Normal
0
false
false
false
EN-US
X-NONE
AR-SA
MicrosoftInternetExplorer4
زبان و
ادبیات عرب - ورودی 75
شکوه ایثار
با قدمهای
سریع طول راهروی بیمارستان را طی می کرد. اما انگار هر چه می رفت این فاصله
طولانی تر می شد. لحظات سختی بود. عطیه بی توجه به همه به سوی گمشده اش می شتافت.
بر صورت سرخ او دانه های درشت عرق نمایان بود.شاید از نزدیک براحتی می شد صدای
تپش قلبش را شنید.
- خدایا!
چند اتاق دیگر مانده صدوهفت... صدوهشت...
بالاخره
رسید. وارد اتاق که شد با نگاه نگران از کنار چند تخت گذشت و با تردیدایستاد. یعنی
او جواد است! بدن نحیف ورخسار زردش که این را گواهی نمی داد. امااین آرامش همیشگی
چهره او بود که به عطیه اجازه می داد، یقین کند که او جواد است;همان شیر بیشه زار
نبرد و زاهد و خاشع شبهای سنگر. او که کوه در مقابل صبرش،سر به زیر می اندازد و
دریا پیش عطوفتش خود را پنهان می سازد.
جواد در
خواب بود. فقط خدا می دانست روحش کجاست و چه می بیند؟
ماهها بود
که عطیه نامه ای از او دریافت نکرده بود و از او خبری نداشت تا این که آن روز او
را در بیمارستان یافت; بیمارستانی آشنا.
پس از
ساعتها انتظار، جواد چشمانش راباز کرد و کاملا به خود نیامده بود که صدای هیجان
زده ای او را غافلگیر کرد.
- سلام
آقا جواد !
- عطیه
تویی، علیکم السلام! اینجا چه می کنی؟ چطور آمدی ؟!
- هنوز
فراموش نکرده ام که سال پیش هم بی خبر آمده بودی اینجا. این بار می خواهی چه کسی
را زنده کنی؟ چرا اینقدر تغییرکرده ای؟
- عطیه!
گمان می کنم آهن پاره های توی بدنم زنگ زده باشد. الان یک هفته است که مرا اینجا
آورده اند. چند ماهی است که حال و هوای دیگری دارم. خودت می دانی که.....
برق نگاه
پرمعنای جواد عطیه را به یادعهد و پیمانش انداخت. روزی را به یاد آوردکه پیمان
بسته بود تا آخرین لحظه با جوادباشد و برای رسیدن او به هدفش از هیچ تلاشی دریغ
نکند. آن روز پیمان بسته بودندیکدیگر را بی نهایت، با صداقت و تا قیامت به خاطر
هدفشان دوست بدارند. درنگاههای خاموش جواد حرفهای ناگفته بسیاری بود که عطیه
نمی توانست به همه آنها پی ببرد; دیگر تحمل نداشت. برخاست و به طرف اتاق پزشک به
راه افتاد. او می خواست بداند که این بار کدام قسمت بدن همسرش می باید میزبان ابدی
ترکش کینه دشمن باشد.
- آقای
دکتر من آماده ام که قصه دیگری از صلابت و ایثار او را بشنوم.
- خانم
انصاری! نمی دانم باید ازکجا شروع کنم. من که هیچ وقت زیبایی عمل سال گذشته ایشان
را ازیاد نمی برم; او با وجود بدن رنجورخود، کلیه اش را به یکی از همرزمانش هدیه
کرد و با این کار حیات دوباره ای به او بخشید در حالی که اجازه ندادحتی نامش را به
آن شخص وخانواده اش بگوییم. اما این بار نوبت شخص دیگری است که جواد را
زنده کند...
-
منظورتان را نمی فهمم آخر چرا؟مگر انسان نمی تواند با یک کلیه زندگی کند؟
- البته
که می تواند اما در صورتی که آن یک کلیه، سالم باشد.
- یعنی
می خواهید بگویید که....
- بله
متاسفانه تنها کلیه ایشان در اثرمواد شیمیایی و ترکشهای درون بدن،چرکی و عفونی شده
و چاره ای جزخارج کردن آن نیست...
عطیه دیگر
صحبتهای دکتر رانمی شنید و فقط اشک می ریخت.
شب جمعه
بود، شب راز و نیاز باخدا و عطیه مانند همیشه روی سجاده اش نشسته بود و دعای کمیل
رازمزمه می کرد. آن شب نامه های جوادرا یک به یک به خاطر می آورد.
«عطیه
امشب شب عملیات است و جای تو خیلی خالی است. بچه هاجمع شده اند و دعای
کمیل می خوانند. اینجا حال و هوایی دارد که قابل توصیف نیست. اینها برای رفتن شوقی
دارند که قابل وصف نیست...
خدایا!
مولا و پروردگار من! گیرم که بتوانم عذاب ماندن در این دنیا راتحمل کنم اما دوری
از تو، پیامبر تو واهل بیتش را هرگز! پروردگارا! اگرشیرینی شهادت را به من
نچشانی شاید بتوانم تلخی این ناکامی را تحمل کنم اما چگونه خود را قانع کنم
که کرامت تو نصیب من نشده است؟...»
او از شوق
جواد با خبر بود امابارها شنیده بود که بهترین درجه شهادت را طلب می کند و
می گوید:«خداوندا! نمی خواهم از روی سالارشهیدان شرمنده باشم.»
عطیه
مطمئن بود که اکنون جوادمشتاقانه در آرزوی بازگشت به جبهه وهمان حال و هواست. اما
حالا باناباوری شاهد پیکر زخمی و ناتوان اوروی تخت بیمارستان بود.
او بود که
همیشه جواد را در رفتن وبه هدف رسیدن تشویق می کرد. خدایاچه باید می کرد؟...
امروز
نتیجه تلاشهای عطیه وسرنوشت جواد معلوم می شد. عطیه باچشمانی منتظر به دکتر
می نگریست واو در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:
«خانم
انصاری! خوشبختانه امکان این که شما بتوانید کلیه خود را دراختیار همسرتان قرار
دهید، وجوددارد. باید بگویم این بار جواد با پشت گرمی و نیروی بیشتر به خط
مقدم می رود چرا که عضوی از بدن شما به همراه اوست.
شما با
این کار او را از شهادت محروم می کنید اما در عوض، خود،طعم شیرین ایثار را
می چشید; ایثاری به شیرینی یک شهادت!
برگ سبز
رحیمه
نجفی اطرابی
معارف اسلامی(گرایش
فقه)- ورودی 73
قال
علی «علیه السلام »: میزة الرجل عقله و جماله مروته.
امتیاز
مرد به عقل او و جمال وزیباییش به مردانگی و فضایل اخلاقی اوست.
و عنه
علیه السلام: العلم جمال لایخفی و نسب لا یجفی.
زیور دانش
برای انسان، جمالی است که پوشانده نمی شود و نسبی است که مورد جفا قرار نمی گیرد.
قال
علی «علیه السلام »: لا تشعر قلبک الهم علی مافات فیشغلک عن الاستعداد بما هو آت.
افسوسهای
گذشته را در دل خودبیدار مکن که تو را از آمادگی پیروزیهایی که در پیش داری،
بازمی دارد.
قال
الامام الصادق «علیه السلام »: علیک بالاحداث فانهم اسرع الی کل خیر.
امام
صادق «علیه السلام »فرمودند: توجه تبلیغی خود را به نسل جوان معطوف دار و نیروی
خویش را در راه هدایت آنان به کار انداز، زیرا جوانان زودترحق را می پذیرند و
سریعتر به هر خیرو صلاحی می گرایند.
قال
علی «علیه السلام »: ان کنتم للنجاة طالبین فارفضوا الغفلة و اللهو و الزمواالجهاد
و الجد.
علی «علیه
السلام » فرموده است: اگرطالب نجات و رستگاری هستید،بی خبری و غفلت را ترک کنید
وپیوسته ملازم کوشش و مجاهد،باشید.
قال
علی «علیه السلام »: من هاب خاب
کسی که
می ترسد به مقصدنمی رسد و زیان می بیند.
و
عنه «علیه السلام »: الجهل بالفضائل من اقبح الرذائل.
جهل آدمی
نسبت به فضایل اخلاقی خود، از قبیح ترین صفات رذیله است.
و
عنه «علیه السلام »: التوانی مفتاح البؤس.
مسامحه و
سستی، کلید سختیها ومصیبتهاست.
و
عنه «علیه السلام »: الاعجاب یمنع الازدیاد.
خود پسندی
مانع افزایش کمال معنوی و سد راه رشد انسانی است.
و قال
الامام الصادق «علیه السلام »: حسن الخلق یزید فی الرزق.
حسن خلق
مایه افزایش روزی است.
برگرفته
از کتاب در مکتب اهل بیت «علیهم السلام »،واعظ شهیر آقای فلسفی)
« اشارتی در حکایات »
مزاح قطب الدین
مولانا
قطب الدین به عیادت بزرگی رفت، پرسید که چه زحمت داری؟
گفت: تبم
می گیرد و گردنم دردمی کند. اما شکر خدا که یکی دو روزاست تبم شکسته ولی گردنم
هنوز دردمی کند.
گفت: دل
خوش دار که آن نیز دراین دو روز بشکند.
بهانه بی جا
شخصی اسبی
از دوست خویش به امانت خواست.
گفت: اسب
دارم اما سیاه است.
گفت: مگر
اسب سیاه را سوارنتوان شد؟
گفت: چون
نخواهم داد همین قدربهانه بس است.
من او را نفرستادم
شخصی
ادعای خدایی کرد، او راپیش خلیفه بردند. خلیفه او را گفت:
پارسال
یکی این جا ادعای پیغمبری می کرد، او را بکشتند.
گفت: خوب
کاری کرده اند، چون من او را نفرستاده بودم.
دریا باش تا هرگز نگندی
مردی پیش
بایزید بسطامی، عارف معروف رفت و گفت: چرا هجرت نکنی و به سفر بیرون نشوی تا خلق
رافایده دهی؟ گفت: دوستم مقیم است و به وی مشغولم و به دیگری نمی پردازم. آن مرد
گفت: آب که دیرماند به جای خود بگندد. و بایزیدپاسخ داد: دریاباش تا هرگز نگندی!
«لانبیة » نگفت!
زنی پیش
«واثق » خلیفه، دعوی پیامبری کرد. واثق از او پرسید:
محمد«صلی
الله علیه وآله » پیامبر بود؟ گفت:آری! گفت: مگر او نفرموده است که «لانبی بعدی »
(بعد از من پیامبری نیست.) بنابراین ادعای تو بی مورداست. آن زن گفت: او فرمود «لا
نبی بعدی » و نفرمود «لا نبیة بعدی »
در حال تفکر
شخصی به
باغ خود رفت. دزدی رادید که پشتواره ای پیاز بسته است،گفت: در این باغ چه کار داری
؟ گفت:از این جا می گذشتم، ناگاه باد مرا درباغ تو انداخت.
گفت: چرا
پیاز برکندی ؟
گفت: باد
مرا می ربود، دست دربسته پیاز می زدم، از زمین کنده می شد.
گفت:
قبول، اما که گرد کرد وپشتواره بست و به دست تو داد؟
گفت: من
نیز در این فکر بودم که توآمدی.
روضه می خوانی یا هیزم می خواهی؟!
گویند
شخصی برای خرید هیزم به بازار آمد مردی روستایی را دید که بسته ای هیزم بر روی خر
نهاده،می فروشد. بادی به غبغب انداخت وگفت: «یا اخی، این حطب مرتب براین حمار ابیض
لایعلم را به چند درهم شرعی مبایعه می کنی؟»روستایی که چیزی نفهمیده بود به چشم
شخص زل زده، گفت: «روضه می خوانی یا هیزم می خواهی؟»
حق مشاوره قضایی
خانمی
وارد دارالوکاله ای شده ازآقای وکیل دادگستری پرسید:
آقای
وکیل! جریمه بچه ای که باسنگ، شیشه پنجاه ریالی را شکسته،چقدر است؟
وکیل
لحظه ای فکر کرد و گفت:پنجاه ریال از پدرش مطالبه نمایید.
خانم گفت:
بسیار خوب، پس خواهش می کنم پنجاه ریال مرحمت کنید زیرا این هنر را پسر شما
کرده است. وکیل بلافاصله گفت: خانم!ببخشید، شما باید پنجاه ریال لطف کنید، زیرا حق
مشاوره قضایی من درهر نوبت، صد ریال است.
تپش قلم
راحله نیرورنگ
-
رشته حقوق
- ورودی 75
انسان کم
ظرفیت در اثر موفقیتهای کوچک، شادیهای بزرگ می کند.
اعتماد
نابجا، انتحار است.
بیان
احساسات، نشانه شهامت انسان است.
ابراز
محبت،نیرویی برای تداوم زندگی است.
کسانی که
ما را دوست دارند،می خواهند ما خودمان باشیم; نه آنچه که آنان می خواهند.
هنگامی که
توقع نداریم، همه چیزداریم.
خوشبختی
عطری است که شمانمی توانید بدون اینکه چند قطره ای به دیگران بپاشید، از آن
استفاده کنید.
به همان
اندازه که نیاز به با هم بودن داریم، نیاز به تنهایی هم داریم.
اگر مردم
مرا نشناسند غصه نخواهم خورد، اما اگر من مردم رانشناسم، افسوس خواهم خورد.
برای کسب
خوشنامی، صد سال هم کم است اما برای کسب بدنامی،یک روز هم کافی است.
بزرگترین
انتقامی که می شود اززندگی بیرحم گرفت، شادمان زیستن است.