دوشادوش جریان نگرش های علمی محض در واقعیات طبیعی و انسان سه نوع بینش و آگاهی لازم نیز وجود دارد که نگرش های علمی ما را از محدودیت و رکود جلوگیری می نماید. این سه نوع بینش عبارتند از:
1 بینش نظری
2 بینش فلسفی
3 بینش مذهبی
بنابراین، ما با چهار نوع نگرش و بینش وارد میدان معرفت گشته و ارتباطات خود را با جهان واقعیت ها تنظیم می نماییم.
1 نگرش های علمی محض عبارتست از: تماس مستقیم با واقعیات به وسیله حواس و دستگاه هایی که با کوشش و انتخاب خودمان برای توسعه و عمق بخشیدن به ارتباطات خود با واقعیات، ساخته و مورد بهره برداری قرار می دهیم. هر یکی از رشته های علوم به وسیله قوانین و اصول مخصوص به خود، چهره هایی از واقعیات را برای استفاده در حیات انسان ها نشان می دهند و راه ارتباط و تصرف در واقعیات را پیش پای ما می گسترانند. البته پیرامون تعریف مسئله علمی و شرایط آن، مباحث متعددی وجود دارد که در اینجا مورد بررسی ما نیستند.
2 بینش های نظری: هر یک از رشته های علوم روشنایی ها دارد و تاریکی ها و نیمه روشنایی ها. آن قسمت از مسائل علمی که در حال نیمه روشنایی است، مسائل نظری علوم را تشکیل می دهند، مانند اینکه آیا الکترون ها موجند یا جرم؟ این مسئله در فیزیک امروز به حالت نظری وجود دارد، یعنی نه موج محض بودن الکترون ها صد در صد روشن شده است و نه جرم محض بودن آنها، زیرا الکترون ها هر دو خاصیت را از خود بروز می دهند.
3 بینش های فلسفی: بر سه نوع مهم تقسیم می شوند:
قسم یکم: عبارتست از مقداری آگاهی های کلی درباره محصولات و نتایج و مبادی اوّلیه علم. در حقیقت بینش های نظری در میان نگرش های علمی و این قسم مسائل فلسفی قرار گرفته اند. برای پیشبرد و توسعه بینش های فطری از این آگاهی فلسفی می توان استمداد کرد و بهره برداری نمود. چنانکه بینش های نظری، می توانند برای روشن ساختن قسمت تاریک مسائل علمی کمک نموده، تکلیف آن را روشن بسازند.
قسم دوم: آن مسائل است که از ارتباط ذهن آدمی با هستی بوجود می آیند، خواه به عنوان مبانی کلی علوم و یا نتایج مسائل علمی منظور بوده باشند و خواه رابطه ای با آنها نداشته باشند.
قسم سوم: عبارتست از مسائل ارزشی والا که اصول اساسی «باید»ها و «شاید»های انسان و واقعیت کل هستی را تشکیل می دهند.
4 بینش مذهبی: عبارتست از شناخت و پذیرش واقعیات و عمل مطابق آن شناخت و پذیرش با در نظر داشتن اینکه آن شناخت و پذیرش و عمل جنبه تکلیفی در مسیر هدف اعلای حیات دارد. هدف اعلای حیات عبارتست از «آرمان های زندگی گذران را با اصول «حیات معقول» اشباع نمودن و شخصیت انسانی را در تکاپو به سوی ابدیت که به فعلیت رساننده همه ابعاد روحی در جاذبه پیشگاه الهی است به ثمر رسانیدن» هدف اعلای حیات، زندگی انسان را با این خصوصیت مشخص می سازد: «تکاپوئی است آگاهانه، هر یک از مراحل زندگی که در این تکاپو سپری می شود، اشتیاق و نیروی حرکت به مرحله بعدی را می افزاید و شخصیت انسانی رهبر این تکاپو است آن شخصیت که لطف ازلی سرچشمه آن است، گردیدن در بی نهایت گذرگاهش، ورود در جاذبه پیشگاه ربوبی کمال مطلوبش.»
اگر درست دقت شود خواهیم دید که این بینش مذهبی همه نگرش های علمی و نظری و فلسفی را که تکاپو در مسیر «حیات معقول تکاملی» هستند، معنایی معقول می بخشد و همه آنها را نوعی از عبادت می داند که در تعریف هدف اعلای حیات، تکاپو برای ابدیت نامیده شده و از آیه قرآنی «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» «جن و انس را نیافریدم مگر برای اینکه مرا عبادت کنند.» استفاده شده است.
به عبارت دیگر بینش مذهبی عامل ارتباط معقول و مشهود میان نگرش های علمی و بینش های نظری و بینش های فلسفی با جان هدفجوی آدمی است، جز بینش مذهبی هیچ یک از نگرش ها و بینش ها توانایی بلند کردن انسان را از دامان دایه طبیعت ندارد.
با هر چه بنگریم جز این نیست که وسایل درک را از طبیعت گرفته و آن را مانند نورافکن به چهره های گوناگون طبیعت روشن نموده ایم. در صورتیکه دین با این تعریف کاملاً سازنده که ذیلاً می آوریم، آگاهی از جان را متن خود قرار می دهد و جان که پل طبیعت و ماورای طبیعت است همه نگرش ها و بینش ها را در راه هدف اعلای حیات استخدام می نماید.
چیست دین؟ برخاستن از روی خاک |
تا که آگه گردد از خود جان پاک |
هنر نیز که یکی از نمودها و جلوه های بسیار شگفت انگیز و سازنده حیات بشری است، قابل بررسی از دیدگاه نگرش ها و بینش های چهارگانه می باشد:
1 نگرش علمی محض که عبارتست از بررسی های عینی نمود هنری از دیدگاه تحلیلی و ترکیبی و محتوای مستقیم و غیرمستقیم آن.
2 بینش های نظری که عبارتست از بررسی های مربوط به تعیین دخالت احساس شخصی هنرمند در اثر هنری در برابر دخالت واقعیاتی که میدان کار هنرمند و نبوغ اوست.
3 بینش های فلسفی عبارتست از یک عده مسائل کلی که در عوامل زیربنایی و نتایج و شناخت هویت خود هنر و نبوغ بوجود آورنده آن، مطرح می گردند.
4 بینش های مذهبی در هنر عبارتست از شناخت هنر و بهره برداری از نبوغ های هنر در هدف معقول و تکاملی حیات که رو به ابدیت و ورود در پیشگاه آفریننده نبوغ های هنری و واقعیت ها است، ما در این بحث دو بینش فلسفی و مذهبی هنر را مطرح می کنیم و امیدواریم این مبحث بتواند مقدمه مفیدی برای بررسی های عالی تر درباره دو نوع بینش بوده باشد. بینش فلسفی درباره هنر
این بینش را می توان در چند مسئله مطرح نمود:
مسئله یکم: به استثنای هنرمندان آگاه از هویت و عظمت های هنر، اکثریت قریب به اتفاق مردم، آثار و نمودهای هنری را به عنوان یک پدیده ثانوی می نگرند که می تواند دقایق یا ساعت هایی آنها را به خود مشغول نماید و حس زیباجوئی آنان را هر چند بطور ابهام انگیز اشباع نماید، تا حدودی هم طرز تفکرات و آرمان ها و برداشت های هنرمند را از واقعیت های محیط و جامعه خود نشان بدهد.
اکثر تماشاگران نمودهای هنری چه در مغرب زمین و چه در مشرق زمین، از تماشای آن نمودها جز احساس شورش و تموّج حوض درون خود، بهره ای دیگر نمی برند. کاری که اثر هنری در درون این بینندگان انجام می دهد، درست مانند این است که شما چوبی به دست گرفته، محتویات یک حوض پر از آب و اشیاء گوناگون را که در آن ته نشین شده است، به حرکت و تموّج در آورید، ناگهان یک کهنه پاره از کف حوض بالا می آید و لحظاتی روی موج حرکت می کند و سپس ته نشین می شود. تخته که در کف حوض به لجن چسبیده بود، با به هم زدن آب حوض از لجن رها می شود و بالا می آید و شروع به چرخیدن می کند و بدین ترتیب لجن و کهنه پاره و تخته و دیگر اشیاء بی قیمت و باقیمت، درهم و برهم به حرکت می افتند. این شورش و بهم خوردگی تنها می تواند احساس یکنواختی زندگی را که ملالت آور است، مبدل به تنوعی موقت نماید، ولی پس از آنکه چوب را از تحریک آب حوض بازداشتید، همان محتویات شوریده ته نشین می شوند و بار دیگر حوض همان وضع نخستین خود را پیدا می کند. این گونه برخورد و برقرار کردن رابطه که مردم معمولاً با نمودهای هنری دارند، مسئله ای است، و علاقه خود بوجود آورنده هنرها به برخورد و ارتباط مزبور با آثار هنری آنان، مسئله دیگری است، تاکنون احساس لزوم آموزش و تربیت انسانی از نمودهای هنری برای اکثریت مردم یک تکلیف و احساس ضروری تلقی نشده است. و این به عهده رهبران و مربیان جامعه است که با تعلیم و تربیت صحیح ضوابط یک نمود هنری سازنده و طرز برداشت و بهره برداری و نمودهای هنری را در مراحل مختلف و موقعیت های گوناگون مردم از نظر شرایط ذهنی در مجرای آموزش قرار بدهند.
اما علاقه خود بوجود آورنده اثر هنری به شورش های درونی محض چنانکه در مثال فوق دیدیم، فوق العاده اسف انگیز است، به این معنی که بسیار جای تأسف است که یک هنرمند نابغه همه نبوغ و انرژی های روانی و عصبی و ساعات عمر گرانبهایش را صرف شورانیدن بی نتیجه درون مردم نماید و از این راه تنها به جلب کردن شگفتی های مردم قناعت بورزد. من نمی گویم تحسین و تمجید و تشویق و قدردانی ارزشی ندارند، بلکه می گویم این یک ارزش نهایی و پاداش واقعی برای هنرمند نیست که چند عدد «بَه بَه» و «آفرین» پاداش واقعی تحول نبوغ و حیات پرارزش جان هنرمند به یک اثر هنری بوده باشد. اگر شورش درون تماشاگران و تحیر آنان در برابر یک نمود هنری مقدمه ای برای دگرگونی تکاملی تماشاگران و بررسی کنندگان نباشد، چیزی جز پدیده های روانی زودگذر نیستند. ما نباید عاشق و شیفته حیرانی و شگفتی و شورش درون مردم شویم که آنان آگاهانه یا ناخودآگاه رفع تشنگی روحی خود را در آب حیاتی می بینند که از قعر و روان نوابغ و هنرمندان جاری می شود.
یادت به خیر مولوی
طالب حیرانی خلقان شدیم |
دست طمع اندر الوهیت زدیم |
در هوای آنکه گویندت زهی |
بسته ای بر گردن جانت زهی |
آقایان هنرمندان نابغه، شما آن آزادی غیرقابل توصیف را که در هنگام به وجود آوردن یک اثر هنری عالی در درون خود دیده اید که فقط خود شما می توانید عظمت آنرا درک کنید، برای پس از ظهور و بوجود آمدن آن اثر نیز که برای مردم مطرح خواهد گشت، حفظ نمائید. این جمله را می گویم اگر چه ممکن است برای بعضی از متفکران علمی و هنری قابل هضم و پذیرش نبوده باشد: «آن نوع آزادی که در هنگام اکتشاف یک مجهول علمی و فعالیت نبوغ هنری در مقدمه انتقال به واقعیت تازه، در درون محقق و هنرمند شکوفان می شود، از نظر عظمت و ارزش روانی اگر بالاتر از واقعیت کشف شده و اثر هنری بوجود آمده، نبوده باشد یقینا کمتر نیست. شما عاشق شگفتی و حیرانی مردم نباشید، شما خود را رودخانه ای فرض کنید که یک واقعیت مفید مانند آب حیات از رودخانه درون شما به مزرعه معارف مردم جامعه، سرازیر می شود.» مسئله دوم: انسان و اثر هنری
می دانیم که اگر با عظمت ترین اثر هنری را در برابر دیدگان سایر جانداران قرار بدهیم. اندک بازتاب و تأثری از خود نشان نخواهند داد، بعنوان مثال: یک تابلوی هنری که در همه دنیا بی نظیر باشد، اگر این تابلو در روی مقوائی کشیده شده باشد، برای جانداری به نام موریانه غذای خوبی خواهد بود به همان خوبی که یک قطعه مقوای بی خط و نقش و یا دارای سطحی که مرکب روی آن ریخته شده باشد و یا مورچه ای که بیفتد داخل مرکب و سپس روی آن مقوا راه برود. موریانه همه این مقواها را خواهد خورد. همچنین دیگر نمودهای هنر، چنانچه به وجود آورنده همه آنها انسان است، بهره برداری کننده از آنها هم انسان می باشد. به عبارت دیگر یک نمود هنری جایگاه تلاقی روحی بزرگ که دارای نبوغ هنری است با دیگر ارواح انسان هاست که این تلاقی، هم باید برای روح بزرگ هنرمند مفید باشد و هم برای روح تماشاگر.
فایده هنر برای روح هنرمند این است که با علم به اینکه انسان هایی به اثر هنری او خواهند نگریست و رشد و کمال و یا سقوط آن انسان ها در خود هنرمند نیز اثر خواهد کرد، همه استعدادهای مغزی و اعماق و سطوح روح خود را به کار می اندازد، تأثر و انگیزه تحول به رشد و کمال را به آن انسان ها که خود جزئی از آنان می باشد، تحویل بدهد، فایده هنر برای انسان های تماشاگر در صورتی که از اعماق روح هنرمند توصیف شده برآید، فایده آب حیات برای حیات خواهد بود.
برگردیم به اصل مبحث، گفتیم که هنر فقط برای انسان مطرح است یعنی فعالیت های روانی و ساختمان مغزی بشری طوری تعبیه شده است که هنری برای او مطرح است. جای شگفتی است که نوع انسانی با این همه عظمت هایی که در بوجود آوردن آثار هنری یا در بهره برداری از آنها، از خود نشان می دهد، پیشتازان علوم انسانی کمتر به این فکر افتاده اند که درباره مختصات مغزی و روانی بشری که به وجود آورنده و درک کننده هنر می باشد، درست بیندیشند و در تقویت آن مختصات از راه تعلیم و تربیت های منطقی بکوشند، مولوی می گوید:
تا بدانی کاسمان های سَمی |
هست عکس مُدرکات آدمی |
گر نبودی عکس آن سَرو سرور |
پس نخواندی ایزدش دارالغرور |
و می گوید:
باده در جوشش گدای جوش ماست |
چرخ در گردش اسیر هوش ماست |
در دیوان شمس نیز چنین می گوید:
آوازه جمالت از جان خود شنیدیم |
چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم |
اندر جمال یوسف گر دست ها بریدند |
دستی به جان ما بر بنگر چه ها بریدیم |
از مضمون این ابیات و همچنین با نظر به دلایل مقتضی که از تحلیل معرفت هنری بر می آید، کاملاً روشن می شود که قطب ذهنی و با کلمات معمولی تر، وضع مغزی و روانی آدمی است که پدیده هنر را با عظمت خاصی که دارد، برای انسان ها مطرح و قابل توجه ساخته است.
هر اثر هنری، نمودی از فعالیت ذهنی آدمی است که نبوغ و احساس شخصی هنرمند حذف و انتخاب در واقعیات انجام داده و با تجرید و تجسیم واقعیات عینی و مفاهیم ذهنی، آن نمود را بوجود آورده است، متأسفانه اهمیتی که به خود نمودها داده می شود و انرژی های مادی و معنوی که درباره خود نمودها مصرف می شود، درباره اصلاح و تنظیم و به فعلیت رسانیدن خود نیروها و استعدادهای مغزی و روانی صرف نمی شود.
درست است که تاکنون طرق منطقی و قابل محاسبه ای برای تشخیص و تقویت و به فعلیت آوردن نبوغ ها بدست نیامده است، ولی تردید نمی توان کرد در اینکه ما می توانیم با تعلیم و تربیت هایی ماهرانه که نظر عمیق به فعالیت های مغزی و روانی شخص دارد نه به کمیت ها، نبوغ را در افراد کشف و آن را به فعلیت برسانیم.
حال که بشر می تواند نبوغ را که مهمترین معدن نهفته در درون است بکاود و از مواد پرارزش آنها استفاده نماید، چرا نیروها و استعدادهایی را که در درون عموم افراد وجود دارند، بیکار و راکد می گذارد و برای قابل درک ساختن هنرها و تقویت آن نیروها مورد اهمیت قرار نمی دهد، جای شگفتی است که با آنهمه پیشرفت های علمی و بروز نمودهای هنری در فرهنگ بشری، هنوز آن اهمیت که به نمودهای عینی علوم در تکنیک و هنر داده می شود، به منبع اصلی آنها که درون آدمی است، اهمیت داده نمی شود. حقیقتا هنوز مفاد ابیاتی که در چند سطر پیش متذکر شدیم از نظر روانشناسان به رسمیت شناخته نشده است!!
آری اینست روانشناسی امروز که به قول باروک «تن بی سراست»! چنانکه در گذشته «سر بی تن»! بوده است.
باید منتظر آن روز شد که با توجه علمی به نتایج عینی علوم و هنرها، توجهات عمیق و گسترده تری به درون آدمیان نیز که منافع آن نمودهاست، بنماییم و ببینیم یعنی چه که:
آوازه جمالت از جان خود شنیدیم |
چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم |
یعنی چه که:
ای همه دریا چه خواهی کرد نم |
وی همه هستی چه می جویی عدم! |
هیچ محتاج می گلگون نه ای |
ترک کن گلگونه تو گلگونه ای |
ای رخ گلگونه ات شمس الضحی |
ای گدای رنگ تو گلگونه ها |
ای مه تابان چه خواهی کرد گرد |
ای که خور در پیش رویت روی زرد |
تو خوشی و خوب و کان هر خوشی |
پس چرا خود منت باده کشی |
تاج کرّمنا است بر فرق سرت |
طوق اعطیناک آویز برت |
جوهر است انسان و چرخ او را عرض |
جمله فرع و سایه اند و تو غرض ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش |
چون چنینی خویش را ارزان فروش |
خدمتت بر جمله هستی مفترض |
جوهری چون عجز دارد با عرض |
آفتاب از ذره کی شد وام خواه! |
زهره ای از خمره کی شد جام خواه! | این اصالت انسان و انسان محوری درباره زیبایی های طبیعی و هنری را نمی توان با آن انسان شناسی های سطحی نگر که ما زیبایی ها را از جهان عینی در ذهن منعکس می کنیم و از آنها لذت می بریم، تفسیر و توجیه نمود. اریک نیوتن توبیخی متوجه فیلسوفان نموده می گوید: «آنها همه در پی بررسی احوال ذهن آدمی اند و هیچکدامشان به چیزهای زیبا نمی نگرند و یا به اصوات زیباگوش فرا نمی دهند، تا آنجا که کتاب های ایشان به ندرت مصوّر است، این متفکران به جای آنکه خاصیت ذاتی (خاصیت عینی زیبایی) را مورد بررسی قرار دهند، به تجزیه و تحلیل تأثیر آن خاصیت بر ذهن خود می پردازند، ظاهرا دلیل معتبری وجود ندارد که بر اساس آن، بتوانیم یک هیجان عاطفی را مهمتر از علت ایجاد کننده آن بشمار آوریم.» این توبیخ به همان مقدار که متوجه فیلسوفان یک بعدنگر می شود، به آن تحلیل گران عینی نیز متوجه است که رکن اصیل پدیده زیبایی را نمودهای عینی آن می دانند. اگر نبودن عکس و صورت در کتب فلاسفه زیباشناس، دلیل نقص کار آنهاست، درک نکردن این حقیقت که: «آوازه جمالت از جان و دل شنیدیم» نیز دلیل نقص عینی گرایان در شناخت زیبایی ها می باشد، اگر تفسیر و توجیه های ما درباره جنبه عینی و نمود هنرهای زیبا، مانند واقعیات علمی محض که در جهان برون ذهن تفسیر و توجیه می شوند کافی بود، هیچ دلیلی برای مراجعه به درون و بررسی تحلیلی و ترکیبی در استعدادهای کیفیت ناپذیر درون وجود نداشت، اریک نیوتن برای پاسخ به این مسئله کوشش می کند، ولی نمی تواند بیش از این اندازه پیش برود که نمود عینی زیبایی دخالت در احساس زیبایی دارد، ولی در برابر سؤالات زیر نمی تواند پاسخ قانع کننده ای بدهد. سؤالات مسلسل از این قرار است: «تپه های خار از گل سرخس های وحشی فراوان تر است و تیغه های علف از تپه های خار هم فراوان تر است.» اما چگونه می توان این عقیده قطعی را توجیه کرد که هر یک از اشیاء دارای درجات مختلفی از زیبایی دیدنی هستند؟ بی شک از اینکه بگوییم: بعضی چیزها متناسب تر یا خوشرنگتر و یا دارای شکلی موزون تر از برخی دیگرند، سودی نخواهیم برد، زیرا فورا این مشکل پیش می آید که ملاک های سنجش تناسب و رنگ و شکل را از کجا به دست آورده ایم؟ تا زمانی که نتوانیم به چنین ملاک هایی رجوع کنیم، کیست که حق داشته باشد، بگوید: پاهای خوک بیش از اندازه کوتاه است. بیش از اندازه کوتاه برای چه چیز؟ برای خود خوک، این را که محققا نمی توانیم بگوییم، زیرا اگر چنین می بود ناچار در جریان تحولات حیاتی، پاهای نازک خوک، به اندازه مورد نیازش بلندتر شده بود. برای زیبایی؟ اما مگر نه این است که پایه های گنجه کشودار از پاهای خوک هم کوتاه تر است؟ و با این وصف کسی اعتراض نمی کند که گنجه کشودار ذاتا چیزی زشت است. البته به آسانی می توان گفت که گردن اسب، خمی باوقار دارد، لیکن باید دانست چه چیز موجب وقار داشتن خط خمدار می گردد. آیا یک نوع خط خمدار می تواند در نفس خود باوقار باشد و نوعی دیگر از خط خمدار فاقد آن خاصیت بماند؟ و اگر تصادفا در ضمن مشاهده دقیق دریابیم که خم گردن اسب عینا متشابه با خم کپل خوک است، آنوقت در این باره چه خواهیم گفت؟ البته اریک نیوتن می خواهد برای این سؤالات پاسخ صحیح پیدا کند، ولی موفقیت وی در این باره چشمگیر نیست، اگر چه تحقیقاتی شایسته انجام می دهد، آنچه که می تواند از این محقق درباره هنر مورد پذیرش باشد و تقریبا مطابق با همان نظریه است که ما بیان می کنیم، اینست که می گوید: «زیبایی در طبیعت محصول کردار ریاضی طبیعت است که به نوبت خود محصول خاصیت وجودی هر موجودی است و حال آنکه زیبایی در هنر نتیجه عشق آدمی مبتنی بر شهود یا ادراک مستقیم وی بر اصول ریاضی طبیعت است.» به شرط اینکه این محقق کلمه عشق را با ابهام نگذارد. عشق آدمی مبتنی بر شهود یا ادراک مستقیم وی بر اصول ریاضی طبیعت چه معنا دارد؟ مسلما منظور انعکاس محض جهان عینی در ذهن و عمل ریاضی ذهن درباره واقعیات انعکاس یافته نیست. زیرا به اضافه اینکه ذهن آدمی درباره آن واقعیات از جهان هستی که هیچگونه زیبایی ندارند، باز عمل ریاضی انجام می دهند، یعنی ذهن آدمی می تواند از هر گونه واقعیات جهان، چهره ریاضی آنها را نبیند و درک کند و با این حال در برخی از موارد نه تنها زیبایی ندارند بلکه زشت نما هم هستند و در برخی دیگر احساس زیبایی می نماید. من گمان می کنم اریک نیوتن همان را می خواهد بگوید که مولانا با چند بیت ساده و عمیق تر بیان نموده است:
عشق امر کل ما رقعه ای او قُلزُم و ما قطره ای |
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلال ها | یعنی آنچه که عنصر اساسی زیبایی است، عشق آدمی بر شهود مستقیم عالم وجود است، وقتی که این شهود دست داد، آن وقت عقل آدمی شروع می کند به بیان دلایل و توضیح چهره های عقلانی و ریاضی عالم وجود. به همین جهت است که اسلام اصرار فراوانی بر خودشناسی می نماید. در جملات نهج البلاغه آمده است که: «اِنَّ مِنْ أَعْظَمِ ما أَنْعَمَ اللّه ُ عَلی عَبْدٍ أَن أَعانَهُ لِنَفْسِهِ.» «از بزرگترین نعمتهای خداوندی بر یک بنده آنست که او را در خودشناسی و خودسازی کمک نماید.» مسئله سوم: آیا هنر برای هنر، یا هنر برای انسان؟ یا هنر برای انسان در حیات معقول؟ درباره رابطه هنر با هنرمند و جامعه دو عقیده مهم رواج دارد: عقیده یکم می گوید: هنر بدان جهت که هنر است مطلوب است، زیرا هنر کاشف از نبوغ و روشن کننده عشق آدمی است بر شهود واقعیات آن چنانکه باید باشند. و هیچ قانون و الگویی نباید برای هنر که ابرازکننده شخصیت هنرمند و نبوغ او است، وجود داشته باشد. اگر ما برای هنر حد و مرزی قائل شویم، در حقیقت فردیت فرد را از نظر امتیازی که دارد نابود ساخته ایم و می توان گفت: «هنر برای هنر یکی از عالی ترین موارد آزادی در عقیده و بیان است که مطلوبیت و مفید بودن آن ثابت شده است.» عقیده دوم می گوید: بدان جهت که هنر نیز مانند دیگر محصولات فکر بشری برای تنظیم و بهره برداری در حیات جامعه است، لذا ضرورت دارد که ما هر هنری را نپذیریم و نگذاریم هنرهایی که به ضرر جامعه تمام می شود، در معرض و دیدگاه مردم قرار بگیرند، یک عقیده سوم نیز می توان ابراز کرد و آن اینست که «هنر انسانی برای انسان» که ما آن را «هنر برای انسان در حیات معقول» نامیده ایم. برای توضیح و اثبات منطقی بودن این عقیده می گوییم: ما باید نخست به این مسئله حیاتی توجه کنیم که اگر نبوغ هنری را به آب حیات تشبیه کنیم، مسیر این آب حیات مغز پر از خاطرات و تجارب و برداشت هایی است که هنرمند از انسان و طبیعت به دست آورده است. مسلم است که جریان چشمه سار نبوغ از یک خلأ محض نیست، بلکه مسیرش همان مغز پر از محتویات پیشین است که بطور قطع آب حیات را دگرگون خواهد کرد. بعنوان مثال اگر توماس هابس یک هنرمند واقع گرا بود و می خواست یک اثر هنری درباره انسان بوجود بیاورد، بدون تردید آن مواد و برداشت های بدبینانه و درندگی که از طبیعت آدمی سراغ داشته است، در آن اثر نمودار می گشت، آری، ما هرگز عظمت و ارزش نبوغ را منکر نیستیم و کدامین عامل پیشرفت جوامع به پایه نبوغ می رسد؟ چیزی که می گوییم اینست که: «هر موقع تعلیم و تربیت بشری به آن حد رسید که مغز و روان انسان ها از هر گونه آلودگی ها و اصول پیش ساخته غیرمنطقی پاک گشت، و نبوغ هنری توانست از مغز صاف و دارای واقعیات منطقی عبور نماید، هنر برای هنر بدون اندک ارشاد و اصلاح ضرورت پیدا می کند.» اما همه می دانیم که تاکنون چنین وضعی را در مغزهای نوابغ نمی توان تضمین کرد. از اشعار ابوالعلاء معری، رباعیات منسوب به عمر خیام بعضی از آثار صادق هدایت از نظر هنر ادبی بسیار جالبند، اما جالب تر از این آثار، جان های آدمیان است که پس از خواندن این آثار که شبیه به درد و آه و ناله بیمار تب دار است، (نه نسخه دوای آن) به اضطراب می افتند و «تدریجا» به پوچی می رسند، برعکس اثر هنری مولانا جلال الدین، که تاکنون توانسته است هزاران جان آدمی را از پوچ گرایی تا جاذبه پیشگاه ربوبی پیش ببرد. بنابراین، تا مسئله تعلیم و تربیت نتواند مغزها را تصفیه نموده و آنها را با واقعیات آشنا بسازد «هنر فقط برای هنر» اگر چه باز کردن میدان برای به فعلیت رسیدن نبوغ ها است ولی چون به فعلیت رسیدن نبوغ ممکن است از مغزهایی پر از برداشت ها و اصول پیش ساخته غیرمنطقی به جریان بیفتد، لذا این عقیده بطور مطلق قابل دفاع نیست. اما عقیده دوم که می گوید: «هنر برای انسان بدان جهت که تفسیر انسان از دیدگاه سیاستمداران غیر از تفسیر انسان از دیدگاه اخلاقیون است و از دیدگاه تقوی و معرفت های برین و مردم متعهد در زندگانی غیر از دیگر دیدگاه ها است.» لذا هر گروهی خواهد گفت: «هنر برای آن انسان که من تفسیر و توجیه می کنم!» آنچه که با نظر به هدف و فلسفه زندگی انسانها از دیدگاه اسلامی بر می آید، عقیده متوسط است که می گوید: «هنر برای انسان در حیات معقول.» برای توضیح و اثبات این عقیده بر می گردیم بار دیگر هدف زندگی و زندگی هدفدار انسان را تعریف می کنیم: «آرمان های زندگی گذران را با اصول «حیات معقول» اشباع نمودن و شخصیت انسانی را در تکاپو به سوی ابدیت که به فعلیت رساننده همه ابعاد روحی در جاذبه پیشگاه الهی است، به ثمر رسانیدن اما زندگی هدفدار یا «حیات معقول»: «تکاپویی است آگاهانه، هر یک از مراحل زندگی که در این تکاپو سپری می شود، اشتیاق و نیروی حرکت به مرحله بعدی را می افزاید. شخصیت انسانی رهبر این تکاپوست، آن شخصیت که لطف ازلی سرچشمه آنست، گردیدن در بی نهایت گذرگاهش، و ورود در جاذبه پیشگاه ربوبی کمال مطلوبش.» حیاتی که با هدف مزبور به جریان بیفتد، «حیات معقول» نامیده می شود. معنای «هنر برای انسان در حیات معقول» اینست که ما هنر را، چه با نظر به جامعه ای که از اثر هنری برخوردار می شود، یک واقعیت بسیار باارزش تلقی می کنیم که حذف آن از قاموس بشری چندان تفاوتی با حذف انسانیت انسان ندارد، ولی این مطلب را اضافه می کنیم که حیات معقول یک هنرمند آن نیست که هدف او از بوجود آوردن اثر هنری فقط جلب تحیر و شگفتی مردم بوده باشد، بدون اینکه حقیقتی سودمند را در جریان زندگی آنان وارد نماید. حیات معقول یک هنرمند آن نیست که نامش را در کتاب ها ثبت کنند و با ذکر نام او در سخنرانی ها کف بزنند. حیات معقول یک هنرمند می داند که:
هر که را مردم سجودی می کنند |
زهرها در جان او می آکنند | اگر یک هنرمند پیش از آنکه هنرمند باشد، از حیات معقول برخوردار بوده باشد، بارقه های ذهنی خودرا پیش از آنکه کشتگاه حیات جامعه را بسوزاند، واقعیات ضروری و سودمند برای مردم را هدف قرار داده آن بارقه ها را در راه روشن ساختن آن واقعیات به کار می برد، نه در آتش زدن به کِشتگاه حیات جامعه. از طرف دیگر اگر رهبران خردمند واقعا برای مردم جامعه خود، حیات معقول را می خواهند مجبورند که به وسیله تعلیم و تربیت و دیگر رسانه ها، هنر و نتایج آن را برای مردم قابل درک بسازند، و خواسته های معقول و احساسات عالی آنان را تفسیر و قابل درک و پذیرش نمایند. آری، اگر رهبران جوامع برای جامعه خود حیات معقول می خواهند، نه حیات جبری که از ناحیه محیط و هوا و هوس و خودخواهی ها بر مردم تحمیل می شود و با تماشا به زر و زیورهای فریبای حیات جبری، احساس رضایت نموده و راهی قهوه خانه پوچ گرایی می شوند، حتما باید در استخراج معادن نبوغ انسانها جدی ترین اقدامات را انجام بدهند، تا بجای اینکه نبوغ ما به شکل کوه های آتشفشان دود از دودمان بشریت در آورند، عالی ترین فوائد را نصیب جوامع بشری نمایند. این حمایت از حیات معقول انسان ها است نه سانسور هنر همه ما اطلاع داریم که ابتذال و سقوط هنر در مغرب زمین دوران ما، از آن هنگام شروع شده است که مسئله رابطه جنسی میان زن و مرد تا حد یک لیوان آب خوردنی پایین آمد. میلیاردها بودجه و انرژی های مغزی و عمر گرانبهای میلیون ها انسان به نام هنر دامن به آتش غریزه جنسی زدند، فیلم ها، عکس ها، مقاله ها و غیر ذلک را به نام هنر به راه انداختند. مثل اینکه کسی نبود که بگوید که نیرو و جریان غریزه جنسی خود به خود به قدری تند است که احتیاجی به تقویت هنرمندانه ما ندارد زیرا هر اندازه که منبع آب مرتفع باشد جهش و فوران آب از فوّاره ای که در زمین نصب شده نیرومندتر و مرتفع تر خواهد بود، در این صورت تلمبه زدن برای به جریان انداختن آب از فواره مفروض چیزی جز حماقت و تخریب وضع طبیعی منبع و لوله ها و جریان آب نمی باشد. آیا این آثار هنری جنسی!! که موجب اختلالات روانی و متلاشی شدن خانواده و سقوط ارزش حیات انسانی گشته است، در یک حیات معقول می تواند رها و آزاد بوده باشد؟! بیائید این قضیه را هم مورد توجه قرار بدهیم: آیا می دانید این هنرهای مبتذل جنسی چه کرده است؟ کاری که کرده است، شمشیر چنگیز و نرون و بناپارت و هیتلر را تیز کرده است. خواهید گفت: این هنرها چه ارتباطی به یکه تازان میدان تنازع بقا دارند؟! اصلاً شما چه مجوزی برای بدگویی و غیبت از این جلاّدان خود ساخته دارید؟! حالا توجه فرمائید تا ارتباطش را عرض کنم: «وقتی که این هنرمندان!! سودجو و بردگان پول وارد میدان اسافل اعضا شدند، قید و شرط باز کردن دروازه ورود حیات را برداشتند، یعنی با این هنرمندی شان اثبات کردند که دروازه ورود آدمیان به حیات هیچ قید و شرطی ندارد، و می توان با این دروازه به هر گونه بازی دست زد. بسیار خوب.»
حریف سفله در پایان مستی |
نیندیشد ز روز تنگدستی | اما آن روز را فکر کردند که وقتی جلادان خون آشام جوامع دست به کار شده با ادعای وطن پرستی و نژادپرستی و به جهت عشق به قدرت، خواستند ده ها میلیون انسان را به خاک و خون بریزند، کسی قدرت دفاع از انسان را در برابر آن جلادان نخواهد داشت و حتی یک جمله هم نخواهند توانست به زبان بیاورند و بگویند: «چرا این انسان ها را به خاک و خون می اندازید.» زیرا آنان فورا پاسخ خواهند داد که بروید خودتان را مسخره کنید، مگر دروازه ورود به زندگی قانون داشت که خروج از دروازه زندگی قانون داشته باشد؟ شما درست فکر کنید، ما فکر کرده ایم و با یک منطق صحیح، که شما به ما آموخته اید، دست به کار شده ایم. آن منطق که شما به ما آموخته اید، اینست که بازی با دروازه ورود به زندگی کاملاً آزاد است و رضایت نر و ماده می تواند هر گونه قانون را در حیات معقول و محاسبه شده انسان ها منتفی بسازد. ما در مقابل این منطق، فقط نتیجه گیری نموده ایم و چیز تازه ای از خود نیاورده ایم و آن اینست که موجودی را که شهوت بازیگرانه و بی اصل و بنیاد یک انسان، از دروازه زندگی وارد به این دنیا نماید و نامش را انسان بگذارد، ما قدرتمندان هم با بازی قدرت همان موجودی را از دروازه خروج زندگی مرخص می کنیم و نامش را مزاحم می گذاریم که شما آنرا ناتوان می نامید. حال، درباره این ویرانگری های هنرنما چه باید کرد؟ از دیدگاه اسلامی چون اصالت با حیات معقول است و این حیات باید از همه جهات و با هر گونه وسایل مورد حمایت قرار بگیرد، لذا هر گونه نبوغ علمی و هنری را برای فعالیت آزاد می گذارد، ولی برای قابل بهره برداری ساختن در اجتماع بایستی جوانب سودمند و مضر آن اثر هنری مورد بررسی کارشناسان متخصص قرار بگیرد بشرط آنکه کارشناسان به اضافه تخصص مربوط، از عدالت انسانی و شناخت ابعاد متنوع حیات معقول برخوردار باشند، تا با تمایلات شخصی و اصول پیش ساخته بی اساس خود، هر اثر هنری که نپسندیدند، محکوم و مطرود نسازند. در دست داشتن ملاک و الگوی منطقی برای هنر حتما باید «حیات معقول» بوده باشد که در تعریف هدف اعلای حیات و حیات هدفدار متذکر شدیم. بار دیگر تکرار می کنیم که کارشناسان هنری حتما باید عادل بوده و از ابعاد متنوع حیات معقول آگاهی داشته باشند و گرنه، هم نبوغ های هنر جامعه تباه خواهد گشت و هم حیات مردم به پوچی کشانیده خواهد شد. مگر نوشته های امثال هدایت و رباعیات تباه کننده ای که به خیام منسوبند، از نبوغ هنری برخوردار نیستند؟ مگر وقتی که یک شاعر در تفسیر جهان طبیعت با آن عظمت و با آن چهره ریاضی شگفت انگیز، می گوید: «پرسیدم این ستارگان چیست؟ گفت: تف سربالایی!» ابراز هنرمندی نمی کند؟ اگر جنبه هنری نداشت که عده فراوانی از مردم موقع خواندن شعرش لذت نمی بردند. (البته اظهار نظر من در چگونگی تنظیم حدود هنر برای حیات معقول جامعه، منطقی نیست، این کاری است که همه قهرمانان هنرشناس و مربیان انسانی که واقعا معنای «حیات معقول» را با همه ابعاد آن درک کرده و پذیرفته اند باید در آن شرکت کنند.) من در این بحث فقط بیماری هنر فاسد را که به «حیات معقول» انسان ها سرایت می کند و آن را مختل و بیمار می سازد و آنان را به قهوه خانه نیهیلیستی (پوچ گرایی) می فرستد و برای آنکه بتوانند در آن قهوه خانه همه نظم و رازهای هستی را نادیده بگیرند و به خواب عمیق فرو بروند، کتاب های آلبرکامو و رباعیات منسوب به خیام را برای مطالعه در مقابلش می گذارند، می گویم: «این آزادی محاسبه نشده، جهان بینی های واقع گرایانه را هم در مغرب زمین با شکست روبرو ساخته و به قول خودشان کلاس های فلسفه کمترین دانشجوها را دارد. چرا، برای اینکه خاصیت اساسی زندگی کردن در این قرن، برخورداری از آزادی مطلق است بطوریکه نه تنها اجازه می دهد هر کسی با مطالعه چند مقاله و کتاب سطحی وحتی با تماشای چند فیلم با حق آزادی فیلسوف شود! و سپس با حق آزادی! آنرا بیان کند. بدین ترتیب تَفَلْسُفْ های بی محاسبه و بی اساس که خصیصه ذاتی آنها تضاد و تناقض در برابر یکدیگر می باشد جوّ جوامع و ملل را پر از فلسفه های متضاد و متناقض نموده است.» تا آنجا که بعضی از شعرا چنین فرمودند:
مخبران را ز دلیل امساک است |
گفته های همه شُبهتناک است | هیچ کس از جایش بلند نشد که بگوید: آقایان مدعیان تکامل عقل بشری، چطور شده که شما برای عرضه کردن نوعی قرص برای رفع سردرد، انواعی از آزمایشات را انجام داده و از کنترل پزشکان و متخصصان می گذرانید، ولی برای درد و دوای ارواح انسان ها و معرفت و تکامل آنها، بوسیله جهان بینی ها هیچ گونه قید و شرطی و بررسی قائل نیستید؟! آقایان عزیز، به چه دلیل شما پهلو به پهلوی حقوق اجسام انسان ها، حقوقی برای جان های آنان قائل نیستید عقیده ما به آزادی عقیده و آزادی بیان و اهمیت آن، کمتر از شما نیست، ولی برای ما حیات معقول انسانی که در این دنیا بیش از یکبار زندگی نخواهد کرد عزیزتر از آن است که قربانی مواد سوزاننده کوه آتشفشانی نوابغ شود. با نظر به مجموع مطالعات و بررسی های لازم در طبیعت بشری مسئله آزادی در برابر هر چه که در مغز می جوشد، و با نظر به موضوع حیات معقول انسان ها، راه حل منطقی جز این وجود ندارد که بایستی تعلیم و تربیت ها این خدمت حیاتی را برای تصفیه و تزکیه مغز و روان بشر انجام بدهند که جریان نبوغ در مغز و روان با خس و خاشاک و کثافت های ویرانگر آلوده نشود، نه اینکه جلوی فعالیت مغز و روان گرفته شود. و چون چنین کار بزرگی تقریبا امکان ناپذیر یا خیلی دشوار است، لذا بایستی نتایج فعالیت های مغزی نوابغ را در قلمرو مربوط به انسان ها به وسیله کارشناسان متخصص و عادل مورد بررسی و تحقیق قرار داد، وقتی که کاملاً اثبات شد که ضرری به حیات معقول و رو به تکامل انسان ها ندارد، بطور رسمی برای جوامع مطرح شوند، مخصوصا اگر این قانون را در نظر بگیریم که اکثریت قریب به اتفاق مردم عظمت اثر هنری را در آن می بینند که شگفتی آنان را جلب نماید و کاری با محتوای واقعی و پی آمدهای روانی و اجتماعی آن ندارند. و متأسفانه اغلب نوابغ هنری هم با داشتن طبیعت انسانی، همواره می خواهند از آرمان اکثریت پیروی کنند و به عبارت مولانا مشتری زیادتری برای کالای خود می جویند. در صورتیکه اگر به اضافه نبوغ، دارای ظرفیت و احساس انسان سازی بوده باشند، گام به مافوق اقلیت و اکثریت گذاشته و واقعیت ها را در قالب های گوناگون هنری برای جوامع عرضه می کنند. هنر پیرو، هنر پیشرو پدیده هایی که با انسان ها ارتباط حیاتی دارند، بر دو نوع عمده تقسیم می شوند: نوع یکم: پیرو نوع دوم: پیشرو نوع یکم: هنر پیرو معنای پدیده پیرو آن است که از خواسته ها و تمایلات و اخلاقیات رسمی و دانسته های معمولی تبعیت می نماید، مانند حقوق پیرو که عبارتست از آن مواد الزامی که با نظر به آن خواسته ها و تمایلات ... وضع می شوند و اجرا می گردند، و قانونگذار حق ندارد از تفکرات و آرمان های خود در تنظیم آن مواد مایه گذاری نماید. بلکه آنچه را که مردم جامعه در روابط اجتماعی خود و در چگونگی گفتار و اندیشه و رفتار خود، انتخاب نموده و روی آن تکیه می کنند، منبع تلقی نموده مواد حقوقی را با نظر به آنها تنظیم می نمایند. این نوع حقوق را حقوق عرف عام نیز می گویند. البته مقصود از اینکه حقوق پیرو خواسته و تمایلات و اخلاقیات رسمی و دانسته های همه مردم بدون استثنا در نظر گرفته می شود، بلکه مقصود آن خواسته هاست که اکثریت مردم جامعه در موقعیت های گوناگون و فراز و نشیب های زندگی فردی و اجتماعی بر آنها تکیه می نمایند. در حقیقت چنین نظام حقوقی همواره در حال تدوین شدن است و هرگز بصورت قانون تدوین یافته و تمام شده تلقی نمی گردد. هم چنین است اخلاق پیرو (اگر این تعبیر صحیح باشد) و هنر پیرو که در این مبحث به شرح آن خواهیم پرداخت. اخلاق پیرو عبارتست از پذیرش و عمل به یک عده قضایای کلی که از طرز تفکرات و رفتار خواسته شده مردم انتزاع می شود و توجهی به درک های عالی انسان های رشد یافته در اخلاق انسانی نمی کند. بدین ترتیب معنای هنر پیرو عبارتست از توجیه شدن نبوغ و فعالیت های عقلانی و احساساتی مردم. هنرمند و پیرو دنباله رو تفکرات و آرمان های مردم جامعه است. مسائلی که در هنر پیرو مطرح می شود زیاد است و ما به عنوان نمونه چند مسئله را متذکر می شویم: مسئله یکم: هنرمند پیرو که دنباله رو مردم است، کدامین مردم را ملاک کار خود قرار می دهد؟ این مطلب روشن است که مردمی که ملاک کار هنرمند است، حد متوسط میان انسان های رشد یافته از نظر مغزی و روانی و انسان های عامی محض می باشند، زیرا انسان های رشد یافته و صاحبنظر نمی توانند طرز تفکرات خود را آن اندازه پایین بیاورند که با خواسته ها و تفکرات اکثریت مردم تطبیق نماید، اگرچه کاملاً می توانند آن خواسته ها و تفکرات را درک و مورد نظاره قرار بدهند. مردم عامی هم که وضع روشنی دارند و بالا بردن آنان تا حد متوسط همان دشواری را دارد که پایین آوردن صاحب نظران رشد یافته تا حد متوسط. بنابراین هنرمند پیرو دنباله رو درک ها و خواسته های مردم متوسط در هنر می باشد. او از شهرت و محبوبیت و دیگر امتیازات زندگی معمولی بهره ور می گردد، ولی کاری برای انسان انجام نداده است، مگر اینکه در آثار هنری بکوشد که با تجسیم واقعیات و با رمز و اشارات مناسب دردهای مردم را تقلیل بدهد و با عظمت ها و سرمایه ها و امکانات نهفته آنان در زیر پرده عوامل محیطی و اجتماعی آشنایشان ساخته و با این راه آنان را به دروازه «حیات معقول» نزدیکشان بسازد. مسئله دوم: هنر پیرو جریان موجود را با حذف و انتخاب شخصی به وسیله احساسات، به شکل جالب بر جامعه عرضه می نماید. و کاری با آن چه باید یا شایسته است که بشود، ندارد. لذا همواره در معرض ایستایی و فرسودگی قرار می گیرد و پس از گذشت اندک زمانی تنها از جنبه تاریخی برای آیندگان مطرح می شود. مگر اینکه هنرمند این قدرت را داشته باشد که از دانسته ها و آرمان های مشترک انسان ها که از دستبرد دگرگونی های زمان در امان بوده باشد، استفاده کند. ما در این گونه آثار هنری که محتوایش را با گذشت آن برهه از زمان که در آن بوجود آمده و از دست داده است، به یک اشتباه و فریبکاری مهمی دچار هستیم، و آن اینست که اشتیاق روانی انسان را به اتصال به گذشته و احساس فاصله آدمی را درباره حلقه های خزنده به گذشته را با واقعیت محتوا اشتباه می کنیم، به عنوان مثال: هنگامی که به یک قبضه شمشیر ساخته شده در پانصد سال پیش می نگریم و در آن خیره می شویم، گمان می کنیم که این خیرگی ما ناشی از وجود یک محتوای واقعی و مفید برای امروز است که در آن زندگی می کنیم، در صورتی که خیرگی ما درباره آن شمشیر معلول تجسم پانصد سال گذشته در یک قطعه آهن و لذت ما معلول امکان پیوستگی ما به پانصد سال پیش از اینست که با تماشا به یک شمشیر پذیرفته می شود. مسئله سوم: هنر پیرو بدان جهت که کاری با آرمان ها و هدف های اعلای حیات ندارد، نمی تواند عامل خوبی برای وحدت حیات انسانی بوده باشد،یک اثر هنری پیرو نمی تواند در خدمت احیای یک بعد از انسان برای متشکل شدن با ابعاد دیگر برای بوجود آوردن هدف های اعلای حیات قرار بگیرد. در صورتی که وحدت متشکل کننده همه ابعاد حیات در مکتب اسلام یک وسیله اساسی برای هدف اعلای حیات محسوب شده است. این حقیقتی است که مغزهای رشد یافته و صاحب نظر ضرورت و عظمت آن را به خوبی درک نموده اند. این عبارت زیر را که از موزیل نقل می کنیم مورد دقت قرار بدهید: «نیروی زندگی یک پارچه را باید حفظ کرد... فرهنگ تقسیم کار اجتماعی و روانی، که این وحدت را به پاره های بی شمار تقسیم می کند، بزرگترین دشمن روح است.» اولریخ درباره «مرد بی خصال» می گوید که «در گذشته، شخص وجدانی آسوده تر از وجدان شخص امروز داشت» وی بدین نتیجه می رسد که مرکز ثقل مسئولیت امروز در انسان نیست، در مناسبات بین اشیاء است... و در جای دیگر می گوید: «عطش درونی ترکیب غریب تعلق خاطر به جزئیات و بی تفاوتی نسبت به کل، تنها ماندن بشر در بیابان جزئیات...» مسئله چهارم: هنر پیرو که فقط واقعیت جاری در محیط و جامعه و محصول فکری و آرمانی موجود را منعکس می کند، نه اینکه به هیچ وجه مستند به اندیشه نمی باشد، این یک گمان بی اساس است، هنرمند در به وجود آوردن یک اثر هنری پیرو، شاید زمان طولانی در اندیشه چگونه منعکس ساختن واقعیت های جاری و حذف و انتخاب احساساتی خویش، فرو برود، ولی بدان جهت که هدف مطلوبش در پدیده ها و روابط تحقق یافته منحصر است، به عبارت صحیح تر میدان کار او «پدیده ها» و «روابط تحقق یافته» می باشد، در نتیجه نمی تواند از اندیشه های پویا و والاتر برای پیش برد خود واقعیات تحقق یافته بهره برداری نماید. تفاوت بسیار است میان اندیشه های توجیه شده برای کار در میدان محدود، و آن اندیشه ها که وابسته به منبع دائم الجریان مغز و روان آدمی است. این اندیشه را مولانا در دیوان شمس چنین توصیف می کند:
به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل |
گرانجان دید مرجان را سبک برجست اندیشه |
برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بیخویشی |
که از هر کس همی پرسد عجب خود هست اندیشه |
فلک از خوف دل کم زد دو دست خویش بر هم زد |
که از من کس نرست آخر چگونه رست اندیشه |
چنین اندیشه را هر کس نهد دامی به پیش و پس |
گمان دارد که در گنجد به دام و شصت اندیشه |
چو هر نقشی که می جوید ز اندیشه همی روید |
تو مر هر نقش را مپرست خود بپرست اندیشه |
جواهر جمله ساکن بد همه همچون اماکن بد |
شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه |
جهان کهنه را بنگر گهی فربه گهی لاغر |
که درد کهنه زان دارد که آبست است اندیشه | نوع دوم: هنر پیشرو: منظور از هنر پیشرو آن نیست که یک هنرمند همه معلومات و تجارب و نبوغ سازنده خود را از زمان و محیط بریده و واحدهایی را مطرح کند که هیچ منشأ اجتماعی و عینی نداشته و به یک آینده بریده از حال حاضر و واقعیات جاری بجهد. چنین هنری با آنکه امکان ناپذیر است، هیچ سودی برای مردم نخواهد داشت. بلکه منظور از هنر پیشرو تصفیه واقعیات جاری و استخراج حقایق ناب از میان آنها و قرار دادن آنها در مجرای «حیات معقول» با شکل جالب و گیرنده می باشد. نبوغ سازنده در اینگونه هنر «آنچه هست» را بطور مطلق امضا نمی کند و آنرا مطلق طرد نمی نماید و بلکه «آنچه هست» را به سود «آنچه باید بشود» تعدیل می نماید. ما این هنر را جلوه گاه تعهد، و به وجود آورنده آنرا هنرمند متعهد می نامیم. این هنرمندان متعهد می توانند در تصفیه اوهام و پندارها و بیرون ریختن زباله هایی که در ذهن مردم بعنوان حقایق موج می زنند و رسوب می نمایند، رسالت بزرگی را ایفا نمایند. اینان روشنگر مغزهای افراد جامعه و سازندگان آرمان های حیات بخش آنان می باشند، با نظر به جریان این قانون که «عوامل فراوانی موجب طبیعت گرایی مردم است» و این طبیعت گرایی بوده است که همواره مردم را در سودجویی و خودخواهی و بی اعتنایی به ارزش های تکاملی را بوجود می آورد و بعد دیگر آن «حیات معقول» انسان ها را هدف قرار می دهد. یک اثر هنری پیرو هر اندازه هم که نبوغ آمیز باشد، نتیجه ای جز منعکس ساختن آنچه که در جهان عینی موجود است با تمام نیک و بد، زشتی و زیبایی، صحیح و غلط، بانظم و بی نظم و توهمات واقعیات در شکل جالب توجه چیزی ندارد. چنین هنرهایی کاری که می توانند انجام بدهند، مقداری منتفی ساختن ملالت یکنواخت بودن زندگی است، با مقداری ناهشیاری درباره متن واقعیات که خشونت و مقاومت در برابر نفوذ احساسات نشان می دهند. در صورتی که هدف هنر پیشرو از تماشا و درک واقعیات، هماهنگ ساختن منطق واقعیات با دریافت های کیفی و احساسات سازنده درباره آنها است که یکی از دو عنصر اساسی روان آدمی است. یک نکته بسیار اساسی در مقایسه هنر پیرو و هنر پیشرو اینست که بوجود آورندگان آثار هنری پیرو، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه وظیفه خود را در آن می بینند که هر چه بیشتر مردم را وادار کنند که از اثر هنری آنان لذت ببرند، و کاری با آن ندارند که بر آگاهی ها و شایستگی ها و بایستگی ها حیات مردم بیفزایند. در حالیکه هنر پیشرو با یک اثر هنری می تواند کلاس درس برای مردم جامعه عرضه کند که در این کلاس معلم و مربی و کتاب و محتوا یک حقیقت است که عبارتست از همان اثر هنری. هدف گیری لذت در اثر هنری که تجسیمی از فعالیت ها و پدیده های لذت بخش مردم است، بزرگترین عامل مزاحم درک مسئولیت ها و تعهدها و تزکیه و پرورش روانی است که احتیاج به تحمل ناگواری و گذشت و چشیدن تلخی ها دارد. از مجموع این ملاحظات به این نتیجه می رسیم که اسلام یک مکتب «انسانی» است و «حیات معقول» را هدف و ایده آل اعلای زندگی می داند، آنچه را که مطرح می کند: «هنر برای انسان در حیات معقول است.» این نظریه در هنر، نخست جهان هستی را که هنرمند در آن زندگی می کند، مانند یک اثر هنری پر محتوا و هدفدار تلقی می نماید که چهره ریاضی و شکل زیبا و عامل تحریک به سوی گردیدن های تکامل و جریانات بسیار منظم که قوانین علمی را بوجود می آورند، در آن انسجام یافته، به عنوان یک واقعیت غیرقابل تقلید و اشباع کننده همه ابعاد آدمی در جریان مستمر قرار گرفته است. اما چهره ریاضی جهان: «اِنْ کُلُّ مَنْ فیِ السَّماواتِ وَ الأرْضِ اِلاّ أتِی الرَّحْمنِ عَبداً. لَقَدْ أَحْصاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدّاً.»(1) «هیچ چیزی در آسمان ها و زمین نیست، مگر اینکه در جریان عبودیت و تسلیم بر پیشگاه خداوند رحمان است و همه آنها را باآمار و شمارش دقیق حساب نموده است.» «وَ أحاطَ بِما لَدَیْهِمْ وَ أحْصی کُلَّ شَْی ءٍ عَدَداً.»(2) «و خداوند احاطه کرده است به هر چیزی که نزد آنهاست و خداوند همه چیز را محاسبه نموده است.» آیات مربوط به حسابگری ریاضی خداوندی درباره جهان هستی در سوره های: یس، آیه 12 و النبأ، آیه 29 صریحا وارد شده است. و در سوره الحجر، آیه 21 چنین است: «وَ اِنْ مِنْ شَی ءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَما نُنَزّلُه اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلومٍ.» «و هیچ چیزی نیست مگر اینکه منابع آن در نزد ماست و ما نمی فرستیم آنرا مگر به اندازه معلوم.» و از آن هنگام که حواس و ذهن انسان ها با این جهان هستی که ما جزئی از آن هستیم، تاکنون ارتباط برقرار کرده است، نظم کمّی و تأثر و تأثیر همه اجزاء و روابط آن را با یکدیگر دریافته است. همانطوری که یک فیزیکدان برجسته می گوید: «وقتی که ما یک چمدان را از زمین بر می داریم، این عمل ساده موجب مداخله توده ستاره های بی نهایت زیاد که در مسافات بسیار بعید از یکدیگر واقع شده اند می گردد.» یک متفکر شرقی هم می گوید:
به هر جزئی ز کل کان نیست گردد |
کل اندر دم ز امکان نیست گردد |
اگر یک ذرّه را برگیری از جای |
خلل یابد همه عالم سراپای | (شیخ محمود شبستری) اگر هنرمندان به اضافه بعد زیبای عالم طبیعت، بعد هندسی و ریاضی آنرا در نظر می گرفتند و موضع گیری انسان را در طبیعت درک می کردند، زیبایی ماه را پس از ورود انسان به ماه، از زیبایی حذف نمی کردند. این خطایی است ناشی از تک بعدی فکری هنرمند در عالم طبیعت. اما بعد زیبایی جهان هستی، در آیاتی از قرآن مجید و دیگر منابع اسلامی آمده است که ما در بخش اول از این کتاب آورده ایم، از آن جمله: «اِنّا زَیَّنَّا الْسَّماءَ الدُّنْیا بِزِینَةٍ الْکَواکِبِ.»(3) «آسمان دنیا را با زینت ستارگان آراستیم.» «حَتَّی اِذا اَخَذَتِ الاَرْضُ زُخْرُفَهَا وَ ازَّیَّنَتْ.»(4) «تا هنگامی که زمین زیبایی خود را گرفته و آراسته شد.» «اَفَلَمْ یَنْظُرُوا اِلَی الْسَّماءِ فَوقَهُمْ کَیْفَ بَنَیْناها وَ زَیَّنَّاها.»(5) «آیا به آسمان در بالای سرشان ننگریسته اند که آنرا چگونه ساختیم و با زیبایی آراستیم.» ملاحظه می شود که آیات قرآن، زیبایی را، هم در زمین و هم در آسمان ها مطرح نموده و دستور به نظاره در آنها را صادر کرده است. بنابراین پدیده زیبایی در جهان هستی از اهمیت کامل برخوردار است. مسلم است که اگر خداوند برای انسان غریزه زیباجویی و زیبایابی را نداده بود، دستور به توجه به زیبایی نمی داد به راستی اگر جهان هستی از نمود زیبایی خالی بود، نیمی از دریافت های مفید انسان ها معدوم می گشت. اما عامل تحریک به سوی گردیدن های تکاملی، چهره قابل خواندن جهان هستی است که مانند کتابی گشوده در برابر چشمان انسان ها قرار گرفته است. اینکه اکثریت اسف انگیز انسان ها این کتاب را نمی خوانند، از کتاب بودن صفحات هستی نمی کاهد. به قول مولوی جلال الدین:
گرچه مقصود از کتاب آن فن بود |
گر تواش بالش کنی هم می شود | محتوای این کتاب بزرگ، چگونگی برقرار ساختن ارتباطات منطقی و زیبایابی و تصرف در محتویات آنرا برای بدست آوردن «حیات معقول» به خوبی تعلیم می دهد. مثبت بودن روشنایی ها و منفی بودن تاریکی ها و پیروی همه اجزاء و روابط هستی از قانون، باز کردن میدان برای تفکر و تعقل و تشخیص پدیده های وابسته از پدیده های مستقل، همه و همه این واقعیات به اضافه احساس ریشه دار و جدی در درون آدمی برای برخوردار شدن از آنها، بهترین عامل تحریک به سوی گردیدن های تکاملی است که در این جهان هستی وجود دارد.
تو درون چاه رفتستی ز کاخ |
چه گنه دارد جهان های فراخ؟! |
مر رسن را نیست جرمی ای عنود |
چون تو را سودای سربالا نبود | مولوی با این مختصات جدی که در عالم هستی قابل درک همگان است و با توجه به جریان قوانین شوخی ناپذیر که در این عالم حکم فرماست شوخی هنرمندان در این کره خاکی که در برابر کیهان بس بزرگ مانند یک دانه شن در بیابان بیکران است، چه معنا دارد؟! از مسائلی که مطرح کردیم، معلوم می شود: که برای بنی آدمی راهی جز کوشش در راه تحصیل «حیات معقول» وجود ندارد، و هنر که یک کوشش بسیار عالی و با اهمیت در قاموس بشری است، اگر گام در راهی جز تحصیل «حیات معقول» بردارد، یک کاریکاتور نارسا از مجموعه بسیار ناچیز در میان مجموعه های بی نهایت جهان هستی خواهد بود که با شدیدترین وجه به یکدیگر مربوطند. این مطلب درباره هنر به عنوان یک مقدمه برای تحقیق در فلسفه هنر از دیدگاه اسلامی می باشد. پی نوشت ها: (1) سوره مریم، آیه های 93 و94. (2) سوره الجن، آیه 28. (3) سوره الصافات، آیه 6. (4) سوره یونس، آیه 24. (5) سوره ق، آیه 6. |