درآمد
طبق نظریّات سنّتی و متعارف درباب معنا یک تمایز مفهوم/ مصداقی وجود دارد: یعنی، مفاهیم یا معانی مرتبط با الفاظ و اسمهای عامّ مجموعه ای از اشیاء را که به آنها دلالت دارند یا در مورد آنها به کار می روند، معیّن می کنند. یک لفظ یا اسم عام بر همه آنچه منطبق بر خصیصه هایی است که آن لفظ یا اسم معنا می دهد، دلالت دارد. اخیرا این اصل مورد اعتراض شماری از فلاسفه قرار گرفته است که بزرگترین آنان ساول کریپکی، هیلاری پوتنام و کیت دونلان است.(1) از جمله نظرات این فلاسفه این است که اسمها در معنای سنّتی هیچ معنایی ندارند، و حدّاقل اسمهایی که برای مشخّص کردن انواع طبیعی (انواعی که به طور طبیعی موجودند) در نظر گرفته شده اند مانند اسمها هستند و بنابراین دارای مصادیقی که از طریق مفاهیم معیّن می شوند نیستند، و اینکه ارجاع از طریق چیزی مانند یک سلسله علّی و معلولی ثابت و برقرار است نه از طریق توصیفهای مرتبط. این نظریّه جدیدِ ارجاع، همواره جدّی ترین اعتراض بر ضدّ نظریّات سنّتی معناست و لوازم مهّمی برایدیگر قلمروهای فلسفی دارد.
در این مدخل جنبه های عمده نظریّه جدید و همچنین تأثیرات آن بر قلمروهای فلسفی غیر از معناشناسی مورد بحث قرار می دهم. امّا ابتدا اصول کلیدی نظریّه سنّتی را با تفصیل بیشتری شرح می دهم. به پیروی از رویکرد سنّتی، فلاسفه عموما از معنای اسامی عام آغاز کرده و نظراتی را که پیرامون اسامی عام دارند به اسمهای خاص تعمیم داده اند. از طرف دیگر نظریّه جدید ارجاع بزرگترین تحرّک خود را از آثار کریپکی و دونلان پیرامون اسمهای خاصّ به دست آورده است، که نتایج آن توسط خود آنان و دیگران به تعمیم نظریّه جدید در مورد بسیاری از اسمهای عام منجر شده است. شرح من هر دو شیوه را دنبال خواهد کرد. در تشریح دیدگاه سنّتی با اسامی عام آغاز خواهم کرد و سپس نشان خواهم داد که چگونه این نظریّه به اسمهای خاصّ تعمیم می یابد. در حالی که در مقام توضیح مفصّل نظریّه جدید با اسامی خاصّ شروع خواهم کرد و سپس تعمیم آن را به اسمهای عام بررسی می کنم. به نظر من بزرگترین اثر نظریّه جدید بر فهم ما از معانی اسامی عام است، مخصوصا آنهایی که حاکی از ارجاع به انواع طبیعی هستند. در عین حال تفاوتهای بین نظریّه سنّتی و نظریّه جدید، زمانی با سهولت بیشتری فهمیده می شود که با دیدگاههای آنها در مورد اسمهای خاصّ مقایسه شوند. در واقع ارزیابی قوّت اندیشه های جدید درباره اسامی عام بدون اینکه ابتدا بفهمیم نظریّه پردازان جدید درباره اسامی خاص چه می گویند، کاملاً دشوار است.
* * *
1
لُبّ نظریّه سنّتی معنا را پوتنام به شرح زیر بیان کرده است: «در نظریّه سنّتی، معنای مثلاً (لیمو) با تعیین ترکیبی از «خواصّ» ارائه می شود. گزاره (لیموها واجد خاصّه P هستند) در مورد هریک از این خواصّ صدق تحلیلی دارند. و اگر P1، P2... Pn همه خواص منطوی در آن ترکیب باشند، در آن صورت «هرچیزی با همه خواصّ P1،... Pn لیمو است» هم صدق تحلیلی دارد. «آیا معناشناسی ممکن است؟» ص 103. غالبا ترکیب خواصّ مرتبط با یک لفظ مانند «لیمو»، مفهوم لفظ «لیمو» نامیده می شود. این مفهوم معیّن می کند که لیمو بودن چیست. بنابراین طبق نظریّات سنّتی، مفهوم، مصداق را تعیین می کند. پوتنام در بخش اوّل «معنا و ارجاع» نیز نظریّات معنای سنّتی را مورد بحث قرار می دهد. او می گوید: «این که مفهوم متناظر با یک لفظ دقیقا ترکیبی از محمولهاست، و بنابراین مفهوم متناظر با یک لفظ همیشه باید شرط لازم و کافی برای اندراج در مصداق آن لفظ را معیّن کند، سنّت قدیمی و قرون وسطایی است». (معنا و ارجاع، صص 119 120).
به عقیده پوتنام، کارناپ نیز از تقریری از نظریّه سنّتی پشتیبانی می کند؛ زیرا برای او "مفهوم متناظر با یک لفظ (در موردِ آرمانی، که لفظ "معنای کامل" دارد) ملاکی را برای تعلّق به مصداق، معیّن می کند (نه دقیقا به معنای "شرط لازم و کافی"، بلکه به معنای قوّی طریقه تشخیص اینکه آیا شیئی مفروض در مصداق مندرج می شود یا نه)" (معنا و ارجاع، ص 120).
البتّه در اصطلاحات و در شیوه ای که به وسیله آن، جزئیات از میان روایتهای مختلف نظریّه سنّتی بدست می آید، تفاوتهایی وجود دارد. طبق یک روایت معاصر، ترکیبی از خواصّ وجود ندارد که مرتبط با هر لفظی باشد، بلکه انبوهی از خواصّ وجود دارد که با آن مرتبط است. به عنوان مثال معتقدند که ما نمی توانیم "بازی" را با ترکیبی از خواصّ مانندِ برنده و بازنده داشتن، سرگرم کننده بودن و متضمّن برد و باخت بودن تعریف کنیم؛ زیرا برخی از بازیهایِ کاملاً قابل قبول، فاقد پاره ای از این ویژگیها هستند. بر طبق نظریّه انبوه [صفات]، یک چیز به علّت اینکه به اندازه کافی از ویژگیهای یک انبوه خواصّ مانند اینها [که گذشت [برخوردار است، بازی است. صاحب نظریّه انبوه [صفات] ادّعا می کند که لازم نیست هیچ خاصّه ای در انبوه باشد که برای استعمال لفظ کافی باشد، امّا در عین حال معتقد است که انبوه ] [صفات] من حیث المجموع مصداق لفظ را معیّن می کند. دیدگاه ویتگنشتاین مبنی بر اینکه میان افراد مندرج در مصداق بسیاری از الفاظ متعارف فقط شباهتهای خانوادگی وجود دارد، می تواند به عنوان روایتی از نظریّه انبوه تعبیر شود.
بنابراین ویژگیهای عمده آنچه در این جا از نظریّه سنّتی معنا مورد نظر است به قرار زیر است:
1. هر لفظ معناداری واجد معنا، مفاد و مفهوم یا انبوهی از ویژگیهاست که با آن مرتبط است. همین معناست که وقتی آن لفظ فهم می شود، معلوم و آشکار می شود یا به ذهن خطور می کند.
2. آن معنا مصداق را تعیین می کند. به این معنا که یک چیز اگر و فقط اگر واجد خصیصه هایی باشد که در معنا، مفاد و مفهوم منطوی است، یا در مورد نظریّه انبوه، واجد مقدار کافی از آن ویژگیها باشد، در مصداق لفظ مندرج است. در بسیاری از روایتهای معاصر، معنا یا مفهوم لفظ برای استعمال لفظ ممکن است فقط مشتمل بر معیارهای قابل مشاهده باشد.
3. حقایق تحلیلی بر معانی الفاظ مبتنی است. اگر Pیک خاصّه از مفهوم Tباشد، در این صورت گزاره "هر P T است" طبق تعریف صادق است. اگر مفهوم عزب مشتمل بر خاصّه ذکوریّت باشد، در این صورت [گزاره] هر عزبی مذکّر است، تحلیلی و ضروری است. در این جا باید خاطر نشان کرد که غالبا مفهوم یک لفظ، ذات آن نوع شی ء مسمّی به آن اسم تلقّی می شود. از آن جا که ترکیب خواصّی که با «لیمو» مرتبطند به ما می گوید که لیمو بودن چیست، و حقایق ضروری درباره لیمو را پدید می آورد، گمان می رود که ذات لیمو است. البتّه صاحب نظریّه انبوه، وجود این قبیل ذوات را انکار می کند؛ زیرا لزومی ندارد که خاصّه ای در همه اعضای مصداق یک لفظ و فقط در این اعضاء مشترک باشد.
هرچند در اینجا مجال ارائه یک بررسی تاریخی را ندارم، امّا قبل از ادامه بررسی مختصرِ تبیینِ سنّتی از اسمهایِ خاصّ، نمونه هایی را از نظریه سنّتی آن طور که به الفاظ عام اطلاق می شوند، ارائه خواهم کرد.
شاید بهترین نمونه نظریّه سنّتی معنا، نظریّه جان لاک باشد. دیدگاه وی عبارت است از اینکه با هر لفظ معناداری، مفهوم یا تعریف انتزاعی ای مرتبط است که معیّن می کند چه اشیائی می توانند با آن اسم نامیده شوند. این مفهوم انتزاعی همان چیزی است که وی ذات اسمی آن نوعی می نامید که آن لفظ برای آن وضع شده است. این ذوات اسمی ساخته خود ما هستند، در حالی که ذوات حقیقی در خود اشیاء وجود دارند و ساخته طبیعت هستند. از طریق ذوات اسمی است که ما اشیاء را در انواع، تشخیص می دهیم؛ زیرا به نظر لاک ما هرگز نمی توانیم به شناخت ذوات حقیقی اشیاء طبیعی نائل شویم. بنابراین امر دیگری که باید بررسی شود این است که کلمات عام، واجد چه نوع معنایی هستند. چون روشن است که صرفا به یک امر جزئی دلالت ندارند؛ چرا که در آن صورت الفاظ عام نخواهند بود، بلکه اسمهایی خاص هستند. به همین ترتیب، از سوی دیگر روشن است که آنها بر کثرت دلالت ندارند؛ زیرا در آن صورت مرد و مردان بر یک چیز دلالت خواهند داشت.... بنابراین آنچه که کلمات عام بر آن دلالت می کند یک گونه از اشیاء است و هریک از آنها به علّت اینکه علامت یک مفهوم انتزاعی در ذهن است چنین دلالتی دارد؛ که همان گونه که موجودات با آن مفهوم سازگاری دارند، به همین ترتیب زیر آن نام قرار می گیرند، یا، از آن گونه به شمار می آیند، که هر دو یکی است. بنابراین واضح است که ذوات آن گونه ها (sorts)، یا اگر کلمه لاتینی را بهتر می پسندید، انواع (species) اشیاء، چیزی جز این مفاهیم انتزاعی نیستند؛ زیرا از آن جا که واجد بودن ذات هریک از انواع، به معنای بودن آن چیزی است که هر شیی ء را از آن نوع می سازد؛ و از آنجا که انطباق با مفهومی که آن نام منضمّ به آن است، به معنای بودن آن چیزی است که به آن استحقاق آن اسم را می دهد، واجد بودن ذات، و دارا بودن آن انطباق ضرورتا باید یک چیز باشند.(2)
لاک اظهار می دارد که قضایای تحلیلی از تعاریف اخذ می شود. حمل هر جزء دیگر تعریف لفظ تعریف شده، یا اثبات هریک از مفاهیم بسیط یک مفهومِ مرکّب اسم کلّ آن مفهوم مرکّب به یک اندازه بی اهمیّت است. مانند "هر طلایی ذوب شدنی است"؛ زیرا از آنجا که قابلیّت ذوب یکی از مفاهیم بسیطی است که مفهوم مرکّبی را می سازد که طلای واقعی، مدلول آن است، اظهار این مطلب درباب نام طلا، که با دلالت مقبول آن دریافت می شود، غیر از بازی با الفاظ چه چیزی می تواند باشد؟... و اگر من بدانم که نام طلا از این مفهوم مرکّب جسمِ زردرنگِ سنگینِ ذوب شدنی و چکش خوار حکایت می کند،، اطّلاع چندانی به من نخواهد داد اگر این مطلب را بعدا به طور جدّی در قالب یک قضیّه بیان کنم و به طور جدّی بگویم، هرطلایی ذوب شدنی است. چنین قضایایی فقط می تواند برای آشکار ساختن فریبکاری کسی به کار رود که از تعریف الفاظ خودش عدول می کند، از این راه که گاهی این مطلب را به یاد او آوریم، امّا حاوی هیچ اطّلاعی غیر از دلالت کلمات نیستند، هرچه قدر یقینی باشند.(3)
یکی از روایتهای جدیدتر نظریّه سنّتی در کتاب سی. ای. لوئیس، تحلیل شناخت و ارزیابی، دیده می شود. نظر لوئیس پیچیده تر از نظر لاک است، امّا دارای همان حال و هوا است. لوئیس بین چندین نوع مختلف معنا تمایز قائل می شود. دو نوع آنها مفهوم و مصداق است. وی می گوید: "معنای مصداقی یا مصداق یک لفظ، مجموعه همه اشیاء بالفعل یا موجود است که آن لفظ به درستی در مورد آنها به کار می رود یا اسم آنها قرار می گیرد.(4) معنای مفهومی یا مفهوم یک لفظ با هر تعریف صحیحی از آن معیّن می شود. به بیان سنّتی، کسی می گوید که اگر هیچ چیزی را نتوان به طور صحیح با لفظ (T)نامید مگر آنکه دارای صفت A باشد، در آن صورت لفظ (T) بر Aدلالت دارد و تمامیّت یا ترکیبی از صفات که بدین طریق افاده شده اند، مفهوم (T) را تشکیل می دهند."(5) به گفته لوئیس، مفهوم است که معیّن می کند که یک لفظ برای مورد جزئی به کار می رود یا نه. مفهوم، مشروط به وجود موجودات همنام، مصداق را تعیین می کند. "ما می خواهیم که این معنای ابتدایی (مفهوم) را حفظ کرده و، به ویژه، آن را با آن معیار ذهنی یکی بدانیم که از آن طریق معیّن می شود که آیا لفظ مورد بحث در مورد یک نمونه جزئی به کار می رود یا نمی تواند به کار رود؟(6)
آخرین نمونه من از تفکّر سنّتی از یک متن درسی منطقی معاصر اخذ شده است، که توسط یکی از مؤلّفین در این مجموعه منتخبات عرضه شده نوشته شده است. ایروینگ کپی در درآمدی بر منطق پیرامون مفهوم و مصداق چنین می گوید:
«فهم یک لفظ یعنی دانستن اینکه چگونه آن لفظ را به طور صحیح باید به کار بریم، امّا برای این کار ضرورت ندارد که همه اشیائی را که آن لفظ می تواند به طور صحیح در مورد آنها به کار رود بشناسیم. فقط لازم است معیاری داشته باشیم تا بتوانیم در مورد اینکه یک شی ء مفروض تحت مصداق آن لفظ اندراج می یابد یا نه، تصمیم بگیریم. همه اشیائی که در مصداق یک لفظ معیّن اندراج می یابند واجد برخی خواصّ یا خصائص مشترکند که ما را وا می دارند که همان لفظ را برای نشان دادن آنها به کار ببریم. مجموعه خواصّی که همه اشیاء مشمول مصداق آن لفظ و فقط آن اشیاء به طور مشترک دارند مفهوم یا معنای مفهومی آن لفظ نامیده می شود.»(7)
البتّه کپی می افزاید: "مصداق از طریق مفهوم تعیین می شود، امّا نه برعکس.»(8) با توجّه به آنچه کپی در "ذات و عرض" می گوید، تا اندازه ای طنزآمیز است که این دیدگاه را در کتاب درسی اش بیان می کند، امّا بی مورد نیست. این دیدگاه که مفهوم، مصداق را تعیین می کند یک نظر پذیرفته شده سنّتی است.
برای بسیاری از نظریّه پردازان سنّتی طبیعی بود که تلّقی خود را تعمیم دهند تا اسمهایِ خاصِّ متعارف را شامل شود. کریپکی این جنبه از نظریّات سنّتی را مورد توجّه قرار می دهد. به قول طرفداران نظریّه ترکیب [صفات] و صاحبان نظریّه انبوه [صفات] هر اسمِ خاصِّ معناداری، مرتبط با مجموعه ای از توصیف ها است تنها شیئی که آن توصیفها یا، در مورد صاحبان نظریّه انبوه، مقدار کافی از آن توصیفها را برآورد، مرجع آن اسم است. زمانی که انسان اسمی را به کار می برد توصیفهای مرتبط با اسم مذکور، مرجع مورد نظر را تعیین می کنند. کریپکی، راسل و فرگه را به عنوان نمونه هایی از صاحبان نظریّه ترکیب [صفات] سنّتی که بر اسمهای خاصّ اطلاق شده است ذکر می کند. در حالی که ویتگنشتاین و سرل را به عنوان نمونه هایی از صاحبان نظریه انبوه [صفات] یاد می کند.(9) اغلب فلاسفه نظریّه انبوه را درباره اسمهای خاصّ از نظرِ ترکیبِ به معنای دقیق کلمه راسل معقول تر دانسته اند، اما کریپکی می گوید نظر انبوه دقیقا تهذیب و اصلاح نظریّه قدیمی تر است. وی عبارت معروفی از ویتگنشتاین را به عنوان بیانی از نظریّه انبوه درباب اسمهای خاصّ نقل می کند:
«اگر کسی بگوید "موسی وجود نداشت"، این [گزاره] ممکن است معانی مختلفی داشته باشد. ممکن است بدین معنا باشد که بنی اسرائیل زمانی که از مصر اخراج شدند رهبر واحدی نداشتند. یا [بدین معنا]، نام رهبر آنان موسی نبود... امّا آیا همیشه وقتی گزاره ای درباره موسی ارائه می دهم کسی را که واجد آن توصیفات باشد بی درنگ جایگزین "موسی" می کنم؟ شاید بگویم: از "موسی" مردی را می فهمم که آنچه را کتاب مقدس در مورد موسی نقل می کند، یا در هر صورت مقدار معتنابهی از آنها را انجام داد. امّا چه قدر؟ آیا مشخّص کرده ام که کذب چقدر از اینها باید برای من اثبات شود تا از این قضیّه به عنوان یک قضیّه کاذب دست بردارم؟ آیا نام "موسی" در همه موارد ممکن برای من استعمال معیّن و صریح دارد؟»(10)
ویتگنشتاین مسلم می دانست که توصیفات، با "موسی" مرتبط خواهند بود امّا منکر این بود که ترکیب دقیقی [از اوصاف] وجود داشته باشد که بتواند جایگزین اسم شود.
درست مانند الفاظ عام، ترکیب یا انبوهِ اوصافِ تعیین گرِ مرتبط با یک اسم قضایای صادق ضروری پدید می آورد. اگر بخشی از معنای مورد نظر ما از "ارسطو"، "معلم اسکندر" باشد، در آن صورت "ارسطو معلّم اسکندر است" قضیّه صادق ضروری است. هرچند صاحبان نظریّه انبوه، این ادّعا را که وصف واحدی برای ارسطو ضروری است ردّ می کنند، با این حال سرل معتقد است که حقایق ضروری درباره ارسطو وجود دارد که از انبوه [اوصاف] مرتبط با اسم "ارسطو" حاصل می آید.
به عبارت دیگر فرض کنید که بپرسیم "اصولاً چرا اسمهای خاص داریم؟" روشن است که برای اشاره به افراد. "بله، امّا توصیفها می توانند همین کار را انجام دهند." امّا هربار فقط در ازاء تعیین شرایط هویت واحد اشاره انجام می شود. فرض کنید که با حذف "ارسطو" و استعمال مثلاً "معلّم اسکندر" موافقت کنیم، در این صورت این [گزاره] که انسانِ مشارٌالیه معلّم اسکندر است، یک حقیقت ضروری است. امّا این [گزاره] که ارسطو همیشه به تدریس می پرداخت، یک واقعیّت ممکن است (با اینکه من معتقدم که این یک واقعیّت ضروری است که ارسطو حاصلِ جمع منطقی مانعة الخلو اوصافی را دارا است که معمولاً به او نسبت داده می شود).(11)
لاک، لوئیس، کپی، سرل و ویتگنشتاین از جمله فلاسفه ای هستند که به نظریه سنّتی معنا اعتقاد داشته یا آن را بیان کرده اند. در حالی که درباره برخی جزئیّات اختلاف داشته اند، باور ندارم که این فلاسفه دفاع از مبانی این نظریّه را ضروری می دیدند. اغلب فقط مسلم فرض کرده اند که روایتی از نظریّه ترکیب یا انبوه، صحیح است. البتّه بسیاری از فلاسفه دیگر هستند که می توانستیم به عنوان بیان کنندگان نظریّه سنّتی به آنان اشاره کنیم. اغلب تجربه گرایان جدید مانند بارکلی، هیوم، میل و پوزیتیویستهای منطقی، حدّاقل در مورد اسامی عام به نظریّه سنّتی اعتقاد داشته اند. در میان فلاسفه زبانی معاصر نظریّه سنّتی هنوز پابرجاست. اگرچه فلاسفه ای مانند جرالد کاتز و ریچارد مونتاگیو ابزار فنّی پیچیده تر و پیشرفته تری از اسلافشان به کار می برند، پوتنام مدّعی است که آنان صرفا تلاش می کنند تفکّر سنّتی را تنقیح و اصلاح کنند.
2
جسارت نظریّه جدید ارجاع، این است که ردّ نظریّه سنّتی معنا را به عهده می گیرد. این [نظریه [صرفا یک تنقیح و تهذیب نیست. بنابراین شگفت آور نیست که نظریّه جدید علاقه و بحثهایی را برانگیخته است. وظیفه ما در این جا ابتدا توصیف مفصّل نظریه جدید خواهد بود و سپس اشاره به پاره ای اشکالات محتمل آن.
این تبیین، متناظر با آنچه به گمان من سه جنبه عمده نظریّه جدید است، به سه بخش تقسیم خواهد شد. ابتدا نقد نظریّه های سنّتی درباب اسمهای خاصّ را پی می گیریم. سپس دیدگاههای نظریّه پردازان جدید درباره معنای الفاظ عام و نقّادی تفکّر سنّتی در این حوزه ارائه می شود. سرانجام وسائلی را که، براساس نظریّه جدید، به توسط آنها ارجاع حاصل می شود مورد بحث قرار می دهیم.
کریپکی و دونلان، در مقام مخالفت با نظریّه سنّتی، استدلال می کنند که اسمهای خاصّ مستقّل از توصیفات تعیین گر بر مدلولهای خود دلالت دارند. یک سهم عمده دونلان این بوده است که نشان دهد که ارجاع می تواند نه فقط در فقدان توصیفات تعیین گر تحقّق یابد، بلکه حتّی وقتی که توصیفات تعیین گر مرتبط با اسم به طور صحیح در مورد شخصی که اسم بر او دلالت دارد به کار نمی روند نیز تحقّق می یابد. او در [مقاله] "ارجاع و توصیفات تحدیدی" اساسا همین نکته را درباره کاربردهای معیّن توصیفات تحدیدی می گوید. دونلان بین دو نوع کاربرد توصیفات تحدیدی تمایز قائل است: اِسنادی و ارجاعی. زمانی که گوینده توصیف تحدیدی را به طور اِسنادی استعمال می کند، در نظر دارد مطلبی را درباره کسی یا چیزی بگوید که با توصیف معیّنی سازگار است، بدون اینکه بالضروره درباره اینکه چه کسی یا چه چیزی با آن توصیف سازگار است، نظری داشته باشد. در مورد کاربرد ارجاعی، گوینده به طور مستقّل نظر خاصّی درباره کسی یا چیزی دارد که می خواهد درباره او سخن بگوید و آن توصیف را برای اشاره به آن فرد به کار برد. یک توصیف ارجاعی صرفا ابزاری برای انجام ارجاع است و ممکن است در انجام این کار حتّی اگر آن شی ء مشارٌالیه با آن توصیف سازگار نباشد، موفّق باشد. دونلان نمونه خوبی از تقابل این دو کاربرد می آورد. به کاربرد "قاتل اسمیت" در دو مورد زیر توجّه کنید:
ابتدا فرض کنید که با اسمیت بیچاره که به طور ناجوانمردانه به قتل رسیده است مواجه شویم. از شیوه بی رحمانه قتل و از این واقعیّت که اسمیت دوست داشتنی ترین فرد جهان بود، ممکن است با شگفتی ادّعا کنیم که "قاتل اسمیت دیوانه است". برای ساده تر کردن امر، به یک معنایِ کاملاً عرفی، فرض کنیم که نمی دانیم چه کسی اسمیت را به قتل رسانده است.... می گویم این کاربرد اِسنادی توصیف تحدیدی است.
از طرف دیگر فرض کنید جونز به قتل اسمیت متّهم شده است و مورد محاکمه قرار گرفته است. تصور کنید که بحثی درباره رفتار غیرعادی جونز در محاکمه اش مطرح است. می توان برداشت خود را از رفتار وی با این گفته جمع بندی کرد: "قاتل اسمیت دیوانه است". اگر کسی بپرسد که با استعمال این توصیف به چه کسی اشاره داریم؟ در این جا پاسخ "جونز" است. می گویم این یک کاربرد ارجاعی توصیف تحدیدی است ("ارجاع و توصیفهای تحدیدی" صص 46-47).
با استعمال ارجاعی "قاتل اسمیت" گوینده به جونز اشاره دارد حتّی اگر بعدها معلوم شود که او بی گناه بوده است.
نکته دونلان مهم است؛ زیرا نشان می دهد که توصیفها همیشه فقط بر هر کسی یا هر چیزی که اتّفاقا با آنها سازگار است دلالت نمی کنند. وقتی یک توصیف را به طور ارجاعی به کار می بریم، منظورمان این نیست که به هر کسی که اتّفاقا با آن سازگار است اشاره کنیم، بلکه فرد معیّنی در ذهن داریم. به همین نحو، استدلال می شود که وقتی اسمی را استعمال می کنیم به هرکسی که به طور اتّفاقی با مجموعه ای از توصیفها منطبق است اشاره نمی کنیم، اگرچه ممکن است معتقد باشیم که شخص، مکان یا شیی ء نام گذاری شده منطبق با آن توصیفها است. وقتی اسمی را به کار می بریم، آن را به عنوان توصیفی ارجاعی به کار می بریم. آن را به کار می بریم تا، با قطع نظر از اینکه منطبق بر برخی توصیفها باشد یا نه، به فرد معیّنی اشاره کنیم. دونلان خاطر نشان می سازد که اگر اسمها به طور اِسنادی به کار روند، یعنی اگر آنها به هرکسی اشاره کنند که با صفات تعیین گر مرتبط با آنها منطبق است، در این صورت به نتایج تناقض آمیزی می رسیم. برای مثال، اگر اسمی مانند "تالس" به هرکسی اشاره کند که منطبق بر توصیف تعیین گر زیر باشد: "فیلسوفی که معتقد بود همه چیز آب است"، در این صورت اگر به واقع هیچکس چنین عقیده ای نداشته باشد، باید بگوییم تالس وجود نداشت. لکن در این صورت دونلان می پرسد: "ارسطو و هرودوت به چه کسی اشاره داشتند؟ مطمئنّا نمی توان نتیجه گرفت "به هیچکس". به نظر من اینکه کشف کنیم که تالس نهایتا چاه کَن بوده و ارسطو و هرودوت درباره کار وی فریب خورده اند، معنادار است".(12) بنابراین می توانیم با استعمال اسم "تالس" به تالس اشاره کنیم حتّی اگر احتمالاً تنها توصیفی که ما در اختیار داریم در مورد او کاذب باشد.
کریپکی همین نکته را درباره اسمها می گوید و افزون بر آن ادّعا می کند که اسمها دالّ های دقیقی هستند. "دلالتگر دقیق" اصطلاحی است که کریپکی به معنای دلالتگری، از قبیل یک اسم یا توصیف، جعل کرد که بر یک فرد نسبت به همه جهانهای ممکن که آن فرد در آنها وجود دارد دلالت دارد. اگر یک اسم، دلالتگر دقیقی باشد، در این صورت وقتی که برای توصیف موقعیّتهای غیرواقعی استعمال می شود، درست مانند وقتی که برای توصیف جهان واقعی استعمال می شود، به یک فرد دلالت دارد. این بدان معناست که یک اسم بر یک فرد دلالت خواهد داشت، خواه مجموعه ای از توصیفهای معمولاً مرتبط را برآورد یا نه.
در سایر جهانهای ممکن یا موقعیّتهای ممکن غیرواقعی، یک فرد لازم است که فقط آن خواصّی را دارا باشد - اگر اصلاً دارای خاصیّتی باشد که برای او ضروری است. هریک از خواصّ دیگر وی ممکن است، و آنها را در برخی از جهانها خواهد داشت، امّا در جهانهای دیگر نه. چنان که تاکنون دیده ایم، نظریّه سنّتی درباب اسمهای خاص، مستلزم آن است که حدّاقل آمیزه ای از اموری که معمولاً درباره ارسطو مورد اعتقاد است ضرورتا در مورد او صادق باشد. در عین حال این نظر اگر به دقّت بررسی شود بسیار قابل مناقشه است. به طور قطع شگفت انگیز است که فکر کنیم، برای مثال، ارسطو ضرورتا فیلسوف، ضرورتا معلّم اسکندر، ضرورتا شاگرد افلاطون و... بود. ارسطو، همان شخص، ممکن بود در اثر طاعون که در ایّام کودکی او به کشورش هجوم آورد مرده باشد. در آن صورت مرگ او ضایعه ای بزرگ برای جهان می بود، امّا این یکی از آن اموری است که به شرط آن شرایط خاصّّ می توانست اتّفاق افتاده باشد و می تواند توصیف شود. کریپکی بیشتر به این نظر که ارسطو ضرورتا خواصّی دارد که معمولاً به او نسبت داده می شود، انتقاد می کند.
«نظریّه ای وجود دارد که شاید در برخی از دیدگاههای فلسفه تاریخ مشهور باشد، و هم می تواند جبرانگارانه باشد و هم در همان حال نقش بزرگی برای فرد در تاریخ قائل باشد. شاید کارلایل با معنای نام یک انسان بزرگ دستاوردهایش را تداعی کند. برطبق چنین دیدگاهی، به محض اینکه فردی متولّد می شود، ضرورتا انجام وظایف خطیر گوناگون برای او مقدّر می شود و بنابراین بخشی از خود ماهیّت ارسطو خواهد بود که نظراتی به وجود آورد که تأثیر عظیمی بر جهان غرب داشت. امتیازات چنین نظریّه ای به عنوان یک نظر درباب تاریخ یا ماهیّت مردان بزرگ هرچه باشد، به نظر نمی رسد که براساس نظریّه ای درباب اسمهای خاصّ به طور سطحی صادق باشد.»(13)
چون این امور که ارسطو فیلسوف بود، معلّم اسکندر بود؛ یا اینکه یکی، همه یا آمیزه ای از کارهایی را کرد که، معمولاً، به ارسطو نسبت داده می شود، در مورد او، ضرورتا، صادق نیست. یعنی، در هر جهانی که ارسطو در آن وجود دارد در مورد وی صادق نیست [پس] چنین نیست که این امور که او فیلسوف بود، معلّم اسکندر بود و...، برای ارسطو ذاتی باشد. ارسطو ارسطو است خواه مجموعه ای از توصیفها را مانند، "فیلسوف است"، "معلّم اسکندر بود" و...، برآورد و خواه برنیاورد. بنابراین اسم "ارسطو" اگر دقیق باشد، مستقّل از اینکه واجد هریک از توصیفهایی باشد که معمولاً با ارسطو مرتبط است، به آن انسان اشاره دارد.
شواهد دیگری که بر ضدّ نظریّه سنّتی درباب اسمهای خاصّ اقامه می شود این است که درباره یک فرد می توانیم دریابیم که پاره ای یا هیچ یک از اموری که معمولاً در مورد او مورد اعتقاد است، در جهان واقعی صادق نیست. برای مثال، ممکن است پی ببریم که شکسپیر نویسنده نمایشنامه هایی که به او منسوب است نبوده است، حتّی باسواد نبوده و...، یا ممکن است پی ببریم که گودل شخصی نبوده که آنچه را که امروزه برهان گودل نامیده می شود کشف کرده است، و ریاضیدان نبوده و فریب بزرگی رخ داده است. اگر نظریّه سنّتی صحیح می بود و اسمها دلالتگرِ دقیق نبودند، یعنی، اگر به هرکسی یا هرچیزی که منطبق بر توصیفات معیّنی است که معمولاً با آنها مرتبطند دلالت می کردند، در آن صورت "گودل" به کسی که برهان گودل را کشف کرد و "شکسپیر" به کسی که نویسنده هاملت، آتللو و غیره بود دلالت می داشت، و بنابراین این فرض که پی ببریم شکسپیر آن نمایشنامه ها را ننوشته یا گودل برهان گودل را کشف نکرده است، تناقض آمیز می بود. البتّه چنین کشفی به شرط شواهد مخالف محتمل نیست، امّا فقط با منطق اسمهای خاصّ ردّ نشده است.
این ادّعا که اسمهایِ خاصِّ متعارف، دلالتگر دقیقی هستند و علائم اختصاری ترکیب یا انبوه توصیفات نیستند، اوّلین جنبه مهمّ نظریّه جدید ارجاع است. یک عامل مؤیّد دقیق بودن اسمهای خاصّ این است که، با فرض این نظر، برخی مسائل شاخص درباب گزاره های این همانی حلّ می شوند. یکی مسأله گزاره های این همانیِ محتمل است. این مسأله در ابتدای مقاله کریپکی، "این همانی و ضرورت"، شرح داده می شود و در این جا درصدد تلخیص بحث او نیستم. همین قدر بس که اغلب فلاسفه معتقد بوده اند که این همانی هایی چون "ستاره صبحگاهی همان ستاره شامگاهی است" یا "ستاره ناهید ستاره شبتاب است" و "تولی سیسرو است" ممکن اند. به قول کریپکی، اگر "تولی" و "سیسرو" دقیق باشند، و اگر این همانی "تولی سیسرو است" صادق باشد، در آن صورت ضرورتا صادق است و ممکن نیست.(14) اگر "تولی" و "سیسرو" دقیق باشند و هر دو به یک فرد واحد در جهان بالفعل دلالت داشته باشند، در این صورت از آنجا که دلالتگرهای دقیق به یک فرد واحد در همه جهانهای ممکن دلالت دارند، هیچ جهانی نخواهد بود که در آن "تولی" به فردی غیر از سیسرو دلالت داشته باشد. به این معنا که این همانی "تولی سیسرو است" در همه جهانهایی که تولی وجود دارد صادق است؛ و بنابراین ضرورتا صادق است. به قول کریپکی یک گزاره این همانی که فقط متضمّن دلالتگرهای دقیق باشد، اگر اصولاً صادق باشد، ضرورتا صادق است. گزاره های این همانی با دلالتگرهای غیر دقیق عموما ممکن خواهند بود. برای مثال، اینکه مخترع عینک دوکانونه اوّلین رئیس کل اداره پست بود یک امر واقع ممکن است.
دلیل مهمّ اینکه اغلب فلاسفه به این باور سوق داده شده اند که این همانی هایی چون "ستاره ناهید ستاره شبتاب است" و "تولی سیسرو است" ممکن هستند این است که تحلیلی نیستند. اینکه ناهید (ستاره صبحگاهی) ستاره شبتاب (ستاره شامگاهی) است یک کشف تجربی بود. اینکه اینها شی ء آسمانی واحدی هستند پیشینی نیست. به همین نحو، اینکه تولی سیسرو است پیشینی نیست، و حتّی می توان تصور کرد که او [سیسرو] نبوده است. کریپکی می خواهد بپذیرد، و در واقع اصرار دارد، که این همانی های بالا گفته تحلیلی یا پیشینی نیست. با وجود این معتقد است که ضرورتا صادق"اند". کریپکی مدّعی است که اغلب فلاسفه اخیر و معاصر از تمیز مفهوم مابعدالطبیعی ضرورت از مفهوم شناخت شناسانه پیشینی بودن و مفهوم زبانی تحلیلی بودن عاجز مانده اند. اگر "بالضروره صادق" به معنای صادق در همه جهانهای ممکن باشد و پیشینی به معنای قابل شناخت مستقّل از تجربه باشد، در این صورت ما درباره دو مفهوم بسیار متفاوت گفت و گو می کنیم، و دلیلی وجود ندارد که فرض کنیم که مصادیق آنها باید یکی باشد. در واقع کریپکی مدّعی است "ستاره ناهید ستاره شبتاب است" ضرورتا صادق است امّا پیشینی و تحلیلی نیست. البتّه این ادّعا که قضایای ترکیبی ضروری می تواند وجود داشته باشد، برای اغلب فلاسفه تحلیلی معاصر شگفت آور است، لیکن در صورت مقنع بودن استدلالها و مثالهای کریپکی این ادّعا باید جدّی گرفته شود.
از آنجا که کریپکی دستگاه جهانهای ممکن را به کار می برد، لازم است مسأله این همانی فراجهانی را مورد توجّه و بررسی قرار دهد. به محض اینکه استعمال کلّ دستگاهِ جهانهای ممکن و افراد موجود در جهانهای ممکن را آغاز می کنیم، به نظر می رسد که باید شیوه ای برای بازشناسی افراد در جهانهای مختلف ممکن را که افراد در آنها وجود دارند دارا باشیم. این مسأله اخیرا مورد توجّه فراوان بوده است؛ زیرا دستگاهِ جهانهای ممکن اساس آن نوع نظامهای مابعدالطبیعی است که در منطق، فلسفه زبان و مابعدالطبیعیّه معاصر به کار می روند. کریپکی در "این همانی و ضرورت" مسأله این همانی فراجهانی را یک مسأله ساختگی تلّقی می کند. او مدّعی است که اشتباه از بیش از حدّ جدّی گرفتن استعاره جهانهای ممکن در بعضی جهات حاصل می شود. چنان که گویی "جهان ممکن" مانند یک کشور بیگانه، یا سیّاره ای دوردست در نقطه ای دور وجود دارد. چنانکه گویی ما با تلسکوپ، عوامل مختلفی را در این سیّاره دوردست به طور مبهم و ضعیف می بینیم" ("این همانی و ضرورت" ص 80). چگونه می تواند کسی در آنجا، در آن "سیّاره دوردست"، با کسی در این جا یکی باشد؟ پلانتینجا مانند کریپکی، استعاره سیّاره دوردست را ردّ می کند. در [مقاله] "این همانی فراجهانی یا افراد تخته بند جهان؟" از این نظر دفاع می کند که افراد می توانند در جهانهای ممکن مختلف وجود داشته باشند. معتقدم که استدلالهای او استعمال دستگاه مابعدالطبیعی جهانهای ممکن کریپکی را تا حدّ زیادی تقویت می کند.
در مقام مناقشه با نظریّه سنّتی درباب معنا، شاید دومین جنبه عمده نظریّه جدید ارجاع از اوّلی مهمتر باشد. جنبه دوم تعمیم این نظرات درباب اسمهای خاصّ به اسامی عامّ است، و به ویژه به اسمهایی که از انواع طبیعی متعارف مانند "طلا"، "آب" و "ببر" حکایت دارند. به قول کریپکی این اسامی از این جهت که دلالتگر دقیق اند شبیه اسمهای خاصّ هستند. اگر "طلا" یک دلالتگر دقیق است، در این صورت همیشه به یک مادّه واحد با قطع نظر از خواصّ محسوس ظاهری آن مادّه دلالت دارد. به علاوه فهرستی از خواصّ نمی تواند به طور تحلیلی مشخّص کند که طلا بودن چیست؛ زیرا، فارغ از اینکه خواصّ چیزی چقدر با آنچه ما خواصّ ظاهری طلا می دانیم شباهت دارد، آن ماده طلا نخواهد بود مگر آنکه همان نوع جوهری باشد که "طلا" به طور دقیق بر آن دلالت دارد. این یک فرضیّه تجربی است که طلا عنصری با عدد اتمی 79 است؛ لیکن اگر این فرضیّه صحیح باشد، در این صورت "طلا" به طور دقیق بر عنصری با عدد اتمی 79 دلالت دارد. هیچ چیز دیگر، هرچقدر شبیه طلا باشد، طلا نیست.
زرد بودن همان نوع خاصّه ای است که نظریّه پرداز سنّتی در تعریف "طلا" می گنجاند. برآن اساس "طلا زرد است" تحلیلی است. در عین حال کریپکی استدلال می کند که چنین گزاره ای تحلیلی نیست. ممکن است کشف کنیم که طلا در جهان بالفعل زرد نیست. به منظور تصور چنین کشفی، می توان فرض کرد که ما همه قربانی خطای حسّی فاحشی، یا چیزی شبیه این، بوده ایم. چنین فرضی عجیب است، اما چنین وضعیّتی غیرممکن نیست. یک نمونه معروف برای تصویر این واقعیّت که گزاره های در باب انواع طبیعی، تقریبا همیشه ترکیبی است، مثال گربه های ربات است.(15) امکان پی بردن به اینکه همه گربه ها رباتهایی هستند که برای پاییدن ما از مریّخ فرستاده شده اند، باورکردنی است. چون این باور کردنی است، گزاره هایی مانند "گربه ها حیوانند" تحلیلی نیست. نمونه ای با غرابت کمتر پی بردن به این بود که "والها ماهی هستند" کاذب است، و در نتیجه تحلیلی نیست. اگر چنین گزاره هایی درباره انواع طبیعی، تحلیلی نباشد، در این صورت، معانی الفاظ انواع طبیعی را نمی توان از طریق ترکیبی از خواصّ تعیین کرد. اینکه نمونه های نوع مورد بحث همان خواصّی را دارند که دارند، موضوعی مربوط به طبیعت است، نه مربوط به زبان.
بر طبق نظریّه سنّتی، مفهوم مرتبط با یک لفظ مانند مجموعه توصیفات تعیین گر، که طبق فرض با یک اسم خاصّ متعارف مرتبطند، عمل می کند. نظریّه جدید ارجاع برآن است که توصیفات مرتبط با یک لفظ ناظر به نوع طبیعی، اگر چنین توصیفاتی وجود داشته باشد، نقش قاطعی در تعیین اینکه آیا آن لفظ در یک مورد مفروض به کار می رود، ندارند. با این حال توصیفات مرتبط با چنین لفظی برای یافتن اشیاء دارای نوع مذکور، راهنمای مفیدی است امّا آن توصیفات معیّن نمی کند که از آن نوع بودن یعنی چه؟ ساختمان اتمی یک مادّه است که معیّن می کند که آن ماده طلا است یا نه. به همین ترتیب آب H2O است فقط اگر مادّه ای ساختمان شیمیایی کامل آب را داشته باشد، آب است. انواع زیستی با ساختمان ژنتیک معیّن می شوند، و سایر انواع طبیعی به همین نحو معین می شوند.
پوتنام مهمترین تأثیر را در به کار بردن نظرات جدید درباب ارجاع در مورد الفاظ نوع طبیعی داشته است. او معتقد است که، مثلاً، آب در همه عوالم ممکن H2O است. بدین ترتیب، آب ضرورتا H2O است. به این معنا که هر چیزی که H2O نیست، آب نیست، حتّی اگر فهرستی از جنبه های ظاهری ای را که به گمان ما مشخص کننده آب است واجد باشد، بنابراین یک مایع ممکن است شفّاف، بی رنگ، بی مزه و...، باشد، و با این همه اگر H2Oنیست، آب نخواهد بود. پوتنام به سودِ این موضع با به کار بردن دستگاه دوقلوی زمین بحث و استدلال می کند. دوقلوی زمین دقیقا مانند زمین است با این تفاوت که دریاچه ها و رودخانه های دوقلوی زمین با یک ماده شیمیایی پیچیده، به نام xyz ، پر شده است که کاملاً به خواصّ ظاهری H2O شباهت دارد. چنین سیّاره ای مطمئنّا ممکن است.
اکنون فرض کنید که ساختمان ریز آب را که آب H2O است کشف کنم. در این صورت می توان گفت که آن مادّه ای که در دوقلوی زمین قبلاً با آب اشتباه گرفته شد حقیقتا آب نیست. به همین ترتیب اگر شما، نه سیّاره دیگری را در عالم فعلی، بلکه عالم ممکن دیگری را توصیف کنید که در آن مادّه ای با فرمول شیمیایی xyz وجود دارد که "آزمون عملی" آب را با موفقیّت پشت سر گذارد، مجبوریم بگوییم که آن مادّه آب نیست، بلکه صرفا xyz است. شما عالم ممکنی را که در آن "آب xyzاست" توصیف نکرده اید، بلکه صرفا عالم ممکنی را [توصیف کرده اید [که در آن دریاچه های پر از xyzوجود دارد، مردم xyz می نوشند (و نه آب)، یا هرچیز دیگر ("معناداری و ارجاع"، ص 130).
بنابراین آب، در همه جهانهای ممکن، H2O است؛ زیرا هیچ چیزی جهان ممکن به حساب نمی آید که در آن مادّه ای که H2O نیست آب باشد. نمونه ای که کریپکی مطرح کرده است و نکته پوتنام را تقویّت می کند نمونه طلای کاذب است. سنگ نور آهن [پیریت آهن] از بسیاری جهات مانند طلا به نظر می آید و عمل می کند، لکن طلا نیست؛ زیرا عنصری با عدد اتمی 79 نیست.
آنچه مایعی را آب، یا فلزّی را طلا می کند، برآوردن برخی توصیفات که به طور تحلیلی با الفاظ مرتبط است نیست، بلکه داشتن ماهیّت شیمیایی ویژه ای است. دیده ایم که جوهری ساختگی فقط به این دلیل که ظاهرا شبیه آب است استحقاق نام "آب" را ندارد. همین طور بسا مادّه ای که گرچه با سایر کیفیّات آب شباهت ندارد با این وجود مادام که H2O است آب است. "از طرف دیگر اگر این جوهر [H2O]بتواند شکل دیگری بگیرد مانند پلی واتر که ادّعا می شود که در اتّحاد جماهیر شوروی کشف شده است، با بسا علائم تعیین گر متفاوت با علائم آنچه اکنون آب می نامیم آن صورتی از آب است؛ زیرا همان جوهر است، حتّی اگر ظواهری را که به طور متعارف آب را از طریق آنها تشخیص می دهیم نداشته باشد."(16)
بنابراین می بینیم که اگر دیدگاه کریپکی و پوتنام صحیح باشد، ترکیب یا انبوهی از صفات مرتبط با لفظ نوعی طبیعی برای استعمال آن لفظ نه لازم است و نه کافی.
در آن صورت نقش توصیفاتی که معمولاً با الفاظ نوع طبیعی مرتبطند چیست؟ کریپکی بین تعیین مرجع یک لفظ و ارائه تعریف آن تمایز قائل است. وقتی مرجع یک لفظ را تعیین می کنیم، توصیفی ارائه می دهیم که به شنونده کمک می کند تا آنچه را در ذهن داریم بفهمد. بنابراین، برای مثال، وقتی من معنای رنگ واژه ها را به کسی آموزش می دهم، می توانم بگویم: "منظور ما از سبز، رنگ آن اتومبیلی است که آنجاست". منظور از توصیف "رنگ آن اتومبیلی که آنجاست" تعیین مرجع "سبز" است و نه اینکه معنای آن را در قالب ارائه مترادفی برای "سبز" القاء کرده باشیم. از روشی که با آن روش معنای "سبز" را تعیین کرده ام، نتیجه نمی شود که اینکه آن اتومبیل سبز است، تحلیلی یا ضروری است. منظور من این نبود که "سبز" به عنوان رنگی تعریف می شود که اتومبیلی که آنجاست اتّفاقا به آن رنگ است. اگر منظورم این بود، در آن صورت اگر کسی به آن اتومبیل رنگ دیگری، مثلاً قرمز، می زد، در آن حال از آنجا که اتّفاقا اتومبیل بدان رنگ بود، "سبز" به قرمز دلالت می کرد. وقتی مرجع یک لفظ را تعیین می کنم، توصیفی را ارائه می دهم که باید در حکم ارائه کننده مرجع آن لفظ تلّقی شود، نه اینکه معنای آن را به مفهوم سنّتی معنا ارائه کرده باشم. وقتی لفظ را به کار می برم نوع معیّنی از شی ء را در ذهن دارم، و اکنون می خواهم به شنونده کمک کنم تا آن را بفهمد. اوصاف مرتبط با الفاظ نوع طبیعی، اینگونه عمل می کنند. نظریّه پرداز سنّتی می پنداشت که توصیفات ارائه شده در ارتباط با الفاظ نوع طبیعی آن لفظ را تعریف می کنند، به این معنا که هرچیزی که آن توصیف را برآورد تحت مصداق آن لفظ قرار می گیرد. به نظر کریپکی مراد از چنین توصیفاتی نوعا فقط تعیین مرجع است. خطای نظریّه پرداز سنّتی از قصور او در تمیز تعیین مرجع از ارائه معنا ناشی می شود.
دیده ایم که کریپکی و پوتنام معتقدند که آب ضرورتا H2O است. H2O طبیعت آب است. H2Oذات آب است. "آب" دقیقا، فارغ از اینکه H2O واجد یا فاقد چه خواص ظاهریی است، بر H2O دلالت دارد. در اینجا به آسانی بسیار نظریّه جدید با اصلاح احتمالی نظریّات سنّتی خلط می شود. چنین خلطی در صورتی حاصل می شود که بپنداریم که "آب H2O است" تحلیلی است. ممکن است تصوّر شود که کریپکی و پوتنام صرفا تلاش می کنند تعاریف عرفی را با تعاریف علمی عوض کنند به طوری که به جای تعریف آب با عبارت "مایع شفّاف بی رنگ"، آن را با H2Oتعریف کنیم. این دیدگاه نظریّه جدید ارجاع نیست. اگر کسی فقط بگوید که "آب"، حدّاقلّ در مفهوم سنّتی، اصلاً تعریف ندارد و اسم خاصّ جوهر خاصّی است، به موضع کریپکی و پوتنام نزدیکتر می شود.
برای این فرض که "آب H2O است" یا "طلا یک عنصر است" تحلیلی نیستند، حدّاقلّ دو دلیل بسیار قوی وجود دارد. اوّلین دلیل این است که هریک از آنها ممکن است کاذب درآید. بسا پی ببریم که پاره ای خطاهای اساسی در نظریّات شیمیایی، یا اموری از این دست، وجود داشته و آب مادّه شیمیایی دیگری است. چنین امری در مورد طلا نیز ممکن است رخ دهد. از آنجا که امکان منطقی چنین خطایی وجود دارد، این گزاره ها تحلیلی نیستند. قبلاً گفتیم آب ضرورتا H2Oاست، امّا نمی تواند "آب H2O است" کاذب باشد، و در عین حال آب ضرورتا H2Oباشد. بنابراین اگر کاملاً دقیق باشیم باید بگوییم: اگر آب H2O است، ضرورتا H2O است. اگر نظریّات ما صحیح باشد و هیچ خطایی وجود نداشته باشد و به واقع آب H2Oباشد، در آن صورت ضرورتا H2Oاست. یقین ما در مورد اینکه آب H2O است، همان یقین در مورد یک نظریّه تجربی کاملاً اثبات شده است، نه یقینی که از معرفت به تعریف ناشی می شود [و لذا] تحلیلی نیست؛ امّا اگر صادق باشد، ضروری است. این بدان معناست که اگر آب H2O است، در آن صورت نمونه ای از قضیه ترکیبی پسینی ضروری داریم. وقتی می گویم که ممکن است پی ببریم آب H2O نیست، معنای معرفت شناسانه ای از "امکان" را در نظر دارم که با تجارب کنونی ما مبنی بر اینکه چنین کشفی احتمال دارد، سازگار است. در معنای مابعدالطبیعی امکان، اگر در عالم بالفعل، آب H2Oاست، عالم ممکنی که در آن پی ببریم که آب H2O نیست وجود ندارد.
دلیل دوم برای این فرض که "آب H2O است" و سایر گزاره های مشابه تحلیلی نیست، این است که اینها امور مربوط به اکتشاف علمی هستند، نه مربوط به تعریف. اینکه آب H2O است، کشفی درباره جهان است. این بدان معنا است که گاهی دانشمندان حقایق ضروری را کشف می کنند، نه فقط حقایق امکانی را که تصور پیشینیان چنین بوده است. به علاوه یک تحقیق علمی درباره ساختمان اتمی، شیمیایی یا زیستی نوعی از اشیاء، تحقیقی درباره ذات آن نوع است. ایروینگ کپی این نظر را که کشف ذوات انواع طبیعی یکی از وظایف علم است به خوبی بیان کرده است:
«امروزه نظریه اتمی جدید مستقیما درباره اجزاء نامحسوس اشیاء است. مندلیف با استفاده از جدول تناوبیش، که به عنوان بررسی ظرفیّت و عدد اتمی تفسیر شده است، "... توانست وجود و خواصّ..." نیم دوجین عنصری را که وجود آنها قبلاً ناشناخته بود یا حتّی حدس زده نمی شد پیش بینی کند. و سایر دانشمندان بعدا توانستند پیش بینی های مشابهی را به عمل آورند. علم جدید در صدد است ذوات حقیقی اشیاء را بشناسد، و موفقیّتهای روزافزون آن علی الظاهر به تدریج آن را به آن هدف نزدیک می کنند.» ("ذات و عرض"، ص 187).
به همین نحو، دیدگاه کواین چنانکه در [مقاله] "انواع طبیعی" بیان می شود این است که یک رشته علمی، برای طبقه بندی اشیاء به انواع، هرچه بیشتر بر ساختمان بنیادین مبتنی باشد تا بر خواصّ ظاهریِ قابل مشاهده، بیشتر علمی می شود.
اگر ارجاع اسمها و الفاظ انواع طبیعی از طریق توصیفها تعیین نشود، در آن صورت بر طبق نظریّه جدید چگونه تعیین می شود؟ چه چیزی تعیین می کند که "آب" بر H2O و "ارسطو" بر ارسطو دلالت می کند؟ بدون پاسخی متقاعد کننده به این سؤال، نظریّه جدید صرفا ویرانگر خواهد بود و نمی تواند جانشینی راستین برای تفکّر سنّتی باشد. تا راه دیگری برای تعیین ارجاع و معنا از طریق توصیفها پیدا نکنیم، پیوسته وسوسه می شویم تا نظریّه سنّتی را جهت دستیابی به توجیه همه مشکلات مذکور بیشتر حک و اصلاح کنیم. در عین حال ضرورت ندارد که یک نظریّه جانشین از هر جهت کامل به دست آید. کافی است نشان دهیم که چگونه شقّی دیگر به دست می آید، و نیز خطوطی را که باید اتّخاذ کرد و طرح کلّی را نشان دهیم، ولو اینکه جزئیّات برای متفکّران بعدی رها شود.
کریپکی، دونلان، پوتنام و دیگران به این مسأله که: ارجاع چگونه تعیین می شود؟ پاسخی کلّی دارند، امّا یک نظریّه کاملاً حک و اصلاح شده ندارند. این امر ما را به سومین جنبه عمده نظریّه جدید ارجاع می رساند. ارجاع در بسیاری موارد از طریق سلسله علّی و معلولی تعیین می شود. برای مثال، یک شیوه که به آن شیوه ممکن است یک نام با یک مرجع مرتبط شود، بدین قرار است: یک اسم، در "مراسم غسل تعمید" یا در نخستین استعمال در حالی که مرجع حاضر است، به شخصی داده می شود. از آن پس از یک گوینده به گوینده دیگر انتقال می یابد. تا زمانی که نوع صحیح سلسله علّی و معلولی را داریم، یعنی، تا زمانی که گویندگان بعدی در سلسله قصد دارند که نام را با همان مرجعی استعمال کنند که گویندگان قبلی استعمال می کردند، ارجاع به شخص تعمید داده شده با استعمال آن اسم انجام می شود. بدین شیوه ارجاع به نخستین مرجع آن اسم می تواند حاصل شود، ولو اینکه استعمال کننده اخیر آن اسم نسبت به هیچ یک از توصیفاتی که منحصرا مرجع را مشخّص می کند، آگاهی نداشته باشد. به نظر می رسد که این الگو با توانایی ما بر استعمال اسمها جهت اشاره به شخصیّتهای تاریخی و معاصر معروف هماهنگ و سازگار باشد. ممکن است درباره عبدالجبّار چیزی بیش از اینکه او یکی از بازیکنان بسکتبال کالیفرنیاست ندانم. با وجود این می توانم به او اشاره کنم؛ زیرا یک سلسله علّی و معلولی وجود دارد که از کاربرد من تا خود عبدالجبّار استمرار دارد.
همان طور که اشاره کردم، تحقیق درباب نظریّه علّی و معلولی ارجاع هنوز، در دوران طفولیّت خویش است. دونلان در "گفتگو درباره هیچ" از استعمال اصطلاح "نظریّه علّی" امتناع می ورزد و درباره دیدگاه خودش تحت عنوان "نظریّه تبیین تاریخیِ" ارجاع سخن می گوید؛ زیرا او نمی خواهد که این اعتقاد را به گردن بگیرد که فقط پیوندهای علّی در سلسله حوادث وجود دارد که به نخستین مرجع برمی گردد. گارت ایوانس در مقاله خود تحت عنوان "نظریّه علّی اسمها" تلاش می کند تا برخی از جزئیّات این نظریّه را بپردازد. دیدگاه او این است که سلسله علّی مورد نظر بین استعمال فعلی من از آن اسم و مرجع نیست، بلکه بین مجموعه ای از آگاهیها که من با آن اسم و آن مرجع مرتبط ساخته ام واقع است. در هر صورت ایوانس و دونلان دلائل چندی درباره اینکه چرا روایتی از نظریّه علّی و معلولی باید صحیح باشد، ارائه می دهند. یک معیار برای راستی یک نظریّه، توانایی آن نظریّه در حلّ مسائل عمده فلسفی است. یکی از مسائل عمده در نظریّه ارجاع، مسأله چگونگی فهم گزاره هایی است که مدّعی اند که شخصی وجود ندارد. مسأله این است که به نظر می رسد که گوینده صرفا برای اینکه وجود افرادی را انکار کند، به کسی اشاره می کند. دونلان استدلال می کند که شرایط صدق برای این قبیل گزاره های وجودی سالب را می توان در قالب نظریّه تبیین تاریخی ارائه کرد. اگر به جای مراسم غسل تعمید، منشأ استعمال اسم Nدر رؤیا یا قصّه باشد، در این صورت حتّی اگر استعمال کنندگان بعدی که از منشأ بی خبرند N را به منظور اشاره به کسی به کار ببرند، "N وجود ندارد" صادق است؛ زیرا این اسم هرگز مرجعی نداشته است. جاذبه نظریّه علّی و معلولی ارجاع این است که اجمالاً ساده است و به نظر می رسد حلّ مسائل بسیاری را نوید دهد.
تاکنون درباره نظریّه علّی فقط از لحاظ ارجاع اسمهای خاصّ صحبت کرده ایم. پوتنام این نظریّه را به الفاظ نوع طبیعی تعمیم می دهد. دیدگاه او این است که ما آنچه را نمونه ها و اسوه های مناسبی برای جوهری مانند آب می یابیم "تعمید می دهیم" و سپس "آب" را برای اشاره به هرچه که همان طبیعت اسوه ها را دارد به کار می بریم. زمانی که آن لفظ را وارد [زبان [می کنیم، ضرورت ندارد که طبیعت مادّه ای را که نامگذاری می کنیم بشناسیم. امّید داریم که چنین معرفتی از طریق تحقیقات علمی تجربی به دست آید. به محض اینکه آن لفظ وارد [زبان] شد می تواند در سلسله ارجاعی از شخصی به شخص دیگر انتقال یابد، در حالی که در هر حلقه ارتباط، واجد ارجاع اصلی خویش است. پوتنام لفظی را که به وسیله یک اسوه وارد [زبان] می شود و منظور از آن اشاره به هر چیزی است که همان طبیعت بنیادی اسوه را دارد، "لفظ شاخص" می نامد. این امر از این واقعیّت ناشی می شود که لفظی شاخص است که به معنای مورد نظر کریپکی دقیق باشد.
زمانی که پوتنام می گوید یک لفظ نوع طبیعی شاخص است و بر این اساس در قالب یک اسوه وارد [زبان] می شود، منظورش اسوه به معنای چیزی نیست که ما همگی در نامیدن آن با لفظ مورد بحث موافقت داریم و به عنوان یک نمونه در تعلیم مورد استعمال آن لفظ به کار می رود. اگر به یک لیوان مایع شفّاف بی رنگ اشاره کنم و بگویم "منظورم از (آب) همان مادّه است"، در این صورت مایع آن لیوان به عنوان نمونه من در معنای مورد نظر پوتنام به کار می رود. در عین حال اگر معلوم شود مادّه درون لیوان جوهرنمک است، از "نامگذاری" خویش دست برمی دارم. می خواستم به بخشی از همان مادّه ای که رودخانه ها، دریاچه ها و اقیانوسهای کره زمین را پر می کند اشاره کنم. بر طبق پاره ای از روایتهای نظریه سنّتی، اگر چیزی به معنای مثالی که برای تعلیم یک لفظ به کار می رود، یک نمونه است، در این صورت ضرورتا باید مصداق آن لفظ باشد. فکر می کنم پوتنام منکر است که هیچ نمونه ای به این معنا وجود داشته باشد. حتّی اگر تکّه ای از فلزّی وجود داشته باشد که همگی در طلا نامیدن آن موافقت داریم و بنا داریم آن را در تعلیم لفظ "طلا" به کار ببریم، با وجود این ممکن است معلوم شود که اگر آن تکّه از جهت ساختمان اتمی به قدر کافی به دیگر نمونه های طلا شبیه نباشد، طلا نیست.
تصدیق می شود که تعمیم نظریّه علّی به الفاظ نوع طبیعی کاملاً ناتمام است. کریپکی بعد از بیانی که شباهتهای فراوانی با بیان پوتنام دارد چنین می گوید:
«واضح است که در کلّ این شرح هم چنین تصنّعاتی وجود دارد. برای نمونه، ممکن است گفتن اینکه کدام فقره نمونه اصلی را تشکیل می دهد، دشوار باشد، شاید توسط انسانهای مختلف در زمانهای متفاوت به استقلال از یکدیگر کشف شده باشد. گمان نمی کنم که هیچ یک از این مشکلات به طور ریشه ای تصویر را تغییر دهد.»(17)
آنچه کریپکی در صدد انجام آن است ارائه تصویری بهتر از نظریّه سنّتی در این مورد است که چگونه ارجاع رخ می دهد، و این بدون عرضه تحلیلهای کامل و پیچیده می تواند انجام شود.
بنابراین، اینها سه ویژگی عمده نظریّه جدید ارجاع هستند: اسمهای خاص دقیق اند، الفاظ نوع طبیعی از نظر طریقه ارجاع خود مانند اسمهای خاصّ هستند، و ارجاع بر سلسله های علّی و معلولی مبتنی است. هریک از این ویژگیها مستقیما اصول عمده تفکّر سنّتی را درباره معنا و ارجاع مورد سؤال قرار می دهد.
3
نظریّه جدید ارجاع چه تأثیری بر مسائل مهمّ فلسفی غیر از نظریه معنا دارد؟ در فلسفه جدید این امر از اصول موضوعه است که نظریّه انسان در مورد معنا بر دیدگاههای وی در تمامی حوزه های دیگر فلسفه اثر می گذارد و در واقع در مورد نظریّه جدید ارجاع نیز چنین است. قبلاً یادآوری کرده ام که این نظریّه تاحد زیادی آن نوع واقع گرایی علمی را درباره انواع طبیعی که در [مقاله] "انواع طبیعی" کواین و [مقاله] "ذات و عرض" کپی می یابیم تأیید می کند. علاوه بر این استعمال معناشناسی جهان ممکن و همه نتایج مهمّ به دست آمده با آن روش به احیاء مابعدالطبیعه به عنوان یکی از شاخه های مهم مطالعات فلسفی منجر شده است. تمام بحث در این باره که چه چیزی در دیگر جهانهای ممکن صادق است و حتّی وجود عوالم ممکن به معنای پوزیتیویستی قابل اثبات نیست. در فلسفه علم، پیروان نظریّه جدید ارجاع با این نظرِ مورد اعتقاد عموم، مبنی بر اینکه اکتشافات جدید بخشی از تعاریف جدید الفاظ می شوند، مخالفت می کنند. به قول کریپکی:
«اکتشافات علمی در مورد ذات نوعی "تغییر معنایی" به وجود نمی آورد؛ امکان چنین اکتشافهایی بخشی از اقدامات اصلی بود.»(18)
لیکن شاید چشمگیرترین و بحث انگیزترین تأثیرات نظریه جدید ارجاع در فلسفه ذهن است. اجازه دهید این تأثیرات را به تفصیل بیشتری بررسی کنیم.
روایت نظریّهَ این همانی از مادی گرایی بر آن است که، برای مثال، قضیّه "درد حالت مغزی Sاست" امکانی است. این بدان معنا است که نظریّه پردازان این همانی عقیده دارند که اگر پی ببریم که درد یک حالت مغزی است، ضرورتا راست نیست که چنین است. همان طور که دیده ایم کریپکی استدلال می کند که هر گزاره این همانی که در آن هر دو طرف دقیق باشد ضروری است، و امکانی نیست. چون هم "درد" و هم "حالت مغزی S" دقیق است، بر طبق نظر کریپکی این همانی "درد حالت مغزی S است" باید ضروری باشد و نه امکانی. این بدان معناست که اگر درد حالت مغزی S در جهان واقعی است، در این صورت حالت مغزی S در هر جهانی است که در آن وجود دارد. دقیقا همان طور که اگر آب در جهان واقعی H2Oاست. در این صورت در هر جهانی که در آن وجود دارد، H2Oاست. نظریّه پردازان این همانی به این باور گراییدند که "درد حالت مغزی S است" امکانی است؛ زیرا تحلیلی نیست، لکن این [نظر] از احتمال اینکه یک قضیّه بتواند هم ترکیبی باشد و هم ضروری صرف نظر می کند.
ممکن است به نظر رسد که نظریّه پرداز این همانی می تواند با پذیرش این دیدگاه کریپکی که اگر درد حالت مغزی S است، ضرورتا حالت مغزی S است با وی موافقت کند. روی هم رفته، نظریّه پرداز این همانی می خواهد شباهت یک این همانی علمی را که بین درد و حالت مغزی Sکشف می شود نشان دهد که از نوع خاصّی است، شبیه به این همانی علمی آب با H2O. بنابراین به نظر می رسد که نظریّه پرداز این همانی می تواند بدون تغییر بنیادی دیدگاه خود بپذیرد که این همانی مورد بحث، اگر راست باشد ضروری است. با وجود این کریپکی استدلال می کند که برای این فرض که این همانی بین درد و حالت مغزی ضروری نیست، دلائلی وجود دارد. اگر استدلال وی صحیح باشد، نظریّه این همانی رد می شود.
کریپکی خاطر نشان می کند که یک تفاوت بین این گزاره که آب H2O است و این گزاره که درد حالت مغزیی است، وجود دارد. در مورد آب ممکن است شبه آبی وجود داشته باشد که H2Oنباشد. در چنین موردی می توان گفت که این شبه آب، آب نیست. اگر اساسا این امر که هرچیزی که مانند آب به نظر آید و مزه آب بدهد H2O است یک امر واقع باشد، مسلّما یک امر واقع امکانی است. از طرف دیگر در مورد درد، وضعیّت متفاوت است؛ زیرا چیزی از قبیل شبه درد نمی تواند وجود داشته باشد. اگر چیزی شبیه درد احساس شود، آن درد است. امّا اینکه کسی دقیقا این احساس را داشته باشد، و با این وجود مغز او در حالت S نباشد، ممکن به نظر می رسد. ما تبیینی برای این امکان آشکار، آن گونه که در مورد آب و H2O داریم، نداریم. در مورد احساس دردناکی که بدون آن حالت مغزی رخ می دهد، نمی توان گفت که ظاهرا درد به نظر می رسد، امّا واقعا [درد [نیست. از طرف دیگر، این هم که شخصی می تواند در حالت مغزی S باشد و در عین حال هیچ دردی احساس نکند، ممکن به نظر می رسد. صاحب نظریّه این همانی در این موضع نامطلوب گرفتار است که باید بگوید که هرچند آن شخص هیچ احساسی ندارد امّا در رنج است. به علّت اینکه بودن در حالت مغزی Sضرورتا در رنج بودن است. کریپکی در مقام گفت و گو درباره شباهت مفروض بین یکسان دانستن احساسات با حالات مغزی از یکسو و گرما و حرکت مولکولی از سوی دیگر، چنین می گوید:
«در مورد حرکت مولکولی و گرما چیزی، یعنی، احساس گرما وجود دارد، که واسطه ای بین پدیده خارجی و مشاهده کننده است. در مورد روحی بدنی یک چنین واسطه ای ممکن نیست. چون در این جا پدیده بدنی بنا به فرض با خود پدیده درونی عین هم هستند... بودن در همان وضعیّت معرفتی که اگر کسی درد می داشت حاصل می شد، درد داشتن است. بودن در همان وضعیّت معرفتی که در صورت عدم درد حاصل می شود درد داشتن نیست. بنابراین امکان آشکار تأثیر را بین حالت بدنی و حالت مغزی متناظر نمی توان از طریق نوعی تشابه کیفی که در مورد گرما به دست آمد توضیح داد.»(19)
دقّت الفاظ نفسانی علاوه بر اینکه برای نظریّه پرداز این همانی مشکل آفرین بوده است، دستاویزی برای کسانی فراهم آورده است که بر ضدّ روایتهای معاصر از رفتارگرایی فلسفی استدلال می کننند. برای مثال، پوتنام دقّت الفاظ روانشناسانه را برای حمله بر تحلیلهای معیارشناسانه مالکُم از الفاظی چون "درد" و "رؤیا" به کار برده است.(20) اگر الفاظ روانشناختی، دلالتگرهای دقیق انواع طبیعی هستند، در این صورت متضمّن مفاهیم نیستند. معیارهای بیرونی حالات درونی، حدّاکثر علائم مناسبی از حالات درونی اند، نه آن طور که مالکم معتقد است بخشی از مفهوم حالت درونی باشند. دانشمندان می توانند در مورد حالات درونی علائمی بهتر از رفتار آشکار بیرونی کشف کنند و می کنند. بر طبق نظر یک واقع گرای علمی، مانند پوتنام، مطالعه استعمال عرفی الفاظی از قبیل "رؤیا"، "درد" یا "تفکّر" چیزی درباره رؤیا، درد یا تفکّر به ما نمی دهد. ما باید مرجع های این الفاظ را مطالعه کنیم، و این یک تحقیق تجربی است.(21)
4
امّا کاربرد نظریّه جدید ارجاع در مورد مسائلی در فلسفه ذهن دو مشکل جدّی را فراهم می آورد که نظریّه جدید باید با آنها مواجه شود. که عبارتند از:
(1) توضیح دقیق اینکه ارجاع یک لفظ دقیق نوع طبیعی چیست؟
(2) توضیح اینکه کدام یک از الفاظ غیر از اسامی خاصّ دقیق هستند و کدام یک دقیق نیستند، یعنی، کدام یک الفاظ نوع طبیعی اند و کدام یک نیستند.
مسأله توضیح اینکه ارجاع یک لفظ نوع طبیعی چیست، به علّت طبیعت دلالتگران دقیق پدید می آید. یک دلالتگر دقیق به همان شی ء یا فرد نسبت به هر جهان ممکنی که آن شی ء در آن وجود دارد دلالت دارد. اگر الفاظی مانند "طلا" و "درد" دقیق اند به چه چیزی دلالت دارند؟ آن نمی تواند مصداق لفظ باشد؛ زیرا آن از جهانی به جهانی متفاوت است. برای مثال، مصداق "طلا" در جهان واقعی اشیاء یا قطعه هایی متفاوت از طلا را شامل می شود که در برخی جهانهای دیگر که طلا یافت می شود، وجود ندارد. در واقع، دو جهان ممکن می تواند باشد که در آنها مصداق "طلا" به کلّی نامربوط است. به طوری که هیچ یک از طلاهای یک جهان در جهان دیگر وجود ندارد و برعکس.(22)
اگر "طلا" به طور دقیق به مصداق خود دلالت نکند، در این صورت به چه چیزی به طور دقیق دلالت دارد؟ به نظر می رسد تنها مورد مناسب که "طلا" یا "درد" بر آن دلالت می کند خود همان نوع یا گونه است، به طوری که "طلا" بر همان نوع فلزّ یا همان عنصر، و "درد" بر همان نوع احساس در هر جهان ممکنی دلالت می کند. مشکل این راه حلّ این است که به آنجا می انجامد که هر اسم عام را به عنوان دلالتگر دقیق تلّقی کنیم. بنابراین "عزب" بر همان منزلت زناشویی، "کرجی" بر همان نوع قایق بادبانی، "حقوقدان" بر همان نوع شغل و...، از جهانی به جهانی دلالت دارد. در عین حال به نظر می رسد که بین الفاظی مانند "طلا"، "آب"، "ببر" و احتمالاً "درد" از یک طرف و الفاظی مانند "عزب"، "کرجی" و "حقوقدان" از طرف دیگر تفاوت مهمّی وجود دارد. در استعمال دسته دوّم، آن طور که در مورد "طلا" و "ببر" عمل می کنیم، چنین نیست که نوعی از اشیاء را در ذهن داشته، آن نوع را نامگذاری کرده باشیم و سپس درصدد باشیم تا آنچه را نامگذاری کرده ایم کشف کنیم؛ بلکه مشخّصه و توصیفی در ذهن داریم و هرچه که آن توصیف را برآورد به چیزی که استحقاق آن نام را دارد تعریف می کنیم. به عبارت دیگر الفاظی مانند "طلا" و "ببر" ارجاعی هستند. در حالی که الفاظی مانند "حقوقدان" یا "عزب" اِسنادی اند. لفظی که به طور اِسنادی استعمال شود به هرچه که یک مفهوم معیّنی را برآورد دلالت می کند. بنابراین آن از نظریّه معنای سنّتی پیروی می کند. منظورم از "عزب" هر انسان مذکّر در سنّ ازدواج است که ازدواج نکرده باشد. این تعریف یک کشف تجربی درباره عزبها را ارائه نمی دهد. آن یک مشخّصه تحلیلی از این است که "عزب" بودن چیست. اگر خانمهای ازدواج نکرده را "عزب" بنامیم، همان طور که برخی گفته اند که ما چنین می کنیم، در این صورت عمل ما بر کشفی درباره طبیعت زنان و عزبها مبتنی نیست، بلکه بر تصمیم ما در تغییر تعریف "عزب" مبتنی است.
اگر آنچه گفتیم صحیح باشد، در آن صورت به نظر می رسد روایتی از نظریّه سنّتی درباره الفاظی از قبیل "عزب"، "حقوقدان"، یا "کرجی" کم و بیش صحیح است. اینها اسامی انواع ترکیبی یا غیرطبیعی اند. با وام گرفتن یک اصطلاح از لاک، این قبیل انواع را "انواع اسمی" می نامم، تا نشان دهم که واجد چیزی هستند که لاک ذات اسمی می نامد، امّا فاقد ذات زیست شناسانه، یا شیمیایی و یا اتمی هستند. خطای نظریّه سنّتی این بود که تحلیل خود را که بر الفاظ انواع اسمی مبتنی است به الفاظ انواع طبیعی تعمیم داد. خطای مشابه از ناحیه نظریه جدید ارجاع این است که تحلیل خود را، که بر الفاظ انواع طبیعی مبتنی است، به الفاظ نوع اسمی تعمیم می دهد.(23) نظریه جدید به دلیل ناتوانی از توضیح اینکه مرجع لفظ نوع طبیعی چیست، به این خطا کشانده شده است.
به نظر می رسد که اگر به فهم زبان نائل شویم، هم نظریّه جدید و هم رویکرد سنّتی ضروری است. این بدان معناست که باید بتوان به این سؤال عمیق و مشکل پاسخ داد که کدام یک از الفاظ، انواع طبیعی و کدام یک انواع اسمی را نامگذاری می کند. در مواردی خاصّ، مانند مورد الفاظ "طلا" و "عزب"، پاسخ روشن است، امّا در سایر مواردی که از نظر فلسفی مهمتر است به این اندازه روشن نیست. برای مثال، الفاظی که انواع احساسات و پدیده های روحی را نامگذاری می کند، طبیعی یا اسمی است؟ پاسخ چندان روشن نیست. البتّه دردها به طور طبیعی وجود دارند، همان طور که عزبها انسان هستند و مصنوعی نیستند، امّا سؤال این است که آیا تمایزاتی که بین انواع مختلف احساسات و پدیده های روحی قائل هستیم به معنای انعکاس امری نهفته در طبیعت آن اشیاء است؛ یا آنها از نقطه نظر طبیعت خودسرانه هستند و فقط به دلیل اهمیّت عملی یا اجتماعی به آنها قائلیم؟
پاسخ به این سؤال اهمیّت فلسفی زیادی دارد، هم به دلیل پاسخ به پرسشهایی خاصّ و هم به دلیل روش. برای مثال، اگر الفاظ انواع احساسات و پدیده های روحی الفاظ نوع اسمی باشد، در آن صورت تحلیل فلسفی معنای این الفاظ برای اینکه به ما بگویند درد، اندیشه، عاطفه و... چیست، به درد خواهند خورد. در مورد الفاظ نوع اسمی، "ذات از طریق دستور زبان بیان می شود".(24) گوستر به طور صحیح حدّ و مرز ربط تحلیل فلسفی را معیّن می کند:
فلاسفه آنچه را "تحلیل مفهومی" نامیده می شود به عنوان اساس فعالیّتشان از دیرباز بررسی کرده اند... ارتباط خواصّ با الفاظ، ویژگی مهم دیگری برای فهم شمار بسیاری از الفاظ است. در اینجا این فرض شایع است که این ارتباطات ریشه عرفی دارد و در مقام توضیح اینکه چرا خواصّ با یک لفظ مرتبطند، ما باید سرانجام با این [جمله] کار را خاتمه دهیم، "خوب، آن خواصّ دقیقا همانهایی هستند که ما از آن لفظ در نظر داریم." برای الفاظ دالّ بر ویژگی واقعی [الفاظ نوعی طبیعی]، که بخشی از زبان عرفی هستند، امّا در علم علی الخصوص شایعند، دقیقا این عنصر اضافی عرفی بودن است که فراموش می شود، و به این دلیل تحلیل الفاظ دالّ بر ویژگی واقعی متفاوت است. (الفاظ دالّ بر ویژگی واقعی، صص 153-154).
چند سال پیش پرداختن به روانشناسی فلسفی از طریق تجزیه و تحلیل استعمال عادی الفاظی مانند "تفکّر"، "ادّعا"، "تصور"، "قصد"، و...، مرسوم بود. همان طور که خاطر نشان کرده ام، این رویکرد توسط واقع گرایان علمی ای چون پوتنام ردّ شده است. در اختلاف نظر بیم مالکم و پوتنام در مورد رؤیا، روشن است که مالکم "رؤیا" را لفظی اسمی تلّقی می کند و رؤیاها را نوعی قلمداد می کند که ذاتش در قراردادهای زبانی یافت می شود، در حالی که پوتنام رؤیاها را نوع طبیعیی تلّقی می کند که ذاتش از طریق علم تجربی کشف می شود. این سؤال خاصّ درباره اینکه آیا "رؤیا" لفظ نوع اسمی است یا لفظ نوع طبیعی، هرگز مورد توجه و بررسی هیچ یک از این دو فیلسوف قرار نگرفته است. هریک دقیقا فرض می کنند که همه زبانها کاملاً به یک شیوه عمل می کنند. وانمود نمی کنم که پاسخی به این سؤال دارم که آیا رؤیاها یک طبقه طبیعی اند یا ترکیبی، لیکن این سؤال یک سؤال فقط علمی نیز نیست. آن تا اندازه ای مبتنی بر این است که منظور ما از "رؤیا" چیست. آیا صرفا به فرایندهایی اشاره می کنیم که ماهیّت آن مخفی است، یا منظور ما از "رؤیا" هرچیزی است که با توصیفی معیّن سازگار باشد، و بدون توجّه به ماهیّت واقعی اش واجد برخی خواصّ ظاهری است؟ پاسخ به این سؤال ها ارتباط زیادی به نوع رویکرد فلسفیی خواهد داشت که باید نسبت به مسأله رؤیا اتّخاذ کنیم.
به عقیده من تفکّر سنّتی درباره معنا و نظریّه جدید ارجاع لزوما مانعة الجمع نیستند. نظریّه جدید در مورد الفاظ نوع طبیعی صحیح است و نظریّه سنّتی در مورد الفاظ نوع اسمی صحیح است. فقط عقیده به کاربرد مطلق یک دیدگاه است که دیگری را ردّ می کند. این بدان معناست که در فلسفه زبان قبل از آنکه بتوانیم کاملاً ارزش سهم کریپکی و پوتنام را در فلسفه ذهن برآورد کنیم، همکاری فوق العاده ای لازم است. به ویژه، آنچه فلاسفه زبان باید انجام دهند این است که بگویند که چگونه الفاظ نوع طبیعی از الفاظ نوع اسمی متمایز می شوند، عملکرد هر دو نوع لفظ را توصیف کنند، و روشهای محکم معرّفی معناشناسی هر دو نوع لفظ را ارائه دهند.
پی نوشتها
*. مشخصات کتابشناختی:
Naming, Necessity and Natural Kind, Introduction, Edited By Stephen P. Schwarts, Cornell University Press, 1977.
1. برای عناوین آثار این مؤلّفین غیر از آنچه در این جا تجدید چاپ شده است به کتاب شناسی رجوع کنید.
2. John Lock, An Essay Concerning Human Understanding, ed., A. C. Fraser (New York: Dover, 1959), Vol. II, P. 22.
3. Ibid., pp. 296-697.
4. An Analysis of Knowledge and Valuation (Lasalle, III: open court, 1964), P. 39.
5. Ibid., P. 40 (Emphosis is mine).
6. Ibid., P. 43.
7. Introdoction to logic, 4th ed. (New York: Macmillon, 1972), P. 125.
8. Ibid., P. 127.
9. کریپکی مدعی است روشن ترین بیان نظریّه انبوه درباب نامهای خاص را در مقاله "نامهای خاص" جان سرل می توان دید که در منبع زیر تجدید چاپ شده است:
Philosophy and Ordinay Language, ed. by C. E. Caton (Urbana: University of Illinois Press, 1963).
10. Ludwig Wittgenstein, Philosophical Investigations, trans. by G. E. M. Anscombe (New York: Macmillan, 1953), para. 79, as quoted in "Naming and Necessity", in Semantics of Natural Language, ed. by Donald Davidson and Gilbert Harman (Dordrecht: D. Reidel, 1972).
11. Searle. p. 160, as quoted in "Naming and Necessity".
12. "Proper Names and Identifying Description", in Semantics of Natural Language, P. 374.
13. "Naming and Necessity", P. 287.
14. این کمی غیردقیق است. "تولی سیسرو است" در هر جهانی که تولی وجود دارد صادق است. روشن نیست که در جهانهای بدون تولی چه ارزش صدقی باید برای آن در نظر گرفت. در هر صورت آنچه لازم است بگوییم این است که [گزاره] "اگر تولی وجود دارد، در آن صورت تولی سیسرو است." ضرورتا صادق است (مراجعه کنید به: Kripke, "Naming and Necessity", P. 311)
15. See Putnam's "It isn't Necessarily So", reprinted in Readings in the Philosophy of Language, ed. by Jay F. Rosenberg and Charles Travis (Englewood Cliffs, N. J: Prentice Hall, 1971).
16. Kripke, "Naming and Necessity", P. 323.
17. "Naming and Necessity", P. 353.
18. Ibid., P. 330.
19. Ibid., P. 339.
20. برای نمونه بنگرید به:
Putnam's``Dreaming and Depth Grammar'', in Analitical Philosophy, ed. by R. J. Butler (Oxford: Blackwell, 1962), and Norman Malcolm, Dreaming (NewYork: Humanities Press, 1959).
21. به محض اینکه کسی مادیگرایی و رفتارگرایی این همانی را ردّ می کند، به نظر می رسد که ثنویّت تنها نظری باشد که برجا مانده است. در عین حال پوتنام ثنویت را نیز ردّ می کند. او در مقالات اخیر خود تلاش کرده است راه حلّ خود را پیدا کند. برای نمونه به [منبع] زیر مراجعه کنید:
"Minds and Machins" in Dimensions of Mind, ed. by Sidney Hook (London: Collier Macmillan, 1960) P.P. 138-164.
22. این مطلب را اساسا دونلان در APA خود در پاسخ به "Meaning and Reference" پوتنام خاطر نشان کرد:
Donnellan, "Substances and Individuals" (Abstract), Journal of Philosophy, L×× (Nov. 8 , 1973), 711-712.
23. به نظر می رسد پوتنام مرتکب چنین خطایی شده باشد. برای مثال، در "معنایِ معنا" که در زبان، ذهن و معرفت تجدید چاپ شد و توسط کیت گاندرسون تدوین گردید (Minneapolis: University of Minnesota -Press, 1975) او استدلال می کند که الفاظ مصنوعی مانند الفاظ انواع طبیعی و دقیق هستند. اگر من بر سبیل حق باشم، الفاظی چون "مداد"، "بطری"، "صندلی"، "چکش" الفاظ نوع اسمی هستند و ما باید بتوانیم یک مشخصه تحلیلی از این که مداد، بطری، صندلی و...، بودن چیست ارائه دهیم. مشخصه تحلیلی متضمن خصیصه های ظاهری، مانند شکل و عملکرد شی ء است. پوتنام معتقد است که عملاً هر لفظی در زبان عامیانه دقیق است. به [منبع] زیر نیز مراجعه کنید:
"Is Semantics possible?", pp. 104-105.
24. Wittgenstein, Philosophical Investigations, Para. 371.