حادثه «بم » برای همیشه عبرت انگیز است

نگاه به زلزله «بم » از چشمان یک نویسنده، گاه به همان اندازه تکان دهنده می شود که اصل حادثه بوده است

(19 دی - شماره 251)

نگاه به زلزله «بم » از چشمان یک نویسنده، گاه به همان اندازه تکان دهنده می شود که اصل حادثه بوده است . رضا امیرخانی، نویسنده رمان «من، او» که همین روزها کتاب «داستان سیستان » او را روی ویترین کتابفروشی ها خواهیم دید، طرف صحبت ماست . گفتگو با او که در همان روز اول به بم رفته است می تواند جدا از حس و حالی که در آن زمان داشته، حاوی اخبار و مطالبی باشد که امروز، پس از گذشت چهل شب از آن حادثه عظیم، خواندنی و جالب توجه باشد:

 آقای امیرخانی! وضع امداد رسانی در اولین روز حادثه، چطور بود؟

بی نظم و بی حساب و کتاب! هر کس وضع جبهه های ما را در آن روزهای اول جنگ ندیده است، می تواند با دیدن این اتفاقات، حدس بزند که ما در آن سال ها چطور کار می کردیم . مثلا من که همان روز اول به همراه دو نفر از دوستانم به بم رفتم، از طریق یک سازماندهی یا اعزام نیروی مشخصی نبود . خودم راه افتادم و در میان آوارها هم به تشخیص خودم تلاش کردم که چگونه و به چه کسانی و از چه راهی کمک کنم .

این نحوه ورود به یک منطقه زلزله زده درست بود؟

راه دیگری که درست باشد سراغ نداشتم، لااقل در کشور خودمان، سراغ ندارم . وقتی اتفاق مهلک و سرسام آوری مثل زلزله یا جنگ، پیدا می شود، اولین وظیفه همه آدم ها این است که بلند شوند و به اصطلاح، قیام کنند، آن وقت، راه را پیدا می کنند . برخاستن وظیفه ماست . به یاد دارم آن شب که زلزله رودبار اتفاق افتاد، یکی از دوستانم زنگ زد که آیا حاضری بروی؟ جواب دادم: چه کاری از دست ما برمی آید؟ این دوست هم تلفن را قطع کرد و خودش رفت . من هنوز، حرمان و اندوه آن جواب به دلم مانده است . به همین دلیل هم پس از آن واقعه، خودم را موظف می دانم هرجا چنین حوادثی پیش آمد، راه بیفتم و بروم .

با این حساب، زلزله اردبیل را هم رفته اید؟

بله .

آنجا چه کردید و تفاوت آن زلزله و پیامدهایش با این زلزله چیست؟

در اردبیل تنها کاری که کردم نجات دادن یک گاو بود که زیر آوار و تیرهای چوبی مسقف، گیر کرده بود، گاوی که نعره می زد و از ما کمک می خواست . فقط توانستم این گاو را نجات بدهم و خیلی هم راضی هستم که در آن لحظه به وظیفه ام عمل کردم . آنجا زلزله در دامنه کوه بود و روستاهایی که پراکندگی جمعیت داشتند . اما در بم، زلزله به یک شهر زده بود که تراکم جمعیتی داشت . آنجا خانه های روستایی اش به لحاظ استحکام به نظرم محکم تر از ساختمان های خشتی بم بود . هرچند که ساختمان های دولتی را در بم دیده بودم که حداکثر، 3 سال از ساخت آنها می گذشت، اما معلوم بود که در مصالح ساختمانی اش چنان دزدی و خیانت هایی شده است که بدتر از خانه های گلی و خشتی، درهم ریخته و با خاک یکسان شده بود .

آیا به نظر شما هم، بلای عجیبی بود که به شهر بم زد؟

به نظر من در نظام آفرینش، چیزی به اسم بلا وجود ندارد . طبیعت کار خودش را می کند . مثلا باران و برف می بارد، سیل می آید و هزار اتفاق دیگر رخ می دهد . زلزله هم جزیی از عملکرد طبیعت، در درون خودش است . زلزله برای طبیعت، بلا، به حساب نمی آید، بلکه آوار را ما درست کرده ایم . اگر در همین بم و محل های آن توجه کنید، حتی یک درخت از ریشه درنیامده است . درخت پرتقالی را دیدم که در حیاط یک خانه بود . خانه ویران شده بود اما درخت سر جا مانده و حتی پرتقال هایش هم نریخته بود .

همین جا از همه حادثه دیده ها عذر می خواهم، اما به نظر من، زلزله حتی در ذات خودش، یک نعمت است . در همه جای دنیا هم نعمت است . آیا به نظر شما چه اتفاقی می توانست قلب های سخت شده مردم ما را در عرض چند ساعت این همه نرم و رقیق کند؟ چه چیزی می توانست عواطف انسانی 60 میلیون نفر را در ایران تحریک کند و آنها را وادار به اقدامات بشردوستانه کند؟

 شما به عنوان نویسنده به منطقه زلزله زده رفتید تا لحظه هایی را برای نوشتن پیدا کنید یا دلتان می خواست امدادگر باشید؟

راستش را بخواهید هیچ کدام . همان طور که اول صحبتم گفتم، داغ این جمله که به آن دوستم گفتم که «چه کاری از دست ما برمی آید؟» هنوز بر دلم مانده است . الان که فکرش را می کنم، می بینم چه حرف مزخرفی است . این جمله یعنی چه که چه کاری از دست ما برمی آید؟! اصلا مهم نیست کاری از دستت بربیاید . همین که حرکت کنی و در شادی و غم مردم، شریک باشی، مهم است . همین من فقط می خواستم در آن لحظه در میان مردم «بم » باشم; همان مردمی که حدود یک ماه پیش هم در جشنواره ادبیات داستانی بسیج در جمع آنها بودم .

چه کارهایی در بم انجام دادید؟

همه جور کار بود . در چنین حوادثی اگر حاضر باشی، کار زیاد است . از بیل زدن گرفته تا وصل کردن سرم، حتی گچ گرفتن . کارهایی که من حتی به عمرم ندیده بودم، چه رسد به این که انجام داده باشم . مهم این است که قدر این فرصت را بدانی که خدا به تو داده تا به کسانی کمک کنی که به کمک، احتیاج دارند . واقعا این را می گویم که فرصت برای کمک به همنوعان، همیشه میسر نیست; امکانش همیشه فراهم نمی شود .

از کسانی که در سفر قبلی تان به شهر بم دیده بودید، کسی هم کشته شده بود؟

یک نفر راهنمای ارگ بم بود، یک نفر هم از بسیج بود که با ماشین شخصی اش به استقبال ما آمده بود . اینها در همان ساعات اولیه کشته شده بودند . راستش برایم خیلی تلخ بود شنیدن خبر مرگ آدم هایی که چند هفته قبل میزبان ما بودند و حالا دیگر وجود نداشتند . خیلی تلخ بود . شاید یکی از انگیزه ها برای رفتن به بم یادآوری چهره هایی بود که دیده بودم . در آن سفر وقتی به بنای ارگ بم رسیدیم به خودمان غره شدیم . آن روز می گفتیم عجب بنایی است این ارگ بم که در طول هزاران سال، دوام آورده و از حوادث طبیعت، آسیب ندیده است . خیلی به قدرت بشر، غره شده بودیم . حالا می دیدیم که در عرض 12 ثانیه، قدرت هزاران ساله بشر، درهم کوبیده شده است . این برای من عبرت انگیز بود .

از سفر اخیرتان یادداشت برداری هم کردید؟

اصلا فرصتی نبود . در این گونه سفرها باید به آسیب دیده ها کمک کرد . یادداشت هایش بعد در ذهن آدم، شکل می گیرد . برای من در آن لحظه ها مهم ترین چیز این بود که بتوانم در هوایی تنفس کنم که آن امدادگران تنفس می کردند; آدم های آرمان گرایی که خیلی شان حتی پول بلیت هواپیمایشان را خودشان داده بودند تا به کمک همنوعشان برسند .

با چه استدلالی می گویید این آدم ها آرمان گرا هستند؟

زمان طلایی برای کمک به زلزله زده ها، حداکثر 30 ساعت است . یعنی کسی که می خواهد مجروحی را از مرگ نجات بدهد، کمتر از 30 ساعت، فرصت دارد . خوب آن آدم ها نمی توانند منتظر بمانند که سیستم های دولتی و غیردولتی به سازماندهی بپردازند . آنها باید به اندازه خود حادثه، سرعت عمل داشته باشند . گاهی ثانیه ها حکم مرگ و زندگی را تعیین می کنند; درست مثل جنگ . به همین دلیل هم می گویم همه آدم هایی که خودشان را به بم رسانده بودند - اعم از باریش یا بی ریش، متدین یا غیرمتدین - همان آدم هایی هستند که در سال 1359 هم بلافاصله پس از شروع جنگ، خودشان را به خرمشهر یا آبادان رساندند و یا اگر بودند، می رساندند . حتی همین الان هم اگر جنگی رخ بدهد، به نظرم همین آدم ها هستند که باز هم بی توجه به وضع ظاهری یا مواضع سیاسی شان، خودشان را به جبهه و خط مقدم می رسانند .

آیا شما در زمان طلایی به بم رسیدید؟

کمی دیر رسیدم .

دیگران چطور؟

خیلی از آنها که حضورشان مایه قوت قلب می شد، نرسیده بودند . خیلی از یقه سفیدها هنوز نرسیده بودند . بماند که بعضی از آنها هرگز به بم نرسیدند .

منظورتان مسؤولان است؟

مگر انسانی را سراغ داریم که مسؤول نباشد؟ دقیقا آنهایی نیامده بودند که خیال می کردند مسؤول نیستند; مقام دولتی یا غیردولتی اش چندان مدنظر نیست .

شما به حسب تصادف متوجه شدید که کسی از مسؤولان حضور ندارند یا پی گیر بودید؟

گمان می کنم متاسفانه بعضی از مسؤولان زیر آوار مانده بودند; مثل امام جمعه، مثل شهردار، مثل مدیر هلال احمر ... . جستجو می کردم آیا یک روحانی با لباس در شهر می بینم یا نه؟

دیدید؟

اول نه، اما انصافا بعدا رسیدند و آمدند . طلبه هایی بودند که غیرملبس آمده بودند . زلزله بم یک تفاوت اساسی با اردبیل داشت . آنجا بلافاصله پس از زلزله، خیلی ها خانوادهایشان را ساماندهی کرده و مثلا بالای سر احشام یا کسب و دکان خودشان حاضر شده بودند که کسی دزدی نکند . اما در اینجا شهر چنان ویران شده بود که شما هیچ کس را نمی دیدید که سر اموال و مغازه اش ایستاده باشد . همه چیز حکایت از یک فاجعه بود .

آیا جنازه هایی هم در شهر بود که بو گرفته باشد و امدادگران و مردم را آزار بدهد؟

بله . بوی جنازه در شهر بود . یکی از دلایلی که باید سریع به منطقه فاجعه زده رفت، همین دفن جنازه هاست که بوی بدش کمترین مشکل است . مهم تر از بوی جنازه، فشل شدن صاحب جنازه است; مثلا یک نفر در کنار خیابان نشسته و جنازه سه نفر یا بیشتر افراد خانواده خود را نگاه می کند . هم خودش به لحاظ روحی ویران می شود و هم دیگران را متاثر می کند . چراکه او نمی تواند جنازه را رها کند و برود . چون می ترسد کسانی بیایند و جنازه را ببرند و در جایی دفن کنند که دیگر پیدا نکند یا اگر شب برسد سگ ها برای خوردن جنازه ها بیایند .

امکانات دفن جنازه ها چطور بود؟

در آن شرایط و آن فاجعه نمی توان به امکانات فکر کرد، بلکه باید به اضطرار، عمل کرد . برای این که شما عمق فاجعه را بهتر درک کنید می گویم که در ساعت یک بامداد همان اولین روز از زلزله، پارچه کفنی در کل استان، موجود نبود . من در انبار هلال احمر بودم که یک آقا آمده بود و می گفت برای پنج جنازه، پارچه کفنی می خواهم و من در کمال شرمندگی گفتم که نیست و او شروع کرد به بد و بیراه گفتن که من جنازه این پنج بچه ام را چه کنم؟

بد و بیراه گفتن ها موجب ناراحتی نمی شد؟

نباید بشود . اصلا یکی از وظایف امدادگر این است که تحمل شنیدن این حرف ها را داشته باشد . در میان بچه های هلال احمر هم بودند کسانی که بد و بیراه ها و فحش ها را متوجه خود می کردند . مثلا مسؤول ستاد هلال احمر بم، یک حاج آقایی بود که اسمش را نمی دانم . او تا می دید که کسی فحش می دهد، می گفت: بیا عزیزم بزن توی سر من! من مقصر هستم که به شما خوب رسیدگی نمی شود . این آدم ها استثنایی هستند . باید دست امدادگرها را بوسید; نه اینکه در شهرهای دور از فاجعه نشست و پشت سر آنها بد گفت .

مقداری هم وارد فضای هنر و ادبیات بشویم به جز مسایل انسانی و اخلاقی، چه انگیزه هایی می تواند هنرمند را به مناطق زلزله زده بکشاند؟

اگر هنرمندی به شغل یا هنرش، احترام می گذارد، باید برود و این مناطق را ببیند . چون همین هنرمند، فردا یا پس فردا می خواهد با همین مضمون ها اثر هنری تولید کند . وظیفه دارند که بروند و ببینند . من مطمئن هستم که در میان امدادگران آلمانی یا اتریشی، روشنفکر و اهل هنر هم هست . من خودم دیدم که ژورنالیست کره ای به هواپیمای 130 c که ما مجروح می بردیم، آویزان شده بود که سوار شود; در حالیکه هنوز هیچ روشنفکر ایرانی یا ژورنالیست ایرانی پایش به بم نرسیده بود! او برای کارش احترام قایل است، حتی اگر کسی برایش احترام قایل نباشد . او که فقط به خاطر مسایل انسانی به بم نیامده بود .

به عنوان آخرین سؤال بفرمایید چه کسانی را در بم دیدید که خیلی خوشحال شدید؟

خیلی ها را ندیدیم ; یقه سفیدها، شاخه جوانان احزاب چپ و راست،

مسؤولان اهل شعار و حرف . اما در عوض 30 هزار امدادگر عاشق ریخته بودند توی بم . همان ها که مردم به صداقت و فداکاری شان رای داده اند و می دهند . انگار همه همدیگر را می شناختند . چشم ها غریبه نبود . بسیجی ها بودند، طلبه ها بودند، مردم عادی بودند . خلاصه همه آنها که می گفتند کاشکی ما بودیم و در جنگ، شرکت می کردیم علیه اشغالگران، همه آنها بودند . بعدها هم همین ها خواهند بود و خواهند ماند .

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان