ماهان شبکه ایرانیان

عشق از دیدگاه میکل دو اونامونو

میکل دواونامونو (۱۸۶۴ ۱۹۳۶م)، فیلسوف، متکلم، شاعر و نویسندة اسپانیایی[۱] در ۲۹ سپتامبر در بیلبائوِ اسپانیا به دنیا آمد

میکل دواونامونو (1864 1936م)، فیلسوف، متکلم، شاعر و نویسندة اسپانیایی[1] در 29 سپتامبر در بیلبائوِ اسپانیا به دنیا آمد.[2] تولد اونامونو هم زمان با آشوب و بحران های اسپانیا بود. او که در 6 سالگی پدرش را از دست داده بود، در نه سالگی نیز شاهد نخستین حادثة مهم زندگی اش؛ یعنی انفجار بمب کارلوسیان در خانه همسایه شان بود که به تبع آن سراسر عمر و زندگی اونامونو با تاب و تنش آمیخته شده بود.[3]

اونامونو در نوجوانی گرایش غربی به اندیشه، مخصوصاً به شعر هم شعر شاعران و هم شعر فلاسفه پیدا کرد؛ از این رو پس از پایان تحصیلات متوسطه اش به مادرید رفت. امّا زندگی دانشگاهی، آن هم با داشتن اساتیدی چون اورتگا ای گاست برای ذهن شکاک او، طبع طبیعت گرای او را راضی نمی کرد، در عوض علاقة شدیدی به خواندن کتاب و گفت وگو با روشن فکران مادرید و شرکت در مباحث سیاسی داشت. حاصل آن که در سال 1884م موفق به گرفتن مدرک دکترا شد و به «باسک» و «بیلبائو» برگشت و مشغول به نگارش کتاب صلح و جنگ شد ولی چون احتیاج به تأمین مادی داشت، دوباره عازم مادرید شد و برای احراز شغل آموزشی در دانشگاه، یک سلسله امتحان داد. عاقبت کرسی زبان و ادبیات یونانی دانشگاه سالامانکا، به او داده شد. زندگی او در شهر و دانشگاه سالامانکا، آکنده از تدریس، بحث، فحص، و گشت وگذار و تألیف و تفکر بود. گه گاه به مادرید سر می زد و در اجتماعات سیاسی و نشریات نقد ادبی، آتش بحث های سیاسی و ادبی را دامن می زد. عاقبت در سال 1914م بدلیل مداخله در سیاست از ریاست دانشگاه سالامانکا عزل گردید. امّا پس از برکناری از ریاست، فعالیت سیاسی اش دوچندان شد و دو جدال در پیش گرفت؛ یکی علیه آلفونسوی سیزدهم و دیگری علیه دول مرکزی و به دفاع از متفقین جنگ جهانی اول. مخالفتش با آلفونسوی سیزدهم به دنبال کودتای پریمود ریورا در سال 1923م. شدت یافت، به طوری که به جزایر قناری و بعد به جزیرة «فوئرته ون تورا» و نهایتاً به فرانسه تبعید شد. در سال 1930م با سقوط دیکتاتوری پریمود ریو سرانجام توانست در 9 فوریه همان سال آزادانه قدم به خاک اسپانیا گذارد. او در 11 فوریه 1935م به سالامانکا بازگشت و دگرباره ریاست دانشگاه را برعهده گرفت. از آثاری که از وی به چاپ رسیده است، می توان زندگی دن کیشوت و سانجورا، درد جاودانگی، اشعار، خاطرات کودکی و نوجوانی، گلزار غزل، و سفرنامه ای به نام سیری در پرتغال و اسپانیا را نام برد.

فیلسوف اسپانیایی ما، در اعتراف دردناک خود، گرچه راه حل نمی یابد امّا باز خاطرنشان می کند که «باید زندگی کرد، باید در جهان بودن را ادامه داد[23]» به همین جهت خطاب به یکی از دختران کلیسا می گوید: فرشته کوچک! چرا ازدواج نمی کنی؟ باید که تو، ازدواج کنی تا این غم ها، شفا یابند[24]، از جهتی می توان ادعا کرد که اونامونو یک هدف اساسی دارد و آن بهبود وضع زندگی واقعی مردم است، حتی در دل پرتگاه و خطر نیز نمی خواهد آمال و آرزوهای ما به خیال مبدل شوند.[25]

در فلسفة اونامونو، عشق زاییدة هستی و زایندة هوشیاری است؛ عشق، تسلای تنهایی انسان است؛ عشق پادزهر مرگ است؛ زیرا خواهر مرگ است.[26] در میان انواع عشق، عشق جنسی، نمونة عشق زاینده است، ما در عشق و با عشق، بقای خود را می جوییم و فقط به شرطی می توانیم در زمین، بقا داشته باشیم که رنج بکشیم و بمیریم؛ یعنی حیاتمان را با تولیدمثل، به دیگران تفویض کنیم؛ زیرا هر تولید مثلی عبارتست از دست شستن از همه یا قسمتی از وجود پیشین و وجود خود را منقسم کردن و به نوعی مرگ ناقص رسیدن. لذت والای تولید مثل شاید، چیزی جز چشیدن پیشاپیش مزة مرگ و جابه جا شدن ریشة حیات ما نباشد. لذت عشق جنسی، احساس رستاخیز است؛ یعنی تجدید حیات ما در دیگری.

گفته اند که عشق، خودخواهی متقابل است؛ در واقع، عاشق و معشوق هر دو درصدد تملیک یکدیگرند و هر دو در آن واحد، هم فرمان می برند و هم فرمان می رانند امّا باید دانست، آن چه عاشقان از خود، بر زمین به یادگار می گذارند، جسم رنجور و رنج و مرگ است. عشق در عین حال برادر، پسر و پدر مرگ است، همان طور که مرگ، خواهر، مادر و دختر اوست و بدینسان در عمق عشق، نومیدی ابدی نهفته است و از چشمة این نومیدی است که امیدواری و تسلا می جوشد و از این عشق و عشق باختن است که عشق روحانی و غمناک پدید می اید. عشق روحانی زاییدة غم و مرگ است. عشق روحانی همان شفقت است و آنکه بیشتر، شفقت می ورزد، عاشق تر است. هر چه تقدیر و قوانین جهان میان این گونه عاشقان، بیشتر مانع ایجاد کند. بی تابی آنان برای رسیدن به هم، بیشتر می شود. این شفقت مشترک که بدبختی و خوشبختی مشترکشان است، به عشقشان آب و دانه می دهد، به طوری که از شادی شان، رنج می برند و از رنجشان، شاد می شود.[27] اصولاً، انسان تشنة این است که مورد محبت و شفقت قرار گیرد، انسان آرزومند است که دیگران در غم ها و سختی هایشان، هم درد و سهیم باشند.

حال در میان این عشق های روحانی، عشق زن، همیشه و ذاتاً مشفقانه و مادرانه است. زن از آن روی خودش را به عاشقش تفویض می کند، که حس می کند او از درد اشتیاق رنج می برد. زن، گویی می گوید: «بیا طفلکم! تو نباید برای من، غصه بخوری» و همین است که مهر او از عشق مرد، مهربانانه تر و ناب تر و بی پرواتر و ماندگارتر است. وقتی که عشق رشد می کند، اشتیاق آتشینی برای رسیدن به کنه و نهایت هر چیز که در مدنظر اید، پیدا می شود و شفقت عاشق، همه چیز را دربرمی گیرد. سپس هر چه بیشتر سر به درون خویش بری، بیشتر به تهی مایگی خویش پی می بری و می بینی آن چه می انگاشتی، نیستی و خلاصه آن که لاشیء و لاوجودی. چون زیر پای خود را استوار ندیدی، از ته دل بر خودت شفقت خواهی کرد و عشق غمناکی با خویشتن خواهی یافت، تا بدین وسیله مرهمی بر تمامی دردها و رنج هایت بیابی. برای دوست داشتن همه چیز، برای شفقت داشتن به همه چیز، باید همه چیز را در دل خود بگنجانی و احساس کنی که باید به همه چیز تشخص ببخشی و انسان وار کنی زیرا عشق، آن چه را دوست می دارد مشخص می کند و بسان خود می کند؛ ما فقط بر چیزی شفقت می ورزیم که شبیه خودمان باشد و تا آن جا که شبیه ما باشد، دوستش داریم. عشق هر چه را دوست دارد، عاشقانه می کند و به شکل خود در می آورد، بطوری که فقط با انسان وار ساختن یک اندیشه می توان عاشق آن اندیشه شد. زمانی عشق آن چنان عظیم و حیات بخش و نیرومند می شود که همه چیز را دوست بدارد؛ در این صورت به همه چیز رنگی از خویشتن می زند و کشف می کند که کل هستی، شفقت می ورزد و دوست می دارد و می یابد که در کل آن چه را که باید دوست بدارد، همانست که خدا می نامیم و بدین سان روح، به خداوند شفقت پیدا می کند و حس می کند که او هم دوستش دارد و بدبختی خود را در آغوش بدبختی بیکرانة جاودانه، پناه می دهد. بدبختی ای که با جاودانه و بیکرانه کردن خود، بدل به خوش بختی والا می شود.

 

 

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان