاشف الغطا به آن همایش نرفت، و در پاسخ آمریکاییها کتابی نوشت به نام «المثل العلیا فی الاسلام لا فی بحمرون» و در آن از جمله نوشت ما پیشرفت شیوعی ها و کمونیست ها را حتی در نجف از چشم شما می بینیم! حالا شما می خواهید با همایش و سینما جلو آن را بگیرید؟!

این کتاب در دنیای اسلام انعکاس وسیعی یافت و آن را نشانه فکر مواج و اندیشه ژرف آن علامه نامدار دانستند که قبلا او را با جهادهای علمی و مبارزات قلمیش می شناختند.

کتاب دیگر مرحوم کاشف الغطاء «اصل الشیعه و اصولها» است که بیش از سی بار تاکنون چاپ شده و به سراسر دنیا رفته است.

مرحوم کاشف الغطا، نویسنده ای چیره دست، با منطقی قوی و شاعر توانا با اطلاعی وسیع از اوضاع جهان، به طور عموم و دنیای اسلام و تشیع بود. او چند بار به ایران آمد، اولین بار در زمان آیت الله حایری بود که وارد قم شد و عموم علمای حوزه از وی دیدن کردند، و در تجلیل و بزرگداشت وی تلاش فراوان نمودند.

مرحوم رازی می نویسد: «حضرت آیت الله فی الوری، آقای حاج شیخ محمد حسین آل کاشف الغطا؛ از مراجع عصر حاضر در نجف اشرف و از مردان بزرگ علم کلام و مناظره و صاحب قلم و بیان و تصنیفات و تألیفات بسیار است. در سال 1350 هجری وارد قم شده و در منزل آیت الله حایری نزول و از هر جهت مورد تجلیل آیت الله واقع شده و در صحن مقدس منبر بسیار مهمی رفتند و پس از مدتی به نجف مراجعت نموده وتاکنون یعنی؛ سال 1373 قمری، در قید حیات بوده و به تدریس و مرجعیت عرب و تألیف اشتغال دارد.

در گنجینه دانشمندان جلد یک صفحه 251 به نقل از علماء معاصرین صفحه 196 می نویسد: «پس از مراجعت از ایران، بنا بر دعوت فرق اربعه، اهل سنت برای اتحاد فرق مسلمین، مسافرتی به بیت المقدس نموده و در مسجدالاقصی اقامه جماعت نموده و تمامی فرق از جعفری و حنفی و شافعی و مالکی و حنبلی، به وی اقتداء نموده، و در روز دوشنبه چهارم شعبان سال 1350، در قدس شریف، خطبه تاریخی را انشا کرد.... و در آخر وفاتش را در کرند، سال 1382 نوشته که اشتباه و سال 1373 درست است.

ورود این شخصیت عالی مقام علمی و مبارز کوشا به قم هم، در همان سالی اتفاق افتاد که مرحوم شرف الدین به قم آمده بود. پیداست که ملاقات او و استفاده از منبر وی هم، تأثیرات به سزایی در روحیه حاج آقا روح الله خمینی(ره) داشته است.

آیت الله کاشانی

مرحوم آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی، فقیه مبارز و مجاهد بزرگ نیز از کسانی است که مورد توجه خاص حضرت امام خمینی(ره) واقع شده است. آیت الله کاشانی در سن 25 سالگی همراه پدر بزرگوارش آیت اللّه سید مصطفی کاشانی که رهبر انقلاب عراق بر ضد استعمار انگلیس بود در جبهه جنگ، با انگلیس شرکت داشت، و در همان سن و سال از چهره های برجسته علمای انقلابی به شمار می رفته است. پس از شکست انقلابیون و اشغال عراق توسط انگلیسی های اشغالگر، چون انگلیسی ها، مقدمات دستگیری و اعدام ایشان را فراهم می کردند، از راه پشت کوه وارد قم می شوند، و مورد استقبال علما و طلاب حوزه قرار می گیرند، و پس از چندی نیز، به تهران می روند و در آن جا اقامت می ورزند.

آیت الله کاشانی، در زمان اشغال ایران توسط متفقین، در جنگ جهانی دوم، به جرم همکاری با آلمان ها برضد متفقین، دستگیر و 28 ماه تمام در اراک و کرمانشاه و رشت زندانی می شوند. در خرداد 1324، بار دیگر دستگیر و 22 ماه تمام در بهجت آباد قزوین تبعید بودند. مجددا در سال 1327 دستگیر و نخست به قلعه فلک الافلاک خرم آباد و پس از چند روز به لبنان تبعید شدند.

آیت الله کاشانی در حال تبعید بود که پس از کشته شدن هژیر، وزیر دربار محمدرضا پهلوی توسط فداییان اسلام در انتخابات تهران، به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب و پس از 16 ماه، با استقبال بی نظیری که نویسنده هم شرکت داشتم وارد کشور شدند.

اعلامیه ها و نطق ها و موضع گیری های مثبت و سازنده آیت الله کاشانی، سهم اساسی در ملی شدن صنعت نفت ایران و خلع ید از شرکت غاصب انگلیس داشت، به طوری که اگر او و فداییان اسلام نبودند، نفت ایران ملی نمی شد، و خلع ید انگلیسی ها نیز، تحقق نمی یافت.

ولی با کمال تأسف پس از آن همه مبارزات ضد استعماری آن بزرگوار، و عوامل استعمارو مزدوران انگلیسی ها، میان دکتر مصدق رئیس دولت و جبهه ملی و او جدایی انداختند، و در جراید به تضییع آن رهبر بزرگ روحانی پرداختند، و بدان وسیله، انتقام استعمار را از او گرفتند.

از همان زمان که آیت الله کاشانی، حضرت امام خمینی(ره)، آن مجتهد مبارز سرسخت ضد استعمار و مجاهد جوان انقلابی که وارد قم شد، را از نزدیک دید، در تهران نیز به ملاقات ایشان می رود و از نزدیک با وی آشنایی پیدا می کند، حتی آیت الله کاشانی در مجلس عقد امام خمینی(ره) در تهران حضور داشته، و پس از مذاکراتی با وی، به پدر همسر امام، مرحوم آیت الله میرزا محمد ثقفی می گویند: «این اعجوبه را از کجا پیدا کرده ای!»

از آن جا که منزل پدر همسر امام، آیت الله ثقفی در محله پامنار تهران نزدیک منزل آیت الله کاشانی بوده است، امام خمینی(ره) هر بار که به تهران می آمدند، میان ایشان و آیت الله کاشانی مراسم دید و بازدید به عمل می آمد، و مراوده کامل داشته اند.

امام خمینی(ره) در سال 1340 شمسی، که فقیهی نامی و از مدرسان بزرگ حوزه علمیه قم بودند، وقتی از کسالت آیت الله کاشانی اطلاع می یابند این نامه را به ایشان می نویسند و احوال پرسی می کنند:

بسم الله الر حمن الر حیم

به عرض عالی می رساند: پیوسته سلامت وجود مبارک را از خداوند تعالی خواستار است. امید است انشاءالله این کسالت به زودی مرتفع شود. مخلص دعاگوی وجود محترم هستم، و از اشخاصی که می آیند مستفسر هستم. بنده هم از موقعی که از تهران آمدم چندین مرتبه مبتلای به تب مالت و غیرآن شدم، و الآن هم در کسالت به سر می برم. از وجود مسعود ملتمس دعا هستم.

والسلام علیکم ورحمة الله.

روح اللّه الموسوی

مرحوم آیت الله کاشانی، به صراحت لهجه و شوخ طبعی معروف بودند و گاهی رجال مملکت را نیز، مچل می کرد، حتی نسبت به علاقمندانش هم آن صراحت را داشته و اغلب آنها را «بی سواد» خطاب می کرد. امام خمینی(ره) در یکی از بیاناتی که در 14 آبان سال 1359 در حسینیه جماران داشتند، فرمودند:

«.... قضیه کشف حجاب را با آن فضاحت و به آن رسوایی درست کردند. خدا می داند که در کشف حجاب، چه جنایت هایی اینها کردند، حتی به علمای بزرگ هم پیشنهاد می کردند که شما مجلس بگیرید با خانمهایتان بیایید در مجلس، برای این که فرموده اند؛ یعنی دستور است.

نقل کررند که یکی شان رفته بود پیش مرحوم آقای کاشانی گفته بود: فرموده اند که شما باید در آن مجلس که مختلط است شرکت کنید. ایشان فرموده بودند: فلان خوردند؟!. او گفته بود که آن بالایی ها گفته اند. گفته بود: من هم همان بالایی ها را می گویم!

و در روز سوم دی ماه 1359 هم، ضمن بیاناتی در جماران از جمله: از آیت الله کاشانی یاد کردند، و فرمودند: «از مرحوم حاج آقا روح الله خرم آبادی(7) شنیدم که می فرمودند:

وقتی مرحوم آقای کاشانی رحمة الله علیه را تبعید کردند به خرم آباد، و در قلعه فلک الافلاک محبوس کرده بودند، من از رئیس ارتش (فرمانده لشکر خرم آباد) خواهش کردم که مرا ببرد خدمت مرحوم کاشانی، قبول کرد و مارا بردند پیش ایشان. آن رئیس، و من بودم و آقای کاشانی آنجا بودیم. آن شخص (سرلشکر) شروع کرد صحبت کردن، و رو کرد به آقای کاشانی که:آقا شما چرا خودتان را قریب به این معانی به زحمت انداختید؟ آخر شما چرا در سیاست دخالت می کنید؟ سیاست در شأن شما نیست، چرا شما دخالت می کنید. از این حرف ها شروع کرد به گفتن. آقای کاشانی فرمودند: خیلی خری!

شما نمی توانید بفهمید، که این کلمه در آن وقت مساوی با قتل بود. یعنی اگر من در سیاست دخالت نکنم،چه کسی دخالت کند؟ یک قصه هم من خودم دارم.

وقتی ما در حبس بودیم، رئیس امنیه آن وقت سرلشکر پاکروان رئیس کل ساواک که در دادگاه انقلاب محکوم و اعدام شد آن جا حاضر بود. مارا بردند پیش او، وی ضمن صحبت هایش گفت:

آقا! سیاست عبارت از دورغگویی است، عبارت از خدعه است، عبارت از فریب است. عبارت از پدر سوختگی است. این را بگذارید برای ما. من به او گفتم: این سیاست مال شماست! می بینید که چقدر امام با مرحوم آیت الله کاشانی مأنوس بوده اند که لطیفه او را به یاد داشته و به طرز دیگری به کار برده اند.

حضرت امام از عاقبت آیت الله کاشانی پس از آن همه مبارزات و مصایبی که ایشان تحمل نموده بودند، سخت اندوهگین شدند. ما این را در حوزه علمیه قم از ایشان می دیدیم و کاملاً از نزدیک اطلاع داشتیم.

امام فقید، ضمن بیانات خود در حسینیه جماران 26 آذر 1362 که اعضای نهادهای وابسته به نخست وزیری به ملاقات آمده بودند، درباره پیامد نقش علما در تأسیس مشروطیت و سهم اساسی آیت الله شهید حاج شیخ فضل الله نوری که سر انجام چه بر سر او آوردند، فرمودند:

«امروز مغتنم است که من در حضور آقایان مطلبی را عرض کنم. این مطلب مال همه است، هم مسئولین کشور و هم مردم».

ما از تجربه هایی که بر ایمان نقل شده است، یا از تجربه هایی که خودمان در جریانش بودیم، مطلبی را در نطر داشته باشیم. در دوران مشروطه که همه آقایان شنیده اند، عده ای نمی خواستند که در این کشور، اسلام قوت داشته باشد، آنها دنبال این بودند که اینجا را به طرف اروپا بکشند.

جوسازی کردند، به طوری که مانند مرحوم آقا شیخ فضل الله نوری که آن وقت یک آدم شاخصی در ایران بود بدون هیچ علتی در میدان توپخانه، دار زدند و پاهای وی را نیز کتک زدند، این یک نقشه بود تا اسلام را مستعزل کنند و کردند، و از آن به بعد دیگر، مشروطه ای باشد (همان طور که علمای نجف می خواستند) حتی قضیه مرحوم آقا شیخ فضل الله را در نجف جوری ساختند که در ایران و سایر جاها، جوسازی، اسباب این شد که آقا شیخ فضل الله را با دست بعضی از روحانیون (1) در خود ایران به دار کشیدند، و پای آن هم ایستادند، کف زدند و در آن وقت اسلام را شکست دادند، و مردم غفلت داشتند از این عمل، حتی علما هم که این جا بودند نیز، غفلت داشتند.(8)

آن گاه حضرت امام، از سرنوشت آیت الله کاشانی، پس از آن همه مبارزات طولانی یاد می کنند و می گویند:

«ما در زمان خودمان هم آقای کاشانی را دیدیم. آقای کاشانی از جوانی در نجف، یک روحانی مبارز بودند. مبارز با استعمار. آن وقت مبارزه با انگلستان بود.در ایران هم که آمدند تمام زندگیشان صرف همین معنی شد.

من از نزدیک ایشان را می شناختم. در یک وقت وضع ایشان طوری شد که وقتی از منزل می خواست حرکت کند، فرض کنید؛ بیایند به مسجد شاه، مسجد شاه مطلع می شد، و آمدن ایشان اعلام می شد. اول وضع ایشان این طور بود. بعد دیدند که اگر یک روحانی در میدان باشد، لابد اسلام را در کار می آورد. این حتمی است و همین طور بود.

از این جهت شروع کردند به جوسازی، طوری جوسازی کردند که عینک به چشم سگی زدند، و به نام آیت الله و از طرف مجلس به این طرف آوردند.

من خودم در مجلس بودم که مرحوم آقای کاشانی وارد شد، مجلس روضه بود. هیچ کس پا نشد: من پاشدم و یکی از علمای تهران که الان هم هستند(9) من جا دادم به ایشان. این جور درست کرده بودند برای آقای کاشانی که دیگر از منزلش هم نمی توانست بیرون بیاید و با این کارشان مسلمین را شکست دادند.

آنگاه امام هشدار می دهند که در جمهوری اسلامی هم از همین حالا؛ یعنی سال 1362! ایادی استعمار و مزدوران اجانب دست به کار شده اند و مسئولین و مردم باید مواظب باشند:

من حالا می خواهم هشدار به آقایان بدهم. مسئله الان به وضعی در آمده که انسان می بیند مشغول جوسازی هستند و به تدریج می خواهند این کار را عملی کنند. یعنی منفور کردن اسلام را می خواهند ... این دفعه اگر تسلط پیدا کنند برای ما هیچ نمی گذارند. اینها ادراک کرده اند که اگر این جمهوری رشد پیدا بکند، نخواهد گذاشت که اینها منافع خودشان را ببرند. اگر اسلام این جا سیلی بخورد، بدانید که دیگر تا آخر، نمی تواند سر بلند کند ....»

نهضت های علمای دیگر

به علاوه، امام دیده بود که چگونه آیت الله میرزا محمدآقازاده، پسر بزرگ آیت الله آخوند خراسانی را پس از واقعه مسجد گوهرشاد در تهران محاکمه کردند و خلع لباس نمودند و طوری از نظر افتاده بود که در گوشه ای از خیابان نشسته بود و کسی اعتنایی به او نداشت.

امام دیده بود که آیت الله میرزا صادق آقا تبریزی و آیت ا... سید ابوالحسن ابطحی، از علمای بزرگ آذربایجان در ارتباط با مقاومت در مقابل تحمیلات رضاخان، چگونه نخست به کردستان و سپس به قم تبعید شدند. آیت الله میرزا صادق آقا در آخر در قم ماند و همان جا از دنیا رفت. امام با این دو بزرگ تبعیدی هم در قم ملاقات داشته و خدمت آنها می رسید و از نزدیک با علل قیام و تبعید آنها آشنا گشته بود.

امام در سال 1356، ضمن بیان سخنانش در نجف اشرف؛ که قسمت هایی از آن را قبلاً نقل کردیم، درباره سران نهضت های دیگر علما می گویند:

«یک نهضت هم، نهضت علمای خراسان و واقعه مسجد گوهرشاد بود. مرحوم آقازاده و مرحوم آقاسیدیونس اردبیلی و سایر علمای آن وقت همه را گرفتند. آوردند در محبس تهران من خودم مرحوم میرزا احمد آقازاده (رضوان اله علیه) را دیدم که جایی بدون عمامه نشسته بود، با این که تحت مراقبت بود و کسی حق نداشت پیش او برود. ایشان را بدون عمامه می بردند در خیابان، به دادگستری و محاکمه می کردند.

آن وقت هیچ خبری از این احزاب نبود، که سرو صدا راه بیندازند. در قیام هایی که علما کردند اصلاً از احزاب خبری نبود، بعضی هم که بودند مرده بودند.

یک نهضت هم از آذربایجان بر پا شد. مرحوم آقامیرزا صادق آقا و مرحوم انگجی، آنها هم نهضت کردند. آنها را هم گرفتند و بردند. مرحوم آقامیرزا صادق آقا، بعد از تبعید آزادی دیگر نرفت آذربایجان، در صورتی که مردم آذربایجان او را خیلی گرامی می داشتند، در قم ماندند و تا آخر عمرشان هم در قم بودند و ما هم خدمتشان می رسیدیم».

امام دیده بود با همه احتیاطی که استاد بزرگوارش آیت الله حایری مؤسس حوزه علیمه قم در برخوردی که با رضاخان داشته، پس از اصرار بسیاری از علمای حوزه، تلگرافی در امر اتحاد شکل به رضاخان کرد و آن دیو سرکش که قبلاً با خضوع به حضور ایشان می رسید و خود را مقلد او می دانسته، چگونه جواب سربالا داد و حاج میرزا خلیل کمره ای، هم درس امام را که فقط رونوشتی از آن تلگراف برداشته بود، دستگیر کرده و به تهران بردند و محبوس نمودند.

آری، امام درست به یاد داشت که چگونه از بیم تعرض پاسبانان و مأمورین نظمیه، اغلب اوقات با هم درسان به باغ های اطراف قم می رفتند و در آن جا مشغول مباحثه می شدند و دیده بود، و دیده بود، و دیده بود،...

این رباعی امام یادگار آن دوران تاریک و سیاه است:

از جور رضاشاه کجا داد کنیم زین دیو، بر که ناله بنیاد کنیم
آن دم که نفس بود، ره ناله ببست اکنون نفسی نیست که فریاد کنیم

دورنمای مطلب در یک جمع بندی

نویسنده، این مطالب را به این خاطر به تفصیل آورده است، تا زمینه ای باشد برای پژوهشگرانی که می خواهند راجع به تکوین و ترکیب شخصیت انقلابی امام خمینی(ره)، کاوش و بررسی کنند.(10)

امام از اوایل سن و سال و ایام جوانی در قم، شاهد آن حوادث دردناک بوده و همه را به دقت در نظر داشته است و گویی خود را آماده کرده بود تا در فرصتی مناسب، تلافی همه آن رنج ها و مصایب را که مراجع و بزرگان دیدند، بر سر خاندان پهلوی و عمال آنها خالی کند و درسی فراموش ناشدنی به اربابان آنها بدهد که سرمشق سایر انقلابیون دنیا باشد.

جالب است که نویسنده درست به یاد دارد، زمانی که تازه به قم آمده بودم، یعنی سال های ملی شدن صنعت نفت که دنیا نظر به ایران داشت و شخصیت بارز روحانی آیت الله کاشانی در آن مبارزه حاد ضد استعماری حرف اول را می زد، حضرت امام عصرها نزدیک غروب می آمدند در حجره مقبره آیت الله شهید حاج شیخ فضل الله نوری واقع در صحن بزرگ حضرت معصومه(ع)، ربع ساعتی با چند نفر از علمای هم فکر، پیرامون اوضاع روز گفتگو داشتند و پس از آن نیز همان جا نماز می خواندند و ساعتی بعد پراکنده می شدند.

هرگز دیده نشد که امام، در جای دیگری، غیر از حجره مرقد حاج شیخ فضل الله، در حجره دیگری بنشینند و نماز بگذارند. این موضوع نیز، اگر یک تصادف نبود، به خوبی می رسانید که رهبر آینده انقلاب اسلامی، همیشه به یاد آن رهبران راستین نهضت های دینی و روحانی بوده و سرانجام نیز، خلف صالح و شایسته ای برای آنها بود و با قیام مردانه خود، انتقام همه آنها را از استعمارگران و نوکران آنها گرفت.

اگر خوانندگان در بیانات و مصاحبه های شفاهی و اعلامیه ها و پیام های کشوری و فرمان های حکومتی که امام داشته اند چه در داخل و چه در خارج درست دقت کنند، خواهند دید که امام به همه مصایبی که روحانیون قبل از وی در راه نهضت هایی که داشته اند نیز، اشاره نموده اند و حتی، جزیی از آنها را هم یاد کرده اند. بدین ترتیب، این نوشتار، اجمالاً منظور و مقصودی بود که نویسنده در این مقال در پی آن بود است، حال تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

پانوشت ها:

1.نویسنده و محقق علوم اسلامی.

2. رضاخان بعدها لقب «پهلوی»، اسم خانوادگی میرزا محمودخان عضو وزارت پست، و عنوان تلگرافی بانک شاهنشاهی انگلیس، به جای پالانی که مشابه همان بود، برای خود انتخاب کرد و شد رضاخان پهلوی.

3. در شرح حال آیت الله شاه آبادی و پدرشان از کتاب «شاه آبادی بزرگ آسمان عرفان» استفاده شده است.

4. 7 شهریور 1360.

5. سوره فرقان، آیه 63. یعنی هوای نفسانی خود را خدا گرفته است.

6. همان، به نقل از صحیفه نور، ج 8، ص 31.

7. دوست صمیمی امام که در قم به موازات درس فلسفه امام، ایشان هم درس فلسفه داشتند، و بعدها به شهر خود خرم آباد رفتند و حوزه علمی آن جا را دایر کردند. در حوزه علمیه قم به هر دوی آنها «حاج آقا روح الله» می گفتند.

8. شیخ ابراهیم زنجانی وکیل دعوی عدلیه و مورخ معروف.

9- گویا مرحوم آقاسید محمدصادق لواسانی دوست دیرین امام بودند.

10. فرزند فرزانه ام محمدحسن رجبی(دوانی) نیز اجمالی از آن را در «زندگینامه سیاسی امام خمینی(ره)» آورده و به اختصار به تحلیل آن پرداخته است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان